پيكر ايشان بود بر روى خاك
نه فلك، جولانگه، ارواح پاك
جانشينان خدا روى زمين
خلق را خوانند هر دم سوى دين
وه كه ديگر سوختم زين اشتياق
طاقت من طاق گشته زين فراق
آرزومندم كه بينم، اين گروه
آمدم بالله ز هجران در ستوه
اى كميل اكنون چو خواهى باز گرد
بر رخ صبرم، نشسته باز، گرد
حکمت 140
قدر انسان در زبان بنهفته است
هست پنهان، تا سخن ناگفته است
حکمت 141
هر كه ارج خويشتن را ناشناخت
چون كسى باشد كه جان خويش باخت
حکمت 142
(مردى از او خواست تا پندش دهد
مشعلى از علم در دستش نهد
كرد اجابت خواهش او را امام
ريخت در دامان او در كلام:)
گفت هرگز جزو آن مردم نباش
كه بخواهند آخرت را بى تلاش
آرزوهاشان چنان باشد دراز
كه در توبه نگردانند باز
در سخن گفتن، ز دنيا رسته اند
در عمل ليكن، به آن دل بسته اند
گر به دستش، خاك ها گردند در
باز هم چشمش نخواهد گشت پر
چون كه دستش دور از آب و دانه شد
با قناعت نيز هم بيگانه شد
آنچه را دارد، نمى گويد سپاس
چون ندارد، حرصش، آرد در هراس
مردمان را باز مى دارد ز بد
خويشتن بر مردمان بد مى كند
مى دهد دستور بر كارى كه خويش
مى گريزد از برش چون گرگ و ميش
خود به ظاهر با نكويان هست دوست
گرچه اعمال خودش بس نانكوست
بد سرشتان را نمايد سرزنش
خويشتن مانند آنها در منش
مى كند بر مرگ با نفرت نگاه
بس كه باشد نامه ى كارش سياه
اى عجب كه باز دارد اهتمام
كه بود اعمال زشتش مستدام
روز بيمارى ز حسرتها پرست
در سلامت، با هوسها، دمخورست
چون بيابد كام، گردد خودپسند
در بلا، نالان و نوميد و نژند
در بلا، زارى نمايد بر خدا
روز آسايش ندارد اعتنا
هر كجا ترديد، راه پيش روست
نفس اماره دگر، غالب بر اوست
هر كجا هم، راه فاش و روشن است
باز، خوار نفس و مغلوب تن است
گر سخن از غير آيد بر زبان
فاش گويد كه، گنه دارد زيان
اندكى هم گر كند كار نكو
اجر بسيارى طلب دارد از او
چون بيابد مال، مغرورست و مست
در فقيرى نااميد و سست و پست
مى نمايد كوتهى، هنگام كار
دارد از مردم توقع بى شمار
گر كه نقد شهوتى آرد به چنگ
زشتكارى مى نمايد بيدرنگ
پاك از خاطر برد كه توبه چيست
گفته با خود، هست فرصت، دير نيست
گر ببيند محنتى، آن بدخصال
شرع و ملت را نمايد پايمال
عبرت آموزست و خود از آن بريست
پندهايش هم براى ديگريست
در سخنرانى بود بسيارگو
بى عمل، حتى بقدر تار مو
مى شتابد بهر آنچه فانيست
گوئيا دنيا بر او ارزانيست
ليك در آنچه كه باشد پايدار
سهل انگارست و ماند بر كنار
بندگى كردن به يزدان جهان
در نگاه او نباشد جز زيان
چونكه دل بر زشتكارى بسپرد
سركشيها را غنيمت بشمرد
ترس مرگش گرچه در كنج دلست
خرمن اعمال او بى حاصلست
بيش بشمارد گناه ديگران
وآنچه خود كردست نشمارد گران
طاعت اغيار را داند به باد
مى شمارد طاعت خود را زياد
مى زند بر مردمان زخم زبان
بس رياكار است با خلق زمان
دوست دارد با توانگرهاى خوار
در هوسها، بگذراند روزگار
گرچه از اين كار بنمايد ابا
تا بخواند با تهيدستان، دعا
بر زيان خلق، ورزد داورى
گر براى او كند سودآورى
ليك چون بيند كه مى بيند زيان
كى دهد حكمى به نفع ديگران
مردمان را گويد از آئين راست
خويشتن سرشار از كار خطاست
خلق هم غافل از او جويند راه
گرچه خود گمره بود، غرق گناه
حق خود را مى ستاند بر كمال
ديگران را حق، نمايد پايمال
ترسها دارد ز خلق روزگار
نه براى طاعت پروردگار
در جهان از بندگان فرمانبرست
نه ز يزدان هيچ ترسش در سرست
(سيدرضى مى گويد: اگر در تمام نهج البلاغه جز همين يك سخن چيز ديگرى بود باز هم براى پندآموزى و روشن گرداندن دلها، و بينش دادن، كافى بود).
