ترجمه منظوم نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ترجمه منظوم نهج البلاغه - نسخه متنی

امید مجد

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید




هم نفس با خائنانش گشته اى

خويش هم، خصم زمانش گشته اى


نه مرا ياور شدى روز بلا

نه امانت را نكو كردى ادا


گوئيا كه كوششت در روزگار

خود نبد هرگز براى كردگار


يا تو گوئى حجت يكتا اله

نور تابانت نبد در طى راه


يا از اين نيرنگها كارآستى

بهره اى از مردمان مى خواستى


چون مجال مكر تو شد بيشتر

خلق را بدتر زدى زان نيشتر


همچو گرگى حمله كردى با شتاب

تند برجستى، برافكندى نقاب


تا توانستى بخوردى در وطن

آنچه بد بهر يتيم و بيوه زن


همچو گرگى كه سبك، دندان گشود

ميش زخمى را ز يك گله ربود


وانگهى با خاطرى آسوده باز

مال دزدى را فرستادى حجاز


خود نكردى هيچ احساس گناه

اى تفو بر تو كه هستى رو سياه


گوئيا ارث خودت پنداشتى

آنچه را از مردمان برداشتى


العياذ بالله اى ايمان گريز

نيست آيا باورت بر رستخيز؟


پشت تو آيا نلرزد از عذاب

هيچ ترست نيست از روز حساب؟


اى كه چندى با دوروئى و ريا

خويش را عاقل نماياندى بما


تو چگونه مى خورى از آن طعام

گرچه مى دانى بود يكسر حرام


يا چسان بر خود گوارا كرده اى

آب تلخى كه بلب آورده اى؟


زن بگيرى و كنيزان مى خرى

مال مردم در گلو چون مى برى؟


گرچه مى دانى بود از مستمند

يا كه باشد از يتيمى دردمند


يا بود از مومنانى راستين

حافظ كشور نگهبانان دين


پس بترس اى مرد از پروردگار

مال مردم را بديشان مى سپار


ورنه بالله گر بيابم بر تو دست

هرگز از قهرم نخواهى زنده جست





آنچنانت مى كنم تا كردگار

هر خطا كردم ببخشد در شمار


با همان شمشير كوبم بر سرت

چشمه اى از خون كشانم در برت


كه بكس هرگز نياوردم فرود

غير از آنكه كرد در دوزخ خلود


بر خدا آنچه كه تو كردى بمن

گر كه مى بود از حسين و از حسن


باز هم آنگونه مى ديدند عقاب

كه بگردد زندگانيشان سراب


روى خوش هرگز نمى ديدند نيز

خود نمى ديدند راهى بر گريز


تا بگيرم بر تمامى و كمال

آنچه را كردند از حق پايمال


پس قسم بر ايزد جان آفرين

آنچه را بردى ز مال مسلمين


گر كه بود از من نبودم هيچ شاد

تا چه افتد كه بدزدم از عباد


هيچ زين ثروت نگشتم شادمان

تا خورم چندى و آنگه وارثان


پس مراقب باش از گفت و عمل

گوئيا آمد ز ره پيك اجل


خفته اى در خاك آرام و كنون

رازهايت يك به يك افتد برون


خود چه خواهى كرد در آن جايگاه

كز ستمكاران برآيد داغ آه؟


وانكه عمرش در تباهيها گذشت

آرزوها مى كند بر بازگشت


گرچه ديگر چون بپاشد رستخيز

نيست ديگر هيچ راهى برگريز



نامه 042-به عمر بن ابى سلمه





عزل گرداندم ترا و بعد از اين

هست نعمان حاكم آن سرزمين


بر تو هرگز من نرانم سرزنش

هيچ كوتاهى نكردى در منش




هم بدم از حاصل كارت رضا

هم امانت را نكو كردى ادا


باز آى اينك بدون آنكه من

بر تو هرگز برده باشم سوءظن


نه ملامت گشته اى نه متهم

خود گنهكارت ندانم نيز هم


قصد دارم تا روم بر جنگ شام

روز آنها را كنم تيره چو شام


دوست دارم تا تو باشى در كنار

چون نكو جنگى بروز كارزار


تو از آن مردان نيكى در بلاد

كه مرا يارند در روز جهاد


پس ستون دين بماند پايدار

