تقابل مشی ائمه با سکولاریزم (2) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تقابل مشی ائمه با سکولاریزم (2) - نسخه متنی

قدردان قراملکی، محمد حسن

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

انديشه دانشجو ـ شماره 46 و 47، مهر و آبان 1382

تقابل مشي ائمه (ع) با سكولاريزم

قسمت دوم

محمدحسن قدردان قراملكي

امام حسن (ع)

طرفداران تفكيك دين و حكومت، كه مصدر مشروعيت حكومت پيامبر (ص) و علي (ع) را بيعت و شورا مي‏دانستند، به طريق اولي، منكر مشروعيت الهي حكومت ساير امامان هستند. اينان مشروعيت حكومت شش ماهه امام حسن (ع) را مستند به بيعت و رضايت مردم پس از شهادت علي (ع) مي‏نمايند و مصالحه امام را با معاويه و تفويض اصل حكومت به او را دليل بر مدعاي خود‌ ذكر مي‏كنند.

مهندس بازرگان در اين باره مي‏گويد: «امام حسن مجتبي بنا به انتخاب و بيعت مسلمانان، خليفه و جانشين پدرش، علي مرتضي، گرديد. حضرت بنا به اصرار و تمايل مردم، ناچار، به صلح با معاويه تن داد. مسلم است كه اگر امام حسن (ع) خلافت را ملك شخصي و ماموريت الهي يا نبوي مي‏دانست، به خود اجازه نمي‏داد آن را به ديگري صلح كند از نظر امام حسن، خلافت به معناي حكومت و مباشرت امور ملت و از آن مردم بود».

نقد و نظر

سستي استدلال و استناد مزبور از مطالب پيشين روشن مي‏شود. در اين جا نيز به بعضي نكات اشاره مي‏شود:

پاسخ كلي:

ابتدا بايد به اين نكته كلي اشاره شود كه با وجود نصوص و ادله متقن در تاييدنظريه مشروعيت الهي حكومت معصومان، نمي‏توان به صرف برخي از حوادث تاريخي و مواضع معصومان تمسك كرد و آن را دليل بر نظريه تفكيك قرار داد چرا كه همان گونه كه پيش‏تر گفته شد، اگرچه همه مواضعي كه امامان در قبال حكومت‏ها و حاكمان اتخاذ مي‏كردند کاملاً [كاملاً] با نظريه انتصاب مطابقت دارد، اما هر كدام از آن‏ها را نيز مي‏توان توجيه نمود. در اين جا، به بعضي از دلايل واگذاري حكومت از سوي امام حسن (ع) به معاويه اشاره مي‏شود:

ضرورت صلح و فلسفه آن:

حوادث تاريخي را بايد به صورت جامع و از راه‏ برهان علمي، مورد تحليل و كنكاش قرار داد. در صلح امام حسن (ع)، نبايد به ظاهر آن - يعني: انتقال حكومت از امام معصوم به معاويه - بسنده كرد، بلكه بايد به دنبال علل آن رفت.

با نگاهي به تاريخ، مشاهده مي‏كنيم كه معاويه داراي لشکري قدرتمند و منسجم و آماده جنگ با امام حسن (ع) بود. اما اردوگاه امام (ع) مركب از افرادي بود سست عنصر، منافق، خائن و چند دل كه هر كدام سازي مي‏نواختند.

بر حسب ظاهر، روشن بود كه اگر بين اين دو اردوگاه جنگي اتفاق بيفتد، پيروزي نهايي - زود يا دير - براي معاويه خواهد بود و جبهه امام پس از تحمل جنگ و كشته‏شدن هزاران تن از مسلمانان و شهادت يا اسارت امام (ع)، بدون اخذ نتيجه‏اي به نفع اسلام، پراكنده و نابود خواهد گشت و معاويه خود را امير فاتح لقب خواهد داد و با وقاحت هر چه تمام‏تر و بدون هيچ ملاحظه‏اي، اقدامات ضدديني و خصوصاً ضد تشيع علوي خود را تشديد خواهد كرد. بنابراين، امام (ع) مصلحت خود و دين را در مصالحه و واگذاري حكومت ظاهري به معاويه يافت. اما از اين مطلب برنمي‏آيد كه ايشان حكومت را آزادانه و بدون اكراه، به معاويه انتقال داد. خوشبختانه علاوه بر تاريخ، انگيزه‏هاي صلح را مي‏توان درسخنان خود امام (ع) - كه پس از صلح، مرتب مورد اعتراض قرار مي‏گرفت - مشاهده كرد - در اين جا، به يكي از آن‏ها اشاره مي‏شود:

امام (ع) در پاسخ به اعتراض يكي از يارانش فرمود: «والله ما سلمت الامر اليه الا اني لم اجد انصارا ولو وجدت انصار القاتلته ليلي و نهاري حتي يحكم‏الله بيني و بينه.» حضرت در اين پاسخ، به ضعف نظامي اردوگاه خود و در پاسخ‏هاي ديگر، علاوه بر آن، به مصلحت امت، خاموشي فتنه و جلوگيري ازكشتار بي‏حاصل اشاره مي‏كند كه از مجموع آن‏ها برمي‏آيد در صورت وجود زمينه لازم، شب و روز با معاويه مي‏جنگيد و حكومت را به دست نااهل نمي‏سپرد.

