<span class="p_h1">&#64831;</span> نگاهى به مفهوم سياست (1) <span class="p_h1">&#64830;</span> - نگاهی به مفهوم سیاست (1) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

نگاهی به مفهوم سیاست (1) - نسخه متنی

محمد حسین اسکندری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

﴿ نگاهى به مفهوم سياست (1)


محمد حسين اسكندرى

سياست در لغت


در لغت‏براى واژه سياست مفاهيم بسيارى ذكر كرده‏اند و در فرهنگ علوم سياسى نيز مفاهيم اصطلاحى متعددى براى آن به وجود آمده است. ما در اين نوشته، نخست‏به مفاهيم لغوى آن اشاره‏اى مى‏كنيم. سپس تعدادى از تعاريف صاحبنظران اين رشته را درباره كلمه سياست‏بررسى مى‏كنيم و در نهايت‏به تعريف مورد نظر و تجزيه و تحليل آن مى‏پردازيم.


واژه سياست در لغت‏به معنى پاس داشتن ملك، حراست و نگهدارى، حكم راندن، رعيت دارى، رياست، داورى، مصلحت، تدبير، تاديب، دورانديشى، قهر كردن، شكنجه، عذاب، عقوبت، عدالت و غيره آمده است.


مفهوم اصطلاحى سياست


فرهنگهاى سياسى تعاريف مختلفى از سياست ارائه كرده، كه تعدادى از آنها بازگو مى‏شود: 1- سياست politic به معناى آنچه مربوط به شهر، اداره آن و متعلقات آن است (2).


2- سياست، فن حكومت‏بر جوامع انسانى است (3).


3- سياست اخذ تصيميم درباره مسائل ناهمگون است. (4)


4- سياست توزيع اقتدارآميز ارزشهاست. (5)


5- سياست مجموعه تدابيرى است كه حكومت‏به منظور اداره امور كشور اتخاذ مى‏كند. (6)


6- هر امرى كه مربرط به دولت، مديريت، تعيين شكل، مقاصد و چگونگى فعاليت دولت‏باشد از مقوله امور سياسى است‏». (7)


7- سياست مساله‏اى همه‏جانبه و حكومت مساله اصلى سياست است. (8)


8- سياست «كاربرد قدرت‏» و يا «پيكار بر سر قدرت‏» (9) است‏يعنى رقابت و هم چشمى سياستمداران در مبازره براى به دست آوردن قدرت يا حفظ خويش در موضع قدرت.


9- سياست روابط قدرت يا كيفيت توزيع قدرت است. (10)


10- سياست‏به صلاح باز آوردن مردم است‏به وسيله ارشاد ايشان به راه نجات در دنيا و آخرت و آن از سوى انبياء براى خاصه و عامه در ظاهر و باطن است و از سوى سلاطين در ظاهرشان و از سوى علماء كه وارثان انبيا هستند در باطن ايشان. (11)


11- السياسة استصلاح الخلق بارشادهم الى الطريق المستقيم المنجى فى الدنيا و الاخرة و وى سياست را به چهار قسم تقسيم مى‏كند كه عبارتند از: سياست انبيا، سياست‏خلفاء و سلاطين، سياست علماء و سياست وعاظ و تاثيرى كه بر باطن عامه مردم دارند. (12)


«فمعنى السياسة فى الاصل يطلق على الرعاية و الترويض فى الدواب فاستعملت مجازا فى رعاية امور الناس و سمى الراعى لهذالامور «سياسيا» فقيل (الوالى يسوس الرعية) اذا تولى امرها و دبرها و احسن النظر اليها.... فالسياسة كماترى رعاية و اصلاح و تقويم و ارشاد و تاديب، اى هى: صلاح و اصلاح و المتعاطى للامور السياسة مصلح للخلق مرشد الى الحق و دال على الصواب‏». (13)


تعاريفى كه گذشت‏بيشتر بر يك فن يا يك نوع رفتار يا نهاد و يا پديده اجتماعى تكيه كرده‏اند; ولى تعاريف ديگرى از سياست وجود دارد كه با تعاريف فوق كاملا متفاوت است. اين تعاريف با تعابير مختلف به يك علم يا يك رشته علمى اشاره دارند. ذيلا به تعدادى از آنها اشاره خواهد شد.


1- ليتره مى‏گويد: «سياست علم حكومت‏بر كشور است‏» (14)


2- دو ورژه مى‏گويد: «سياست علم قدرت است كه توسط دولت‏به كار مى‏رود تا نظم اجتماعى را تامين كند.»


3- «سياست علمى است كه به ما مى‏آموزد چه كسى مى‏برد،چه مى‏برد، كجا مى‏برد چگونه مى‏برد و چرا مى‏برد؟» (15)


4- «سياست مطالعه دولت است‏» (16)


5- «سياست، مطالعه، اعمال قدرت و نفوذ كه به شكل وسيع در جوامع انسانى جريان دارد» (17)


6- «سياست‏بررسى كاركردهاى حكومت‏يا دولت و مديريت امور همگانى و احزاب سياسى است‏». (18)


اين تعاريف يك تفاوت اساسى با تعاريف گذشته دارند و على‏رغم آنكه تعاريف اول بر يك فن يا رفتار يا نهاد خاصى و يا يك پديده اجتماعى تكيه كرده‏اند، اين تعاريف با تعابير مختلف در واقع به يك علم يا يك رشته علمى اشاره دارند. در اين ميان كسانى مثل لنين گفته‏اند: «سياست‏بيان متبلور اقتصاد است‏» (19) كه به روشنى نمى‏توان آن را جزء يكى از دو دسته تعاريف بالا برشمرد، ولى به نظر مى‏رسد با تعاريف دسته دوم مشابهت‏بيشترى داشته باشد.


جمع‏بندى تعاريف


بنابراين در اصطلاح سياسى، گاهى منظور از كلمه «سياست‏» يك پديده اجتماعى است كه به عنوان موضوع «علم سياست‏» مطرح مى‏شود و محور اصلى و هسته اساسى تحقيق و بررسى آن علم قرار مى‏گيرد. گاهى نيز واژه نامبرده به معنى «علم سياست‏» به عنوان يك رشته در كنار ديگر رشته‏هاى علوم انسانى مورد نظر قرار مى‏گيرد.


هنگاميكه در تعاريف مختلف «سياست‏» دقت كنيم، اختلاف مفهومى واژه «سياست‏» به خوبى ملموس است و از اين ديدگاه، تعاريف نامبرده به دو گروه اساسى قابل تقسيمند:


گروه اول از تعاريف «سياست‏» روى نخستين مفهوم اصطلاحى آن تكيه كرده و هدف آنها تعريف سياست است‏به عنوان يك پديده اجتماعى قابل تحقيق و بررسى و به عنوان موضوع يك علم و محور اصلى يك رشته تخصصى.


گروه دوم از تعاريف، علم سياست را در نظر دارند و منظورشان از «سياست‏» يك رشته تخصصى است كه در بين ساير رشته‏هاى تخصصى و در كنار علم اقتصاد،علم حقوق، علم الاجتماع و بقيه علوم انسانى جايگاه خاص خود را دارد; چنانكه واژه‏هاى ديگرى نظير; اقتصاد، حقوق و... نيز كم و بيش داراى چنين كاربردى هستند.


نقد و بررسى


هر يك از دو نوع تعريف فوق در زمينه خاص خود نقطه نظرهاى گوناگونى ابراز داشته‏اند كه اكثرا خالى از كمبود، ابهام، ايراد و انتقاد نيستند كه ما در اينجا به بعضى از آنها اشاره مى‏كنيم.


1. دخالت عقايد و ارزشها


در بسيارى از تعاريف جنبه علمى و بى‏نظرى صرف رعايت نشده، زيرا، تحت‏تاثير افكار و عقايد و ارزشهاى خاصى كه مورد قبول تعريف‏كننده بوده است ارائه شده، از نفوذ ارزشها و جاذبه‏هاى مكتبى در امان نبوده‏اند; تا آنجاكه به عنوان يكى از عوامل مهم اختلاف در تعاريف، روى اين حقيقت; يعنى متاثر بودن از عقايد و ارزشها مى‏توان تكيه كرد.


طبيعى است كه به هنگام تعريف واژه سياست و توضيح موضوع و محور علم سياست،نبايد درگير چنين اختلافاتى بشويم و تحت تاثير افكار،عقايد و ارزشهاى ويژه مورد قبول خويش قرار بگيريم; چرا كه در اين صورت ما با مخالفين خود و طرفداران مكاتب ديگر نمى‏توانيم زبان مشترك داشته باشيم و با آنها ارتباط برقرار كنيم. بنابراين موضوع علم سياست مانند هر علم ديگر يك پديده عينى و يك حقيقت‏خارجى است كه همه انديشمندان علم سياست‏با هر عقيده و طرز فكرى كه دارند، هر ارزش و مكتبى كه پذيرفته‏اند و هر دين و آيينى كه در فكر و عمل به تعليمات، آداب و دستورات آن ملتزم هستند بر محور آن سخن مى‏گويند و در تعريف و تحقيق خود آشكارا يا به طور ارتكازى، آن پديده عينى و حقيقت‏خارجى را مورد توجه قرار مى‏دهند.


