نه ورا ثروت بود نه قدرتى
دومى آنكس كه شمشير آخته
هر چه دارد در توان و اقتدار
باز مى خواند به ميدان نبرد
جان او غرقه به گرداب گناه
چشم او دنبال كالائيست پست
لقمه نانى بيشتر خواهد كه هم
دوست دارد تا بخوانندش خطيب
هر كسى كو جام عزت را شكست
بس زيانها بيند از سوداى خويش
برگذشت از اجرهاى بى شمار
سومى آنكس كه با روى و ريا
گويد از عقبى وليكن در نهان
بر زمين آهسته بگذارند گام
پس نمايانند خود را بس امين
معصيت سازند دور از هر خطر
چارمين دسته كه دور از هر شكوه
هست آنكس كه بود دور از مقام
زين جهت كردست كنجى اختيار
از قناعت جامه بر تن كرده است
چون به گيتى بگذرى از اين چهار
چشم ايشان بسته باشد بر گناه
ياد رستاخيزشان، از جان و دل
مى گريزند از خلايق ناگزير
بس كه غوغاى زغن آيد بگوش
هم روانه كرده صد تير دعا
دل شكسته غرقه در بحر درون
سخت گمنامند از ترس بلا
چون كه گيتى بوده با ايشان درشت
گوئيا هستند مردان هنر
لاجرم لبهاى خود را بسته اند
پندها دادند، شد نقشش خراب
خسته گشته زانهمه پند مفيد
جاهلان بر هر طرف افكنده دست
كشته ها دادند و در خون كرده زيست
گر شما را هست بر دنيا نگاه
از گياهى خشك هم ناچيزتر
پندها گيريد در اين روزگار
پيشتر از آنكه خود گرديد پند
پس برانيد اين زمان از خويشتن
چونكه او راندست از خود، هر نفس
عاشقان خويشتن را جمله كس
تا بيابد بهر زشتى مهلتى
اسبهاى فتنه هر سو تاخته
لشكرى را از پياده و ز سوار
تا برانگيزد به سم فتنه، گرد
ديو شر گردانده دينش را تباه
كز متاع دنيوى آرد بدست
اندكى پرتر كند چاه شكم
منبر خود را كند جاى فريب
تا نصيبى زين جهان آرد بدست
سوزنى بگرفت و داد از دست خيش
كان ذخيره بود نزد كردگار
خويشتن را خواند مردى با خدا
از عروس دنيوى جويد نشان
تا تواضع را بگردانند دام
گرچه باشند از خيانت در كمين
چون ز دين سازند بهر خود سپر
جاى بگرفتست بين اين گروه
چون حقيرست و ندارد اهتمام
خويش را جلوه دهد پرهيزكار
گرچه از دل رو بر آن ناورده است
جمع مخلص مى شوندت آشكار
گام نگذارند در راه تباه
كرده جارى جوى آب از بطن گل
هم ز ترس ايزد آورده نفير
نشنوى زين بلبلان هرگز خروش
گرچه ننشينند يك لحظه ز پا
چشمشان صد چشمه افكنده برون
با تقيه زيسته، كنج خفا
بركشيده بار ذلتها به پشت
در ميان بحر شورى غوطه ور
قلب خود را زين جفاها خسته اند
چون حبابى كه برآيد روى آب
كه نشان دادند و كس آن را نديد
بر رخ مردان حق، گرد شكست
لاجرم جز اندكيشان زنده نيست
ارزشش كمتر بود از پر كاه
كو بيايد زير پاى رهگذر
زانكسانى كز جهان بستند بار
بهر آنانى كزين پس مى رسند
اين عجوز دنيوى، اين پيرزن
عاشقان خويشتن را جمله كس
عاشقان خويشتن را جمله كس
(در اينجا سيد رضى به سرزنش كسى مى پردازد كه اين سخنان را به معاويه نسبت داده است.)
خطبه 033-در راه جنگ اهل بصره
كه هنگام بيرون شدن براى جنگ بصره خواند.