از شما مردان، چو خواهد كردگار



نامه 043-به مصقله بن هبيره





من شنيدم كرده اى كارى خطا

راست گر باشد بخشم آيد خدا


از امام خويش سرپيچيده اى

از عدالت نيز دامن چيده اى


من شنيدم كه غنائم را تمام

بين خويشان خودت بخشى مدام


گرچه آنها هست مال مسلمان

آمده بر دست با تقديم جان


نيزه افكندند و اسبى تاختند

جان خود را نيز از كف باختند


پس قسم بر آنكه جان را آفريد

دانه را بشكافت وآنگه پروريد


گر كه باشد راست اينك اين سخن

رتبه ات بس خوار گردد نزد من


سنگ خود را بس سبك گردانده اى

قدر خود را ضربتى كوبانده اى


حق يزدان را مكن هرگز تو خوار

دامن گل را مده بر جاى خار


دين مده بهر متاع دنيوى

ورنه در آخر پشيمان مى شوى


پس بدان كه مسلمان هر جا درند

از غنائم سهم يكسان مى برند




تا كه بستانند حق خويشتن

خلق مى آيند خود در نزد من



نامه 044-به زياد بن ابيه





ابن بوسفيان آلوده سرشت

نامه اى از بهر تو خواهد نوشت


تا بلغزاند ترا پاى خرد

عزم جزمت را به سستى آورد


ترس در دل بايدت زان اهرمن

همچو شيطانست آن آلوده تن


از همه سو روى بر انسان كند

خويش را از ديده اش پنهان كند


ناگهان بيرون بتازد از كمين

خون عقلش را بريزد بر زمين


در زمانيكه خليفه بد، عمر

در ميان مجلسى بوديم در


گفت ابوسفيان كلامى بس خطا

اهرمن القا بكرد آن گفته را


با كلامى اينچنين كايد به لب

كى شود هرگز كسى صاحب نسب


يا كه ميراثى فتد او را بدست

يا شود با دودمانش هم نشست


در مثل باشد چو آن مست خراب

كه ز ميخواران همى خواهد شراب


ليك مى رانند از جمعش برون

خوار اندازند در كنجى زبون


يا چو ظرفى كه به پالان بسته است

دائما اينسو و آنسو جسته است



نامه 045-به عثمان بن حنيف





من شنيدم گشته اى دعوت به خوان

زود آنجا رفته اى چون ميهمان


خوردنيهايى نكويت داده اند

در پى هم كاسه ها بنهاده اند


باورم نامد به دعوت دل دهى

پاى بر خوان چنين مردم نهى


مردمى كه اغنياء را خوانده اند

مستمندان را ز درگه رانده اند


خوب بنگر از چه سفره خورده اى

يا چه لقمه در گلويت برده اى


از دهان بيرون بيفكن آن طعام

كه نمى دانى حلالش از حرام


و آنچه را كه از حلالش آگهى

دست آرى در دهان خود نهى


بهر هر پيرو امامى مقتداست

نور علمش راهجو را رهنماست


پس بدان كه پيشوايت در جهان

بود قانع بر دو جامه بر دو نان


گرچه مى دانم كه خود باشد محال

كز شما خواهم چون او باشيد حال


ليك خواهم لااقل بى كاستى

با عفاف و زهد و جهد و راستى


يار من باشيد در دور قضا

تا خدا باشد ز كار ما رضا


من در اين دنيا زرى نندوختم

نه براى خويش كيسه دوختم


جامه اى بر جامه ام افزون نشد

كهنه جامه از تنم بيرون نشد


زير اين فيروزه گنبد در فلك

بود تنها سهم ما باغ فدك


واستاندندش بخيلانى بخشم

ما كريمانه بپوشيديم چشم


بهترين داور بود پروردگار

با فدك يا جز فدك ما را چه كار


جايگاه نفس باشد قعر گور

عاقبت گردد نصيب مار و مور


مى شود در ظلمت آن غوطه ور

نه نشان يابد كس از او نه خبر


تنگ گودالى، فشار آن زياد

كه اگر هم گور كن سازد گشاد




باز هم بفشاردش سنگ و كلوخ

خاك پيرامون كند در آن رسوخ


پشت بر اين آب و نانها كرده ام

من به تقوى نفس خود پرورده ام


