ترجمه منظوم نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

ترجمه منظوم نهج البلاغه - نسخه متنی

امید مجد

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید




هر كه قرآن خوان بد و روز شمار

اوفتد در دوزخ پروردگار


بى شك او بوده از آن مردم، كه چند

مى نمودند آيه ها را ريشخند


هر كس از عشق جهان آشفته است

در دلش داغ سه چيزى خفته است


آز و اندوهى كه افتادش بجان

آرزوئى كه نبيند روى آن


حکمت 220





دولتى دارد، هر آنكه قانعست

مى رسد از خلق خوش، نعمت بدست


حکمت 222





در تجارت آنكست بايد شريك

كه ورا رزقى فراوانست و نيك


چونكه او لايق بود بر كسب مال

بخت رو كردست بر وى بر كمال


حکمت 223





(»يامرو بالعدل و الاحسان« چو گفت

معنى آن را عيان كرد از نهفت)


عدل انصاف است و احسان بخشش است

هر كه بنمايد عمل، پرارزش است


حکمت 224





دست كوتاهى كه بخشش كرد چند

لطف بنمايد بر او، دستى بلند


(در اين جا سيدرضى به تشريح اين سخن مى پردازد كه منظور از دست كوتاه دست انسان است. و منظور از دست بلند دست خداست.)


حکمت 225



(به امام حسن فرمودند:)


هيچ كس را تو مكن دعوت به رزم

ور شدى دعوت برو با عزم جزم


چون كسى كه رزم را داعى شدست

ظالمى باشد كه مى بيند شكست


حکمت 226





بهترين خلقى كه در زن ريشه كرد

بدترين خصلت بود در جان مرد


وان سه خصلت ناز و ترس و خست است

در زنان نيكو و در مردان بدست


ناز زن مانع شود از اينكه باز

كس كند بر سوى او دستى دراز


بخل باعث مى شود بى حرص و آه

مال خويش و شوهرش دارد نگاه


ترس او در قلبش اندازد هراس

گر تعرض كرد بر او ناشناس



حکمت 227





(داد پاسخ، چونكه شد از او سئوال

كه چه كس عاقل بود بر گو تو حال)


