ور تو بر ديدار من دارى سرى
آنچنان باشد كه گفته شاعرى
»روى مى آرند بر باد تموز
كه زند شن ريزه بر آنها بسوز
نيستند از ضربت آن در امان
گرچه خود گردند در كنجى نهان«
اى معاويه هنوزم هست نيز
در درون دست، آن شمشير تيز
تيغ تيزى كه بلطف ايزدم
بر برادر، دائى و جدت زدم
آنچنانكه گشته بر من آشكار
دل سياهى و نباشى هوشيار
در مثل باشى چو نادانى كه مست
بر فراز نردبانى برشدست
منظرى بينى كه باشد بس پليد
جز زيان از آن نخواهى هيچ ديد
در پى آنچه كه از آن تو نيست
از چه مى پوئى، تلاشت بهر چيست؟
چونكه از تو نيست اين بره چرا
سعى دارى تا برى سوى چرا؟
منصبى خواهى كه در خور نيستى
با اصالتهاش دمخور نيستى
گفته و كردار تو دور از همند
گرچه هر دو باطل و نامحكمند
چون عمو و دائى خود بد دلى
تيره بختى، غرق فكر باطلى
آرزوهاى غلط چون داشتند
بذر انكار نبى را كاشتند
حاصلى هم عاقبت زين كشت و خاك
در كف ايشان نيامد، جز هلاك
نه بلائى را ز خود كردند دور
نه موثر بودشان هرگز حضور
پيش اين شمشيرهاى آخته
كه دليرانه به ميدان تاخته
هرگز آنها را نبد قدرت كه چند
پاسدارى از حريم خود كنند
باز هم از خون عثمان گفته اى
تا بكى از اين سخن آشفته اى؟
گر بحق تو پايبندى بر اصول
پس تو هم من را چو مردم كن قبول
و آنزمان بر يافتن كن ياورى
تا كنم بر قاتلانش داورى
مى كنم مجبورتان دور از هوس
راه از قرآن حق خواهيد و بس
ليك آنچه كه تو از من خواستى
كهنه نيرنگى بود كآراستى
همچو آن طفلى كه آخر ناگزير
مى فريبندش كه گيرندش ز شير
هر كه را لايق بود بر اين كلام
از سوى من باد همواره سلام
نامه 065-به معاويه
وقت آن آمد كه با چشم خرد
پندها گيرى از آنچه بگذرد
دعوى باطل چو اجدادت كنى
عدل را پامال بيدادت كنى
بسكه از نيرنگ و كذب آكنده اى
خلق را در شبهه ها افكنده اى
آن مقامى را بخود نسبت دهى
كز براى چيدن آن كوتهى
تو براى خويشتن برداشتى
آنچه گردون بهر ما بگذاشتى
اينهمه كردى، كه بگريزى ز راست
گرچه خود دانى كنون كه حق كراست
آگهى از حق، چه جاى گفتگوست
بر تو نزديكست همچون خون و پوست
سينه ات پر شد از آن، گوشت شنيد
تا بكى انكار بيعت، اى پليد
چيست بعد از حق، بغير از گمرهى
پس چرا با باطلش پوشش دهى
الحذر، بر شبهه دست آويختى
حق و باطل را به هم آميختى
روزگار از فتنه ها آكنده است
پرده بر زشتى خود افكنده است
ديده ها در زير اين قاب سياه
ناتوان هستند از تشخيص راه
بار ديگر نامه اى بنوشته اى
با عبارتهاى گنگ آغشته اى
اينچنين كه تو قلم برداشتى
نيست باقى هيچ جاى آشتى
مهملاتى چند از نابخردى
بافتى و مهر بى عقلى زدى
در مثل چون آنكسى كه تا گلو
در زمينى نرم خود رفته فرو
يا كسى كه كاهلى را برده است
راه را در ظلمتى گم كرده است
جايگاهى را نمائى آرزو
كه نخواهى يافتش زين جستجو
جايگاهى برتر از اوج عقاب
زيبدش عيوق باشد هم ركاب
حاش لله كه پس از مرگ على
تو بگردى بر مسلمانان ولى
يا كه بر سود و زيان مسلمين
خود تو تصميمى بگيرى در زمين