بنابراين، گرچه پديده سياست‏يك پديده انسانى اجتماعى است كه با ديگر پديده‏هاى انسانى - اجتماعى آميختگى و تاثيرو تاثر خاص خود را دارد; آنچنان كه تصوير و تصور آن به صورت جداگانه و متمايز از ديگر ابعاد انسانى بسيار دقيق، ظريف و مشكل خواهد بود; اما در هر حال چيزى است كه حقيقت دارد و ما بايد آن را به صورت متمايز و خارج از تاثير ديگر ابعاد، افكار و ارزشهاى انسانى تبيين و تعريف كنيم; تا اولا بتوانيم به آنچه كه دانشمندان مختلف از واژه سياست و ديگر واژه‏هاى معادل آن در زبانهاى ديگر هرچند به صورت ارتكازى، قصد مى‏كنند دست پيدا كنيم و با همه آنها درباره يك محور مشترك سخن بگوييم و درباره يك موضوع مشترك تحقيق و بررسى كنيم. ثانيا، علم سياست‏به صورت يك علم مستقل و يك رشته جدا از ديگر رشته‏ها بتواند بر محور اين هسته مركزى و موضوع مجزا شده تشكيل يابد و حد و مرز خود را در بين ساير علوم انسانى پيدا كند.


البته ما نمى‏خواهيم تاثير افكار، عقايد و ارزشهاى مكتبى را بر سياست‏به طور كلى انكار كنيم و يا آن را كنار بگذاريم، سخن اصلى ما اين است كه در نخستين مرحله‏اى كه وارد علم سياست مى‏شويم و مى‏خواهيم پديده سياست را كه يك پديده نوعى و فراگير انسانى است و در همه جوامع انسانى با هر مكتب و فكر يا دين و آئين و يا بينش و ارزشى و در هر زمان و مكانى تحقق داشته است - مورد تعريف و تحقيق و بررسى قرار دهيم، ناگزيريم همان را كه در همه جوامع تحقق دارد و همان را كه يك پديده و حقيقت نوعى است - برهنه از تاثير و نفوذ افكار و ارزشهاى خاص هر جامعه - در مرحله نخست‏باز شناسيم و سپس در مراحل بعد تاثير اختلافات مكتبى، فكرى و ارزشى را در حول و حوش مبانى و اهداف، اصول و روشها، شكل و سيستم آن و چيزهايى از اين قبيل ملحوظ داريم. نخست لازم است آن حقيقت را كه در اين زمينه، همه به آن اشاره مى‏كنند، در حول و حوش آن سخن مى‏گويند و مسائل و مشكلات مربوط به آن را به بحث مى‏گذارند پيدا كنيم; چرا كه در غير اين صورت اختلاف و اتفاق علماى سياسى بى‏معنا است چون محور و موضوع واحدى كه درباره آن اختلاف يا اتفاق داشته باشند وجود ندارد و به اصطلاح زبان مشتركى وجود ندارد، بلكه دانشمندان مختلف در زمينه‏ها و موضوعات مختلف و نامرتبط سخن مى‏گويند و هر يك درباره مفهوم خاصى از سياست‏سخن مى‏گويد كه با مفهوم مورد نظر ديگرى كاملا متفاوت است. به عبارت ديگر اگر چنين حقيقت واحد و محور مشتركى در بيان سيستمهاى سياسى حاكم بر جوامع مختلف وجود نداشته باشد اطلاق واژه سياست‏بر آنچه كه در جوامع مختلف جريان دارد از نوع كاربرد مشترك لفظى بر معانى متعدد و گوناگون آن خواهد بود; در صورتى كه بدون شك واژه سياست‏به صورت مشترك معنوى و با مفهوم و معنى واحد بر سياستهاى جوامع مختلف اطلاق مى‏شود و سخن ما اين است كه در گام نخست اين مفهوم واحد و مشترك را لازم است توضيح دهيم.


بنابراين، مى‏توان گفت: براى سياست دو نوع تعريف قابل ارائه است ;نخست، تعريف سياست‏به عنوان يك مفهوم مشترك ويك حقيقت وابسته به نوع انسان و موجود در همه جوامع انسانى و با قطع نظر از ابعاد مكتبى وفكرى و عقيدتى و بار ارزشى مورد قبول هر جامعه. دوم، تعريف كامل مصداق مقبول و مورد نظرآن كه طبعا تحت‏تاثير افكار و عقايد تعريف كننده و مكتب و ارزش مورد قبول وى شكل ويژه و مكتبى خاصى پيدا كرده از ديد تعريف كننده و جامعه وى كامل و مورد قبول است; ولى، از ديد جوامع ديگر ناقص و نادرست‏بوده و پذيرفته نمى‏شود. به نظر ما اينگونه تعاريف كه نقطه‏نظرهاى مكتبى را در آن ملحوظ مى‏دارند و تحت‏تاثير افكار و عقايد خود، قيود ارزشى مقبول خويش را به آن مى‏زنند، بايد به عنوان نتيجه نهايى بحث و پس از روشن شدن نقطه نظرهاى خاص بينشى و حل اختلافات مكتبى وتوضيح مبانى و اهدافى كه براى سياست مطرح مى‏كنند و روشى كه در آن به كار مى‏گيرند مطرح شوند و طرح آنها در آغاز ورود به تحقيق و پژوهش علم سياست و نقطه شروع بحث چندان مناسب نيست و به معنى تلقى قطعى مطالب مبهم و مسائل اختلافى خواهد بود كه در آينده و در ضمن بحث‏بايد روشن شود.


پس بر ماست كه در اينجا پديده سياست را خارج از اختلافات مكتبى، بينشى و ارزشى توضيح دهيم تا چهره واقعى موضوع مورد بحث و محور اصلى اختلافات انديشمندان علوم سياسى از تاريكى و ابهام به نور و روشنايى گرايد و آن را به شكلى تعريف كنيم كه با سياست‏خوب و سياست‏بد و با سياست از ديد سوسياليست، كمونيست، ناسيوناليست، ليبراليست و نژادپرست و خداپرست و كافر و مسلمان همه و همه قابل تطبيق باشد.


2. بى‏دقتى در تعيين حد و مرز سياست


بعضى در تعريف خود از مفهوم اصطلاحى سياست، حد و مرز آن را دقيق رعايت ننموده به گونه‏اى تعريف كرده‏اند كه يا مانع اغيار نيست و قلمرو سياست را تا امور اخلاقى و عبادى هم توسعه داده‏اند و يا جامع افراد نيست;چراكه در حد دولت‏خلاصه‏اش نموده‏اند. در بين اين گروه تعاريف در عين اختلاف عمدتا به دو محور اصلى بر مى‏خوريم كه همه تعاريف و يا اكثر آنها مستقيم يا غير مستقيم به يكى از اين دو محور نظر دارند; يعنى بعضى سياست را علم «دولت‏» مى‏دانند و بعضى ديگر آن را «علم قدرت‏» تلقى كرده‏اند و ما در اين جا هر دو تعريف را مورد توجه قرار مى‏دهيم:


الف) تعاريف دولت محور: ليتره سياست را علم فرمان روايى دولتها تعريف نموده است (20).منظور از دولت در اين جا مفهوم وسيع آن يا; يعنى يك جامعه ويژه از جوامع انسانى است كه به آن، «كشور» يا «ملت‏» نيز گفته مى‏شود و از عنصرهاى گوناگونى چون سرزمين، جمعيت، حكومت و حاكميت نشكيل شده است.


براساس اين تعريف، موضوع علم سياست، يك نوع جامعه است‏با ويژگيهاى خاص خود و بنابراين، علم سياست‏شعبه‏اى از جامعه‏شناسى خواهد بود كه در عرض جامعه‏شناسى گروههاى ابتدايى، جامعه‏شناسى شهرى و غيره قرار خواهد گرفت; زيرا «دولت‏» از ديدگاه تعريف كنندگان و بنابراين اصطلاح، يك جامعه وسيع، پيشرفته و ملى است‏با ويژگيهاى ناسيوناليستى كه نقطه مقابل آن، گروههاى ابتدايى و جامعه شهرى قرار مى‏گيرند.


در همين جا به طور ضمنى خوب است توجه دهيم كه با كمى دقت‏به سادگى مى‏توان دريافت كه تعريف سياست «به علم فرمان روايى دولتها»- با مشخصه هايى كه در بالا براى آن ذكر كرديم و توضيحاتى كه درباره دولت از ديد تعريف كننده آن داديم متاثر از جنبه‏هاى ارزشى و مكتبى است; يعنى تعريف‏كننده، ارزشهاى مورد نظر خود را در اين تعريف ملحوظ داشته است; چراكه، دولت از ديدگاه تعريف كنندگان متاثر از بينش خاصى است، مفهوم خاص خود را دارد و ارزشهاى ناسيوناليستى - به عنوان اصلى‏ترين ارزشهاى جهت دهنده - در آن ملحوظ شده است; در حالى كه هستند مكتبهايى كه ارزش ناسيوناليستى را به عنوان ارزش اصلى مطرح نمى‏كنند; بلكه ارزشهاى والاتر را باوردارند كه ارزش ناسيوناليستى تحت قيد و بند آنها قرار مى‏گيرد و با قرار گرفتن در جهت و قالب و حد و حدود خاصى كه مقتضاى آن ارزشهاى بالاتر است، ديگر نمى‏تواند مطلوب ذاتى، هدف‏نهايى و ارزش مطلق باشد. بنابراين، از آن جا كه تعريف فوق متاثر از ارزش خاصى است كه در نظر تعريف كننده مطلوبيت ذاتى و ارزش نهايى دارد، نمى‏تواند مورد قبول كسانى باشد كه چنين ارزشى را باور ندارند و بر ما لازمست همان طور كه قبلا اشاره كرديم براى ارائه تعريفى به عنوان مفهومى مشترك حتى‏الامكان تعريفى از سياست ارائه دهيم كه از نفوذ اين گونه عوامل خارج باشد.