حکمت 143
بايد آخر، مردمان جامى چشند
گر كه خود تلخ است يا شيرين چو قند
حکمت 144
هر كسى را بخت روزى هست يار
از كفش بيرون نمايد روزگار
چونكه بخت از خلق برگرديد نيست
گوئيا هرگز نبود و هيچ نيست
حکمت 145
عاقبت پيروز مى گردد، صبور
گرچه باشد فاصله بسيار دور
حکمت 146
هر كه از كار كسى خشنود شد
گوئيا خود، عامل آن كار بد
هر كسى در راه باطل پا نهاد
دو گناه او را به گردن اوفتاد
اول اينكه، كرده كردارى خطا
دوم آنكه هست از كارش رضا
حکمت 147
عهد اگر بستيد خود با ديگران
تكيه بايد كرد بر اوتاد آن
(نيست آن اوتاد را جز اين هدف
آبرو و دين و ايمان و شرف)
حکمت 148
بر شما بادا اطاعت زان اصول
كه نباشد عذر جهل از آن، قبول
حکمت 149
گر شما را چشم باشد، روزگار
ديدنى ها را بكردست آشكار
حق بگوش آيد، اگر داريد گوش
راه معلوم است اگر داريد هوش
حکمت 150
داروى تلخ نصيحت چون دهى
قند خوش خلقى در آن بايد نهى
گر برادر مى زند بر تو گزند
بخششى كن، تا رها گردد ز بند
حکمت 151
در مكانى سوء اگر كس پا نهاد
موضعى كه سوءظن دارند عباد
گر كسى گرديد مظنون بر او
نيست جاى سرزنش يا گفتگو
حکمت 152
هر كه بر، فرمانروائى دست يافت
خويش را ديد و ز مردم رو بتافت
161-هر كسى خودراى شد، گرديد خوار
تنگ بيند عرصه را در روزگار
هر كسى كه مشورت كردست نيك
گشته در عقل دگر مردم شريك
حکمت 153
هر كه راز خويش را پنهان بداشت
اختيارش را بدست خود گذاشت
حکمت 154
تنگدستى بدترست از مرگ سخت
از تهيدستان بگرديدست بخت
حکمت 155
هر كسى حق كسى را كرد ادا
كه نيارد هيچ حقش را بجا
در حقيقت بهر او چون بنده ايست
بندگى، جز، كار بى پاداش نيست
حکمت 156
خود نبايد كرد اطاعت هيچگاه
از كسى كه سر بپيچد از اله
حکمت 157
سرزنش راندن بر آنكس نارواست
كه حقوق خويشتن را دير خواست
سرزنش بر آنكسى باشد درست
كه هر آن حقى كه از او نيست، جست
حکمت 158
خودپسندى در همه وقتى و حال
باز دارد آدمى را از كمال
حکمت 159
مرگ نزديك است و فرصت اندك است
بار را بهر سفر بايست بست
حکمت 160
هر كه را ديده اى بينا بود
صبح صادق بهر او پيدا بود
حکمت 161
دست شستن از گناه آسانتر است
تا كنى، وانگه برى بر توبه دست
حکمت 162
اى بسا چيزى خورى، گردى نزار
كه نباشد هيچ چيزت خوشگوار
حکمت 163
مردمى كه بر حقايق، جاهلند
دشمن آنند كز آن غافلند
حکمت 164
هر كه با دقت بكارى دل نهاد
عيبهاى كار را تشخيص داد
حکمت 165
هر كسى كه بهر حق شد خشمگين
پشت باطل را بخواهد زد زمين
حکمت 166
گر ز كارى هست ترسى در دلت
پيش رو تا حل بگردد مشكلت
چونكه انجام عمل آسانترست
زين همه ترست كه دائم در سرست
حکمت 167
بردبارى نردبان سروريست
صبر، دست افزار روز مهتريست
حکمت 168