الحذر از اينكه من در روزگار
با تو پيمانى نمايم برقرار
از هم اكنون عاقبت انديش باش
در پى اصلاح كار خويش باش
گر كه در اين راه، كوتاهى كنى
همچنان تاييد گمراهى كنى
ديگر آن نوبت كه خلق آيد بجنگ
عرصه ى تدبير گردد بر تو تنگ
خود پذيرفته دگر عذر تو نيست
دست تو از چاره جوئيها تهيست
نامه 066-به عبدالله بن عباس
گاه انسان زآنچه دائم مال اوست
شادمانه در نمى گنجد به پوست
گاه از چيزى شود افسرده حال
كه بدست آوردنش باشد محال
پس مبادا آنچه شادانت كند
سرخوشى را هديه بر جانت كند
كاميابى باشد از يك لذتى
يا برانى خشم و يابى راحتى
بلكه از باطل كشى دلشاد باش
زنده كن حقى و فكر داد باش
شاديت آن توشه كه اندوختى
حسرتت آن فرصتى كه سوختى
بهر عقبايت بفرما اهتمام
تا چو مرگ آيد نباشى تشنه كام
نامه 067-به قثم بن عباس
رسم حج را با نكوئى كن بپا
يادشان انداز، ايام خدا
مجلسى ترتيب ده هر صبح و شام
تا كنى بر كار مردم اهتمام
هر كه فتوا، خواست، فتوايش دهى
جاهلان را راه پيش پا نهى
خويشتن از عالمان درسى بگير
پند اگر گويند با جان مى پذير
پس بكن با خلق اى مرد نكو
بى وجود پيك و دربان گفتگو
خود، زبان و صورتت در انجمن
پيك و دربانت شود وقت سخن
هيچ حاجتمند را از خود مران
يا مكن با هيچ سائل، سرگران
چون اگر رنجد ز تو در ابتدا
گرچه دردش را كنى آخر دوا
باز هم شكرت نگويد دلخورست
سينه اش از رنجش اول، پرست
خوب بر مال خدا بنگر درست
آنچه اكنون چون امانت نزد توست
خرج كن بر عائله مند فقير
مستمندى كه نيازش كرده پير
نزد من بفرست باقيمانده را
تا ببخشم، عاجز و درمانده را
پس بگو بر مردم مكه، عيان
كه نخواهند اجرتى از زائران
حق تعالى در كتابش داده پند:
»عاكف و بادى همانند همند«
كاشكى توفيقمان بخشد بكار
بر هر آنچه دوست دارد كردگار
نامه 068-به سلمان فارسى
هست دنيا در مثل مانند مار
خوش خط و خالى كه باشد نيشدار
پشت كن بر آنچه شادت مى كند
چون نه مى ماند نه يادت مى كند
نقش دنيا را ز لوح دل بشوى
چونكه مى تاباند آخر از تو روى
بيشتر مى ترس اگر دل داده اى
همچو عاشق در پيش افتاده اى
هر كه بر لذات دنيا، بست اميد
عاقبت، زهر بلايا را چشيد
تا بدان مانوس شد در آن غنود
ناگهانش تير ترس آمد فرود
نامه 069-به حارث همدانى
چنگ در قرآن زن و پندى بگير
هر حرام و هر حلالى را پذير
بر حقيقتهاى دين، انداز دست
راست پندار، آنچه را بگذشته است
بهر فردا، از گذشته پند گير
علم را با عقل هم پيوند گير
كار دنيا هست چون هم بيش و كم
نقشهاى آخر و اول چو هم
هر چه در دنيا بود باشد حجاب
مى رود از بين مانند حباب
نام يزدان را فراتر زان بدان
كه بجز حق، نامش آرى بر زبان
مرگ را هر لحظه در خاطر بيار
تا چه تدبيرت بود روز شمار
مرگ را هرگز نفرما آرزو
تا نبستى توشه از كار نكو
جان خود را زان عمل مى كن برى
كه بدت آيد چو ورزد ديگرى
در نهان، دورى گزين زان زشتكار
كه چو گردد فاش، گردى شرمسار
يا مكن كارى كه پيش ديگرى