شرط برگشت حكومت:

با نگاهي به قرارداد صلح، به يك نكته جالب برمي‏خوريم كه ادعاي تفكيك را تضعيف مي‏كند و آن اين است كه امام حسن (ع) در ماده دوم معاهده خود، شرط كرده است كه در صورت مرگ معاويه، دوباره زمام حكومت به امام حسن (ع) - در صورت زنده‏بودن - و يا امام حسين (ع) مي‏رسد. روشن است كه اگر امام حكومت را از طريق انتصاب، حق خويش و سپس حق امام حسين (ع) نمي‏دانست، نمي‏توانستيم معنايي براي شرط مذكور بيابيم، مگر اين كه ادعا شود امام حسن (ع) - نعوذبالله - به حكومت دنيوي چندان علاقه‏مند بود كه مي‏خواست آن را خود تصاحب كند و سپس به صورت سلطنتي و ارثي قرار دهد. حضرت در اين شرط، اصلاً به راي و بيعت مردم توجهي نكرده است تا ادعاي مشروعيت شورا و بيعت پيش آيد.

تصريح به نظريه انتصاب:

اگر امام (ع) حكومت را حق الهي خويش نمي‏دانست، پس چگونه در مقام ارائه فلسفه سياسي خود و اسلام، به آن تاكيد مي‏كرد: «اي مردم، معاويه مي‏پندارد كه من او را اهل و سزاوار خلافت يافتم و در عوض، خود را فاقد صلاحيت رهبري ديدم، در حالي كه معاويه دروغ مي‏گويد. من سزاوارترين شخص از ميان همه مردم به امر حكومت، مطابق قرآن و سنت پيامبر هستم.»

در اين روايت، حضرت به وضوح، به نظريه انتصاب تاكيد كرده است. آن جا كه سخن از تعيين مقام خلافت در كتاب خدا و انديشه پيامبر (ص) به ميان آورد.

در روايت ديگر نيز سخن از حق انحصاري خويش به ميان مي‏آورد و مي‏فرمايد: «همانا معاويه درباره حق انحصاري من با من منازعه و ستيز كرد.»

امام حسين (ع)

برخي با مردمي (دموكراتيكي) خواندن نهضت و حركت امام حسين (ع)، مي‏خواهند بعد الهي آن را كم‏رنگ و چنين القا نمايند كه قيام آن حضرت صددرصد با درخواست مردم انجام گرفته است و در نهايت، به ضرس قاطع و بي‏باكانه، نفي حاكميت خداوند را به امام حسين (ع) نسبت دهند.

مهندس بازرگان مي‏نويسد: «خروج و حركت سيدالشهداء از مدينه و مكه به كربلا و به قصد كوفه بنا به اصرار و دعوت شفاهي و كتبي انبوه‏ سران و مردم كوفه، براي نجات آن‏ها از ظلم و فساد اموي و عهد‏دارشدن زمامداري و اداره امور آنان بود: دعوتي بود صددرصد مردمي و دموكراتيك. جنگ و شهادت يا قيام و نهضت امام حسين و اصحاب او علاوه بر آن كه يك عمل دفاع صددرصد در حفظ و حيثيت اسلام و جان و ناموسشان بود، نشان از اين حقيقت مي‏داد كه خلافت و حكومت از ديدگاه امام و اسلام، نه از آن يزيد و خلفاست، نه از آن خودشان و نه از آن امت و به انتخاب خودشان است.»

تحليل و بررسي

تحليل و تبيين زواياي گوناگون حركت و قيام امام حسين (ع) خود كتاب مستقلي مي‏طلبد، اما در اين جا نكاتي به عنوان پاسخ به نظريه مزبور ذكر مي‏شود:

حركت امام:

برنامه الهي با تامل در روايات پيامبر اسلام و امامان:، اين نكته به دست مي‏آيد كه قيام و فرجام شهادت امام حسين (ع) يك برنامه الهي و از پيش تعيين شده بود و به عبارت ديگر، امام (ع) براي احياي اسلام، با علم و آگاهي به سوي شهادت گام برمي‏داشت.

روايات در اين زمينه متواتر است و خود امام حسين (ع) نيز در مراحل گوناگون حركت خويش، بدان تاكيد داشته است. پيامبر اسلام (ص) حتي به زمان شهادت امام حسين (ع) اشاره مي‏كند و آن را آخر سال 60 قمري ذكر مي‏نمايد: «يقتل الحسين علي راس ستين من هاجري.»

