ترجمه منظوم نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ترجمه منظوم نهج البلاغه - نسخه متنی

امید مجد

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید




كرد هجرت با كمال اختيار

بگذرانده با قناعت، روزگار


از خدا راضى بد و مى گفت فاش

زندگى مى كرد غرق در تلاش


اى خوشا هر كس معاد آرد به ياد

توشه بردارد خود از بهر معاد


با قناعت زندگى را كرد طى

او ز حق راضى و حق راضى ز وى


حکمت 042





تيغ اگر بر بينى مومن زنم

باز هم هرگز نگردد دشمنم


گر جهان را بر دورو سازم نثار

باز هم با من نخواهد گشت يار


چون كه اين تقدير رفته در قضا

نيز بر من گفت روزى مصطفى:


اى على هر كس كه باشد مومنى

با تو هرگز خود نورزد دشمنى


همچنين با تو ندارد اتفاق

هر كسى كو هست غرق در نفاق


حکمت 043





آن گناهى كه ترا در غم برد

به، از آن خوبى كه نخوت آورد


حکمت 044





ارزش هر كس به همتهاى اوست

صدق او قدر مروتهاى اوست


وسعت طبعش نشان جراتست

عفت نفسش بقدر غيرتست


حکمت 045





هر كه دورانديش شد يابد ظفر

شاهد پيروزيش آيد به بر


خود نيايد دور انديشى بدست

تا تفكر راه خامى را نبست


راه انديشه بر آنكس هست باز

كه نيندازد برون از سينه راز


حکمت 046





چون گرسنه مى شود شخص كريم

يا چو گردد سير بدكارى لئيم


هر دو حالت، ترستان بايد به جان

از شكوه اين و از خوارى آن


حکمت 047





مى رمد چون صيد وحشى، قلب مرد

رو كند بر هر كه بر او لطف كرد


حکمت 048





عيبهاى تو نهان ماند مدام

كه بتابد اختر بختت بكام


حکمت 049





هر كه قادر هست تا گيرد عقاب

ليك از اين كار ورزد اجتناب


هست شايسته به هر آمرزشى

گر خطائى كرد يا كه لغزشى


حکمت 050





آن كسى باشد سخى، كه داد مال

پيشتر زانكه كنند از او سئوال




ور كه بعد از خواستن، بگشاد دست

يا ز ترس سرزنش يا خجلت است


حکمت 051





عقل گنجى هست كه نافانيست

بدترين فقرها نادانيست


گر كنى از رفتگان ارثى طلب

هيچ ميراثى نباشد چون ادب


مشورت كردن، نگهدار تو است

همچو پشتيبان و غمخوار تو است


حکمت 052





گر كسى از صبر مى خواهد نصيب

پس بداند كه دو نوعست اين شكيب


صبر بر آنچه كه مى آيد بدت

صبر در آنچه كه خوش مى آيدت


حکمت 053





هر كه را كه ثروتى باشد بدست

خاك غربت هم برايش موطن است


وان تهيدست ز ثروت بى نصيب

در وطن هم نيز مى باشد غريب


حکمت 054





ثروتى باشد قناعت بى گمان

كه نباشد هيچ پايانى بر آن


حکمت 055





چون بيابد مال و ثروت ازدياد

خواهش دل نيز مى گردد زياد


حکمت 056





هر كه بيمت داد و از بندى رهاند

گوئيا كه مژده اى بر تو رساند


حکمت 057





الحذر از اين زبان كه همچو دد

چون رها شد مردمان را مى درد


حکمت 058





زن، چو عقرب، نيش شيرين، مى زند

تا شكارش بى خبر جان مى كند


حکمت 059