يا كنى انكار يا عذر آورى
هوشيار اى مرد با تير زبان
آبرويت را نگردانى نشان
هر چه بشنيدى به اين و آن مگو
ورنه گويندت، بود ناراستگو
هر چه ديگر كس كند بهرت بيان
نه بكن تكذيب نه مردود خوان
چون اگر خواهى كنى تكذيب و رد
مى كند اثبات، هستى بيخرد
خشم را سركش مكن مانند رخش
تا توانمندى، گناه خلق بخش
چون غضب در سينه ات آيد بجوش
بردبارانه بدفع آن بكوش
روز قدرت، كينه را در سينه كش
تا سرانجامت بود شادان و خوش
نعمتى را كه خدا داده، شناس
سود بر، وانگاه حق را گو سپاس
خوان نعمت را چو بگشاده اله
هيچ نعمت را مكن هرگز تباه
تا نشان نعمت پروردگار
در رخت باشد هميشه آشكار
مومنى كه در ره رب معاد
دودمان و جان و مالش را بداد
بى شك او را رتبتى بالاترست
از تمام مومنان والاترست
هر چه بگذارى رسد نفعش بغير
هر چه بفرستى، رساند بر تو خير
دور باش از دوستى با بدسرشت
آنكه رايش سست و كارش هست زشت
گر نمى دانى كسى بد يا نكوست
خوب بنگر با چه شخصى هست دوست
شهر پر جمعيتى را برگزين
كه پرست از اجتماع مسلمين
الحذر از زندگى در موطنى
كه در آنجا نيست هرگز مومنى
مردمانش ظلم بر هم مى كنند
طاعت از يزدان خود، كم مى كنند.
در هر آنچه بايدت، انديشه كن
آنچه را سودت ببخشد، پيشه كن
هيچ در بازار هم گامى مزن
چونكه جاى فتنه هست و اهرمن
خوب بنگر، هر كه را زو برترى
تا ز نعمات خدا يادآورى
روز جمعه بار رفتن را مبند
تا نماز جمعه را خوانى تو چند
جز كه باشد آن سفر بهر اله
تا ز ناچارى گذارى پا براه
تا توانى حق تعالى را پرست
از همه كارى، عبادت، برترست
تا توانى، بند تدبيرى بكار
تا شود نفست، عبيد كردگار
كن مدارا با وجود خويشتن
نفس را چوب غضب هرگز مزن
تا به طاعت رو كند با اشتياق
طاقتش از دين نگردد نيز طاق
جز در آنچه هست واجب از خدا
كه بموقع بايدش سازى ادا
هان مبادا چون اجل يابد حضور
در پى دنيا ز حق باشى بدور
دور باش از فاسقان بد مرام
چونكه شرباشر بپيوندد مدام
روز و شب تعظيم كن بر كردگار
دوستانش را هميشه دوست دار
خشم را مى كش چرا كه كشتنى است
لشكرى، از ارتش اهريمنى است
نامه 070-به سهل بن حنيف
جمعى از مردان تو بگسسته اند
در نهان بر دشمنت پيوسته اند
غم مخور گر عده اى كه خفته اند
رفته اند و ترك يارى گفته اند
اينقدر كان مردم نادان و كور
در پى زشتى ز حق گشتند دور
هست كافى تا دلت يابد شفا
از كمند غصه اش گردى رها
اهل دنيايند و رو آنسو كنند
تحفه اى ناچيز، جستجو كنند
آگهند از عدل و آن را ديده اند
موبمو گفتار آن بشنيده اند
چون بدانستند در ميزان داد
هست يكسان رتبت و سهم عباد
پس طمع كردند و خود بگريختند
آبروى خود به نانى ريختند
رحمت يزدان از ايشان دور باد
تا ابد آئينشان مقهور باد
بر خدا، نه از ستم بگريختند
نه بر انصاف و به داد آويختند
خود اميد ماست، بر يكتا اله
تا كند هموار، سختيهاى راه
سهل گرداند چو دشوارست كار
گر چنين خواهد يگانه كردگار
نامه 071-به منذر بن الجارود