هست عاقل، هر كسى در روزگار

هر چه را در جاى خود داده قرار


حکمت 228





ارزش دنيا برايم كمترست

ز استخوان خوك كه دست گرست


حکمت 229





عده اى طاعت نمايند از خدا

بر اميدى كه كند لطفى عطا


گوئيا اين مردمان چون تاجرند

تا نباشد سود، طاعت ناورند


عده اى چون بردگان سرخورده اند

چون كه مى ترسند، سجده برده اند


عده اى گويند يزدان را سپاس

شاكرند و نعمتش دارند پاس


اين كسان مردان بس آزاده اند

كاينچنين دل را به طاعت داده اند


حکمت 230





هر چه در زن هست سر تا پا بديست

بدتر اينكه هيچ از او چاره نيست


حکمت 231





هر كه سستى كرد، حق را كرد خوار

حق بود چون چشم و سستى هست خار


هر كه بر حرف خبرچين، گوش كرد

دوستان خويش را گرداند طرد


حکمت 232





سنگ غصبى، گر درون خانه است

باعث نابودى كاشانه است


حکمت 233





ظالم از مظلوم در روز حساب

بيشتر مى نالد و بيند عذاب


حکمت 234





گرچه كم باشد، بترس از كردگار

گرچه نازك، پرده اى ميده قرار


حکمت 235





چون بيفتد ازدحامى در جواب

گم شود گفتار نيكو و صواب


حکمت 236





در قبال هر چه يزدان داده است

دين خاصى بر بشر بنهاده است




هر كسى آن دين، گرداند ادا

بيشتر نعمت دهد بر او، خدا


وانكه در آن، كوتهى بنموده است

اى بسا كه مى دهد نعمت ز دست


حکمت 237





خواهش دل، آنزمانى كم شود

كه بناى قدرتت، محكم شود


حکمت 238





جام نعمت را نبايد دور ريخت

چون، نگردد باز، هر مرغى گريخت


حکمت 239





رادمردى، كينه ها را مى برد

بيش از خويشى، محبت آورد


حکمت 240





هر كسى كه بر تو باشد خوش گمان

راستى كن، در دلش نيكو بمان


حکمت 241





ارج آن كارى بخواهد شد گران

كه كنى مجبور نفست را به آن


حکمت 242





مهر حق همواره جانم را گداخت

قلب من از هر رهى حق را شناخت


از همان تدبيرها كه گشت سست

كارهاى بسته اى كه شد درست


حکمت 243





تلخى امروز، نوش آخرت

شهد امروز است زهر آخرت


حکمت 244





گشته ايمان واجب از رب عزيز

تا ز لوث شرك دل گردد تميز


كبر را ويران كند سيل صلات

درب روزى بازگردد از زكات


روزه مى گويد، ز اخلاص عباد

حج براى آنكه يابند اتحاد


امر كرده بر جهاد و كارزار

تا ببخشد ملك دين را اقتدار


امر بر معروف دلها را بشست

نهى منكر كرد بد دل را درست


گفت پيونديد با اقوام و خويش

تا شود تعدادتان هر روز بيش


چون قصاص اجرا بگردد، بعد از اين

خون نخواهد ريخت بر روى زمين


حد بود لازم كه بر مردان خام

بس گران جلوه كند، كار حرام


آمده دستور بر ترك شراب

تا بماند عقل بر راه صواب


ترك دزدى، تا بود پاكى بجا

تا نيالايد نسب، ترك زنا


منع گرداندست خفتن با غلام

نسل مى برد، دل افتد در ظلام


مدعى بايد كه خود آرد گواه

تا نگردد بى جهت حقى تباه




تا نگردد راستيها بيفروغ

امر فرمودست بر ترك دروغ


ترس را از دل برون راند، سلام

با امامت پابجا ماند نظام


چون بود شان امامت بس زياد

طاعت از اوست واجب بر عباد


حکمت 245





هر كسى كه ظلم راندست و ستم

پيش قاضى، گر خورد روزى قسم


بايد او راند بلب اين گفته را

كه قسم بر قوت و حول خدا


بعد از اين سوگند اگر گويد دروغ

خشم ايزد زودش آرد زير يوغ


چون قسم خوردست بر پروردگار

ذكر كرده وحدت آن كردگار


پس براى كيفر و قهر و عذاب

دور از تعجيل باشيد و شتاب


حکمت 246





اى بشر، همواره، دور انديش باش

خود وصى مالهاى خويش باش


دوست دارى، وارثان سازند چون؟

پس خودت آن كار را مى كن كنون


حکمت 247





تندخوئى با جنون هم ريشه است

تندخو آخر پشيمان پيشه است


گر نشد نادم، از اين بيهوده كار

هم چنان ديوانه اى هست استوار


حکمت 248





آتش رشك و حسد گر خامش است

جسم انسان تندرست و سرخوش است


حکمت 249





چونكه دارى بر نكوئيها تو ميل

بر كسان خويش بر گو اى كميل


روزها كوشند در كسب كرم

شامها كوشند بر بذل درم


پس قسم، بر كردگار پرده پوش

آنكه بنيوشد سخنها را بگوش


هر كه شادى را بقلبى هديه داد

چشمه ى لطفى، خدا بر او گشاد


گر غبارى از بلايا روى كرد

آب آن چشمه، بشويد گرد مرد


همچو آن بيگانه اشتر، كه ورا

ديگر اشترها برانند از چرا


حکمت 250





دادن صدقه، به روز تنگنا

بهترين سوداست با يكتا خدا


حکمت 251





بيوفايان را مكن هرگز وفا

ورنه كردى بيوفائى با خدا


بيوفائى كردن با حيله باز

از وفا باشد به رب بى نياز



حکمت 252





اى بسا كس كه كنى نيكى بر او

ليك در بحر بلا گردد فرو


اى بسا كس گول خورده در قضا

چون نگرديده، گناهش بر ملا


اى بسا كس كه ز خود حسنى شنيد

كار او بر خودپسنديها كشيد


هيچ كس را حق، نكرده امتحان

جز كسى كه هست وسعش در جهان


(در اين قسمت شريف رضى سخنان كوتاهى را مى آورد كه به پندار او نياز به تفسير و توضيح بيشترى دارند!)