لطف كن بر نيكوان، تا زشتكار
اوفتد در رنج و گردد بى قرار
حکمت 169
گر بدى را از دل خود بركنى
در مسير راستى گامى زنى
باعث آن مى شود كز قلب غير
دور گردد زشتى، آرد رو به خير
حکمت 170
لج نمودن، دشمن تدبيرهاست
پافشارى، عامل تقصيرهاست
حکمت 171
آزمندى جاودانه بندگيست
حرص، زنجيرى براى زندگيست
حکمت 172
هر كه در كارى نمايد كاهلى
جز پشيمانى نيابد حاصلى
مرد دور انديش گردد كامكار
شاهد آسودگيش در كنار
حکمت 173
وقت گفتن، خامشى هست اشتباه
چون ندانى، گفتنت سازد تباه
حکمت 174
بين دو دعوى، خلافى هيچ نيست
جز كه از آندو يكى در گمرهيست
حکمت 175
از همان روزى، كه حق بر من بتافت
هيچ شكى در وجودم ره نيافت
حکمت 176
نه دروغى را شنيدم از نبى
نه خودم بگشاده ام بر آن لبى
نه شدم گمره چو بشنيدم سخن
نه كسى گمراه شد از حرف من
حکمت 177
هر كه اول دست بر ظلمى ز دست
عاقبت گيرد بدندان پشت دست
حکمت 178
رخت بايد بست از دامان خاك
هر كسى جنگيد با حق، شد هلاك
حکمت 179
رخت بايد بست از دامان خاك
هر كسى جنگيد با حق، شد هلاك
حکمت 180
هر كه روى صبر را سازد سياه
مى شود از فرط بيتابى تباه
حکمت 181
خود خلافتهاى آنها اى شگفت
از طريق دوستى صورت گرفت
گر خليفه گشته اى با مشورت
يافتى با شور ايشان منزلت
اين چه شورا بود كه افراد آن
جملگى بودند غائب آن زمان؟
يا اگر بر مسلمين حاكم شدى
چونكه خويشاوند پيغمبر بدى
قوم و خويش از تو بهتر نيز داشت
كه حكومت را برايش مى گذاشت
حکمت 182
تيرهاى مرگ، خود از هر طرف
در قضا گيرند، انسان را هدف
دردها از هر طرف آيند پيش
تا ربايند اين غنيمت بهر خويش
لقمه اى و جرعه اى نايد فرو
كه نبندد ناى يا راه گلو
نعمتى هرگز نمى آيد بكف
تا نگردد نعمتى ديگر تلف
تا نگردد روز پيشينش تباه
تازه روز ديگرى نايد ز راه
در حقيقت، مرگ را خود، ياوريم
جانمان را در مسيرش آوريم
چون توان در دل اميدى پروراند
كه در عالم، جاودان خواهيم ماند
روز و شب هر خانه اى افراشتند
سر بويران كردنش برداشتند
هر چه را هم كه فراهم ساختند
در پراكندند و دور انداختند
حکمت 183
گر ز رزق خود فزونتر داشتى
گنج بهر ديگران بگذاشتى
حکمت 184
گاه دلها رو به چيزى آورند
گاه هم خاطر ز چيزى مى برند
از دل خود آن زمان خواهيد كار
كه ز شور و شوق باشد بى قرار
كور گردد دل، بدون اشتياق
طاقتش از كار خواهد گشت طاق
حکمت 185
گر بيارد آتش خشمم بجوش
در دو نوبت مى كنم آن را خموش
آنزمانكه عاجزم از انتقام
تيغ خشمم در نيارم از نيام
ور نه مردم مى كنندم سرزنش
صبر بهتر بود از هر واكنش
ديگر آنروزى كه خود دارم توان
تا بگيرم انتقام از ديگران
باز خشم خويشتن را مى خورم
رشته ى كينه ز سينه مى برم
تا به من گويند كه: آهسته تر!