از تو من خوردم فريب اى نابكار
چون ترا بودى پدر شايسته كار
فكر كردم كه تو هستى چون پدر
همچو او در زهد و تقوى غوطه ور
ليك بشنيدم، شدى خام هوس
از هواى دل، برى فرمان و بس
بهر عقبى، توشه اى نگذاشتى
گوئيا بازيچه اش پنداشتى
اى دريغا آخرت بفروختى
تا به دنيا دانه اى اندوختى
چند با اقوام خود پيوسته اى
بر بهايش، دل ز دين بگسسته اى
ايكه پايت از هوا گرديده سست
آنچه بشنيدم اگر باشد درست
اشترت در ارزش از تو سرترست
ارج بند كفشت از تو برترست
هر كه چون تو در تباهيها بزيست
هرگز اكنون در خور اينكار نيست
كه دهد انجام كارى بهر دين
يا ببندد مرزهاى مسلمين
يا بيفزايند قدر و شان او
يا بدانندش امينى راستگو
چون بخواندى نامه را نزدم بيا
دل بده بر آنچه مى خواهد خدا
(شريف رضى مى گويد: منذر كسى است كه اميرالمومنين درباره ى او فرمود:
خودپسندى كه خودش را بنگرد
بر لباس خويشتن فخر آورد
بند كفش خويش را هم كرده پاك
تا مبادا كه خورد يك ذره خاك)
نامه 072-به عبدالله بن عباس
تو نخواهى يافت بر مرگت ظفر
و آنچه رزقت نيست هم نارى به بر
خود نمى دانى مگر اين را هنوز
كه نباشد زندگانى جز دو روز
هست يك روزش به سودت درگذر
روز ديگر بر تو مى آيد ضرر
خانه اى باشد كه ديگرگون شود
عاقبت دنيا ز كف بيرون شود
آنچه خير توست آيد نزد تو
گرچه باشى ناتوان، آيد جلو
پس بتنهائى ندارى آن توان
كه كنى از خويشتن دفع زيان
نامه 073-به معاويه
آنقدر بر نامه هاى تو جواب
دادم و بشنيده ام از تو خطاب
كه دگر پاى نصيحت گشته سست
تو نخواهى گشت از پندم درست
پند دادن بر تو باشد ناروا
نيست ديگر زيركى، باشد خطا
پس تو هم كاين لفظها آراستى
نامه بنوشتى و چيزى خواستى
گوئيا با فكر خوش خوابيده اى
خوابهاى بى اساسى ديده اى
يا چو گمراهى كه بس سرگشته است
خسته از اين ايستادن، گشته است
خود نداند اتفاقى كوفتاد
زد زيانى را بر او يا سود داد
اينچنين سرگشته اى ماند به تو
نه ره پس را بداند نه جلو
پس قسم بر ايزد گيتى فروز
كه نمى خواهم بميرى تو هنوز
ورنه مى شد استخوانهاى تو خرد
ضربت من گوشتت را مى فشرد
اهرمن نگذاشت خوشخوئى كنى
پند بنيوشى و نيكوئى كنى
نامه 074-پيمان ميان ربيعه و يمن
سر بدين پيمان نهاده بى سخن
هر كه باشد در ربيعه يا يمن
گر بيابانى بود يا اهل شهر
مى پذيرد فارغ از غوغا و قهر
معتقد هستند بر دين و كتاب
خلق را خوانند بر راه صواب
طبق قرآن هر كسى فرمان بداد
بايدش فرمان پذيرند اين عباد
دل به قرآن داده با هر قيمتى
نيست چيزى را فراتر رتبتى
متحد بر ضد هر پيمان شكن
يار هم هستند چون اعضاء تن
سر نمى پيچند از اين عهد و منش
گرچه خود بينند خشم و سرزنش
نه دهد دشنام هرگز كس به كس
نه بداند ديگرى را خار و خس
حاضران و غائبان، خود شاهدند
مهر تائيدى بر اين پيمان زدند
جاهل و عالم، خردمند و صبور
مورد تائيد هر بينا و كور
بسته اند اين عهد و بنمايند ادا
باز پرسيده شوند از هر خطا
خود على ابن ابيطالب نوشت
عهد را تا چه رسد در سرنوشت