ترجمه منظوم نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ترجمه منظوم نهج البلاغه - نسخه متنی

امید مجد

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید




پيكر ايشان بود بر روى خاك

نه فلك، جولانگه، ارواح پاك


جانشينان خدا روى زمين

خلق را خوانند هر دم سوى دين


وه كه ديگر سوختم زين اشتياق

طاقت من طاق گشته زين فراق


آرزومندم كه بينم، اين گروه

آمدم بالله ز هجران در ستوه


اى كميل اكنون چو خواهى باز گرد

بر رخ صبرم، نشسته باز، گرد


حکمت 140





قدر انسان در زبان بنهفته است

هست پنهان، تا سخن ناگفته است


حکمت 141





هر كه ارج خويشتن را ناشناخت

چون كسى باشد كه جان خويش باخت


حکمت 142





(مردى از او خواست تا پندش دهد

مشعلى از علم در دستش نهد


كرد اجابت خواهش او را امام

ريخت در دامان او در كلام:)


گفت هرگز جزو آن مردم نباش

كه بخواهند آخرت را بى تلاش


آرزوهاشان چنان باشد دراز

كه در توبه نگردانند باز


در سخن گفتن، ز دنيا رسته اند

در عمل ليكن، به آن دل بسته اند


گر به دستش، خاك ها گردند در

باز هم چشمش نخواهد گشت پر


چون كه دستش دور از آب و دانه شد

با قناعت نيز هم بيگانه شد


آنچه را دارد، نمى گويد سپاس

چون ندارد، حرصش، آرد در هراس


مردمان را باز مى دارد ز بد

خويشتن بر مردمان بد مى كند


مى دهد دستور بر كارى كه خويش

مى گريزد از برش چون گرگ و ميش


خود به ظاهر با نكويان هست دوست

گرچه اعمال خودش بس نانكوست


بد سرشتان را نمايد سرزنش

خويشتن مانند آنها در منش


مى كند بر مرگ با نفرت نگاه

بس كه باشد نامه ى كارش سياه


اى عجب كه باز دارد اهتمام

كه بود اعمال زشتش مستدام


روز بيمارى ز حسرتها پرست

در سلامت، با هوسها، دمخورست




چون بيابد كام، گردد خودپسند

در بلا، نالان و نوميد و نژند


در بلا، زارى نمايد بر خدا

روز آسايش ندارد اعتنا


هر كجا ترديد، راه پيش روست

نفس اماره دگر، غالب بر اوست


هر كجا هم، راه فاش و روشن است

باز، خوار نفس و مغلوب تن است


گر سخن از غير آيد بر زبان

فاش گويد كه، گنه دارد زيان


اندكى هم گر كند كار نكو

اجر بسيارى طلب دارد از او


چون بيابد مال، مغرورست و مست

در فقيرى نااميد و سست و پست


مى نمايد كوتهى، هنگام كار

دارد از مردم توقع بى شمار


گر كه نقد شهوتى آرد به چنگ

زشتكارى مى نمايد بيدرنگ


پاك از خاطر برد كه توبه چيست

گفته با خود، هست فرصت، دير نيست


گر ببيند محنتى، آن بدخصال

شرع و ملت را نمايد پايمال


عبرت آموزست و خود از آن بريست

پندهايش هم براى ديگريست


در سخنرانى بود بسيارگو

بى عمل، حتى بقدر تار مو


مى شتابد بهر آنچه فانيست

گوئيا دنيا بر او ارزانيست


ليك در آنچه كه باشد پايدار

سهل انگارست و ماند بر كنار


بندگى كردن به يزدان جهان

در نگاه او نباشد جز زيان


چونكه دل بر زشتكارى بسپرد

سركشيها را غنيمت بشمرد


ترس مرگش گرچه در كنج دلست

خرمن اعمال او بى حاصلست


بيش بشمارد گناه ديگران

وآنچه خود كردست نشمارد گران


طاعت اغيار را داند به باد

مى شمارد طاعت خود را زياد


مى زند بر مردمان زخم زبان

بس رياكار است با خلق زمان


دوست دارد با توانگرهاى خوار

در هوسها، بگذراند روزگار




گرچه از اين كار بنمايد ابا

تا بخواند با تهيدستان، دعا


بر زيان خلق، ورزد داورى

گر براى او كند سودآورى


ليك چون بيند كه مى بيند زيان

كى دهد حكمى به نفع ديگران


مردمان را گويد از آئين راست

خويشتن سرشار از كار خطاست


خلق هم غافل از او جويند راه

گرچه خود گمره بود، غرق گناه


حق خود را مى ستاند بر كمال

ديگران را حق، نمايد پايمال


ترسها دارد ز خلق روزگار

نه براى طاعت پروردگار


در جهان از بندگان فرمانبرست

نه ز يزدان هيچ ترسش در سرست


(سيدرضى مى گويد: اگر در تمام نهج البلاغه جز همين يك سخن چيز ديگرى بود باز هم براى پندآموزى و روشن گرداندن دلها، و بينش دادن، كافى بود).


حکمت 143





بايد آخر، مردمان جامى چشند

گر كه خود تلخ است يا شيرين چو قند


حکمت 144





هر كسى را بخت روزى هست يار

از كفش بيرون نمايد روزگار


چونكه بخت از خلق برگرديد نيست

گوئيا هرگز نبود و هيچ نيست


حکمت 145





عاقبت پيروز مى گردد، صبور

گرچه باشد فاصله بسيار دور


حکمت 146





هر كه از كار كسى خشنود شد

گوئيا خود، عامل آن كار بد


هر كسى در راه باطل پا نهاد

دو گناه او را به گردن اوفتاد


اول اينكه، كرده كردارى خطا

دوم آنكه هست از كارش رضا


حکمت 147





عهد اگر بستيد خود با ديگران

تكيه بايد كرد بر اوتاد آن


(نيست آن اوتاد را جز اين هدف

آبرو و دين و ايمان و شرف)


