كرد هجرت با كمال اختيار
بگذرانده با قناعت، روزگار
از خدا راضى بد و مى گفت فاش
زندگى مى كرد غرق در تلاش
اى خوشا هر كس معاد آرد به ياد
توشه بردارد خود از بهر معاد
با قناعت زندگى را كرد طى
او ز حق راضى و حق راضى ز وى
حکمت 042
تيغ اگر بر بينى مومن زنم
باز هم هرگز نگردد دشمنم
گر جهان را بر دورو سازم نثار
باز هم با من نخواهد گشت يار
چون كه اين تقدير رفته در قضا
نيز بر من گفت روزى مصطفى:
اى على هر كس كه باشد مومنى
با تو هرگز خود نورزد دشمنى
همچنين با تو ندارد اتفاق
هر كسى كو هست غرق در نفاق
حکمت 043
آن گناهى كه ترا در غم برد
به، از آن خوبى كه نخوت آورد
حکمت 044
ارزش هر كس به همتهاى اوست
صدق او قدر مروتهاى اوست
وسعت طبعش نشان جراتست
عفت نفسش بقدر غيرتست
حکمت 045
هر كه دورانديش شد يابد ظفر
شاهد پيروزيش آيد به بر
خود نيايد دور انديشى بدست
تا تفكر راه خامى را نبست
راه انديشه بر آنكس هست باز
كه نيندازد برون از سينه راز
حکمت 046
چون گرسنه مى شود شخص كريم
يا چو گردد سير بدكارى لئيم
هر دو حالت، ترستان بايد به جان
از شكوه اين و از خوارى آن
حکمت 047
مى رمد چون صيد وحشى، قلب مرد
رو كند بر هر كه بر او لطف كرد
حکمت 048
عيبهاى تو نهان ماند مدام
كه بتابد اختر بختت بكام
حکمت 049
هر كه قادر هست تا گيرد عقاب
ليك از اين كار ورزد اجتناب
هست شايسته به هر آمرزشى
گر خطائى كرد يا كه لغزشى
حکمت 050
آن كسى باشد سخى، كه داد مال
پيشتر زانكه كنند از او سئوال
ور كه بعد از خواستن، بگشاد دست
يا ز ترس سرزنش يا خجلت است
حکمت 051
عقل گنجى هست كه نافانيست
بدترين فقرها نادانيست
گر كنى از رفتگان ارثى طلب
هيچ ميراثى نباشد چون ادب
مشورت كردن، نگهدار تو است
همچو پشتيبان و غمخوار تو است
حکمت 052
گر كسى از صبر مى خواهد نصيب
پس بداند كه دو نوعست اين شكيب
صبر بر آنچه كه مى آيد بدت
صبر در آنچه كه خوش مى آيدت
حکمت 053
هر كه را كه ثروتى باشد بدست
خاك غربت هم برايش موطن است
وان تهيدست ز ثروت بى نصيب
در وطن هم نيز مى باشد غريب
حکمت 054
ثروتى باشد قناعت بى گمان
كه نباشد هيچ پايانى بر آن
حکمت 055
چون بيابد مال و ثروت ازدياد
خواهش دل نيز مى گردد زياد
حکمت 056
هر كه بيمت داد و از بندى رهاند
گوئيا كه مژده اى بر تو رساند
حکمت 057
الحذر از اين زبان كه همچو دد
چون رها شد مردمان را مى درد
حکمت 058
زن، چو عقرب، نيش شيرين، مى زند
تا شكارش بى خبر جان مى كند
حکمت 059
گر كسى گويد درودت در جواب
با درودى بهترش مى كن خطاب
ور نكوئى مى كند، افزون بده
بهتر از او، خوان احسانى بنه
فضل آنكس در نكوئى برترست
كه به احسان زودتر بگشاد دست