تا در آنروزى كه دل افتد به بيم

در امان باشم از آن درد اليم


تا در آن لغزشگه روز شمار

پاى من چون كوه ماند پايدار


مى توانستم اگر مى خواستم

گر كمى از زهد خود مى كاستم


مغز گندم با عسلها، تر كنم

جامه ى ابريشمين در بر كنم


الله الله گر كه خواهشهاى دل

پاى نفسم را فرو سازد بگل


هيچگه من را نمى افتد نياز

لقمه در كامم گذارد دست آز


چون بود ممكن بخوابم شام، سير

دور من صدها گرسنه بس فقير


در حجاز و در يمامه پيرمرد

در تب يك قرص نان سوزد بدرد


كودكى در فقر آنگونه اسير

كه نداند چيست خود مفهوم سير


داغ بر دلها جگرها سوخته

پشتهايى بر شكمها دوخته


دردها در سينه ام بنهفته است

بشنو آن شاعر چه درى سفته است


»درد مرد اين بس كه سير افتد بخواب

گرد او صدها جگر از غم كباب


نانشان فقر و خورش هم ناله ايست

آرزوشان پوست بزغاله ايست«


من دلم را خوش كنم تنها به اين

كه بگويندم اميرالمومنين؟


در ميان ناگواريها وليك

خود نگردم در غم آنها شريك؟


يا نگردم بهتر ايشان در قضا

سمبلى از استقامت در بلا؟


من نگشتم خلق تا بر خواب و خور

دل دهم، دائم شكم را كرده پر


نه چو آن دامى كه كنجى بسته است

در كنار آخورى بنشسته است




يا چو حيوانى كه مى باشد رها

از زباله دان برون آرد غذا


غافلست از آنچه آيد بر سرش

كز چه رو باشد علفها در برش


يا نگشتم خلق تا بازيچه وار

هر طرف افتم ز چرخ روزگار


ريسمان گمرهى در گردنم

در كجى و تيرگى گامى زنم


گوئيا در گوشم افكنده طنين

خلق گردانند تقبيحم چنين


گر على اينگونه كم دارد خوراك

كى تواند خصم را سازد هلاك


با دلاورها كجا آيد به جنگ

كى كند بر پهلوانان عرصه تنگ


پس بدانيد، ايكه بر من زين منش

يكسره كوبيد چوب سرزنش


چون برويد در بيابانى درخت

شاخه اش بسيار باشد سفت و سخت


سبزه را كه آب دائم در برست

ريشه اندك، پوست هم نازكترست


وان گياهى كه بصحرا و بدشت

گاهگاه از آب باران سير گشت


شعله هاى آتشش افروختست

بيشتر در بين شعله سوختست


در مثل من با رسول نيكبخت

چون دو تا شاخيم روى يك درخت


همچو آرنج به بازو متصل

هستمان پيوندها در جان و دل


گر همه قوم عرب از هر بلاد

بر عليه من بيابند اتحاد


وحشتى در دل ندارم زين مصاف

ذوالفقار من نگنجد در غلاف


يك تنه كوبم بر انبوه سپاه

تا زمين را پاك سازم از گناه


از كسى كه فطرتش برگشته است

عقل او آشفته و سرگشته است


تا كلوخ از دانه ها گردد جدا

دين شود از دست نامومن رها


دور باش از من تو اى دنياى خوار

ريسمانت را بدوش خود گذار


من ز چنگال تو بيرون جسته ام

تورهاى دام تو بگسسته ام


كرده ام دورى خود از آن راهها

كه رسد آخر به لغزشگاهها




پس كجا رفتند مهترهاى دهر

كه ز دام مكر تو خوردند زهر؟


كو كسانى كه بگرديدند خام

زيورت بر راهشان گرديد دام؟


جايشان اينك بود ژرفاى گور

چون گروگانى به چنگال قبور


بر خدا سوگند اى دنياى دون

گر تو بودى صاحب جسمى كنون


يا ميسر بود ديدارت بچشم

حد يزدان بر تو مى راندم بخشم


كيفر آنان كه داديشان فريب

مرگ را بردند در آخر نصيب


بر جزاى مردمى كه روى خاك

سردواندى تا بسر حد هلاك


پادشاهانى كه گرداندى تو خوار

در كمينگاه بلا دادى قرار


تا هلاكتگاه آوردى و بس

بستى آنگه راه پيش و راه پس