گر كسى گويد درودت در جواب

با درودى بهترش مى كن خطاب


ور نكوئى مى كند، افزون بده

بهتر از او، خوان احسانى بنه


فضل آنكس در نكوئى برترست

كه به احسان زودتر بگشاد دست


حکمت 060





هر شفاعتگر بود مانند بال

بهر هر كس راه جويد بر وصال


حکمت 061





خلق دنيا در گذار اين جهان

در مثل هستند هم چون كاروان


پيش راند ساربان و ره دراز

خلق باشد سرگران از خواب ناز


حکمت 062





هر كه داده دوستانش را ز دست

بى كسى راه اميدش را ز دست


حکمت 063





گر نگردد حاجتت هرگز روا

به، كه نااهلى كند آن را ادا


حکمت 064





چونكه چيزى مى كنى بر كس نثار

گرچه باشد كم، از آن شرمى مدار




بخشش كم، به كه محرومش كنى

با ندادن، بيش، مغمومش كنى


حکمت 065





زيور هر تنگدستى عفت است

مال و ثروت را، تشكر، زينت است


حکمت 066





آنچه كه مى خواستى، گر نيستى

بى اهميت بود كه كيستى


حکمت 067





نيست نادانى بدور روزگار

جز كه بنمايد يكى از اين دو كار


يا كند افراط در كل امور

يا به تفريط از حقيقت گشته دور


حکمت 068





هر كسى را كه خرد گردد فزون

پس زبان خويش را سازد زبون


حکمت 069





تن بفرسايد ز چرخ روزگار

آرزوها نو شود در اين گذار


مى شود نزديك صياد اجل

دور گرداند ز كف صيد امل


هر كه بر آن چيره شد بس رنج ديد

وانكه داد از دست، بس سختى كشيد


حکمت 070





هر كه گردد پيشوا بايد نخست

خلق و خوى خويش را سازد درست


پيشتر از پند دادن با زبان

خويشتن بايد عمل ورزد بر آن


هر كه خود را درس آموزد مدام

بيش باشد لايق بر احترام


زانكسى كه مى دهد بر خلق، درس

خود پيچد سر از آن، بى بيم و ترس


حکمت 071





هر دمى كز آدمى آيد بدر

يك قدم نزديك گردد بر سفر


حکمت 072





طى شود، هر چه بيايد در شمار

مى رسد هر چه برندش انتظار


حکمت 073





كارها چون در هم و نامتقن است

آخر كار از شروعش روشن است


حکمت 074



(روزى ضرار بن خمره ضبابى بر معاويه وارد شد، معاويه از او راجع به على (ع) پرسيد ضرار گفت:)


شاهدم كه در دل شبهاى تار

چونكه مى بست از جهان خورشيد، بار


تا سحر مى ماند در محراب خويش

گريه ها مى كرد با قلب پريش


وانگهى مى گفت اى دنياى خوار

خويشتن را از بر من دور دار


پيشم آئى تا دهى من را فريب؟

يا شدى از دورى من بى شكيب؟




دور باد از من كه مهرت آورم

فرش دل را پيش پايت گسترم


دام برچين، ديگرى را مى فريب

نيست مهرى بر توام اى نانجيب


چون سه نوبت من ترا دادم طلاق

نيست ديگر بازگشتى بر وثاق


عيش تو كوتاه و جاهت نيز خرد

كى توان در آرزويت دل سپرد


آه اى ديده بريزان اشك غم

راه باشد بس دراز و توشه كم


وه كه طولانى بود روز سفر

پر ز سختى ها بود راه گذر


حکمت 075



(كسى پرسيد: آيا رفتن ما به شام به قضا و قدر خدا بوده؟ حضرت جوابى طولانى دادند و سپس فرمودند):