حکمت 060
هر شفاعتگر بود مانند بال
بهر هر كس راه جويد بر وصال
حکمت 061
خلق دنيا در گذار اين جهان
در مثل هستند هم چون كاروان
پيش راند ساربان و ره دراز
خلق باشد سرگران از خواب ناز
حکمت 062
هر كه داده دوستانش را ز دست
بى كسى راه اميدش را ز دست
حکمت 063
گر نگردد حاجتت هرگز روا
به، كه نااهلى كند آن را ادا
حکمت 064
چونكه چيزى مى كنى بر كس نثار
گرچه باشد كم، از آن شرمى مدار
بخشش كم، به كه محرومش كنى
با ندادن، بيش، مغمومش كنى
حکمت 065
زيور هر تنگدستى عفت است
مال و ثروت را، تشكر، زينت است
حکمت 066
آنچه كه مى خواستى، گر نيستى
بى اهميت بود كه كيستى
حکمت 067
نيست نادانى بدور روزگار
جز كه بنمايد يكى از اين دو كار
يا كند افراط در كل امور
يا به تفريط از حقيقت گشته دور
حکمت 068
هر كسى را كه خرد گردد فزون
پس زبان خويش را سازد زبون
حکمت 069
تن بفرسايد ز چرخ روزگار
آرزوها نو شود در اين گذار
مى شود نزديك صياد اجل
دور گرداند ز كف صيد امل
هر كه بر آن چيره شد بس رنج ديد
وانكه داد از دست، بس سختى كشيد
حکمت 070
هر كه گردد پيشوا بايد نخست
خلق و خوى خويش را سازد درست
پيشتر از پند دادن با زبان
خويشتن بايد عمل ورزد بر آن
هر كه خود را درس آموزد مدام
بيش باشد لايق بر احترام
زانكسى كه مى دهد بر خلق، درس
خود پيچد سر از آن، بى بيم و ترس
حکمت 071
هر دمى كز آدمى آيد بدر
يك قدم نزديك گردد بر سفر
حکمت 072
طى شود، هر چه بيايد در شمار
مى رسد هر چه برندش انتظار
حکمت 073
كارها چون در هم و نامتقن است
آخر كار از شروعش روشن است
حکمت 074
(روزى ضرار بن خمره ضبابى بر معاويه وارد شد، معاويه از او راجع به على (ع) پرسيد ضرار گفت:)
شاهدم كه در دل شبهاى تار
چونكه مى بست از جهان خورشيد، بار
تا سحر مى ماند در محراب خويش
گريه ها مى كرد با قلب پريش
وانگهى مى گفت اى دنياى خوار
خويشتن را از بر من دور دار
پيشم آئى تا دهى من را فريب؟
يا شدى از دورى من بى شكيب؟
دور باد از من كه مهرت آورم
فرش دل را پيش پايت گسترم
دام برچين، ديگرى را مى فريب
نيست مهرى بر توام اى نانجيب
چون سه نوبت من ترا دادم طلاق
نيست ديگر بازگشتى بر وثاق
عيش تو كوتاه و جاهت نيز خرد
كى توان در آرزويت دل سپرد
آه اى ديده بريزان اشك غم
راه باشد بس دراز و توشه كم
وه كه طولانى بود روز سفر
پر ز سختى ها بود راه گذر
حکمت 075
(كسى پرسيد: آيا رفتن ما به شام به قضا و قدر خدا بوده؟ حضرت جوابى طولانى دادند و سپس فرمودند):
تو تصور كرده اى كه اين سفر
ثبت بوده در قضا و در قدر؟
در سفر بوديم ما هم ناگزير؟
يا قضا حاكم بد و ما هم اسير؟
گر چنين باشد، اراده باطلست