حضرت علي (ع) هم ماه و روز شهادت او را تعيين نموده بود: «والله لتقتلن هذه الامه ابن نبيها في المحرم لعشر مضين منه.»

امام حسين (ع) در پاسخ ام سلمه، كه وي را از انجام سفر خود منصرف مي‏كرد، فرمود: «اي مادر، اگر من امروز نروم، فردا يا پس‏فردا خواهم رفت. همانا من به روز و ساعت و محل دفن خودم آگاهم.»

احياي دين؛ فلسفه قيام:

يكي از اهداف قيام امام (ع) اصلاح جامعه اسلامي و انجام فريضه امر به معروف و نهي از منكر بود و خود نيز هنگام ترك مدينه، بدان تاكيد نموده بود: «انما خرجت لطلب الاصلاح في امه جدي، اريد ان امر بالمعروف و انهي عن‏المنكر.» معناي اين انگيزه آن است كه اگر امام از عدم تشكيل حكومت و همچنين از نقض عهد مردم كوفه هم مطمئن باشد، دست از خروج و قيام خود برنمي‏دارد: چرا كه انگيزه اصلي و اولي قيام حضرت، همان اداي دين بود و مساله حكومت و زمامداري در مراحل پسين مي‏تواند مطرح باشد، آن هم به شرط اين كه قيام حضرت را با قطع نظر از روايات و علم غيب آن حضرت بررسي كنيم.

بنابراين، اين ادعا كه حركت امام حسين (ع) صددرصد مردمي و در جهت زمامداري بوده، مطابق تحقيقات روايي و تاريخي و سخنان خود حضرت نيست.

خلط مشروعيت سياسي و الهي:

اگر فرضاً بپذيريم كه انگيزه حركت امام دعوت كوفيان و تشكيل حكومت ديني و مردمي بود، نظريه تفكيك از آن استنتاج نمي‏شود، بلكه از آن استفاده مي‏شود كه در صورت عدم دعوت مردم، امام حسين (ع) هم مانند امامان ديگر، دست به حركت و قيام نمي‏زد. اما چون دعوت مردمي - كه شرط تحقق حكومت است - در عصرا مام حسين (ع) تحقق يافت، حجت الهي بر امام (ع) تمام شد و آن حضرت مانند پيامبر و حضرت علي، دست به ايجاد زمينه حكومت ديني زد، هر چند در نهايت، با روي‏گرداني مردم از ايشان، حضرت به فوز شهادت رسيد. اما اين ادعا كه خلافت و حكومت از ديدگاه امام حسين (ع) از آن خودش و خدا نيست، وجه آن اصلاً روشن نيست، بلكه مخالف روايات دال بر نظريه انتصاب و به‏خصوص برخلاف فلسفه سياسي خود امام حسين (ع) است.

4ـ تصريح به نظريه انتصاب:

امام حسين (ع) در روايات متعدد، بر انتقال مشروعيت حكومت از طريق وحي و پيامبر (ص) به امامان و خودش تاكيد مي‏كند:

الف - «مجاري الامور و الاحكام علي ايدي العلماء بالله الامناء علي حلاله و حرامه.»

امام در اين روايت، به جاي اين كه متوليان زمامداري را مردم - كه ادعاي مي‏شود - و متوليان احكام شريعت را علما و متخصصان در علم فقه (حلال و حرام) معرفي كند، متولي هر دو - يعني: زمامداري و بيان شريعت - را «العلماء» ذكر مي‏نمايد. اما اين كه علما چه كساني‏اند و آيا اين قيد منحصر به امامان معصوم است يا شامل فقهاي عصر غيبت هم مي‏شود، تبيين آن خارج از اين بحث است. اما اين نكته واضح است كه امام حسين (ع) دراين روايت، نه تنها مردم را متولي زمامداري و حكومت ندانسته، بلكه حق حاكميت را بر عهده علما - و به طور متيقن، خود امامان نهاده‏اند.

ب - وقتي ابن‌زبير از بيعت امام حسين (ع) با يزيد سؤال كرد، امام (ع) ضمن پاسخ منفي، علت آن را انتقال حق حاكميت جامعه اسلامي به خودش پس از شهادت امام حسن (ع) ذكر نمود: «اصنع اني لاابايع له ابد الان الامر انما كان لي من بعد اخي الحسن.»

حاصل آن كه انتساب نظريه تفكيك و نفي حاكميت خدا و امامان به خود آنان و از آن جمله، امام حسين (ع)، خالي از هرگونه دليل و مؤيدي است و مطابق روايات مذكور، عكس آن مطابق با واقع است.