(عبدالله پسر عباس مى گويد در ذوقار نزد اميرالمومنين رفتم و او نعلين خود را پينه مى زند. از من پرسيد اين نعلين چه بهائى دارد؟ گفتم هيچ. گفت بخدا حكومت كردن در چشم من، از اين هم كمترست. من اينكه احقاق حقى كنم يا باطلى را از بين ببرم سپس فرمود:)
كردگارى كه جهان زو نام يافت
مصطفى را همچو درى تابناك
آن زمانى كه عربها چون دواب
كسى نمى پوشيد رخت ادعا
چون محمد (ص) كرد در عالم حضور
برد بر راهى كه مى بايد كشاند
رستگارى را بر ايشان هديه داد
بود در بين جماعتها شكاف
بر خدا سوگند آن ايام سخت
تا سپاه جاهليت با شكست
ناتوان هرگز نبودم در نبرد
گرچه گرديدست گردون جهان
مى شكافم شام باطل را هنوز
نيست هرگز اتحادم با قريش
آن زمان كز كفر خود بودند مست
اين زمان هم كه فريبى خورده اند
پيش از اين هرگه كه مى جستند جنگ
اين زمان هم نيز استادم چو كوه
گر قريش از ما كشد كينه مدام
كه خداوندى كه جان را آفريد
قومشان مغلوب شد گاه نبرد
كار ايشان در فراز و در فرود
ما بتو داديم عزت اى حقير
اقتدارت چون حبابى بود و كف
اسب و نيزه، نهاديمت بكف
قلبها با نام او آرام يافت
برنهاد از عالم علوى به خاك
بهره اى نابرده بودند از كتاب
كه منم پيغمبرى از كبريا
در كشاندى عالمى را زير نور
برنشاند آنجا كه مى بايد نشاند
كار ايشان رو بر آبادى نهاد
متحد گشتند با دلهاى صاف
سوى پيكارم كشاندى چرخ بخت
روى برگرداند وز هر سو گسست
لشكر وحشت به سويم رو نكرد
من همانم اين زمان و آنان همان
تا كه حق آيد برون مانند روز
گرچه آرايند صفهايى ز جيش
سنگ توحيدم سبوشان را شكست
باز مى جنگم كه قومى مرده اند
ذوالفقارم راهشان، مى كرد تنگ
آرم آنان را ز محنت در ستوه
علتش تنها بود اين يك كلام
تيره ى ما را بر آن تيره گزيد
ملت ما را بر ايشان چيره كرد
هست چون شعرى كه آن شاعر سرود
كه سحرگاهان خورى خرما و شير
اسب و نيزه، نهاديمت بكف
اسب و نيزه، نهاديمت بكف
خطبه 034-پيكار با مردم شام
كه مردم را براى پيكار با شاميان برانگيزانده است.
بس كه دادم پند و يكسر شد به باد
خسته گشتم ديگر اى مردان سست
زين دو روز زندگى هستيد شاد
بر مذلت دست خود آغشته ايد
هر زمان خواندم به ميدان نبرد
گوئيا افتاده در گرداب مرگ
در جوابم جملگى درمانده ايد
همچو مجنونى كه حيران گشته است
از خرد بيگانه ايد و مانده دور
ديگر اى نامردمان بد نهاد
ديگرم هرگز نباشد باورى
چون شتر هستيد بگشاده مهار
هر چه از يكسو به هم خوانده شويد
كى توانيد اى گروه غرق ننگ
مى خوريد از هر طرف نيرنگها
خاكتان را در تصرف آورند
ليك هرگز در شما نايد بجوش
بهر غارت دشمنان آماده اند
خواب غفلت هوشتان را برده است
بر خدا سوگند مى گردند خوار
فاش مى بينم اگر دور قضا
مرتضى را وانهيد از اضطراب
بر خدا سوگند هر كس بر عدو
تا نگه سازد بر او، چون گوسپند
پوستش را از تنش سازد جدا
استخوان را بشكند صد پاره اى
در مسير عجز بنهادست پا
گر تو مى خواهى بر اين ره زن قدم
كى گذارم پاى پس وقت نبرد
پايمردى مى كنم وقت مصاف
مى كنم سرهايشان از تن جدا
دل نهاده بر رضاى كردگار
هم مرا حقيست بر دوش شما
هست بر دوش من اين دينى كه چند
حق بيت المال پردازم تمام
نورتان بخشم از آيين ادب
حق من بر دوشتان اين نيست بيش
در نهان و آشكارا جمله كس