به هر حال، تعريف فوق امروز مورد قبول بسيارى از انديشمندان نيست و علاوه بر اشكال فوق، آن را جامع نمى‏دانند; چرا كه فرمان روايى دولتها صرفا بخشى از سياست را تعريف نموده و در آن، قدرت وسياست در جوامع ديگرى كه در عرض دولت هستند نظير گروههاى ابتدايى و جامعه شهرى و... به حساب نمى‏آيد و با اينكه جزء سياست هستند از تعريف سياست‏بيرون مى‏مانند.


علاوه بر دو اشكال فوق مى‏توان گفت: ايراد سومى نيز بر اين تعريف وارد است; چرا كه به نظرمى‏رسد اين تعريف، ناظربه ياست‏بين‏الملل باشد وفرمانروايى و حاكميت واستقلال دولتها را دربرابر يكديگر مطرح مى‏كند وبه حاكميت درونى وسياستهاى داخلى ناظر نيست. شاهد بر اين مطلب تعريف ديگرى است در همين رديف كه از فرهنگ آكادمى فرانسه نقل شده و مى‏گويد: «سياست عبارت است از معرفت‏به كليه چيزهايى كه به فن حكومت كردن يك دولت و رهبرى روابط آن با ساير دولتها ارتباط دارد».


اين تعريف همان تعريف قبلى است كه بيشتر باز شده و مفصلتر مطرح گرديده است در اين صورت به سياست داخلى نظرى ندارد و اين نقص ديگرى براى اين تعريف خواهد بود.


ب) تعاريف قدرت محور: گروه دوم از انديشمندان سياسى در بينش جديدترى علم سياست را به معنى علم قدرت گرفته‏اند. (21) اين تعريف با تعريف نخست، يعنى تعريف علم سياست‏به علم فرمانروايى دولتها - دو تفاوت اساسى دارد: نخست آنكه بنابراين تعريف ، موضوع سياست ، جامعه نيست نه جامعه بطور مطلق و نه يك جامعه خاص - بلكه يك پديده خاص اجتماعى است‏به نام «قدرت‏» و به عبارت ديگر موضوع علم سياست‏يك جامعه نيست; بلكه عنصرى از عناصر تشكيل دهنده جوامع خواهد بود به نام قدرت و در اين صورت علم سياست در رده علوم مختلف جامعه‏شناسى نظير جامعه‏شناسى گروه‏هاى ابتدايى يا جامعه‏شناسى شهرى يا جامعه‏شناسى خانواده قرار نمى‏گيرد بلكه در رديف علوم مختلفى كه درباره پديده‏هاى گوناگون اجتماعى بحث مى‏كنند مثل علم اقتصاد، علم حقوق و غيره قرار خواهد گرفت.


تفاوت دوم مبتنى است‏برآنكه منظور از قدرت كه محور و اساس اين تعريف است روشن شود اگر منظور از قدرت، قدرت در همان جامعه ويژه‏اى باشد كه دولت نام دارد - يعنى منظور قدرت فرماندهى و حكومت‏بر جامعه‏اى است كه از همه جوامع كاملترش مى‏دانند - در اين صورت تفاوتى با تعريف گروه اول ندارد و از جهت‏حد و حدود و سعه و ضيق به تعريف اول باز مى‏گردد و از اشكالات آن نيز در امان نخواهد بود، تنها، اشكال عدم ناظر بودن بر سياست داخلى بر آن وارد نيست، ولى در صورتى كه منظور تعريف كنندگان، قدرت مطلق باشد و هر قدرتى را در هر جامعه‏اى شامل شود اعم از جوامعى كه كامل باشند يا ناقص، كشور ناميده شوند يا ناميده نشوند و اعم از جوامع شهرى و جوامع ابتدايى و ديگر جوامع و گروههاى انسانى; چون در هر گروه انسانى، كوچك يا بزرگ كسانى فرمان مى‏رانند و كسانى اطاعت مى‏كنند و كسانى تصميم مى‏گيرند و كسانى تصميم درباره آنان گرفته مى‏شود.


پس درهمه جوامع كوچك و بزرگ، قدرت هست هر چند كه ظهورها و جلوه‏هاى گوناگونى دارد. در اين صورت، تفاوت ديگرى نيز بين اين دو گروه تعاريف رخ مى‏نمايد; چراكه در اين صورت تعريف دوم اعم از تعريف نخست و جامعتر از آن خواهد بود و قدرت و حكومت در جوامع ديگر را نيز در بر مى‏گيرد و هيچ يك از سه اشكالى كه بر تعاريف گروه نخست وارد مى‏شد بر اين سرى از تعاريف وارد نخواهد شد هر چند اين تعاريف نيز اشكالات ويژه خود را دارند كه آنها را در جاى خود مطرح مى‏كنيم. اكنون براى توضيح اين تعاريف (تعاريف قدرت محور) لازم است مفهوم قدرت و حد و حدود آن تبيين شود.


مفهوم قدرت


دو ورژه مى‏گويد: مفهوم قدرت، بسيار وسيع و مبهم است مثلا رئيس دولت صرفا فرمانروا و قدرتمند است، شهروند ساده صرفا فرمانبر و تحت قدرت است و بقيه افراد هم فرمانبرند و هم فرمانده. (22) بنابراين، او قدرت را يك امر نسبى مى‏داند; چراكه اين افراد نسبت‏به مافوق خود فرمانبر و تحت قدرتند، ولى نسبت‏به افراد زيردست‏خويش قدرتمند و فرمانروا خواهند بود.


وى سپس مى‏گويد: ما نمى‏توانيم قدرت را به معنى مطلق رابطه انسانى نابرابر بدانيم كه بر اساس آن يك فرد، فرد ديگرى را مجبور به اطاعت از خود كند; بلكه قدرت يك رابطه ويژه و داراى قيودى خاص است. او در حالى كه قدرت را به طور كلى به مفهوم نوع خاصى ازرابطه انسانى; يعنى رابطه‏اى نابرابر كه درشكل فرماندهى وفرمانبرى تجسم يافته مى‏گيرد براى تشخيص دقيق قدرت‏سياسى، درسه‏زمينه بحثهايى ارائه مى‏دهد تا چهره اين رابطه انسانى ويژه يعنى قدرت سياسى از ميان انواع مختلف روابط انسانى، نمايان گردد;يعنى قدرت سياسى را درآن روابطى كه داراى سه‏قيد باشند توضيح مى‏دهند.


نخستين قيد


او در نخستين قيد ميان قدرت در گروههاى ساده و ابتدايى با قدرت در جوامع بزرگ و پيچيده كه از تركيب گروههاى ابتدايى به وجود آمده فرق مى‏گذارد.سپس به مرزبندى بعضى از علماى سياست اشاره كرده مى‏گويد: آن چه كه به علم سياست - يا به تعبير خود وى به جامعه‏شناسى سياسى - مربوط مى‏شود قدرتى است كه در جوامع بزرگ و پيچيده تحقق پيدا مى‏كند و همين موضوع علم سياست‏خواهد بود. (23) بنابراين، قدرتى كه در گروهاى ابتدايى و ساده ظهور و بروز دارد نبايد در علم سياست‏بررسى شود و به محدوده «روانشناسى اجتماعى‏» مربوط خواهد بود. بيان فوق بيشتر به يك مرزبندى و تمايز قراردادى ميان علم سياست و روانشناسى اجتماعى نظر دارد تا يك تمايز اساسى و جوهرى. تا آن جا كه به مرزبندى علم سياست مربوط مى‏شود تعريف قدرت محور از سياست در اين صورت و با اين قيد به همان تعاريف دولت محور برمى گردد; يعنى همه كسانى كه علم سياست را به علم دولت‏به اصطلاح خاص آن و در معناى مورد نظر خود تعريف كرده‏اند داراى چنين فكرى هستند.


اما دو ورژه خودش اين مرزبندى را ناممكن و يا نادرست مى‏شمارد. (24) وى معتقد است‏بين «كلان سياست‏» يعنى همان قدرت در جوامع پيچيده و گروههاى داراى اهميت‏سياسى و «خرده سياست‏» يعنى قدرت در جوامع بدوى و شهرى تفاوت وجود دارد و جدا كردن اين دو ضرورى است مع‏الوصف، معتقد است‏بررسى هر دو نوع به جامعه‏شناسى سياسى مربوط مى‏شود.


از بين متفكرين مسلمان به عنوان نمونه خواجه نصيرالدين طوسى در كتاب اخلاق ناصرى همين عقيده را اظهار داشته است; يعنى در اين زمينه عقيده‏اى ابراز داشته كه به اعتقاد امروزى دو ورژه نزديك است او عقيده دارد: موضوع اين علم هيئت اجتماع اشخاص انسانى است كه در عموم و خصوص مختلف هستند. سپس از اجتماع خانواده تا اهل مدينه و سپس امتهاى بزرگ و سپس اجتماع جهانى را زير عنوان هيئت اجتماع و به عنوان موضوع علم‏سياست طرح مى‏كند (25).بنابراين،طبعا قيد نامبرده،موردقبول وى نيست; گرچه در زمان خواجه نصير طوسى اصطلاح خاص «دولت‏» به مفهوم امروزى آن و با عناصرى كه برايش برمى‏شمارند، براى متفكران غربى هنوز مشخص و مطرح نبوده است.