حکمت 148





بر شما بادا اطاعت زان اصول

كه نباشد عذر جهل از آن، قبول


حکمت 149





گر شما را چشم باشد، روزگار

ديدنى ها را بكردست آشكار


حق بگوش آيد، اگر داريد گوش

راه معلوم است اگر داريد هوش



حکمت 150





داروى تلخ نصيحت چون دهى

قند خوش خلقى در آن بايد نهى


گر برادر مى زند بر تو گزند

بخششى كن، تا رها گردد ز بند


حکمت 151





در مكانى سوء اگر كس پا نهاد

موضعى كه سوءظن دارند عباد


گر كسى گرديد مظنون بر او

نيست جاى سرزنش يا گفتگو


حکمت 152





هر كه بر، فرمانروائى دست يافت

خويش را ديد و ز مردم رو بتافت


161-هر كسى خودراى شد، گرديد خوار

تنگ بيند عرصه را در روزگار


هر كسى كه مشورت كردست نيك

گشته در عقل دگر مردم شريك


حکمت 153





هر كه راز خويش را پنهان بداشت

اختيارش را بدست خود گذاشت


حکمت 154





تنگدستى بدترست از مرگ سخت

از تهيدستان بگرديدست بخت


حکمت 155





هر كسى حق كسى را كرد ادا

كه نيارد هيچ حقش را بجا


در حقيقت بهر او چون بنده ايست

بندگى، جز، كار بى پاداش نيست


حکمت 156





خود نبايد كرد اطاعت هيچگاه

از كسى كه سر بپيچد از اله


حکمت 157





سرزنش راندن بر آنكس نارواست

كه حقوق خويشتن را دير خواست


سرزنش بر آنكسى باشد درست

كه هر آن حقى كه از او نيست، جست


حکمت 158





خودپسندى در همه وقتى و حال

باز دارد آدمى را از كمال


حکمت 159





مرگ نزديك است و فرصت اندك است

بار را بهر سفر بايست بست


حکمت 160





هر كه را ديده اى بينا بود

صبح صادق بهر او پيدا بود


حکمت 161





دست شستن از گناه آسانتر است

تا كنى، وانگه برى بر توبه دست


حکمت 162





اى بسا چيزى خورى، گردى نزار

كه نباشد هيچ چيزت خوشگوار


حکمت 163





مردمى كه بر حقايق، جاهلند

دشمن آنند كز آن غافلند


حکمت 164





هر كه با دقت بكارى دل نهاد

عيبهاى كار را تشخيص داد


حکمت 165





هر كسى كه بهر حق شد خشمگين

پشت باطل را بخواهد زد زمين



حکمت 166





گر ز كارى هست ترسى در دلت

پيش رو تا حل بگردد مشكلت


چونكه انجام عمل آسانترست

زين همه ترست كه دائم در سرست


حکمت 167





بردبارى نردبان سروريست

صبر، دست افزار روز مهتريست


حکمت 168





لطف كن بر نيكوان، تا زشتكار

اوفتد در رنج و گردد بى قرار


حکمت 169





گر بدى را از دل خود بركنى

در مسير راستى گامى زنى


باعث آن مى شود كز قلب غير

دور گردد زشتى، آرد رو به خير


حکمت 170





لج نمودن، دشمن تدبيرهاست

پافشارى، عامل تقصيرهاست


حکمت 171





آزمندى جاودانه بندگيست