1-مى رسد روزى كه مى افتد براه

آنكه باشد رهبر دين اله


گرد او دارند يارانش شتاب

همچو ابرى كه ندارد هيچ آب


2-شحشح است اينكه كنون بر منبرست

كاين چنين گفتار او نغز و ترست


(شحشح يعنى كس كه در سخنرانى بسيار ماهرست و ادامه گفتارش را خوب جمع و جور مى كند.)


3-دشمنى را هست قحمى در كمين

عاقبت با مرگ گرداند قرين


(قحم يعنى جاى هلاك.)


4-عاقلان را اين سخن هست اتفاق

چون زنان را سر رسد نص الحقاق


هر كس از پشت پدر او را بود

چون برادر يا عمو يا همچو جد


بر ولايت كردنش لايقترست

آخرين كس، در لياقت، مادرست!


(نص الحقاق يعنى رسيدن به مرحله ادراك و بلوغ.)


5-هست ايمان نقطه اى مانند نور

كه نمايد در دل انسان ظهور


هر چه ايمان بيش باشد در نهاد

روشنى نور هم گردد زياد


(وام اگر خواهد كسى، كم يا فزون

هست بر دريافتش، ليكن ظنون




پس زكات مال را بايد دهد

تا كه از اين دين، دامانش رهد


7-در مسير جنگ، تا حد توان

خويشتن را باز داريد از زنان


8-چون كسى باشيد كه برده قمار

فتح را دارد از اول انتظار


9-حافظ ما بد، نبى در روز جنگ

چونكه مى شد سخت بر ما عرصه تنگ


آنچنانكه در مصاف با جنود

هيچ كس نزديكتر از او نبود


حکمت 253



(وقتى براى دفع ياران معاويه به انبار مى رفت. مردم نخيله به او گفتند: ما مى توانيم آنها را نابود كنيم. امام فرمود:)


نيستيد اى مردمان، همكار من

در وطن، حتى براى خويشتن


پس چگونه بهر دفع ديگرى

بهر من باشيد نيكو ياورى؟


پيش از اينها، در زمانه ناگزير

خلق مى ناليد از جور امير


وينزمان، قلب من از مردم، پرست

جان من از ظلمهاشان دلخورست


گوئيا من پيروم، ايشان امام

حكم ايشان راست، من زنگى غلام


اى دريغ از گردش چرخ قضا

آنچه من خواهم كجا؟ ملت كجا؟


حکمت 254



(حارث بن حوت گفت: آيا فكر مى كنى من دشمن اصحاب جمل هستم، امام فرمود:)


گفت حارث: فكر كردى در عمل

من بدم بر ضد اصحاب جمل؟


گفت: چون نبود نگاه تو عميق

حق و باطل را نمى دانى دقيق


زين جهت افتاده اى در اشتباه

كه به باطل رفت؟ كه بر راست راه؟


گفت من با سعد و با، ابن عمر

از تو دورى مى كنيم اى راهبر


گفت، نه دشمن، از آندو، گشت خوار

نه براى مسلمين بودند يار


حکمت 255





آنكه با شاهان بود همراه و يار

گوئيا بر شير شرزه شد سوار




ديگران در حسرت او غوطه ور

ليك خود داند كه باشد در خطر


حکمت 256





گر كه مى خواهيد، بينند احترام

جمله ى اولادتان در هر مقام


پس بر اولاد كسان نيكى كنيد

احترام و لطف و نزديكى كنيد


حکمت 257





هست درمان، راست گفتار حكيم

ور خطا باشد، بود دردى اليم


حکمت 258





(مردى از او خواست تا كه بهر او

شرح ايمان را بگويد مو بمو)