هر كه پا بگذاشت در لغزشگهت

عاقبت افتاد در دام رهت


هر كه شد در بحر قهرت غوطه ور

غرق شد ديگر نمى آيد بدر


يافت توفيق آنكه از تورت رهيد

نيكبخت آنكس كه از دامت جهيد


هر كه جان از ورطه ات بيرون كشيد

نيست باكش گرچه سختيها كشيد


خانه ى تنگ و نبود نان و آب

هرگز او را ناورد در اضطراب


ساليانى كه براى زندگيست

در نگاهش بيش از يكروز نيست


دور باش از من، قسم بر كردگار

نيستم رامت، نخواهم گشت خوار


ريسمانم را نمى آرى بكف

تا كشى بر ميل خود بر هر طرف


پس قسم، غير از مشيات خدا

كه مقدر كرده در دور قضا


نفس خود را آنچنان عادت دهم

كه بود راضى چو پيشش نان نهم


در ميان نان، نمك هم نانخورش

نفس را اينگونه يابد پرورش


چشمه ى چشمم چنان آيد بزير

كه بگردد خشك چون جوى كوير


سير مى گردد چرنده از چرا

وانگهى مى گيردش خوابى فرا




گوسفندان گوشه ى آغل خورند

باز مى خوابند چون اشكم پرند


پس چگونه هست ممكن كه على

يا بخوابد يا خورد بى مشكلى؟


چشم او روشن كه بعد از سالها

رنج بردن، گونه گون احوالها


گوسفندانه دهد دل بر چرا

يا چو حيوانى بحال خود رها


اى خوشا آنكس كه بنموده ادا

آنچه بنهاده به دوش او خدا


صبر ورزد چون بلا شده جلوه گر

ديده اش بيدار باشد تا سحر


وانگهى كه خواب او را در ربود

بر زمين خوابيد و كف بالش نمود


همرديف و دمخور نيكو عباد

تا سحر بيدار از ترس معاد


نيكمردانى جدا از خوابگاه

بر زبان، ذكريست از يكتا اله


بى گنه، مشمول لطف ايزدى

بسكه استغفار كردند از بدى


اين كسانى كاينچنين مرد رهند

رستگارانند و از حزب اللهند


پس تو اى ابن حنيف از حق بترس

ز آنچه ات آموختم، مى گير درس


قرص نان بس باشدت روز حيات

تا بيابى ز آتش دوزخ نجات


نامه 046-به يكى از فرماندهان خود





تو از آنانى كه دين را خادمند

بهر پشتيبانى من لازمند


ميزنم با يارى مردان دين

ظالمان خودستا را بر زمين


مرزها را مى توانم كرد سد

هر زمان از دشمنان بيمى مى رسد




هر چه ارزشمند آيد در نگاه

بهر انجام از خدا يارى بخواه


با درشتى اندكى نرمى بكن

مهر اگر لازم بود گرمى بكن


هر كجا جز سختگيرى راه نيست

سختگيرى كن كه ديگر چاره چيست


بال رحمت بر رعيت باز كن

با گشاده روئيت دمساز كن


بر همه با يك نظر مى كن نگاه

گر هميشه بنگرى يا گاهگاه


با همه رفتار خود يكسان بكن

در اشارت در تحيت در سخن


تا بزرگان را طمع نايد به جان

در پناه تو ستم بر ناتوان


ناتوانى هم نگردد نااميد

كه ز تو عدلى نخواهد هيچ ديد


نامه 047-وصيت به حسن و حسين





پندتان گويم كه در گفتار و كار

ترستان بايد زيكتا كردگار


گرچه آيد سويتان دنياى دون

مهرش اندازيد از دلها برون


هيچ اندوهى مداريد از شكست

گر كه خود داديد چيزى را ز دست


بر زبان ناريد غير از حرف حق

تا بگرديد اجر حق را مستحق


همچنانكه حق تعالى داده حكم

يار مظلومان شويد و خصم ظلم


من سفارش مى كنم افزون ز پيش

بر زن و فرزند و نامه خوان خويش


تا بترسيد از يگانه كردگار

نظم بايد موقع انجام كار


آشتى باشيد دور از هر تبى

چون شنيدم گفته اى را از نبى:


»آشتى دادن ميان خلق باز

برتر از هر روزه اى هست و نماز«


بر يتيمان سخت ورزيد اهتمام

سير گردانيد هر روز از طعام


/ 61