امام صادق (ع)

امامت امام صادق (ع) در دوره‏اي واقع شد كه مصادف با افول سلسله امويان، ظهور حكومت عباسيان و شورش‏هاي پراكنده در امپراتوري اسلامي بود، هر دسته و گروهي مدعي حكومت بودند و از راهكارهاي گوناگون مي‏خواستند بدان دست يازند. در اين ميان، ابومسلم خراساني و ابوسلمه از سران شورشي مي‏خواستند از اعتبار و وجاهت امام صادق (ع) و ساير شخصيت‏ها در رسيدن به آرزوي خود، نهايت استفاده را نمايند. لذا، نامه‏هايي به امام صادق (ع) و ديگران مانند عبدالله بن الحسن بن الحسن براي برعهده گرفتن حكومت فرستادند تا بدين سان، حمايت و تاييد امام (ع) را جلب نموده و به اقدام خود مشروعيت بخشند.

امام (ع) نامه ابومسلم را در آتش سوزاند. مهدي بازرگان اين اقدام امام را دليل بر تفكيك دين و حكومت مي‏داند و مي‏گويد: «امام صادق وقتي نامه ابومسلم خراساني، شورشگر نامدار ايراني، عليه بني‌‏اميه را دريافت مي‏دارد كه از او در دست‏گرفتن خلافت دعوت و تقاضاي بيعت نموده بود، جوابي كه امام به نامه‏رسان مي‏دهد، سوزاندن نامه روي شعله چراغ است.»

تحليل و ارزيابي

هر چند از مطالب پيشين، وهن استدلال‏هاي مزبور روشن شد، اما به اختصار، به برخي از نكات تاريخي و خاص اشاره مي‏شود:

نبودن زمينه حكومت:

امام صادق (ع) از نبود شرايط و زمينه لازم براي به دست‏گرفتن حكومت كاملاً آگاه بود و بهترين راه براي خدمت به اسلام و مسلمانان را انقلاب علمي و فرهنگي تشخيص داد و از فضاي آزاد جامعه، كه معلول رقابت مدعيان حكومت بود، نهايت استفاده را در نشر آموزه‏هاي ناب مذهب تشيع كرد كه رهاورد آن تربيت بيش از چهارهزار عالم دين و ابلاغ هزاران روايت بود كه امروز مكتب تشيع از آن به خود مي‏بالد.

در اين مختصر، مجال آن نيست كه دست به تحليل تاريخي بزنيم، فقط براي تاييد مدعاي خود، به سخن امام (ع) بسنده مي‏شود:

امام صادق (ع) نه تنها خود، نامه ابومسلم را در شعله چراغ سوازند، بلكه به عبدالله - كه او نيز نامه ابومسلم را دريافت كرده و بدان پاسخ مثبت داده بود - سفارش نمود كه مبادا به نامه او پاسخ مثبت دهد و فريب ابومسلم را بخورد. در توضيح بيش‏تر، امام به او خاطرنشان نمود كه بني‏عباس اين اجازه را به تو و فرزندان امام حسن (ع) و هم‏چنين به فرزندان امام حسين (ع) نخواهند داد كه بر مسند حكومت بنشينند. اما عبدالله به جاي پندگرفتن از نصيحت امام، حضرت را متهم به حسادت در حكومت نسبت به خودش نمود و به فكر حكومت افتاد.

نتيجه آن هم اين شد كه سفاح پس از كشته‏شدن ابوسلمه، سراغ عبدالله و يارانش آمد و همه آن‏ها را يا كشت يا گرفتار نمود.

از اين نصيحت امام، انگيزه كناره‏گيري ايشان از حكومت روشن مي‏شود كه انگيزه مهم و عام آن فقدان زمينه لازم براي به‏دست‏گيري حكومت است. حضرت در پاسخي كه به نامه ابوسلمه نوشت، به اين نكته تاكيد كرد: «ولا الزمان زماني» و در پاسخ ابومسلم، شعر زير را خواند:

«ايا موقد انا را لغيرك ضوءها و يا حاطبا في غير حبلك تحطب»

يعني: اي كسي كه آتش روشن مي‏كني، بدان كه نور آن نصيب ديگران خواهد شد و اي كسي كه هيزم جمع مي‏كني، بدان كه آن را در ريسمان ديگري مي‏آويزي.

منظور حضرت از اين سخن آن بود كه هر تلاش و كوششي براي حكومت با موفقيت همراه نخواهد بود و چه بسا طعم پيروزي آن را ديگران خواهند چشيد.

نبود ياران وفادار:

يكي از علل دست‏نزدن امام صادق (ع) به قيام، نبود ياران و انصار وفادار بود كه تاريخ آن را ضبط كرده و خود امام هم بدان اشاره داشته است:

شخصي به نام سدير صيرفي از امام دليل سكوت آن حضرت را در قبال حكومت سؤال كرد. حضرت با اشاره به گله‏اي كه در آن نزديكي بود، فرمود: «به خدا قسم، اگر من به اندازه همين گله (كه عدد آن به هفده مي‏رسيد) يار باوفا داشتم، هرگز درنگ نمي‏كردم.»