گفت: فردا بازآ در نزد من

تا جوابت را دهم در انجمن


تا چو غفلت، حرفم از يادت برد

ديگرى آن را به خاطر بسپرد


چون سخن باشد همانند شكار

گه بكف آيد، گهى سازد فرار


حکمت 259





اى بنى آدم چو فردا نامدست

از غمش چون مى گزى اينك دو دست


گر كه فردا پرتو عمرى دميد

روزى، آن روز هم خواهد رسيد


حکمت 260





هر چه دارى با رفيق خود مگو

اى بسا روزى شود با تو عدو


كينه توزى را مكن هرگز عميق

اى بسا دشمن، شود روزى، رفيق


حکمت 261





مردمى كه بر جهان دلبسته اند

در امور دنيوى دو دسته اند


اول آنكه، بهر دنيا كار كرد

كار خود در آخرت دشوار كرد


ترس دارد كه چو جانش شد رها

كودكش ماند يتيمى بينوا


با همه احوال هرگز بهر خويش

نيست از فقر و تهيدستى پريش


پس تمام عمر بنمايد تلاش

ديگرى نفعش بيابد در معاش


دومى آنكس كه باشد بيقرار

بهر عقبى مى كند پيوسته كار


آنچه از رزق جهان، بر نام اوست

بى وجود رنج، نوش كام اوست


مى برد از هر دو سفره بس نصيب

صاحب قربست چون دارد شكيب


هر چه مى خواهد، بدو بخشد خدا

راه نعمت باز بيند با دعا


حکمت 262



(به عمر گفتند زيور كعبه را بفروش و سپاه تجهيز كن، از حضرت سئوال كرد،


امام فرمودند:)


چونكه قرآن بر نبى آمد فرود

مالها را چار قسمت مى نمود


اولى مالى كه مال خلق بد

كه ميان وارثانش بخش شد


ديگرى بودى غنائم در جهاد

كه بر آنكه مستحقش بود، داد


سومى خمس است كه يزدان راد

در همان جائى كه مى بايد نهاد


چارمى صدقات باشد كه خدا

گفت جاى خرج آن باشد كجا


كعبه در آنروز هم، اين زيب داشت

ليك يزدانش بحال خود گذاشت


نز فراموشى، بكرد آن را رها

نه مكانش بود مخفى بر خدا


پس تو هم آن را همان جائى گذار

كه محمد (ص) گفته است و كردگار


(گفت عمر، حق با تو باشد، واى من

گر نبودى خوار بودم در وطن)


حکمت 263



(دو بنده از بيت المال دزدى كرده بودند، يكى از آنها بنده ى بيت المال بود، و ديگرى بنده مردم، امام فرمودند:)