دومين قيد


در دومين قيد ميان جامعه كل و جوامع خاص تمايز برقرار كرده ماهيت همبستگيها را از هم جدا مى‏كند. جوامع خاص گروههايى هستندكه با اهداف تخصصى ويژه تشكيل مى‏شوند و همبستگى محدود دارند; يعنى همبستگى آنان صرفا در رسيدن به آن هدف تخصصى ويژه خواهد بود نه بيشتر، نظير جوامع علمى، ورزشى، هنرى و غيره. در جوامع خاص اقتدار خصيصه‏اى فنى دارد; ولى جوامع كل براساس احساس تعلق و همبستگى در زمينه مجموع فعاليتهاى انسانى تشكيل شده و همه جوامع ديگر را در بر مى‏گيرد.


برخى از انديشمندان گمان كرده‏اند كه علم سياست‏به بررسى قدرت در جوامع كل مى‏پردازد نه جوامع خاص. شايد بتوان از بين متفكرين و انديشمندان سياسى مسلمان باز هم به نقطه نظر شيخ طوسى در اين زمينه اشاره كرد. او مى‏گويد: «موضوع حكمت مدنى «علم سياست‏» هيئت اجتماع است كه سرچشمه انجام كارهاى مختلف مى‏شود به شكل كاملتر». بعد مى‏گويد: «هر صاحب صناعت و ذى فنى كار خود را به شكل فنى و به گونه‏اى كه به آن فن خاص مرتبط مى‏شود مورد توجه قرار مى‏دهد، ولى دانشمند علمى سياست همه كارها و فنون مختلف مردم را مورد توجه قرار مى‏دهد و در واقع علم سياست نوعى رياست و حاكميت‏بر همه فنون خواهد داشت‏» (26).


از ميان انديشمندان غربى نيز مى‏توان به «ريمون آرون‏» اشاره كرد كه سياست را به تصميم‏گيرى درباره مسائل ناهمگون تعريف مى‏كند. تصميم‏گيرى در هر يك از گروههاى خاص و صنفهاى مختلف همگون است، ولى تصميم‏گيرى در جامعه كل درباره مسائل ناهمگون بوده به همه رشته‏ها و همه اصناف و فنون مختلف مربوط مى‏شود. موريس دوورژه اين تمايز را نيز به عنوان تمايز علم سياست نمى‏پذيرد و آن را مورد نقد و ترديد قرار مى‏دهد. به عقيده وى نمى‏توان گفت: علم سياست، قدرت در جوامع كل را بررسى مى‏كند به اين گمان كه در اين صورت به همان تعريف اول علم سياست; يعنى تعريف علم سياست‏به علم دولت‏باز مى‏گرديم.


نقد و بررسى


اما به نظر مى‏رسد كه اين گمان درستى نيست و سخن دو ورژه در اينجا نمى‏تواند از دقت و صحت‏برخوردار باشد; زيرا اولا، در اين صورت همان طور كه در بالا گفتيم علم سياست‏به بررسى قدرت سياسى مى‏پردازد و در عرض علم اقتصاد است. پس موضوع آن يك جامعه نيست; بلكه يك پديده اجتماعى است.


ثانيا، اين كه جامعه كل منحصرا همان اصطلاح روز متفكران غربى در «دولت‏» باشد و مصداق ديگرى با ويژگيهاى ديگر نداشته باشد، نمى‏تواند به طور قطعى مطرح شود و همان‏طور كه قبلا گفته شد جامعه كل، به اين معنى بار ارزشى دارد و اگر بار ارزشى و مطلوبيت آن را در نظر مطرح كنند گانش كنار بزنيم، مى‏توان مصاديق ديگرى را براى آن نام برد مثل «امت‏» در اصطلاح سياسى مسلمين كه يك جامعه كل است‏با ويژگيهاى مربوط به خود. بنابراين نمى‏توان گفت الزاما در اين صورت اين تعريف به تعريف اول باز مى‏گردد.


ما در اين زمينه، در اينجا اجمالا اشاره مى‏كنيم، قدرت سياسى كه موضوع علم سياست است هم مى‏تواند فراگير باشد و هم مى‏تواند محدود باشد و در درون جامعه كل قرار گيرد و در عين حال مرز مشخص خود را دارد.


گروههاى خاص كه اهداف خاصى را دنبال مى‏كنند از ديدگاهى خاص داخل آن هستند و به لحاظ ديگرى از آن خارج خواهند بود. بنابراين، در ارتباط با اين تمايز خاص مى‏بايستى حيثيت‏ها را ملحوظ داريم و در تبيين حد و مرزها كاملا دقت كنيم.


سومين قيد


سومين قيدى كه مطرح مى‏كند قيد نهاد يافتگى است. منظور اين است كه روابط متكى بر قدرت گاهى ساده و بى شكل هستند و به صورت يك رابطه نابرابر - كه در آن كسانى بر كسان ديگر مسلط مى‏شوند، آنان را به زير نفوذ مى‏كشند و عامل اجراى اراده خويش مى‏گردانند - بدون شكل خاص ظاهر مى‏شود. چنانكه گاهى نيز اين روابط (روابط متكى بر قدرت) نهاد يافته‏اند و شكل مشخصى دارند.


خصائص نهاديافتگى قدرت


نهاد، دو خصيصه دارد كه به وسيله آنها شناخته مى‏شود.


خصيصه نخست


نخست آن كه داراى ساخت و الگوى پيش‏ساخته است كه اين ويژگى، خود، سبب استحكام و دوام رابطه نهادى مى‏شود. در مقابل، روابطى كه به الگوى پيش ساخته بستگى ندارند، اتفاقى، فناپذير و غير ثابت اند. بديهى است نهادها و الگوهاى پيش‏ساخته كه با «ساختها» در اصطلاح جامعه‏شناسى مطابقت دارند، همان نظامهاى ثابت و جارى رفتارها و روابطند كه از استقلال برخوردار نيستند; يعنى، خود به خود و بنفسه بدون وجود رفتارها و روابط، هيچ گونه موجوديت ندارند و وجودشان به وجود رفتارها بستگى دارد.


البته بايد توجه داشت فناپذير و غيرثابت‏بودن روابط غيرنهادى و ثابت‏بودن روابط نهادى يك ويژگى و خصوصيت اكثرى و نسبى است نه كلى و مطلق; چرا كه اولا، همان روابط غيرنهادى است كه به تدريج صورت نهادى پيدا مى‏كند و هيچ رابطه‏اى در عالم نهاديافته زاييده نشده و نهادينه شدن يك رابطه ساده بستگى به اين دارد كه يك رابطه تا چه حد با نيازهاى هميشگى و فطرى انسان هماهنگى داشته باشد و بنيانگزار او كدام شخصيت اجتماعى باشد. و در واقع همينها در دوام و ثبات و يا بى‏ثباتى و غيردائمى بودن آنها نقش دارند و منشاء دوام و نهاديافتگى آنها مى‏شوند; ثانيا، در مواردى نيز، با تغيير و تحولهاى فكرى و پيشرفتهاى اجتماعى يا صعود و هبوط جو كلى فكرى و ارزشى جامعه، ممكن است‏برخى از روابط نهادى يا نهادها نابود شوند و عمر آنها خاتمه يابد و اين امر نه‏تنها در مورد نهادها و روابط نهاديافته; بلكه درباره كليت جامعه و امت نيز صادق است; چنانكه قرآن كريم نيز با تعبير «لكل امة اجل‏» به اين حقيقت اشاره دارد.


خصيصه دوم


خصيصه دوم نهاديافتگى، «حقانيت‏» آنست كه منشاء معنوى و روانى دارد. هماهنگى نهادها با اعتقادات و نظام ذهنى مورد قبول شخص، سبب مى‏شود كه متابعت از آن برايش تحميلى نباشد; بلكه، كاملا، و به طور طبيعى از آن پيروى مى‏كند و حتى پيروى از آن را بر خود لازم مى‏داند آنچنان كه احيانا ترك پيروى از آن سبب عذاب وجدان او خواهد شد.


بنابراين، نهاد، يك پديده بسيط و يك تسلط عملى ساده نيست، بلكه، پديده‏اى است كه جنبه و يا ريشه روانى و اعتقادى و اخلاقى نيز دارد كه به اين لحاظ با وصف «حقانيت‏»، توصيف مى‏شود.


نقد و بررسى


در خصيصه اول بحثى نداريم، ولى در خصيصه دوم، محتواى سخن دو ورژه را مى‏توان به اجمال، در دو قضيه كلى مطرح نمود: نخست آنكه «هر نهادى حقانيت دارد» و دوم آنكه «هر حقانيتى در نهاد است‏» و اصولا، سخن او گوياى آنست كه حقانيت، خصيصه ذاتى نهاد است و به گمان من سخن فوق، مخدوش خواهد بود و هيچيك از دو قضيه كلى نامبرده نمى‏تواند صحيح باشد.


الف) نقد قضيه نخست


قضيه اول مى‏گويد: «هر نهادى حقانيت دارد» پذيرش اين قضيه، لوازمى دارد كه پذيرفتنى نيستند. در اينجا ما به بعضى از اين لوازم اشاره مى‏كنيم.