مقاصد سياسي دعوت‏كنندگان:

مدعيان سكولار از عدم پاسخ امام به نامه‏ها و تقاضاهاي بيعت، به عنوان دليلي براي نظريه خود ياد مي‏كنند. اما به پاسخ منفي امام، كه انگيزه عدم قيام راتبيين مي‏كند، اشاره‏اي نمي‏نمايند و از آن مي‏گذرند؛ جايي كه امام صادق (ع) در پاسخ ابوسلمه، به دو دليل اشاره مي‏كند: يكي عدم فرارسيدن زمان مناسب - كه اشاره شد - و ديگري عدم صداقت دعوت‏كنندگان. به بياني ديگر، دعوت‏كنندگان نمي‏خواستند امام بر مسند حكومت بنشيند، بلكه مي‏خواستند از امام به عنوان پل پيروزي خود سود جويند. از اين رو، امام با تفطن و اشراف بر اين نكته، به ابوسلمه مي‏گويد: تو كه از طرفداران و ياران واقعي ما نيستي، چه انگيزه‏اي از دعوت خودداري؛ «ما انت من رجالي.» اين پاسخ امام انگيزه سودجويانه و فريبكاري دعوت‏كننده را مشخص مي‏كند.

تصريح به مشروعيت الهي:

نكته آخر اين كه امام (ع) در موارد گوناگون، به مشروعيت الهي امامت و حكومت خود، تاكيد و تصريح ورزيده است و از اين روايات، نه تنها نظريه انتصاب استنتاج مي‏شود، بلكه روايات مزبور تفسيركننده برخي از مواضع امام است كه در آن‏ها، حضرت از مداخله در حكومت امتناع مي‏كرد (و پيش‏تر بيان شد.) امام صادق (ع) درباره حق حاكميت و اين كه آيا آن حق متعلق به خدا و رسولش است يا مردم، مي‏فرمايد: «ان‏الله عزوجل فوض‏اليه (ص) امرالدين والامه ليسوس عباده.»

در اين روايت، سخن از انتقال حق حاكميت امت و تدبير امور مردم (سياست) از سوي خداوند به پيامبر (ص) است كه بيانگر انديشه سياسي اسلام و امام مي‏باشد.

در روايت ديگر، خودشان را سياستمدار شهرها مي‏خوانند: «نحن ساده العباد و ساسه البلاد.»

به نظر مي‏رسد با توجه به نكات يادشده و همچنين روايات خود امام صادق (ع)، شبهه جدا انگاشتن حكومت و دين و انتساب آن به امام صادق (ع) ادعايي بدون دليل است.

امام رضا (ع)

يكي از دستاويزهاي طرفداران جدا انگاشتن دين و حكومت، امتناع امام رضا (ع) از پذيرفتن پيشنهاد مامون، خليفه وقت عباسي، مبني بر انتقال حكومت و خلافت از وي به امام بود. با استنكاف امام از پذيرفتن اصل حكومت، مامون پيشنهاد ولايتعهدي را مطرح كرد و امام هم به ناچار، فقط صورت و ظاهر آن را با شرط عدم مداخله در مسائل حكومتي پذيرفت. وجه استدلال اين گونه است كه اگر در انديشه امام، حكومت با دين متحد و مدغم بود، حضرت بايد از فرصت فراهم‏شده نهايت استفاده را مي‏كرد، نه اين كه خود را كنار بكشد.

آقاي بازرگان در تقريردليل فوق مي‏گويد: «علي‏بن موسي‏الرضا - امام هشتم - علي‏رغم اصرار مامون، زير بار خلافت نمي‏رود و ولايتعهدي را بنا به مصالحي، فقط به صورت ظاهري و با خودداري از هرگونه دخالت و مسؤوليت قبول مي‏نمايد، در صورتي كه اگر امامت او همچون نبوت جدش، ملازمه قطعي (يا ارگانيك و الهي) با حكومت و در دست‏گرفتن قدرت مي‏داشت، آن را قبلاً اعلام و اجرا مي‏نمود.»

نقد و نظر

در نقد استدلال مزبور، نكات ذيل در خور تامل است:

اغراض سياسي مامون:

پيش از قضاوت عجولانه از كناره‏گيري امام رضا (ع) از حكومت و ذكر آن به عنوان دليل نظريه تفكيك، لازم است زوايا و انگيزه‏هاي تاريخي و سياسي آن مورد مداقه قرار گيرد، آن گاه ببينيم كه آيا اين موارد دليل و مؤيد نظريه انتصاب است يا نظريه تفكيك؟

يكي از راه‏هاي تبيين آن بررسي اصل پيشنهاد مامون در واگذاري حكومت يا ولايتعهدي است كه آيا وي از روي صداقت و جداخواهان انتقال حكومت به امام بود يا اين كه وي اغراض ديگري را از آن تعقيب مي‏كرد؟

اگر فرض اول ثابت شود - يعني: مامون به واقع مي‏خواسته است حكومت را به فرد شايسته و اهل آن، يعني امام رضا (ع) واگذار كند و زمينه آن هم فراهم بوده، اما با اين وجود، امام از آن كناره گرفته - در اين فرض، مدعاي تفكيك ثابت مي‏شود. اما اگر فرض دوم صحت داشته باشد، مدعيان سكولار نمي‏توانند به آن استناد كنند.