حرص، زنجيرى براى زندگيست


حکمت 172





هر كه در كارى نمايد كاهلى

جز پشيمانى نيابد حاصلى


مرد دور انديش گردد كامكار

شاهد آسودگيش در كنار


حکمت 173





وقت گفتن، خامشى هست اشتباه

چون ندانى، گفتنت سازد تباه


حکمت 174





بين دو دعوى، خلافى هيچ نيست

جز كه از آندو يكى در گمرهيست


حکمت 175





از همان روزى، كه حق بر من بتافت

هيچ شكى در وجودم ره نيافت


حکمت 176





نه دروغى را شنيدم از نبى

نه خودم بگشاده ام بر آن لبى


نه شدم گمره چو بشنيدم سخن

نه كسى گمراه شد از حرف من


حکمت 177





هر كه اول دست بر ظلمى ز دست

عاقبت گيرد بدندان پشت دست


حکمت 178





رخت بايد بست از دامان خاك

هر كسى جنگيد با حق، شد هلاك


حکمت 179





رخت بايد بست از دامان خاك

هر كسى جنگيد با حق، شد هلاك


حکمت 180





هر كه روى صبر را سازد سياه

مى شود از فرط بيتابى تباه


حکمت 181





خود خلافتهاى آنها اى شگفت

از طريق دوستى صورت گرفت


گر خليفه گشته اى با مشورت

يافتى با شور ايشان منزلت


اين چه شورا بود كه افراد آن

جملگى بودند غائب آن زمان؟


يا اگر بر مسلمين حاكم شدى

چونكه خويشاوند پيغمبر بدى




قوم و خويش از تو بهتر نيز داشت

كه حكومت را برايش مى گذاشت


حکمت 182





تيرهاى مرگ، خود از هر طرف

در قضا گيرند، انسان را هدف


دردها از هر طرف آيند پيش

تا ربايند اين غنيمت بهر خويش


لقمه اى و جرعه اى نايد فرو

كه نبندد ناى يا راه گلو


نعمتى هرگز نمى آيد بكف

تا نگردد نعمتى ديگر تلف


تا نگردد روز پيشينش تباه

تازه روز ديگرى نايد ز راه


در حقيقت، مرگ را خود، ياوريم

جانمان را در مسيرش آوريم


چون توان در دل اميدى پروراند

كه در عالم، جاودان خواهيم ماند


روز و شب هر خانه اى افراشتند

سر بويران كردنش برداشتند


هر چه را هم كه فراهم ساختند

در پراكندند و دور انداختند


حکمت 183





گر ز رزق خود فزونتر داشتى

گنج بهر ديگران بگذاشتى


حکمت 184





گاه دلها رو به چيزى آورند

گاه هم خاطر ز چيزى مى برند


از دل خود آن زمان خواهيد كار

كه ز شور و شوق باشد بى قرار


كور گردد دل، بدون اشتياق

طاقتش از كار خواهد گشت طاق


حکمت 185





گر بيارد آتش خشمم بجوش

در دو نوبت مى كنم آن را خموش


آنزمانكه عاجزم از انتقام

تيغ خشمم در نيارم از نيام


ور نه مردم مى كنندم سرزنش

صبر بهتر بود از هر واكنش


ديگر آنروزى كه خود دارم توان

تا بگيرم انتقام از ديگران


باز خشم خويشتن را مى خورم

رشته ى كينه ز سينه مى برم


تا به من گويند كه: آهسته تر!