تو تصور كرده اى كه اين سفر

ثبت بوده در قضا و در قدر؟


در سفر بوديم ما هم ناگزير؟

يا قضا حاكم بد و ما هم اسير؟


گر چنين باشد، اراده باطلست

كيفر پاداش هم بى حاصلست


امر و نهئى كه نموده كردگار

هست تنها بر اساس اختيار


هست آسان، آنچه مى خواهد خدا

كار كم را هم دهد نيكو جزا


كردگارى كه جهان زو يافت نام

نيست مغلوب گنهكاران خام


با كراهت كس بر او سجده نبرد

يا بناچار از مى عشقش نخورد


نه ببازيچه رسول انگيختست

نه كتاب او به هزل آميختست


گنبد فيروزه اى و كهنه فرش

هر چه باشد از زمين تا روى عرش


خود بحق از سوى او گشتند خلق

معترف بر اين سخن باشند خلق


»كافران بازيچه اش پنداشتند

واى از آن آتش كه هزل انگاشتند«



حکمت 076





در حكمت را به شوق آور بكف

هر كجا باشد درون هر صدف


گاه بينى حكمتى رفته فرو

در درون سينه ى مردى دورو


صيد مى گردد اگر افتد برون

تا رود در سينه ى مومن درون


حکمت 077





هر كه مومن هست و دارد اعتقاد

در پى حكمت بپويد بى عناد


بانگ حكمت را به گوش دل نيوش

گرچه از مردى دورو آيد به گوش


حکمت 078





ارزش هر كس به قدر كار اوست

آنچه مى داند، همان مقدار اوست


حکمت 079





پنج نكته هست كه ارزد چو گنج

گرچه بهر يافتن بينيد رنج


هيچكس هرگز بدور روزگار

دل نبندد بر كسى جز كردگار


خود پس از ترسيدن از يكتا اله

هرگز از چيزى نترسد جز گناه


گر بپرسند و نداند پاسخش

نيست لازم تا نهان دارد رخش


بى وجود شرم گويد بر صواب

كه نمى دانم سئوالت را جواب


چارم آنكه ياد گيرد از نخست

آنچه را آگه نمى باشد درست


پنجم آنكه بر شما بادا شكيب

سينه بايد پر شود از اين نصيب


صبر مانند سر و ايمان چو، تن

گر نباشد سر چه مى ارزد بدن؟


بر همين مقياس ماند بى نصيب

هر كه را ايمان بود دور از شكيب


حکمت 080



(به مردى كه بر زبان على را مى ستود و در دل او را نكوهش مى كرد گفت:)


كمتر از آنم كه بر لب آورى

ليك برتر، زانچه در دل پرورى


حکمت 081





نسل مردانى كه در راه شرف

داده اند اموال و جان خود ز كف


بيشتر ماند به دنيا پايدار

بيشتر گردد به تعداد و شمار


حکمت 082





هر كسى ترك »ندانم« كرده است

خويش را در مهلكه آورده است


حکمت 083





گر كه پيرى راست، تدبيرى درست

زان جوان بهتر، كه چالاكست و چست


حکمت 084





اى عجب از آنكه نوميدست باز

گرچه راه توبه كردن هست باز



حکمت 085



(ابوجعفر محمد بن على باقر (ع) حكايت مى كند كه على (ع) فرمود:)


در زمين دو گوهر ناياب ناب

مايه ى امن و امان بود از عذاب


چون يكى از آن دو اينك رفته است

پس كنون بر ديگرى آريد دست


آنچه شد، پيغمبر باارزش است

آنچه مانده توبه و آمرزش است


چون خدا فرموده در محكم كتاب

»تا توئى زنده، نمى آرم عذاب


نيز دورند از عذاب و قهر رب

تا كه بنمايند آمرزش طلب«


(شريف رضى مى گويد: حضرت على (ع) چه قدر زيبا و لطيف، اين معنى را از آيه ى قرآن برداشت كرده اند.)