كيفر پاداش هم بى حاصلست
امر و نهئى كه نموده كردگار
هست تنها بر اساس اختيار
هست آسان، آنچه مى خواهد خدا
كار كم را هم دهد نيكو جزا
كردگارى كه جهان زو يافت نام
نيست مغلوب گنهكاران خام
با كراهت كس بر او سجده نبرد
يا بناچار از مى عشقش نخورد
نه ببازيچه رسول انگيختست
نه كتاب او به هزل آميختست
گنبد فيروزه اى و كهنه فرش
هر چه باشد از زمين تا روى عرش
خود بحق از سوى او گشتند خلق
معترف بر اين سخن باشند خلق
»كافران بازيچه اش پنداشتند
واى از آن آتش كه هزل انگاشتند«
حکمت 076
در حكمت را به شوق آور بكف
هر كجا باشد درون هر صدف
گاه بينى حكمتى رفته فرو
در درون سينه ى مردى دورو
صيد مى گردد اگر افتد برون
تا رود در سينه ى مومن درون
حکمت 077
هر كه مومن هست و دارد اعتقاد
در پى حكمت بپويد بى عناد
بانگ حكمت را به گوش دل نيوش
گرچه از مردى دورو آيد به گوش
حکمت 078
ارزش هر كس به قدر كار اوست
آنچه مى داند، همان مقدار اوست
حکمت 079
پنج نكته هست كه ارزد چو گنج
گرچه بهر يافتن بينيد رنج
هيچكس هرگز بدور روزگار
دل نبندد بر كسى جز كردگار
خود پس از ترسيدن از يكتا اله
هرگز از چيزى نترسد جز گناه
گر بپرسند و نداند پاسخش
نيست لازم تا نهان دارد رخش
بى وجود شرم گويد بر صواب
كه نمى دانم سئوالت را جواب
چارم آنكه ياد گيرد از نخست
آنچه را آگه نمى باشد درست
پنجم آنكه بر شما بادا شكيب
سينه بايد پر شود از اين نصيب
صبر مانند سر و ايمان چو، تن
گر نباشد سر چه مى ارزد بدن؟
بر همين مقياس ماند بى نصيب
هر كه را ايمان بود دور از شكيب
حکمت 080
(به مردى كه بر زبان على را مى ستود و در دل او را نكوهش مى كرد گفت:)
كمتر از آنم كه بر لب آورى
ليك برتر، زانچه در دل پرورى
حکمت 081
نسل مردانى كه در راه شرف
داده اند اموال و جان خود ز كف
بيشتر ماند به دنيا پايدار
بيشتر گردد به تعداد و شمار
حکمت 082
هر كسى ترك »ندانم« كرده است
خويش را در مهلكه آورده است
حکمت 083
گر كه پيرى راست، تدبيرى درست
زان جوان بهتر، كه چالاكست و چست
حکمت 084
اى عجب از آنكه نوميدست باز
گرچه راه توبه كردن هست باز
حکمت 085
(ابوجعفر محمد بن على باقر (ع) حكايت مى كند كه على (ع) فرمود:)
در زمين دو گوهر ناياب ناب
مايه ى امن و امان بود از عذاب
چون يكى از آن دو اينك رفته است
پس كنون بر ديگرى آريد دست
آنچه شد، پيغمبر باارزش است
آنچه مانده توبه و آمرزش است
چون خدا فرموده در محكم كتاب
»تا توئى زنده، نمى آرم عذاب
نيز دورند از عذاب و قهر رب
تا كه بنمايند آمرزش طلب«
(شريف رضى مى گويد: حضرت على (ع) چه قدر زيبا و لطيف، اين معنى را از آيه ى قرآن برداشت كرده اند.)