پژوهشگران تاريخي براين باورند كه مامون در پيشنهاد خود، به دنبال اغراض سياسي و اجتماعي بود و به هيچ وجه، نمي‏خواست حكومت رابه امام تسليم كند، بلكه با جلب حضرت به سوي دستگاه حكومتي خويش، مي‏خواست به اهداف خود همانند، جلب‏نظر ايرانيان، سركوب مخالفان - و از آن جمله، نهضت علويان - خلع سلاح امام و يارانش و همچنين مشروعيت ديني بخشيدن به حكومت خود و در نهايت، استفاده از جايگاه معنوي امام و ترور شخصيت وي به اتهام نزديكي به حكومت و اهدافي ديگر، نايل آيد.

در اين جا، به انگيزه‏هاي مزبور از ديدگاه خود امام (ع) و مامون - كه دو طرف قضيه هستند - اشاره مي‏شود:

امام (ع) درباره انگيزه پيشنهاد ولايتعهدي، خطاب به مامون مي‏فرمايد: «تو از اين پيشنهاد خود مي‏خواهي به مردم اين گونه القا كني كه علي‏بن موسي‏الرضا شخصي باتقوا و زاهد در امور دنيا نيست و اين دنياست كه او را به كام خود كشيده؛ مگر نمي‏بينيد كه چگونه او پيشنهاد وليتعهدي را به طمع حكومت پذيرفت؟»

پس انگيزه مامون ترور شخصيت معنوي امام بود كه بين مردم محبوبيت خاصي داشت. مامون از وجود چنين شخصيتي، آن هم در سرزميني دور از پايتخت، واهمه داشت تا مبادا دست به تشكيل حكومت اسلامي و سست‏كردن پايه‏هاي حكومت وي بزند.

مامون درسخن ذيل، به اين نكته اشاره مي‏كند؛ آن جا كه در پاسخ معترضي مي‏گويد: «امام (به سبب زندگي در مدينه) از چشم‏هاي حكومت ما مستتر و نهان بود و بدين سان، مردم را به سوي خويش فرا مي‏خواند. هدف ما از ولايتعهدي او اين است كه دعوت وي به سود ما باشد و ديگر اين كه با پذيرفتن ولايتعهدي، به ملك و خلافت ما اعتراف كند.»

در اين سخن، مامون علاوه بر مساله نظارت بر اعمال امام، در به رسميت ‏شناختن حكومتش از سوي امام نيز تاكيد مي‏كند.

2- غاصب خواندن مامون:

امام (ع) با پيشنهاد واگذاري اصل حكومت به ايشان از سوي مامون، مخالفت مي‏كرد. دليل آن هم علاوه بر جدي‏نبودن مامون در اصل پيشنهاد خود، تعارض آن با نظريه انتصاب بود كه امام معتقد به مشروعيت الهي امامت و حكومت خويش بود و پذيرفتن مقام خلافت از طريق مامون، به معناي اين بود كه خلافت حق مامون است و او آن را به شخص امام انتقال داده و امام پيش از اين ، از چنان حقي برخوردار نبوده است.

امام (ع) در پاسخ مامون از علت عدم پذيرفتن خلافت، به صورت قضيه منفصله، فرمود: «اي مامون، مشروعيت حكومت تو از دو حال خارج نيست: يا اين كه مستند به مشروعيت الهي است و خداوند آن را در تو قرار داده و يا اين كه در حكومت از هيچ مشروعيتي برخوردار نيستي و در حقيقت، تو غاصب آن هستي و در هر دو صورت، انتقال و واگذاري حكومت توسط تو به ديگري جايز نيست؛ چرا كه در صورت اول، خلافت حق الهي و مخصوص توست و تو نمي‏تواني حق الهي را به ديگري تفويض كني، اما در صورت دوم، تو اصلاً واجد حقي نيستي تا در مقام اعطاي آن به من باشي.»

دراين حديث شريف، امام (ع) به صراحت سخن از نظريه انتصاب و حق حاكميت الهي و اين كه خداوند آن را به برخي از بندگان شايسته خود واگذار مي‏‎كند، سخن به ميان مي‏آورد و اين دلالت خود به تنهايي مبطل نظريه تفكيك است. اما اين كه اين بنده شايسته خداوند، كه حق حاكميت الهي به او رسيده، آيا مامون است يا خود امام رضا (ع)، هر چند امام در اين روايت به دليل تقيه، بدان تصريح نكرده، اما به نظر نمي‏رسد كه پاسخ آن، بر شنوندگان آن حديث در زمان امام رضا (ع) روشن نبوده باشد. روايات ديگر امام نيز گوياي آن پاسخ است. بنابراين، علت امتناع حضرت از پذيرفتن خلافت مامون، نه به دليل تفكيك دين از حكومت، بلكه دقيقاً برعكس، به دليل ادغام و وحدت اين دو بود (كه توضيحش گذشت.)