نخستين لازمه يا مفهوم التزامى قضيه نخست; اينست كه ايراد، اشكال و انتقاد به نهادهاى مربوط به جوامع ديگر كه مورد قبول جامعه، نيستند، اساسا غلط باشد و اين سخن، به منزله تصويب همه نظامهاى موجود در تاريخ بشر و در سطح جهان خواهد بود و من فكر نمى‏كنم هيچ انديشمندى حتى گوينده اين سخن به چنين چيزى ملتزم باشد. بويژه، طرح اين سخن به وسيله كسى كه خود سوسياليست است عجيبتر به نظر مى‏رسد.


اين سخن بيشتر ريشه ناسيوناليسى و رنگ محافظه‏كارانه دارد و به همين لحاظ طرح آن توسط يك سوسياليست داراى گرايش انقلابى شگفت‏انگيز به نظر مى‏رسد.


آيا او حقانيت را چگونه معنا مى‏كند؟ و آيا هرچه در هر جامعه‏اى نهادى شد و شكل با دوامترى پيدا كرد حق است؟ و آيا حقانيت، يك حقيقت نسبى است و در جوامع مختلف فرق مى‏كند؟ البته، ما نمى‏خواهيم بگوييم هيچ تفاوتى در نهادهاى جوامع نبايد باشد; ولى، در اين رابطه لازم است چند نكته مورد توجه قرار گيرد كه با سخن فوق معارض خواهد بود.


نخست آنكه افراد، در جوامع مختلف، قبل از اينكه آسيايى و اروپايى يا آفريقايى و آمريكايى باشند، انسان هستند و در انسانيت و ابعاد و ويژگيهاى نوعى انسان همگى يكسانند. بنابراين، بيش از آنكه اختلاف و مغايرت داشته باشند و اختلاف آنان منشا اختلافات و دوگانگيهايى در نهادهاى كشورهاى مختلف شود، وحدت و هماهنگى دارند و افراد نوع واحد; يعنى انسان هستند و نمى‏توان در همه موارد حكم به حقانيت نسبى كرد.


دوم آنكه كارهاى انسانى اعم از كارهاى فردى يا جريانات اجتماعى; ممكن است عادلانه باشد و ممكن است ظالمانه باشد و در صورتى كه ظالمانه باشد، حقانيت آن زمينه زيرسؤال خواهد رفت.


سوم آنكه نمى‏توان گفت هميشه اكثريت كه به وجود آورنده نهادها در جوامع هستند، پيوسته كارهايشان ملازم حق و حقيقت است. اين امكان وجود دارد و بسيار اتفاق مى‏افتد كه اكثريت‏يك جامعه تحت‏تاثير طوفان احساسات و تمايلات نادرست، ست‏بكارهاى نامعقول و ناحق مى‏زند و تحت‏تاثير عقايد نادرست، همان كار را دنبال و نهادينه مى‏كند.


سرانجام، چهارمين نكته اين كه در دنيا مسير جوامع، در جهت توسعه وحدت و هماهنگى و تقويت ارتباطات و تبادل فرهنگى و تغيير و تحول حكومتها به سوى حاكميت‏يك حكومت واحد جهانى است و اين وضعيتى است كه هم اديان آسمانى و پيامبران بزرگ الهى وعده داده‏اند و هم انديشمندان بزرگ دنيا و مردم جهان در انتظار آمدن آن روز به سر مى‏برند. بنابراين، خواه و ناخواه، همين نهادهاى متغير و گوناگون به سوى يكپارچگى و وحدت سوق داده مى‏شوند و با اين وصف، نمى‏توان گفت همه آنها حقانيت دارند.


دومين لازمه قضيه نخست، اين كه انقلاب در جوامع بى‏معنا و ناحق خواهد بود و به نهادهاى موجود در يك جامعه، هيچگاه نبايد حمله و هجوم كرد; هرچند كه جامعه را به لجن بكشند و انسانها را از مسير حق منحرف سازند; چرا كه هر نهادى حق است و نتيجه روشن حقانيت هر نهاد آنست كه حمله و هجوم به حق و حقانيت; مسلما، ناحق خواهد بود و خود به خود، هر نوع انقلاب و تحولى، در جامعه، محكوم به بطلان مى‏شود.


انبياء بزرگ الهى و مصلحان بزرگ همواره در طول تاريخ به منظور برپاداشتن نظامى انسانى و عادلانه، بر عليه نظام ظالمانه و جور و ستم حاكم بر جامعه خويش بپا خواستند و براى دگرگونى آن تلاش مى‏نمودند.


ب) نقد قضيه دوم


اما قضيه دوم كه «هر حقانيتى در نهاد است و بس‏» چند سؤال مطرح است كه اگر پاسخ اين پرسشها روشن نشود خود اين قضيه در بوته ابهام باقى خواهد ماند.


نخستين سؤال اين كه خود اين نهادهاى مورد بحث كه حقانيت را منحصر در آنها مى‏دانيد چگونه و از چه طريقى به وجود آمده‏اند؟ منظورم اينست كه آيا نهادهاى جامعه از مسير حق به وجود آمده‏اند يا از مسير ناحق و باطل و آيا مقدمات پيشين اين نهاد - قبل از آنكه وارد اين مرحله بشود و به صورت يك نهاد اجتماعى درآيد - از صفت‏حقانيت‏برخوردارند و يا اينكه اصولا، قبل از نهادها، حقانيت و اصولا حق و ناحقى وجود ندارد و در نتيجه، مقدمات پيشين و غيرنهادى كه در تحقق نهاد نقش دارند از حقانيتى برخوردار نيستند؟


اين گمان كه قبل از نهادها، حق و ناحقى وجود ندارد، نمى‏تواند از درستى و اتقان برخوردار باشد زيرا، اعمال نامنظم و روابط ساده انسانى و روابط بدون شكل و يا به قول ايشان بدون الگوى قبلى و در يك جمله، همه رفتارها و روابطى نيز كه هنوز به صورت نهاد، در جامعه استقرار نيافته‏اند، اختيارى انسانها هستند. همان روابط نابرابرى كه در آن، انسانها به بازى گرفته مى‏شوند; ولى، هنوز از ثبات و دوام و استقرار نهادى برخوردار نشده‏اند - و شما از وجود آنها خبر مى‏دهيد - هيچيك از آنها جبرى نيست; بلكه، همگى آنها اختيارى هستند و رنگ ارزشى دارند و با فرض ارزشى بودن از دو حال خارج نيستند يا حقند و از ارزش مثبت‏برخوردارند و يا ناحقند و بار ارزشى منفى دارند. در اين صورت، اگر بگوييد رفتارها و روابط غيرنهادى قبل كه بعد به صورت نهاد درآمده‏اند، ناحق و باطلند و از حقانيت‏برخوردار نيستند; معنى، سخن شما آنست كه حقانيت نهادها از درون ضد و نقيض خود، به ناحق به وجود آمده‏اند; و اگر آن روابط ساده قبلى كه منتهى به پيدايش نهادها مى‏شوند، حقانيت داشته‏اند پس شما نبايد حقانيت را ذاتى و از ويژگيهاى نهادها به حساب آوريد; چرا كه، قبل از انعقاد هرگونه نهاد اجتماعى نيز حقانيت مفهوم و مصداق دارد.


ثانيا، اگر چنين باشد هيچ انقلابى نبايد بر عليه نهادهاى جامعه بوجود آيد و اگر هم بوجود آمد باطل و ناحق خواهد بود; چرا كه، حركتها و رفتارهاى انقلابى نهادينه نيستند; بلكه رفتارهاى نامانوس‏اند و بر ضد نهادهاى موجود انجام مى‏شوند.


ثالثا به نظر مى‏رسد كه وى، آگاهانه يا ناخودآگاه، تحت‏تاثير بعضى از ارزشهاى مورد نظر خود; يعنى ارزشهاى ناسيوناليستى و... اينگونه سخنان را طرح كرده‏اند. از اين رو، نمى‏تواند مورد قبول كسانى باشد كه ارزشهاى مورد نظر وى را نمى‏پذيرند. بنابراين، از ابتدا بايد سعى ما بر اين باشد كه در يك تحقيق علمى تحت‏تاثير افكار، عقايد و ارزشهاى ويژه و مورد قبول خويش قرار نگيريم و بدون هيچگونه پيشداورى به بررسى مسائل پردازيم و در نهايت، با توجه به مسائل ارزشى و افكار و عقايد خويش درباره آنها اظهارنظر كنيم.


رابعا، همه اينگونه سخنها حكايت دارد از اينكه وى حق و حقانيت را به طور كلى نسبى قلمداد مى‏كند در صورتى كه اين سخن درستى نيست و با حقيقت واحد و نوعى و يكسان بشر سازگارى ندارد.