حکمت 086
هر كسى بين خدا و خويشتن
مى كند اصلاح كردار و سخن
حق تعالى هم دهد بر او فلاح
كار او با خلق را بخشد صلاح
هر كه كار آخرت را كرد راست
مصلح دنياى او يكتا خداست
هر كسى كه نفس خود را واعظست
ايزد منان هم او را حافظست
حکمت 087
آنكسى در دين فقيه كامل است
نفعى از او مردمان را حاصل است
كه نگرداند كسى را نااميد
از كرم وز رحمت رب حميد
يا نگويد چونكه قومى مومنيد
پس دگر از قهر يزدان ايمنيد
حکمت 088
دانشى كه هست تنها بر زبان
دانشى كه ريشه ها دارد بجان
علم اول كمترين علمهاست
ديگرى محكمترين علمهاست
حکمت 089
گاه، دل هم، خسته مى گردد چو تن
رفع خواهد گشت با نيكو سخن
حکمت 090
كس نبايد تا بگويد اى اله
سوى تو از فتنه ها آرم پناه
چون نباشد پا بجا كس در جهان
جز كه بيند فتنه اى و امتحان
ليك زآنچه مى كشاند بر تباه
مى توان آورد بر يزدان پناه
گفته يزدان كه گمان برديد چيست؟
»مال و فرزندانتان جز فتنه نيست«
يعنى اينكه با همين فرزند و مال
امتحان گيرد از ايشان ذوالجلال
تا چه كس از روزيش ناراضيست
يا چه كس خشنود از اين روزيست
گرچه در نزد خداوند جهان
نيست هرگز اين تفاوتها نهان
ليك خود، مى آزمايد كردگار
تا كه بر مردم بگردد آشكار
وانگهى بر شاكران بخشد ثواب
يا بگيرد بر خطاكاران عقاب
عده اى، باطل سخن گويند چند
كه پسر خوبست و دختر ناپسند
مال جمعى، گر فزون گردد خوش است
ور بيابد كاهشى، ايمان كش است
حکمت 091
از على پرسيده شد كه خير چيست؟
داد پاسخ در چه هست و در چه نيست
نيست در افزونى فرزند و مال
هست در علم و صبورى و كمال
آنقدر گوئى سپاس كردگار
كه شود خيرى برايت در شمار
شكرگوئى گر كنى كارى نكو
ور كنى بد، مغفرت خواهى از او
نيست خيرى در جهان جز اين و بس
كه رسد تنها و تنها بر دو كس
يا گنهكارى كز آب توبه شست
هر بدى كه كرده بود و نادرست
يا نكوكارى كه در خير و ثواب
بيشتر از ديگران دارد شتاب
95-نيست كم ارزش به مقدار و شمار
هر عمل كه مى كند پرهيزكار
چون بود اندك؟ كه يزدان گفته است
كارهاى متقين پذرفته است
حکمت 092
بين مردم، بر رسولان خدا
آن كسى نزديكتر هست و سزا
كه بدانچه گفته اند آگه ترست
كاين سخن در متن قرآن هم درست:
»آن كسى نزديك باشد بر خليل
كه بشد پيروز دين آن جليل
نيست كس نزديكتر، جز مصطفى
وين مسلمانان مومن بر خدا«
با محمد »ص« هر كسى كه هست دوست
عشق يزدانش بود در خون و پوست
مى كند طاعت ز يزدان معاد
گرچه با احمد نباشد هم نژاد
دشمن او سر بپيچد از خدا
گرچه خويشاوند شد با مصطفى
حکمت 093
گر كسى دارد يقين، خوابد بناز
به كه با ترديد بگذارد نماز
حکمت 094
بر حديثى كه شنيديد از رسول
با عمل كردن، نمائيدش قبول
نه كه تنها بشنويد و بگذريد
پيش ديگر خلق، بر لب آوريد
هست راوى در زمانه بس زياد
كم بود عامل بر آن، بين عباد
حکمت 095
(شنيد كه مردى مى گويد انا لله و انا اليه راجعون، فرمودند:)
اينكه گوئى ما همه از ايزديم
يعنى اينكه از تعبد دم زديم
وين كه خود برگشت ما سوى خداست
يعنى اينكه عمر ما رو بر فناست
حکمت 096
(عده اى گفتند بر او آفرين
روى برتابيد و فرمود اينچنين:)
كردگارا كه مرا پرورده اى
گنج الطافت نثارم كرده اى
تو مرا بهترشناسى از خودم
كه چه خواهم شد، چه بودم، چه شدم
من هم از اين مردمان، بر نفس خود