حکمت 086





هر كسى بين خدا و خويشتن

مى كند اصلاح كردار و سخن


حق تعالى هم دهد بر او فلاح

كار او با خلق را بخشد صلاح


هر كه كار آخرت را كرد راست

مصلح دنياى او يكتا خداست


هر كسى كه نفس خود را واعظست

ايزد منان هم او را حافظست


حکمت 087





آنكسى در دين فقيه كامل است

نفعى از او مردمان را حاصل است


كه نگرداند كسى را نااميد

از كرم وز رحمت رب حميد


يا نگويد چونكه قومى مومنيد

پس دگر از قهر يزدان ايمنيد


حکمت 088





دانشى كه هست تنها بر زبان

دانشى كه ريشه ها دارد بجان


علم اول كمترين علمهاست

ديگرى محكمترين علمهاست


حکمت 089





گاه، دل هم، خسته مى گردد چو تن

رفع خواهد گشت با نيكو سخن


حکمت 090





كس نبايد تا بگويد اى اله

سوى تو از فتنه ها آرم پناه


چون نباشد پا بجا كس در جهان

جز كه بيند فتنه اى و امتحان




ليك زآنچه مى كشاند بر تباه

مى توان آورد بر يزدان پناه


گفته يزدان كه گمان برديد چيست؟

»مال و فرزندانتان جز فتنه نيست«


يعنى اينكه با همين فرزند و مال

امتحان گيرد از ايشان ذوالجلال


تا چه كس از روزيش ناراضيست

يا چه كس خشنود از اين روزيست


گرچه در نزد خداوند جهان

نيست هرگز اين تفاوتها نهان


ليك خود، مى آزمايد كردگار

تا كه بر مردم بگردد آشكار


وانگهى بر شاكران بخشد ثواب

يا بگيرد بر خطاكاران عقاب


عده اى، باطل سخن گويند چند

كه پسر خوبست و دختر ناپسند


مال جمعى، گر فزون گردد خوش است

ور بيابد كاهشى، ايمان كش است


حکمت 091





از على پرسيده شد كه خير چيست؟

داد پاسخ در چه هست و در چه نيست


نيست در افزونى فرزند و مال

هست در علم و صبورى و كمال


آنقدر گوئى سپاس كردگار

كه شود خيرى برايت در شمار


شكرگوئى گر كنى كارى نكو

ور كنى بد، مغفرت خواهى از او


نيست خيرى در جهان جز اين و بس

كه رسد تنها و تنها بر دو كس


يا گنهكارى كز آب توبه شست

هر بدى كه كرده بود و نادرست


يا نكوكارى كه در خير و ثواب

بيشتر از ديگران دارد شتاب


95-نيست كم ارزش به مقدار و شمار

هر عمل كه مى كند پرهيزكار


چون بود اندك؟ كه يزدان گفته است

كارهاى متقين پذرفته است


حکمت 092





بين مردم، بر رسولان خدا

آن كسى نزديكتر هست و سزا


كه بدانچه گفته اند آگه ترست

كاين سخن در متن قرآن هم درست:




»آن كسى نزديك باشد بر خليل

كه بشد پيروز دين آن جليل


نيست كس نزديكتر، جز مصطفى

وين مسلمانان مومن بر خدا«


با محمد »ص« هر كسى كه هست دوست

عشق يزدانش بود در خون و پوست


مى كند طاعت ز يزدان معاد

گرچه با احمد نباشد هم نژاد


دشمن او سر بپيچد از خدا

گرچه خويشاوند شد با مصطفى


حکمت 093





گر كسى دارد يقين، خوابد بناز

به كه با ترديد بگذارد نماز


حکمت 094





بر حديثى كه شنيديد از رسول

با عمل كردن، نمائيدش قبول


نه كه تنها بشنويد و بگذريد

پيش ديگر خلق، بر لب آوريد


هست راوى در زمانه بس زياد

كم بود عامل بر آن، بين عباد


حکمت 095



(شنيد كه مردى مى گويد انا لله و انا اليه راجعون، فرمودند:)


اينكه گوئى ما همه از ايزديم

يعنى اينكه از تعبد دم زديم


وين كه خود برگشت ما سوى خداست

يعنى اينكه عمر ما رو بر فناست


حکمت 096





(عده اى گفتند بر او آفرين

روى برتابيد و فرمود اينچنين:)