گر ببخشائى بود شايسته تر
حکمت 186
(پارگينى بود و كس آن را برفت
مرتضى بر ياوران خويش گفت:)
اين كثافت كه فتاده بر زمين
خود همان چيزى بود كه پيش از اين
بخل مى كرديد در اهداء آن
يا رقابت بود در آن بينتان
حکمت 187
گر بشد مالت ولى پندت بداد
غم مخور گنجى بدامانت نهاد
حکمت 188
گاه دل هم، خسته مى گردد چو تن
رفع خواهد گشت با نيكو سخن
حکمت 189
(از خوارج چون شنيد اين ادعا
كه حكومت نيست جز زان خدا)
گفت اين گفتار اگر چه هست راست
ليك از آن باطلى خواهند خواست
حکمت 190
(درباره اوباش فرمود:)
چون كه مى يابند با هم اتحاد
بس ضررها كه بيايد بر عباد
ليك اگر باشند دور از همدگر
سود مى بخشند ديگر نه ضرر
(خلق پرسيدند منظورت چه بود
زنيكه مى گوئى در ايشان هست سود؟)
گفت يعنى چونكه افتد افتراق
بين ايشان خود نباشد اتفاق
بازگردد هر كس بر شهر خويش
حرفه ى خود را بگيرد نيز پيش
لاجرم باشند بر مردم مفيد
بر زمانه سودشان خواهد رسيد
مى رود بنا، سر بنائيش
نانوا هم مى كند نانوائيش
يا كه بافنده بعنوان مثل
باز هم پيشه نمايد آن عمل
حکمت 191
(تاجرى را نزدش آوردند چند
جمعى از اوباش همراهش بدند)
گفت لعنت باد بر آن بدسرشت
كه نگردد ديده، جز در كار زشت
حکمت 192
دو ملك همواره يار آدمند
چون نگهبانش هميشه همدمند
تا زمانيكه اجل آيد ز راه
مى سپارندش به تقدير اله
پيش تير مرگ، باشد چو سپر
مدت معلوم عمر هر بشر
حکمت 193
(چون بدو گفتند طلحه و زبير
بيعت ما با تو هست و هست خير)
ليك شرطش اين بود اى مرد نيك
كه كنى در كار خود ما را شريك
گفت نه كه در خلافت هيچگاه
نيست كس هرگز شريك از هيچ راه
ليك دست ياورى پيش آوريد
روز سختيها برايم ياوريد
حکمت 194
ترستان بايد ز يزدانى كه او
بشنود چون كس نمايد گفتگو
آگهست از هر چه پنهان مى كنيد
در درون سينه كتمان مى كنيد
بهر آن مرگى كنون بنديد بار
كه نباشد هيچ از آن راه فرار
گر كه بگريزيد مى آيد ز پس
با درنگى، از شما گيرد نفس
گر شما هم ياد او از دل بريد
مى كند كارى كه يادش آوريد
حکمت 195
آنكه كردى بس نكوئيها بدو
گر نداند قدر كارت را نكو
هان مبادا تا پشيمانى برى
دستى از حسرت بدندان آورى
گاه آنكس شكر تو گويد سزا
كه نديده هيچگه لطف ترا
گاه باشد كز سپاس شاكران
نعمتى در كف بيارى بس گران
نعمتى بينى ز خلق حق شناس
بيش از آنچه شد تباه از ناسپاس
»چون خدا با نيكمردان هست دوست
با كسى كه خلق نيكوئى دروست«
حکمت 196
غير ظرف علم هر ظرفى دهند
تنگ گردد چون در آن چيزى نهند
حکمت 197
اين بود، اول سزاى بردبار
پيش نادان، مردمش گردند يار
حکمت 198
گر ندارى از شكيبائى نصيب
خويش را وادار فرما بر شكيب
گر كنى خود را شبيه ديگرى
كم كم از خلقش نصيبى مى برى
حکمت 199
غافل از نفس، مى بيند عذاب
سود برد آنكه ز خود خواهد حساب
هر كسى ترسيد، باشد در امان
هست بينا، پندآموز از زمان
هر كه بينا شد سخن را فهم كرد
كسب دانش بى وجود وهم كرد
حکمت 200