چون بخوانم سوى من آييد زود
چون دهم فرمان سرآورده فرود
گفته ام چون جام بر سنگى فتاد
آب غربت خط صبرم را بشست
آخرت را برده ايد اينك زياد
ليكن از عزت فرارى گشته ايد
وحشتى در چشمهاتان لانه كرد
فارغ از انديشه اى يا ساز و برگ
عقل را از موطن جان رانده ايد
بوئى از ديوانگيتان كرده مست
غرق در ظلمت نمى جوييد نور
من بريدم رشته هاى اعتماد
كز شما بينم نشان ياورى
كه شبان از ترستان كرده فرار
از دگر سويى پراكنده شويد
آتش افروزيد روزى بهر جنگ
باز نشناسيد از هم رنگها
هر چه مى بينند با خود مى برند
ديگ غيرت، اى زخفتها خموش
روى در روى شما استاده اند
پاسبان عقلتان هم مرده است
مردمانى كه نمى باشند يار
برفرستد ز آسمان تير وغا
مى گريزيد از همه سو با شتاب
سفره ى فرصت نهد در پيش رو
بر زمين اندازدش آرد به بند
گوشتش را هم خورد تا انتها
اينچنين مردى بود بيچاره اى
رفته است اين راه را تا انتها
نيست هرگز لوح من را اين قلم
هرگز اين خفت به سويم رو نكرد
بركشم شمشير خود را از غلاف
دستشان يكسو فتد، يكسوى پا
تا سرانجامش چه باشد كارزار
هم شما راهست حق بر من روا
خيرتان خواهم دهم همواره پند
هم دهم تعليمتان با اهتمام
چون چراغى برنهم در تيره شب
تا وفا سازيد بر پيمان خويش
خيرخواه دين خود باشيد و بس
چون دهم فرمان سرآورده فرود
چون دهم فرمان سرآورده فرود
خطبه 035-بعد از حكميت
بعد از گماردن داوران در جنگ صفين و شكست از حكميت.
شكر مى گويم خدا را هر نفس
گرچه اينك كار گرديدست سخت
دل گواهى مى دهد ايزد يكيست
مصطفى هم بنده و پيغمبرست
چون ز جانها رنگ ظلمت را زدود
هر كه رو برتابد از پندى گران
صد پشيمانى به دنبال آورد
پيشتر كاين داورى گردد روان
آنچه من گفتم بدى راه صواب
اى دريغا چون هميشه بى هدف
آنچنانكه آنكه خود مى داد پند
همچو آتش كونسوزد چوب را
كار ما در داورى و در شكست
»چونكه كار از كار، خود بگذشته بود
ديگر از بشنيدن پندم چه سود«
چون ستايش خاص ايزد هست و بس
صد درشتى كرده با ما حكم بخت
هيچ فرزند و شريكش نيز نيست
خلق را بر نور باقى، رهبرست
پس بر او و آل او بادا درود
كه بگويد خيرخواهى مهربان
بر دل خود داغ حسرت مى خرد
اعتقاد خويش را كردم بيان
كاش باور مى نموديد آن خطاب
ساز عصيان برزديد از هر طرف
بدگمان شد در حق خود نيز چند
عاشقى كو وانهد محبوب را
همچو شعرى شد كه شاعر گفته است
ديگر از بشنيدن پندم چه سود«
ديگر از بشنيدن پندم چه سود«
خطبه 036-در بيم دادن نهروانيان
در ترساندن خوارج نهروان
من بترسانم شما را زان بلا
كشته افتيد اين زمان بر روى خاك
نه شما را هست حجت آشكار
هم گريزانيد از شهر و سرا
منعتان كردم ز كار داورى
جهل غالب گشت بر فكر شما
راى خود را بر نهادم بر كنار
اى گروه جاهل اين نابخردان
من چه ظلمى بر شما كردم روا
خويشتن را از خويشتن برديده ايد
دانه را از مزرع خود چيده ايد
كه فرود آيد ز تقدير قضا
در فراز و در فرود اين مغاك
نه دليل روشنى از كردگار
هم گرفتاريد در دام قضا
گوش جانتان بود از پندم برى
ضد من كشتيد و تسليم هوا
گشته تسليم شما اى قوم خوار
اى گرفتار غرور اين ناكسان
كى پراندم از كمان تير بلا
دانه را از مزرع خود چيده ايد
دانه را از مزرع خود چيده ايد
خطبه 037-ذكر فضائل خود
كه خطبه گونه اى است.