كردگارا كه مرا پرورده اى

گنج الطافت نثارم كرده اى


تو مرا بهترشناسى از خودم

كه چه خواهم شد، چه بودم، چه شدم


من هم از اين مردمان، بر نفس خود

هستم آگهتر كه چه هست و چه بد


بار الها زانچه خلق انگاشتند

يا ز نفس ما تصور داشتند


رتتبى بهتر به ما ميكن عطا

رنگ دل را بيشتر ميده جلا


مغفرت كن چون گناه آورده ايم

از نگاه خلق پنهان كرده ايم


حکمت 097





هيچ حاجت خود نخواهد شد روا

تا سه شرط آن نباشد پابجا




كوچكش خوانيم تا اينكه خودش

عزتى يابد اگر قابل بدش


دوم آنكه باشد از مردم نهان

تا زمانيكه خودش گردد عيان


سومى تعجيل، تا چون شد ادا

بيشتر بر كام دل بخشد صفا


حکمت 098





مى رسد روزى كه نزد خلق خام

جز سخن چين، كس ندارد احترام


طبع، هر بدكار را خواند ظريف

غير منصف، كس نمى گردد ضعيف


صدقه را خوانند كارى پر زيان

نيكى انفاق، مى آيد گران


گر به خويش خويش چيزى مى دهند

وه چه منتها كه بر او مى نهند


با عبادت فخر بر مردم كنند

نفس را در خودپسندى گم كنند


حاكمانى كز حكومت دم زنند

خود مشاورهايشان تنها، زنند


كودكان گردند بر مردم امير

خواجگان تدبير رانانى دلير


حکمت 099





(خلق گفتند ايكه خود سركرده اى

كهنه جامه از چه در تن كرده اى؟


چون به پاسخ گوهر معنا بسفت

گنج صد معنى، عيان شد از نهفت:)


گفت دل را مى زند رنگ صفا

تا شود خاشع بدرگاه خدا


نفس سركش را نمايد نيز خوار

تا نگردد بر غرور دل دچار


مومنانى كز جهان دل كنده اند

زين روشها، قلب را آكنده اند


حکمت 100





اين جهان و آن جهان چون دشمنند

از دو راه مختلف، ره مى زنند


هر كه در دل، مهر دنيا را سرشت

دشمن عقبا شد و آن را بهشت


بين آن دو، بعد مشرق، مغربست

دور از اين شد، هر كه بر آن دل، ببست


گوئى انسان شوهر و ايندو، زنند

سخت از ناسازگارى دم زنند


حکمت 101





(نوف گويد كه اميرالمومنين

اختران را ديد و فرمود اينچنين


نوف بيدارى تو يا كه خفته اى

گفتمش بيدار، گفتا گفته اى:)


اى خوشا آنكه ز دنيا رسته است

شوق عقبى، در دلش بنشسته است




مردمانى كاينچنين آشفته اند

ترك لذات جهانى گفته اند


فرششان باشد زمين، بستر ز خاك

آب، خوشبو شربتى، شيرين و پاك


جانشان پيرو ز قرآن خداست

چشمه ى جارى لبهاشان دعاست


دامن از مهر جهان برچيده اند

همچو عيسى دل از آن ببريده اند


هيچ ميدانى كه داوود نبى

در چنين ساعت بپا شد در شبى؟


گفت اين ساعت بخواهد شد روا

گر نمايد بنده اى از دل دعا


جز كسى كز خلق باشد باجگير

يا خبرچين است در كاخ امير


يا بود داروغه اى بيدادگر

يا زند بر طبل وحشت درگذر


حکمت 102





واجباتى بر شما، از ايزدست

بر زمين ننهيد آنها را ز دست


چارچوب دين ندارد چند و چون

پاى نگذاريد از حدش برون


حفظ حرمت واجبست و احترام

بر هر آنچه بر شما كرده حرام


در قبال بعضى اشياء، كردگار

گر سكوتى را نموده اختيار


از فراموشى نبوده هيچگاه

بلكه در آن حكمتى هست از اله


پس دگر خود را بزحمت نفكنيد

تا ز باغش ميوه اى را بركنيد


حکمت 103





هر كه كار دين خود را واگذاشت

تا ز دنيا يابد آنچه ميل داشت


حق تعالى بهر او، آرد به پيش

مشكلى را كه زيانش هست بيش


حکمت 104





اى بسا عالم، كه جهل او را بكشت

گرچه مشتش پر بد از ريز و درشت


علم او بر حال او سودى نداد

بى عمل علمى، كه بهبودى نداد


حکمت 105





اى شگفت از آدمى و پيكرش

وان دلى كه مى تپد خود در برش


در ميان خون و رگ پنهان شدست

تكه اى از گوشت آويزان شدست


دل ز حكمتهاى گوناگون پرست

نيز با اضداد آن هم دمخورست


گر اميدى بگذرد روزى به دل

از طمع خواهد شدن، خوار و خجل


/ 61