گر ببخشائى بود شايسته تر


حکمت 186





(پارگينى بود و كس آن را برفت

مرتضى بر ياوران خويش گفت:)


اين كثافت كه فتاده بر زمين

خود همان چيزى بود كه پيش از اين




بخل مى كرديد در اهداء آن

يا رقابت بود در آن بينتان


حکمت 187





گر بشد مالت ولى پندت بداد

غم مخور گنجى بدامانت نهاد


حکمت 188





گاه دل هم، خسته مى گردد چو تن

رفع خواهد گشت با نيكو سخن


حکمت 189





(از خوارج چون شنيد اين ادعا

كه حكومت نيست جز زان خدا)


گفت اين گفتار اگر چه هست راست

ليك از آن باطلى خواهند خواست


حکمت 190



(درباره اوباش فرمود:)


چون كه مى يابند با هم اتحاد

بس ضررها كه بيايد بر عباد


ليك اگر باشند دور از همدگر

سود مى بخشند ديگر نه ضرر


(خلق پرسيدند منظورت چه بود

زنيكه مى گوئى در ايشان هست سود؟)


گفت يعنى چونكه افتد افتراق

بين ايشان خود نباشد اتفاق


بازگردد هر كس بر شهر خويش

حرفه ى خود را بگيرد نيز پيش


لاجرم باشند بر مردم مفيد

بر زمانه سودشان خواهد رسيد


مى رود بنا، سر بنائيش

نانوا هم مى كند نانوائيش


يا كه بافنده بعنوان مثل

باز هم پيشه نمايد آن عمل


حکمت 191





(تاجرى را نزدش آوردند چند

جمعى از اوباش همراهش بدند)


گفت لعنت باد بر آن بدسرشت

كه نگردد ديده، جز در كار زشت


حکمت 192





دو ملك همواره يار آدمند

چون نگهبانش هميشه همدمند


تا زمانيكه اجل آيد ز راه

مى سپارندش به تقدير اله


پيش تير مرگ، باشد چو سپر

مدت معلوم عمر هر بشر


حکمت 193





(چون بدو گفتند طلحه و زبير

بيعت ما با تو هست و هست خير)