در هر حال آقاى دو ورژه در نهايت‏به اين نتيجه رسيده است كه «علم سياست‏به مثابه علم، نهادهاى مربوط به اقتدار، تعريف مى‏شود». (27) از لاسكى هم نقل شده كه نهادهاى رسمى كشور و دولت را به عنوان موضوع علم سياست مطرح مى‏كند. (28)


نقدهاى ديگرى بر دوورژه


ملاحظه مى‏شود كه نويسنده نامبرده با توجه به قيودى كه براى قدرت طرح مى‏كند، به همان تعريف اول برمى‏گردد، در حالى كه در ابتداى سخن خود دو تعريف از دانشمندان سياسى براى كلمه «سياست‏» ارائه مى‏دهد، يكى «سياست‏به مثابه علم دولت‏» و دوم «سياست‏به مثابه علم قدرت‏» و تعريف دوم را نسبت‏به تعريف نخست ترجيح مى‏دهد و آن را تعريفى بهتر و جديدتر و اجرايى‏تر مى‏شمارد، چرا كه خود دولت، خود بيگانه از نهادهاى مربوط به اقتدار نيست; بلكه از مهمترين آنها است و همه نهادهاى اقتدارى ديگر، در دل آن قرار مى‏گيرند و از شعب، شاخه‏ها و فروع آن شمرده مى‏شوند.


ولى اشكال مهمتر به اين تعريف، چنانكه قبلا اشاره كرديم اين است كه وى در واقع سياست‏به معنى علم و يك رشته علمى را تعريف كرده است نه سياست‏به معنى يك پديده اجتماعى موجود در جوامع انسانى، حتى قبل از آنكه رشته علم سياست‏به وجود بيايد و قبل از آنكه اين پديده عينى موجود در جوامع انسانى، آگاهانه و محققانه توسط انديشمندان مورد تحقيق و بررسى منظم قرار گيرد. ولى، از تعريف او فهميده مى‏شود كه اين پديده و يا سياست‏به عنوان يك امر عينى خارجى كه موضوع رشته علم سياست را تشكيل مى‏دهد عبارتست از «نهادهاى اقتدارى‏» كه اين سخن نمى‏تواند سخنى درست و مقبول تلقى شود.


ايراد ما به اين برداشت آنست كه اين «نهادهاى اقتدارى‏» به نوبه خود دراثر تلاشهاى سياسى و يا سياست در جامعه به وجود مى‏آيند و دامنه سياست تا فراسوى نهادهاى اقتدارى و يا غيراقتدارى و تا اعماق تلاشها، رفتارها و روابط انسانى را در برمى‏گيرد. اعم از آنكه نهادى باشند يا غيرنهادى. يعنى نهادها در اثر قراردادها و تعهدها و توافقهاى اجتماعى صريح يا ضمنى به وجود مى‏آيند كه خود آنها خارج از دائره سياست انسانى نيستند.


بديهى است منظور ما اين نيست كه همه رفتارها و روابط انسانى به طور مطلق سياست هستند و مفهوم سياست‏بر آنها تطبيق مى‏كند. بلكه، يك سرى روابط و رفتارهاى ويژه را سياست گويند كه مقيد به قيد خاصى هستند و ما اين قيد را در آينده توضيح مى‏دهيم. آنچه را ما در اينجا مى‏خواهيم بگوييم آنست كه قيد نهاديافتگى نمى‏تواند گويا و معرف رفتار و روابط سياسى باشد و نه‏تنها مخل به مقصود است و تعريف سياست را از جامعيت آن نسبت‏به همه مصاديق سياست‏بازمى‏دارد; بلكه، نظرى محافظه‏كارانه است كه خواه و ناخواه نتيجه‏اش حفظ وضع موجود است هرآنچه كه باشد خواه درست و معتدل باشد و يا نادرست و غيرمعتدل.


با توجه به آنچه گفتيم روشن مى‏شود كه اين ايراد تنها به تعريف آقاى دوورژه و همفكرانش وارد نيست; بلكه، متوجه تعريف دولتى سياست نيز مى‏شود كه قبلا توسط ديگران طرح شده است.


نكته ديگرى در اينجا جالب است مورد توجه قرار گيرد كه در تقسيم فوق، تعاريف سياست‏به تعاريف دولتى سياست و تعاريف قدرتى سياست منشعب گرديده است و اين خود به خود گوياى اين حقيقت است كه سياست‏به معنى علم و به عنوان يك رشته علمى در مقابل ديگر رشته‏ها ملحوظ شده و مورد نظر تقسيم‏كنندگان و تعريف‏كنندگان بوده است كه يك دسته سياست را به مثابه «علم دولت‏» و دسته ديگر آن را به مثابه «علم قدرت‏» دانسته‏اند هرچند از ضمن اين تعاريف مى‏توان حدس زد كه هريك از دو گروه، سياست را كه يك پديده اجتماعى و موضوع علم سياست است‏بر چه پديده اجتماعى تطبيق مى‏كند.


همچنين با دقت در تقسيم فوق به خوبى روشن مى‏شود كه منظور از دولت كه محور تعريفهاى دولتى است - در مقابل تعاريف قدرتى دولت - ملت‏خواهد بود كه عناصر گوناگون سرزمين، جمعيت، حكومت، حاكميت و... را در بردارد نه دولت - حكومت و اگر كسانى از سياست‏دانان، منظورشان از دولت در تعريف سياست‏به «علم دولت‏»، دولت - حكومت‏باشد نه دولت - ملت اين تعريف در زمره تعاريف قدرتى سياست قرار مى‏گيرد نه تعاريف دولتى آن.


و اين نكته در تقسيم بعدى به طور واضحتر و روشنتر بيان خواهد شد.


ولى اين حقيقت در نظر بعضى از نويسندگان مبهم بوده از اين رو، در ضمن بيان اين تقسيم، درباره قداست دولت از نظر هگل و عدم قداست آن از نظر ماركسيستها سخنانى به ميان كشيده‏اند. (29) در صورتى كه محور اين تعاريف دولت - ملت است و آنچه كه هگل و ماركسيستها درباره قداست و عدم قداست آن بحث كرده و نظر داده‏اند حكومت و يا دولت‏به معنى حكومت‏خواهد بود. ماركسيست‏حكومت را آلت دست طبقه حاكم دانسته و آن را داراى ارزش منفى قلمداد مى‏كند و هگل نيز همان را تجلى اخلاق و عقل انسان در جامعه و داراى بالاترين ارزش معرفى مى‏كند.


تقسيمى بر تعاريف قدرت محور


از ديد بعضى ديگر از انديشمندان تعاريف قدرتى سياست‏به نوبه خود به دو بخش كوچكتر تقسيم مى‏شوند.


گروهى از تعاريف قدرتى سياست، مفهوم واژه سياست را با مفهوم «حكومت‏»، «حكومت رسمى‏» يا «سازمان سياسى‏» يكى دانسته‏اند يعنى منظورشان از قدرت، قدرتى است كه از كانالهاى رسمى و نهادهاى حكومتى اعمال مى‏شود.


گروه ديگر از تعاريف قدرتى، بر محور ايده‏هاى «قدرت‏»، «حاكميت‏» يا «ستيزه‏» متمركز مى‏شوند. (30) يكى از طرفداران (31) گروه اول معتقد است: سياست مشتمل بر جرياناتى است كه در اطراف مراكز تصميم‏گيرى حكومت مى‏گذرند و بيشتر آنان «حكومت رسمى‏» را به عنوان موضوع علم سياست در نظر گرفته‏اند.


بنابراين نظريه حكومت موضوع و محور علم سياست است و قيد رسمى به حكومت نيز كه در سخن فوق آمده چندان نقشى ندارد و زائد به نظر مى‏رسد. او سپس حكومت را تفسير مى‏كند به «نهادهايى از جامعه كه به طور قانونى پى‏ريزى شده و انشاءكننده تصميمات الزام‏آور مى‏باشند.» بنابراين تعاريف، توجه دانشمندان سياسى در علم سياست‏بر شكلهاى ويژه‏اى از نهادهاى رسمى متمركز خواهد شد.


اشكال عمده‏اى كه به اين گونه تعاريف وارد شده يا ممكن است وارد شود، جامع نبودن آنها خواهد بود; زيرا، آنها بعضى از مسائل سياسى را كه بايد مورد توجه انديشمند سياسى قرار گيرند - مثل سياست در يك اتحاديه كارگرى، در يك حزب مخالف حكومت، در يك قبيله بدوى - شامل نمى‏شوند.


بنابراين، مى‏توان گفت‏سياست، ذاتى نهادهاى رسمى نيست و آنچه بايد به عنوان موضوع علم سياست مورد بررسى قرار گيرد، چيزى است كه اين نهادها و غير آنها را سياسى مى‏كند. فعاليتى است كه مى‏تواند خود را از مجراى نهادهاى مختلف عرضه بدارد.


يكى ازطرفداران‏گروه دوم (32) مى‏گويد:«سياست‏يك‏جريان اجتماعى وفعاليتى است كه شامل رقابت و همكارى در اعمال قدرت مى‏گردد و اوج آن در تصميم‏گيرى براى يك گروه ظاهر مى‏شود.» بنابراين، هرجا روابط قدرتى يا موقعيتهاى ستيزه‏اى باشد، سياست هست گرچه حكومت هم نباشد، پس موضوع سياست نوعى رفتار است نه يك نوع نهاد.


در حقيقت، تفاوت اين تعاريف با تعاريف قبل، تفاوت عام و خاص است، زيرا محور تعاريف نخست هم قدرت است ولى در يك شكل خاص; يعنى، قدرتى كه در داخل بنيادهاى حكومتى است و به وسيله نهادهاى خاص حكومتى اجرا مى‏شود; در صورتى كه در اين تعاريف، مطلق قدرت اعم از اينكه به صورت نهاد رسمى باشد يا نباشد مورد توجه خواهد بود. از اين رو، ماكس وبر به منظور جمع بين دو تعريف فوق مى‏گويد: «سياست عبارتست از تلاش براى تقسيم قدرت يا تلاش براى تاثير گذاردن بر چگونگى توزيع قدرت چه در بين دولتها يا در ميان گروههايى كه در يك كشور قرار دارند. (33) پس موضوع بحث در علوم سياسى قدرت است; ولى قدرتى كه در رابطه با نظام سياسى يا حكومت است‏يا توسط آن اعمال مى‏شود.