3ـ تصريح به نظريه انتصاب:

امام (ع) علاوه بر روايت مزبور، در روايات ديگري بر نظريه انتصاب تاكيد مي‏كند. حضرت در حديثي نوراني و مفصل، پس از تبيين معناي «امام» و شمول آن به رهبري سياسي و اجتماعي، تعيين مصداق آن را منحصر به مقام الهي و وحي آسماني مي‏كند و خاطرنشان مي‏سازد كه تعيين امام با عقل‏‎هاي حيران و ناقص، مساوي افتادن در دام گمراهي و ضلالت است. از اين رو، حضرت به توبيخ و ذم مردم صدر اسلام مي‏پردازد كه به جاي اهتمام به وصيت پيامبر (ص) در حكومت، به شورا و انتخاب روي آوردند.

دلالت روايت مزبور بر نظريه انتصاب روشن است؛ اما در اين روايت طولاني، از انتخاب حضرت علي (ع) به عنوان خليفه مسلمانان از سوي خداوند و پيامبر (ص) سخن مي‏گويد و مقابل آن را نظريه شورا و انتخاب امت قرار داده است و از آن به گمراهي و انحراف ياد مي‏كند. حضرت در روايتي ديگر، روي‏گرداني مردم صدر اسلام از حضرت علي (ع) را به جهد و كوشش آنان براي خاموش‏كردن نور الهي توصيف مي‏كند.

در پايان اين بحث، پاسخ به اين سؤال ضروري مي‏نمايد كه چرا امام مساله ولايتعهدي را پذيرفت؟ چرا همان گونه كه پيشنهاد اصل حكومت را رد كرد، پيشنهاد ولايتعهدي را رد ننمود؟ آيا امام با اين كار خود، خلافت مامون را به رسميت نشناخت؟

پاسخ تفصيلي اين مطلب را بايد در جاي ديگر يافت، اما در اين جا به سه نكته اشاره مي‏شود:

اولاً، مطابق روايات، امام به پذيرفتن آن پيشنهاد مجبور بود.

ثانياً، حضرت براي نشان‏دادن نارضايتي قبلي خود، پذيرفتن آن را منوط به عدم مداخله در هر گونه كار حكومتي نمود تا بدين سان، صوري بودن ولايتعهدي را نشان دهد.

ثالثاً، امام در مجامع گوناگون، ضمن اشاره به حق و مشروعيت الهي خويش، در خنثي‏كردن هدف مامون تلاش مي‏كرد؛ مثلاً، در اولين گام، پس از مراسم بيعت مردم با ولايتعهدي حضرت، مامون از امام خواست براي بيعت‏كنندگان سخنراني كند و منظور مامون از اين كار بهره‏برداري سياسي در تاييد حكومت خويش بود و توقع داشت كه حضرت وي را در حضور جمع، تعريف و تمجيد كند. امام در يك اقدام سنجيده، به جاي نطق مشروع و طولاني، تنها به يك جمله بسنده كرد و آن اين كه: «لناعليكم حق برسول‏الله و لكم علينا به حق فاذا انتم اديتم الينا ذلك وجب علينا حق بكم.»

حضرت در سخن خويش، هيچ گونه اشاره‏اي به مامون - كه سمت خلافت را داشت و حضرت وليعهد او محسوب مي‏شد - نكرد، با وجود اين كه اين كار در عرف دولتي، نوعي اهانت و توهين محسوب مي‏شود. ايشان در اين جمله كوتاه. خود را صاحب حق معرفي مي‏كند كه مصدر آن حقوق، رسول خدا (ص) است و مي‏خواهد به مساله امامت و انتصابي‏بودن حكومت از طريق وحي اشاره كند و اين كه مساله ولايتعهدي و دستگاه مامون ظاهري بيش نيست.

حاصل آن كه ادله جداانگاران دين از حكومت ـ (سكولاريست‏ها) در استناد به مشي و سيره ائمه اطهار: به هيچ وجه، وافي و مثبت مدعايشان نيست و بدين سان، نظريه انتصاب الهي حكومت معصومان استوار و بلامعارض چهره مي‏نمايد. از وجود و اثبات اين نظريه، بحث ولايت فقيه در عصر غيبت نشأت مي‏گيرد و عالمان و انديشوران دين مي‏توانند با تقريرات گوناگون به طرح و تبيين ديدگاه‏ها بپردازند. اما بنا بر نظريه تفكيك، جايي براي اين گونه مباحث باقي نمي‏ماند.