هستم آگهتر كه چه هست و چه بد
بار الها زانچه خلق انگاشتند
يا ز نفس ما تصور داشتند
رتتبى بهتر به ما ميكن عطا
رنگ دل را بيشتر ميده جلا
مغفرت كن چون گناه آورده ايم
از نگاه خلق پنهان كرده ايم
حکمت 097
هيچ حاجت خود نخواهد شد روا
تا سه شرط آن نباشد پابجا
كوچكش خوانيم تا اينكه خودش
عزتى يابد اگر قابل بدش
دوم آنكه باشد از مردم نهان
تا زمانيكه خودش گردد عيان
سومى تعجيل، تا چون شد ادا
بيشتر بر كام دل بخشد صفا
حکمت 098
مى رسد روزى كه نزد خلق خام
جز سخن چين، كس ندارد احترام
طبع، هر بدكار را خواند ظريف
غير منصف، كس نمى گردد ضعيف
صدقه را خوانند كارى پر زيان
نيكى انفاق، مى آيد گران
گر به خويش خويش چيزى مى دهند
وه چه منتها كه بر او مى نهند
با عبادت فخر بر مردم كنند
نفس را در خودپسندى گم كنند
حاكمانى كز حكومت دم زنند
خود مشاورهايشان تنها، زنند
كودكان گردند بر مردم امير
خواجگان تدبير رانانى دلير
حکمت 099
(خلق گفتند ايكه خود سركرده اى
كهنه جامه از چه در تن كرده اى؟
چون به پاسخ گوهر معنا بسفت
گنج صد معنى، عيان شد از نهفت:)
گفت دل را مى زند رنگ صفا
تا شود خاشع بدرگاه خدا
نفس سركش را نمايد نيز خوار
تا نگردد بر غرور دل دچار
مومنانى كز جهان دل كنده اند
زين روشها، قلب را آكنده اند
حکمت 100
اين جهان و آن جهان چون دشمنند
از دو راه مختلف، ره مى زنند
هر كه در دل، مهر دنيا را سرشت
دشمن عقبا شد و آن را بهشت
بين آن دو، بعد مشرق، مغربست
دور از اين شد، هر كه بر آن دل، ببست
گوئى انسان شوهر و ايندو، زنند
سخت از ناسازگارى دم زنند
حکمت 101
(نوف گويد كه اميرالمومنين
اختران را ديد و فرمود اينچنين
نوف بيدارى تو يا كه خفته اى
گفتمش بيدار، گفتا گفته اى:)
اى خوشا آنكه ز دنيا رسته است
شوق عقبى، در دلش بنشسته است
مردمانى كاينچنين آشفته اند
ترك لذات جهانى گفته اند
فرششان باشد زمين، بستر ز خاك
آب، خوشبو شربتى، شيرين و پاك
جانشان پيرو ز قرآن خداست
چشمه ى جارى لبهاشان دعاست
دامن از مهر جهان برچيده اند
همچو عيسى دل از آن ببريده اند
هيچ ميدانى كه داوود نبى
در چنين ساعت بپا شد در شبى؟
گفت اين ساعت بخواهد شد روا
گر نمايد بنده اى از دل دعا
جز كسى كز خلق باشد باجگير
يا خبرچين است در كاخ امير
يا بود داروغه اى بيدادگر
يا زند بر طبل وحشت درگذر
حکمت 102
واجباتى بر شما، از ايزدست
بر زمين ننهيد آنها را ز دست
چارچوب دين ندارد چند و چون
پاى نگذاريد از حدش برون
حفظ حرمت واجبست و احترام
بر هر آنچه بر شما كرده حرام
در قبال بعضى اشياء، كردگار
گر سكوتى را نموده اختيار
از فراموشى نبوده هيچگاه
بلكه در آن حكمتى هست از اله
پس دگر خود را بزحمت نفكنيد
تا ز باغش ميوه اى را بركنيد
حکمت 103
هر كه كار دين خود را واگذاشت
تا ز دنيا يابد آنچه ميل داشت
حق تعالى بهر او، آرد به پيش
مشكلى را كه زيانش هست بيش
حکمت 104
اى بسا عالم، كه جهل او را بكشت
گرچه مشتش پر بد از ريز و درشت
علم او بر حال او سودى نداد
بى عمل علمى، كه بهبودى نداد
حکمت 105
اى شگفت از آدمى و پيكرش
وان دلى كه مى تپد خود در برش
در ميان خون و رگ پنهان شدست
تكه اى از گوشت آويزان شدست
دل ز حكمتهاى گوناگون پرست
نيز با اضداد آن هم دمخورست
گر اميدى بگذرد روزى به دل
از طمع خواهد شدن، خوار و خجل