نقد و بررسى


بنابراين،تعاريف نوع‏دوم،محدوديت تعاريف‏نوع‏نخست‏را ندارند گرچه اززواياى ديگرى مورد اشكال و ايراد قرار مى‏گيرند كه در اينجا مى‏توان به دو اشكال اساسى اشاره كرد.


اشكال نخست: در اين تعريف، سياست‏به معنى رقابت در اعمال قدرت معنا شده، در صورتى كه رقابت‏يكى از آثار و عوارض سياست است، نه خود سياست. حتى مى‏توان گفت رقابت اثر لازم و لاينفك سياست هم نيست; چرا كه، سياست‏بدون رقابت هم قابل تصور و قابل اجراست; زيرا، رقابت از چند حال خارج نيست، يا اثر خودخواهى دو طرف رقيب خواهد بود و يا نتيجه خودخواهى و خودمحورى يك طرف از آنها و يا احيانا، نتيجه اختلاف فكرى و اختلاف ديدگاهها و سليقه‏هاى مختلف سياستمداران; ولى، بايد توجه داشت كه هرچند اختلاف فكرى، يك امر طبيعى است; ولى، نه اختلاف فكرى يا سليقه‏اى و نه خودخواهى‏ها و خودمحورى‏ها، هيچكدامشان از لوازم ذاتى سياست نيستند كه بدون آن، سياست غيرقابل تحقق باشد. شاهد اين سخن آنست كه اديان آسمانى و پيامبران الهى و بسيارى از انديشمندان، معتقد به حكومت واحد جهانى و بى‏رقيب هستند و بسيارى از ملتها در انتظار آن بسر مى‏برند كه روزى خواهد آمد و به اين جنگ و خونريزى و كشتار و ستيز پايان خواهد داد.


هم اكنون نيز، جهان تك قطبى مورد توجه بسيارى از سياستمداران و حكومت امريكا پرچمدار آن است; البته، اين تز، مخالفين زيادى هم دارد كه از مسلمانان و به ويژه جمهورى اسلامى ايران هم جزء مهمترين مخالفين آن هستند; ولى، مخالفت‏با اين نظر به معنى ناممكن بودن وجود جهان تك‏قطبى و تك‏محورى نيست; بلكه، غالبا به اين معناست كه آمريكا به علت‏خودخواهى و ظلم و ستمى كه بر ديگران روا مى‏دارد و تنها منافع ظالمانه خود را در نظر مى‏گيرد و با كشورهاى مختلف به صورت يك بام و دو هوا برخورد مى‏كند و اصولا حكومت آمريكا بر مبناى ماديت است نه بر اساس ايمان و اعتقاد به خدا و قيامت و معنويت، آرى آمريكا به خاطر چنين خصلتهايى نمى‏تواند در چنين جايگاهى قرار گيرد و خود را يگانه قطب عالم سياست و قدرت بداند و از همه دولتها و ملتهاى ديگر بخواهد از او اطاعت كنند; چرا كه شايسته چنين اطاعت عامى و چنين جايگاه بلندى فقط خداوند و حكومت واحد جهانى و الهى است كه عدالت را بر پهنه عالم و نسبت‏به همه انسانها بدون استثنا حاكم كند.


اشكال دوم: اينگونه تعاريف نيز - برعكس تعاريف قبل كه جامع نبودند - مانع اغيار نيستند و اعم از پديده سياسى خواهد بود; زيرا، چنانكه توضيح داده خواهد شد هر اعمال قدرتى را نمى‏توان سياست ناميد; بلكه، سياست مساوى با يك نوع خاص از قدرت است كه در محدوده سياست و علوم سياسى جاى دارد و داراى قيود ويژه‏اى است كه آنها را بيان مى‏كنم.


وقايع سياسى دقيق و مشخص هستند. قيود و رنگ و بوى خاص خود را دارند و بر ماست كه آن قيود و ويژگيها را دقيقا مورد توجه قرار دهيم و به وسيله آنها پديده‏هاى خاص سياسى را شناسايى كنيم هرچند كه اين كار چندان آسان نيست و دقت و ظرافت زيادى را مى‏طلبد.


ديدگاههاى ديگر


از آنجا كه دسته اول تعاريف جامع افراد و دسته دوم مانع اغيار نبودند، كسانى تلاش كرده‏اند تعاريف بينابينى را مطرح سازند كه از اين دو اشكال بركنار بماند. يكى از آنان به نام ديويد استون سياست را به معنى توزيع حاكمانه يا الزام‏آور ارزشها براى يك جامعه (34) دانسته است. با ملاحظه اين تعريف درمى‏يابيم كه وى دست روى يك نهاد خاص نمى‏گذارد; بلكه، نوعى رفتار يا فعاليت را به عنوان محتوى و مفهوم سياست معرفى مى‏كند كه عبارتست از «توزيع حاكمانه ارزشها». (35)


نقد و بررسى


اين تعريف هم مصون از اشكالات نيست و ما در اينجا به تعدادى از اشكالات اشاره مى‏كنيم; اولا، سياست، همه‏جا نمى‏تواند به معنى توزيع حاكمانه ارزشها باشد و فى‏المثل در مواردى ارزشها، خود به خود، توزيع شده‏اند و سياست اجتماعى از تجاوز به ارزشها جلوگيرى مى‏كند نظير ايجاد امنيت و حفظ جان افراد، يعنى، بايد بگوييم در حقيقت اين تعريف يك زمينه قبلى دارد و تعريف‏كننده باز هم يك رقابت و ستيزه‏جويى بر سر تصاحب ارزشهايى را در نظر گرفته و از اين رو، از توزيع حاكمانه آنها سخن به ميان مى‏آورد. در صورتى كه همانطور كه قبلا گفتيم، در بعضى موارد مانند نمونه فوق رقابت و ستيز و در نتيجه، توزيع حاكمانه نمى‏تواند مفهوم درستى داشته باشد.


و در مواردى، سياست، متعلق به رشد، توليد و توسعه است و هنوز نوبت‏به توزيع نمى‏رسد; چرا كه، جايگاه توزيع نسبت‏به اينگونه ارزشها و كالاهاى توليد شده، پس از توليد و رشد و توسعه در توليد آنها خواهد بود.


ثانيا، اين تعريف، شامل سياستهاى بين‏المللى نمى‏شود و نظير همان بحثى كه درباره حقوق بين‏الملل وجود دارد - كه با نبود ضمانت اجراى بين‏المللى باز هم مى‏توان گفت‏حقوق بين‏المللى داريم - در اينجا نيز وجود دارد; زيرا، توزيع ارزشهاى بين‏المللى نمى‏تواند حاكمانه باشد و آن الزامى كه يك حكومت، مى‏تواند در درون، نسبت‏به افراد و تبعه خود داشته باشد، در سطح بين‏الملل وجود ندارد و هيچ حكومتى نمى‏تواند و حق ندارد چنين الزامى نسبت‏به خارج از قلمرو خود داشته باشد.


اصولا، چنين تعاريفى بر يك پيش‏فرض استوار است كه انسانها را ذاتا متجاوز و خودخواه و بى‏توجه به ديگران معرفى مى‏كند كه رقابت و جنگ و ستيز آنها حتمى است و وجود يك الزام و تحميل از فوق بر آنها ضرورى است. البته، در بسيارى از موارد چنين پيش‏فرضى مورد قبول خواهد بود; ولى، حقيقت ديگرى نيز در انسان وجود دارد و در بعضى مقاطع تاريخى خود را نشان داده است كه اگر انسانها خداشناس باشند و به قيامت و حساب و كتاب اعتقاد داشته باشند و افكار مادى بر آنها مسلط نباشد و تربيت درست الهى و اسلامى داشته باشند به حق خودشان قانع هستند و نيازى به الزام و جبر و توزيع حاكمانه نيست. هستند بسيارى از انسانهاى شريف و وارسته كه به هيچ قيمتى حاضر نيستند دانه‏اى را از دهان مورچه‏اى بستانند يا به حق كسى تجاوز كنند هرچند كه قدرتش را هم داشته باشند.


ثالثا، توزيع ارزشها از آثار سياست است نه خود سياست. چنانكه الزام‏آورى و حاكمانه بودن توزيع نيز اثر ديگر سياست‏خواهد بود نه خود سياست و در واقع، الزام‏آورى از صفات و خصوصيات قواعد حقوقى است كه البته، منشاء آن به سياست و كومت‏برمى‏گردد.


از اين رو، در كشورهاى اسلامى و همه جوامعى كه بر اساس اعتقاد به دين و آيين و خداپرستى استوار است، دولت، جز در موارد نادر و استثنايى، نيازى به الزام و اجبار و تحميل ندارد و مردم، خود به خود، بر اساس ايمان و اعتقاد خود، به حقوق ديگران احترام مى‏گذارند و به حق خود قانع هستند.