ليك شرطش اين بود اى مرد نيك

كه كنى در كار خود ما را شريك


گفت نه كه در خلافت هيچگاه

نيست كس هرگز شريك از هيچ راه




ليك دست ياورى پيش آوريد

روز سختيها برايم ياوريد


حکمت 194





ترستان بايد ز يزدانى كه او

بشنود چون كس نمايد گفتگو


آگهست از هر چه پنهان مى كنيد

در درون سينه كتمان مى كنيد


بهر آن مرگى كنون بنديد بار

كه نباشد هيچ از آن راه فرار


گر كه بگريزيد مى آيد ز پس

با درنگى، از شما گيرد نفس


گر شما هم ياد او از دل بريد

مى كند كارى كه يادش آوريد


حکمت 195





آنكه كردى بس نكوئيها بدو

گر نداند قدر كارت را نكو


هان مبادا تا پشيمانى برى

دستى از حسرت بدندان آورى


گاه آنكس شكر تو گويد سزا

كه نديده هيچگه لطف ترا


گاه باشد كز سپاس شاكران

نعمتى در كف بيارى بس گران


نعمتى بينى ز خلق حق شناس

بيش از آنچه شد تباه از ناسپاس


»چون خدا با نيكمردان هست دوست

با كسى كه خلق نيكوئى دروست«


حکمت 196





غير ظرف علم هر ظرفى دهند

تنگ گردد چون در آن چيزى نهند


حکمت 197





اين بود، اول سزاى بردبار

پيش نادان، مردمش گردند يار


حکمت 198





گر ندارى از شكيبائى نصيب

خويش را وادار فرما بر شكيب


گر كنى خود را شبيه ديگرى

كم كم از خلقش نصيبى مى برى


حکمت 199





غافل از نفس، مى بيند عذاب

سود برد آنكه ز خود خواهد حساب


هر كسى ترسيد، باشد در امان

هست بينا، پندآموز از زمان


هر كه بينا شد سخن را فهم كرد

كسب دانش بى وجود وهم كرد


حکمت 200





اين جهان را گر كه نيكو بنگرى

مهر مى ورزد پس از طغيانگرى




همچو ناقه كه پس از خشمى گران

مى شود با كودك خود مهربان


»بر همه مستضعفين منت نهيم

ارث ملك و پيشوائى مى دهيم«


حکمت 201





ترس در دل بايد از يكتا خدا

آن چنانكه هست شانش را سزا


همچو آنكه نفس را سركوب كرد

با مدد از همتش مغلوب كرد


بيم در دل، توشه راهى ساختست

در طريق بندگيها تاختست


ديده با چشم خرد پايان راه

بر سراى آخرت كرده نگاه


حکمت 202





رادمردى، پاسبان آبروست

حلم، احمق را، دهن بندى نكوست


روى پيروزى چو بينى در حيات

باشد عفو زيردستانش زكات


طرد گرداندن، سزاى خائن است

شور كردن رهنماى باطن است


هر كه دل از مشورت پرداختست

خويشتن را در خطر انداختست


پشت سختى بشكند با دست صبر

گرچه باشد پهلوانى بس ستبر


ناله و فرياد، ياران غمند

باعث پيرى و مرگ آدمند


بى نيازى، ترك رويا گفتن است

آرزوها را ز سينه رفتن است


اى بسا عقلى كه تسليم هواست

چون اسيرى در كف دام خطاست


تجربه اندوختن، بستن بكار

هر دو توفيقى است از پروردگار


دوستى در حكم خويشى كردنست

باعث پيوند و مهرآوردنست


در امان هرگز مباش از تنگدل

آنكه بيتابست و درمانده به گل


حکمت 203





عقل را باشد حسودانى زياد

اولينش خودپسندى و عناد


حکمت 204





گر زمانه آورد آزار و درد

بايد آنها را تحملها بكرد


ورنه هرگز در گذرگاه قضا

قلبت از گيتى نخواهد شد رضا



حکمت 205





شاخه ى اخلاق هر كس سبزتر

بيشتر مى چيند از شاخش ثمر


حکمت 206





اختلاف راى، چون طغيان كند

خانه ى تدبير را ويران كند


حکمت 207





هر كه يابد در زمانه امتياز

اندك اندك نيز گردد سرفراز


حکمت 208





در دگرگونى چرخ روزگار

گوهر مردان بگردد آشكار


حکمت 209





در رفاقت هر كسى غش آورد

بر رفيق خود حسدها مى برد


حکمت 210





چون درخشد برقى از شمشير آز

عقل مى ميرد، نماند سرفراز


حکمت 211





هر كه حكمى داد بر مبناى ظن

گوى بر او كز عدالت دم مزن


حکمت 212





بدترين توشه ها، روز معاد

ظلم و اجحافست بر ديگر عباد


حکمت 213





از شرف باشد كه كس كتمان كند

گر بداند عيب كس پنهان كند


حکمت 214





هر كسى پوشد لباسى از حيا

كس نبيند، هيچگه، عيب ورا


حکمت 215





هر كسى كه خامشى را پيشه كرد

در درون او وقارى ريشه كرد


دوستى، از داد مى گردد زياد

جود افزونتر كند قدر عباد


با تواضع مى شود نعمت تمام

بعد سختى، سرورى افتد بدام


با عدالت دشمنان گردند خوار

داد در چشمانشان گرديد خار


پيش نادان هر كسى باشد صبور

دوست يابد بر عليهش بر وفور


حکمت 216





آنكه پايش از حسد گرديده سست

غافلست آيا كه باشد تندرست؟


حکمت 217





هر طمعكارى اسير ذلت است

خادم پستى و خوار خفت است


حکمت 218





هست ايمان حاصل اين سه سخن

حك به دل، گفتن به لب، كردن به تن


حکمت 219





هر كه اندوهگين بود از روزگار

خشمناكست از قضاى كردگار


وان بلاديده كه مى نالد بدرد

از خداى خويشتن، شكوه بكرد


هر كه بهر مال، در نزد غنى

خويشتن را مى كند خوار و دنى


خود دو ثلث از دين او رفته بباد

ديگرش هرگز نمى آرد بياد


/ 61