بنده اى كه هست از مال خدا

نيست بر او حد، كنيد او را رها


چون ز بيت المال، مالى خورده است

گوئيا كه مال خود را برده است


ليك بايد ديگرى را حد زنيد

چار انگشت ورا دور افكنيد


حکمت 264





گر در اين لغزشگه نااستوار

خود توانم تا بمانم پايدار


چيزهائى را دگرگون مى كنم

فتنه را از ملك بيرون مى كنم


حکمت 265





بيش از رزق معين، كردگار

بر كسى چيزى، نگرداند نثار


گرچه آن بنده بود بس سختكوش

عاقبت انديش و مكار و بهوش


همچنين آن بنده هم كه عاجزست

رزق تعيين گشته را آرد بدست


وانكه از اين نكته دارد آگهى

مى كند بر آن عمل بى كوتهى


با دلى آسوده تر آرد بكف

آنچه را داند براى خود هدف




وانكه اين تقدير را شسته زياد

بر چنين نكته ندارد اعتقاد


شيشه ى ذهنش شود از غصه خرد

بس زيانها ديد و سودى هم نبرد


اى بسا كس نعمتى دارد بدست

شد گرفتار غرور، آن را گسست


اى بسا كس كه درون صد بلا

آزمودش حق، سپس كردش عطا


اى كه، نعمت بيش خواهى از حساب

شكر را افزون كن و كم كن شتاب


كن قناعت، بر هر آنچه داده اند

قسمتى كه در كفت بنهاده اند


حکمت 266





بر لباس دل، ميندازيد لك

علم را از جهل و باور را ز شك


چون بدانستيد، بنمائيد عمل

چون يقين كرديد، چه جاى امل؟


حکمت 267





مى كشد حرص، آدمى را بر هلاك

مى كشد او را به رنجى دردناك


باشد او غداره بندى بيوفا

مى گذارد عهد خود را زير پا


اى بسا نوشنده پيش از نوش آب

آتش مرگش كند، جان را كباب


آنچه را كه خود بر آن داريد چشم

در پيش پوئيد با نرمى و خشم


هر چه آن را ارزشى افزونترست

جان از كف دادنش دلخونترست


ز آرزوها، دل بخواهد گشت كور

بخت تازد سوى آنكه هست دور


حکمت 268





بار الها از تو مى خواهم پناه

گر بود ظاهر نكو، دل پر گناه


خويش را نيكو نمايم با ريا

گرچه به دانى همه عيب مرا


ظاهر خوب مرا مى بينند خلق

با ريا سازم حرير اين كهنه دلق


نزدت آيم با دلى غرق گناه

با تنى و باطنى يكسر سياه


زين عمل جويم تقرب بر عباد

ليك دورم از رضايت در معاد


حکمت 269





نيست اين گونه، قسم بادا به رب

آن كه روز آرد برون، زين تيره شب


حکمت 270





اندكى كه دائمست و وفق حال

به ز افزونى كه مى آرد ملال



حکمت 271





مستحبى كه بواجب زد ضرر

بايد آن را برد از خاطر دگر


حکمت 272





هر كه دورى سفر، آرد بياد

به بار بهتر بست و پا در ره نهاد


حکمت 273





راه كشف حق، از انديشيدن است

به ز ديده، قادر بر ديدن است


چشمها گاهى نمايند اشتباه

عقل باشد بى خيانت، خيرخواه


حکمت 274





بين دلهاى شما با وعظ و پند

دست غفلتها، حجابى را فكند


حکمت 275





اين زمان كار شما بس درهم است

دستتان در دست غفلت محكمست


جاهلان، دم، زآنچه نازيبد، زنند

عالمان در كار تاخير افكنند


حکمت 276





علم، راه عذر را گردانده سد

بهر آنكس كه بهانه آورد


حکمت 277





هر كه در كارش ندارد مهلتى

آرزو دارد بيابد فرصتى


وانكسى را كه بود فرصت بكف

وقت را بيهوده مى سازد تلف


حکمت 278





هر چه را كه خلق از ناآگهى

»خوش بحالش باد«، گفتند و زهى


در كمينش آفتى بنشسته بود

كه بيامد عاقبت روزى فرود


حکمت 279



(از قدر خداوندى پرسيدند، فرمود:)


خود نپيمائيد اين تيره طريق

غرقه مى گرديد زين بحر عميق


راز يزدانيست بهر كشف آن

بيهده رنجه بگردانيد جان


حکمت 280





چون خدا خواهد، كند كس را ذليل

مى كند محرومش از علم و دليل


حکمت 281





در گذشته يك برادر داشتم

تكيه گاهم بود و باور داشتم


چونكه دنيا در نگاهش خرد بود

در نگاه من بزرگى مى نمود


هيچگه بر آب و نان انده نبرد

آنچه هم مى يافت هرگز پر نخورد


در سكوت خويشتن سر مى نمود

گوهر افشان بود، چون لب مى گشود


هر سخنگو در كنارش بود خام

تشنگان علم را مى داد جام


پاكمردى بود آزاد و عفيف

كه بچشم خلق مى آمد ضعيف


/ 61