. مهدي بازرگان، آخرت و خدا، ص 44.

. محمدباقر مجلسي، پيشين، ج 44، ص 147 و ج 44، ص 15 و 25، و نيز ر.ك. به: سيد عبدالله شبر، جلاءالعيون، ج 1، ص 345/علامه قندوزي، ينابيع‏الموده، ص 193/سيدهاشم. رسولى محلاتى ، زندگانى امام حسن(ع)‌؛ ج2، بخش هفتم.

. ر.ك. به: شيخ رضي آل ياسين،صلح الحسن، ص 252-253 / ابن كثير، تاريخ ابن كثير، ج 8 ، ص 41.

. «ايهاالناس، ان معاويه زعم اني رايته للخلافه اهلا و لم ار نفسي لها اهلا و كذب معاويه، اني اولي الناس بالناس في كتاب ‏الله و علي لسان نبي‏الله.» (محمدباقر مجلسي، پيشين، ج 44، ص 22).

. «ان معاويه نازعنّي حقالي دونه.» (علامه قندوزي، پيشين، ص 193).

. آخرت و خدا هدف بعثت، ص 43.

. نگارنده، «آگاهي امام حسين (ع) از شهادت»، دايره‏المعارف امام حسين (ع) مركز تحقيقات اسلامي سپاه پاسداران قم، (زير چاپ).

. ابن عساكر، تاريخ مدينه و دمشق، ج 14، ص 198.

. شيخ صدوق، علل الشرايع،ج 1، ص 227/محمدباقر مجلسي، پيشين، ج 45، ص 102.

. محمدباقر مجلسي، پيشين، ج 10، ص 175.

. پژوهشگاه باقرالعلوم (ع) موسوعه كلمات الامام الحسين، ص 291.

. محمدباقرمجلسي، پيشين، ج 100، ص 79.

. موسوعه كلمات الامام الحسين، ص 278؛ حضرت در نامه‏اي به اشراف كوفه مي‏نويسد: «اني احق بهذا الامر لقرابتي من رسول‏الله.» (همان، ص 377) و در راه كربلا مي‏فرمايد: «ايهاالناس انا ابن بنت رسول ‏الله و نحن اولي بولايه هذه‏الامور عليكم من هولاء المدعين ما ليس لهم.» (همان، ص 357) و هنگام وداع با قبرجدش (ص) فرمود: «انا سبطك في ‏الخلف الذي خلفت علي امتك فاشهد عليهم يا نبي‏الله انهم قد خذلوني و ضيعوني.» (همان، ص 286).

. ر.ك. به: شهرستاني، الملل و النحل، ج 1، ص 241./ محمد باقر مجلسي ، پيشين ، ج 47 ، ص 132

. علي مسعودي، مروج الذهب، ج 3. ص 254.

. آخرت و خدا، ص 42.

. محمدباقر مجلسي، پيشين، ج 47، ص 132 ژ.

. جعفر مرتضي حياه‏الامام الرضا (ع)، ص 49.

. جعفر مرتضي حياه‏الامام الرضا (ع)، ص 49.

. محمدبن يعقوب كليني، اصول كافي، ج 2. ص 242.

. محمدباقر مجلسي، پيشين، ج 17، ص 4/ج 26، ص 259.

. محمدباقر مجلسي، پيشين، ج 17، ص 4/ج 26، ص 259.

. «تريد بذلك ان يقول‏الناس ان علي‏بن موسي الرضالم يزهد في‏الدنيا، بل زهدت الدنيا فيه، الاترون كيف قبل ولايه العهد طمعا في‏الخلافه.» (شيخ صدوق، پيشين، ج 1، ص 278).

. «قد كان هذا الرجل مستترا عنا يد عو الي نفسه فاردنا ان نجعله ولي عهدنا ليكون دعاؤه لنا وليعترف بالملك و الخلافه لنا.» (شيخ صدوق، عيون اخبارالرضا (ع)، باب 40، ج 2، ص 299).

. «ان كانت هذه الخلافه لك والله جعلها لك، فلايجوز لك ان تخلع لباسا البسكه الله و تجعله لغيرك و ان كانت الخلافه ليست لك فلا يجوز لك ان تجعل لي ما ليس لك.» (محمدباقر مجلسي، پيشين، ج 49، ص 129/عيون اخبارالرضا، ج 2، ص 139).

. «رغبوا عن اختيارالله و اختيارالرسول (ص) و اهل بيته الي اختيار هم، فكيف لهم باختيار الامام؟!» (محمدبن يعقوب كليني، همان، ج 1، ص 198).

. شيخ عزيزالله العطاردي، مسند الامام الرضا، ج 1، ص 233 و 111 كنگره جهاني امام رضا، مشهد، 1406 ق. / عيون اخبار الرضا، ج 2، ص 99 و ج 1، ص 216.

. محمدباقر مجلسي، پيشين، ج 49، ص 146.


/ 1