آن زمان كه زانوان مسلمين
من ز جا برخاستم با اعتراز
آن زمانى كه همه از ترس و تاب
سر برآوردم چو عياران شب
چون همه بستند قفلى بر دهان
آن زمانى كه همه از طى راه
نور يزدانى مرا شد راهبر
بود بانگ من فراتر از كسان
مركب همت جهاندم ناگزير
ايستادم همچو كوهى باشكوه
نقطه ضعفى خود نكرد از من بروز
گر كسى آزرده از ظلمست نيز
كه بگيرم حق او را بر كمال
وانكه نبود جرعه ى قدرت به كار
كز كفش آرم برون نزديك و دور
هر چه تقديرست و قاضى قضا
شاخه پندارتان اين بار نيز
گفته ايد اينك كه من بر مصطفى
من نخستين كس بدم كان خوش نهاد
در دلم خاموش بادا هر فروغ
چونكه در كار خودم كردم نظر
پيشتر از بيعت با راشدين
بسته بودم با محمد »ص« اين وثاق
دم نيارم تا نيفتد افتراق
سست بود از كوشش در راه دين
تا بماند پرچم دين سرفراز
در نهان بودند پشت صد حجاب
تا زنم بر كاروان ترس و تب
تير صحبت را رهاندم از كمان
پا كشيدند و بجستندى پناه
تاختم در اين مسير پرخطر
رتبتم برتر ولى از اين و آن
شد خلافت در يد سعيم اسير
كى مرا تندر درآرد در ستوه
تا حريق طعنه ام آرد به سوز
تا زمانى هست در چشمم عزيز
بازگردانم بسويش، رفته مال
پيش چشمم تا زمانى هست خوار
هر چه را بگرفته او با دست زور
حكم مى راند، نهم دل بر رضا
جاى گل رويانده صدها خار تيز
با كلام خويش بندم افترا
بر تنم پوشاند رخت اعتقاد
گر بر آن آيينه رو، بندم دروغ
فاش ديدم نكته اى بار دگر
كرده ام طاعت ز پرچمدار دين
دم نيارم تا نيفتد افتراق
دم نيارم تا نيفتد افتراق
خطبه 038-معنى شبهه
شبهه را زين روى شبهه خوانده اند
ليك در باطن بود، باطل نهاد
آنكه دل بنهاده بر آيين دوست
راه مى جويد ز انوار ضمير
هر كه باشد دشمن يكتا خدا
رهبر ايشان بود كورى دل
هر كه مى ترسد ز صياد اجل
وانكه خواهد آب جاويد حيات
عاقبت مى نوشد از جوى ممات
كه بر او رختى ز حق پوشانده اند
دام نيرنگ و بلا در دل نهاد
چون ببيند شبهه اى در پيش روست
هم يقينش رهبر آيد در مسير
در مسير گمرهى بنهاده پا
مانده پاى عقلشان در تيره گل
كى شود پيروز بر حكم ازل؟
عاقبت مى نوشد از جوى ممات
عاقبت مى نوشد از جوى ممات
خطبه 039-نكوهش ياران
اينك افتادم به دام آن گروه
شيشه ى دستور من را بشكنند
ناكسان اينك چرا بنشسته ايد
دينتان كو، تا بيابيد اتحاد؟
بانگ مى آرم بجويم ياورى
گوييا بانگم بود آواز باد
نقش دستورم بود نقش بر آب
اين زمان بگذار تا آيد پديد
زشتى عصيانتان وقتى نمود
با شما اى مردم بى اهتمام
يا ز يارى شما ره توشه چيد
حمله آورده عدويى بدنهاد
بانگ آوردم كه بهر ياورى
چون شتر، كو، زخم ها دارد به پشت
ناله آيد از گلويش بى قرار
ناله ها كرديد افزونتر ز پيش
عده اى اندك سرانجام سخن
گوييا در كام مرگ افتاده اند
كاينچنين ترسى به دل ره داده اند
كه مرا آورده اند اندر ستوه
چون بخوانم، مهر بر لب مى زنند
در بروى يارى حق بسته ايد
غيرتى كو، تا بجوشاند نهاد؟
ننگ مى جوييد بى نام آورى
دعوتى كردم كسى پاسخ نداد
هست ايمان شما همچون حباب
حاصل اين كار از جايى بعيد
مى كند پيدا كه تدبيرش نبود
كى توان از خصم بگرفت انتقام
يك قدم بر سوى سر منزل رسيد
بر برادرهايتان چون تندباد
نيزه برگيريد با نام آورى
درد سينه طاقت او را بكشت
شانه خالى مى كند از زير بار
باز بنشستيد در ماواى خويش
لرز لرزان آمده بر سوى من
كاينچنين ترسى به دل ره داده اند
كاينچنين ترسى به دل ره داده اند