اين جهان را گر كه نيكو بنگرى
مهر مى ورزد پس از طغيانگرى
همچو ناقه كه پس از خشمى گران
مى شود با كودك خود مهربان
»بر همه مستضعفين منت نهيم
ارث ملك و پيشوائى مى دهيم«
حکمت 201
ترس در دل بايد از يكتا خدا
آن چنانكه هست شانش را سزا
همچو آنكه نفس را سركوب كرد
با مدد از همتش مغلوب كرد
بيم در دل، توشه راهى ساختست
در طريق بندگيها تاختست
ديده با چشم خرد پايان راه
بر سراى آخرت كرده نگاه
حکمت 202
رادمردى، پاسبان آبروست
حلم، احمق را، دهن بندى نكوست
روى پيروزى چو بينى در حيات
باشد عفو زيردستانش زكات
طرد گرداندن، سزاى خائن است
شور كردن رهنماى باطن است
هر كه دل از مشورت پرداختست
خويشتن را در خطر انداختست
پشت سختى بشكند با دست صبر
گرچه باشد پهلوانى بس ستبر
ناله و فرياد، ياران غمند
باعث پيرى و مرگ آدمند
بى نيازى، ترك رويا گفتن است
آرزوها را ز سينه رفتن است
اى بسا عقلى كه تسليم هواست
چون اسيرى در كف دام خطاست
تجربه اندوختن، بستن بكار
هر دو توفيقى است از پروردگار
دوستى در حكم خويشى كردنست
باعث پيوند و مهرآوردنست
در امان هرگز مباش از تنگدل
آنكه بيتابست و درمانده به گل
حکمت 203
عقل را باشد حسودانى زياد
اولينش خودپسندى و عناد
حکمت 204
گر زمانه آورد آزار و درد
بايد آنها را تحملها بكرد
ورنه هرگز در گذرگاه قضا
قلبت از گيتى نخواهد شد رضا
حکمت 205
شاخه ى اخلاق هر كس سبزتر
بيشتر مى چيند از شاخش ثمر
حکمت 206
اختلاف راى، چون طغيان كند
خانه ى تدبير را ويران كند
حکمت 207
هر كه يابد در زمانه امتياز
اندك اندك نيز گردد سرفراز
حکمت 208
در دگرگونى چرخ روزگار
گوهر مردان بگردد آشكار
حکمت 209
در رفاقت هر كسى غش آورد
بر رفيق خود حسدها مى برد
حکمت 210
چون درخشد برقى از شمشير آز
عقل مى ميرد، نماند سرفراز
حکمت 211
هر كه حكمى داد بر مبناى ظن
گوى بر او كز عدالت دم مزن
حکمت 212
بدترين توشه ها، روز معاد
ظلم و اجحافست بر ديگر عباد
حکمت 213
از شرف باشد كه كس كتمان كند
گر بداند عيب كس پنهان كند
حکمت 214
هر كسى پوشد لباسى از حيا
كس نبيند، هيچگه، عيب ورا
حکمت 215
هر كسى كه خامشى را پيشه كرد
در درون او وقارى ريشه كرد
دوستى، از داد مى گردد زياد
جود افزونتر كند قدر عباد
با تواضع مى شود نعمت تمام
بعد سختى، سرورى افتد بدام
با عدالت دشمنان گردند خوار
داد در چشمانشان گرديد خار
پيش نادان هر كسى باشد صبور
دوست يابد بر عليهش بر وفور
حکمت 216
آنكه پايش از حسد گرديده سست
غافلست آيا كه باشد تندرست؟
حکمت 217
هر طمعكارى اسير ذلت است
خادم پستى و خوار خفت است
حکمت 218
هست ايمان حاصل اين سه سخن
حك به دل، گفتن به لب، كردن به تن
حکمت 219
هر كه اندوهگين بود از روزگار
خشمناكست از قضاى كردگار
وان بلاديده كه مى نالد بدرد
از خداى خويشتن، شكوه بكرد
هر كه بهر مال، در نزد غنى
خويشتن را مى كند خوار و دنى
خود دو ثلث از دين او رفته بباد
ديگرش هرگز نمى آرد بياد