خلاصه و جمع‏بندى


در اينجا مى‏توان، تعاريف سياست را كه تاكنون در بوته نقد قرار داديم در چهار رده خلاصه كرد:


1. تعاريفى كه سياست را به معنى دولت كه نوعى جامعه كامل است مى‏گرفتند.


2. تعاريفى كه سياست را به معنى حكومت كه نوعى از نهادهاى رسمى و اجتماعى است مى‏دانستند.


3. تعاريفى كه سياست را به معنى قدرت مطلق اعم از حكومتى يا غيرحكومتى و نهادى يا غيرنهادى مطرح مى‏كردند.


4. تعاريفى كه سياست را نوعى رفتار معرفى مى‏نمودند.


نقد مشترك تعاريف قدرت محور


اكنون از زاويه ديگرى به بررسى تعاريف قدرت محور مى‏پردازيم. نخست‏بايد ببينيم قدرت چيست؟ و سپس بايد سياست را با قدرت مقايسه كنيم تا معلوم شود آيا سياست همان قدرت است‏يا اعم يا اخص از قدرت است و يا اصولا سياست و قدرت تفاوت ذاتى دارند هرچند كه در خارج ملازم و همراه هم خواهند بود و با هم تاثير و تاثر و روابط متقابل دارند.


در اين مورد كسانى مثل راسل قدرت را، به معنى «پديد آوردن آثار مطلوب‏» (36) تعريف مى‏كند اولا به خود اين تعريف انتقاد داريم كه نمى‏تواند تعريف دقيقى از قدرت باشد زيرا، قدرت منشاء پديد آوردن آثار مطلوب مى‏شود و پديد آوردن آثار مطلوب اثر قدرت است نه خود قدرت. هركسى قادر نيست هر اثر مطلوبى را پديد آورد; بلكه هر اثر مطلوب را تنها كسى مى‏تواند پديد آورد كه قدرت انجام آن را داشته باشد.


ثانيا انتقاد اساسى اين است كه در«تعاريف قدرت محور،سياست را با قدرت يكى دانسته‏اند، و آن را به قدرت تعريف كرده‏اند، در صورتى كه قدرت مطلق، ارتباط ويژه‏اى با سياست و علوم سياسى ندارد; بلكه، قدرت چهره‏هاى مختلفى دارد مثل: قدرت نظامى، قدرت اقتصادى، قدرت هنرى و در كنار آنها قدرت سياسى و... كه همگى آنها چهره‏هاى مختلف قدرتند و لازم است اين قدرتها و اين مفاهيم قدرتى را از هم تفكيك كنيم.


فى‏المثل، قدرت نظامى در دانستن فنون جنگى، در اختيار داشتن ابزار و ادوات پيكار، داشتن تخصص و آگاهى كافى از طرز كار و بكارگرفتن آنها، داشتن ايمان و اعتقاد و روحيه جانبازى خلاصه مى‏شود و اثر مطلوب آن پيروزى بر دشمن خواهد بود.


قدرت هنرى عبارتست از آن ذوق خاص هنرى و باريك‏بينى‏ها و ريزه‏كاريها و حساسيت و توجه روى دقائق و... و اثر مطلوب آن پديد آوردن تابلوهاى زيبا و يا كارهاى هنرى ديگر است.


قدرت اقتصادى به معنى در اختيار داشتن مواد خام، اطلاع و تخصص در زمينه رموز و فنون توليد، عشق و ايمان به كار و تلاش، اطلاع كافى از اوضاع اقتصادى عمومى دنيا و در اختيار داشتن ابزار توليد و نيروى كار در حد كافى است و اثر مطلوب آن عبارتست از تامين رفاه عمومى، بالا رفتن رشد اقتصادى، رفع فقر و بيكارى و تامين نيازمنديهاى زندگى همه اينها و شكلهاى ديگرى غير از اينها همگى قدرت هستند و قدرتهاى انسانى و اجتماعى هستند; ولى، هيچيك از اينها قدرت سياسى نيست.


البته، بايد توجه كنيم كه شكلهاى مختلف قدرت، نظامى، اقتصادى، هنرى، سياسى و غيره در يكديگر تاثير و تاثر دارند. فى‏المثل، قدرتهاى نظامى، اقتصادى و هنرى در قدرت سياسى تاثير و تاثر دارند هم مى‏توانند منشاء ضعف و قوت قدرت سياسى يك ولت‏شوند و هم خود اين قدرتها تحت‏تاثير قدرت سياسى قرار مى‏گيرند; ولى، مسلما حقائقى جداگانه‏اند، هريك آثار ويژه و با هم تفاوت روشن دارند.


بنابراين، نمى‏توانيم سياست را به معنى قدرت مطلق بگيريم يا محور علم سياست را قدرت به طور مطلق معنا كنيم. چرا كه در اين صورت، نتوانسته‏ايم علم سياست را از علوم اجتماعى ديگر دقيقا جدا كنيم و شايد ملاحظه اين معنا كسانى را واداشته كه با لفظ آمريت از آن ياد كنند و پيداست كه آمريت مظهر نوع خاصى از قدرت است; ولى، بعضى حتى آمريت را نيز قيد مى‏زنند و ارسطو آمريت رهبرى سياسى را از اشكال ديگر آمريت مثل آمريت ارباب آمريت‏شوهر بر زن، آمريت والدين بر فرزندان متمايز مى‏سازد و ديگران نيز آگاهانه يا ناخودآگاه، معمولا قيدى همراه آن مى‏آورند مثل قدرت سياسى و...


بنابراين، بايد ديد قدرت سياسى، در كنار انواع و اشكال ديگر قدرت، چگونه قدرتى است و سياست‏با كدام چهره از قدرت ارتباط مستقيم دارد. به نظر مى‏رسد قدرت سياسى شكل خاصى از قدرت است كه از آن مى‏توان با واژه «نفوذ» تعبير نمود، آرى نفوذ در ديگران است كه ايجاد وحدت تصميم‏گيرى و تشكيل جمعيت و همسويى و همصدايى و هماهنگى و همنوايى و بهم پيوستن و يكپارچه شدن افراد مختلف را به دنبال دارد و در واقع، اينها و امثال اينها آثار مطلوب قدرت سياسى هستند. بديهى است چنين قدرت سياسى يا چنين نفوذى بر اساس عوامل بسيار پيچيده رفتارى، روانى، اقتصادى، اجتماعى، اعتقادى، شخصيتى و حتى خصوصيات ظاهرى و جسمى به وجود مى‏آيد و به طور كلى مى‏توان گفت‏يا زاييده عشق است‏يا خوف و در هر حال، منشاء آثار مطلوب اجتماعى مثل وحدت و اتحاد و همبستگى و همزيستى اعضاء جامعه نيز مى‏شود.


در اينجا ممكن است گفته شود كه اين شكل قدرت و آثار آن; يعنى، وحدت، اتحاد و هماهنگى در بعد اقتصادى و نظامى نيز وجود دارد و برنامه‏ريزى واحدى مناسب با هريك از آن دو، از منشاء واحدى صادر مى‏شود و در معرض اجراء قرار مى‏گيرد.


در پاسخ بايد بگوييم چنين قدرتى گرچه در زمينه اقتصادى يا نظامى هم اعمال شود، قدرت سياسى خواهد بود و به اصطلاح بايد بگوييم حيثيت‏ها فرق مى‏كنند; چرا كه، اين شكل از قدرت; يعنى، نفوذ، اگر در بعد اقتصادى يا نظامى هم اعمال شود، باز هم يك هدف سياسى را دنبال مى‏كند و به منظور ايجاد وحدت و همسويى و هماهنگى است و از اين روست كه ما از آن با عنوان «سياست اقتصادى‏» يا «سياست نظامى‏» ياد مى‏كنيم و مفهوم اين سخن آنست كه قدرت سياسى، «قدرت اقتصادى‏» و «قدرت نظامى‏» را مهار و كنترل مى‏كند و در اختيار خود در مى‏آورد و در مسير اهداف خود قرارشان مى‏دهد و به كارشان مى‏گيرد.


بنابراين، از ميان چهار نوع تعاريف سياست; يعنى، تعاريف دولت محور، تعاريف حكومت محور، تعاريف قدرت محور و تعاريف رفتارگرا، نوع چهارم را مى‏پذيريم و سياست را با نوعى رفتار انسانى و اجتماعى تطبيق مى‏كنيم; هرچند كه در اين زمينه نيز در تشخيص مصداق و نوع رفتارى كه سياست نام دارد با كسانى مثل ديويد استون كه سياست را به توزيع حاكمانه يا الزام‏آور ارزشها معرفى كرده بود موافق نيستيم; زيرا چنانكه گذشت تعريف وى خالى از اشكال نيست و به طور كلى مى‏توان گفت: «سياست اعمال نفوذ به منظور تامين اهداف اجتماعى است‏».




1) اين نوشته درآمدى است در بررسى مفهوم سياست، اميد است نشر اين مقالات زمينه‏اى براى تبادل و تضارب آراء فراهم نمايند. فصلنامه از بررسى و تجزيه و تحليل چنين مقالاتى توسط خوانندگان علاقه‏مند استقبال مى‏كند.


2) فرهنگ جاسمى، ص‏254.


3) روبر و ريمون آرون، نقل از فرهنگ جاسمى، ص‏254.


4) همان.


5)


6) فرهنگ علوم سياسى، على آقا بخشى،ص‏202.


7) دانشنامه سياسى، آشورى، ص‏212.


8) امك آيور، نقل از فرهنگ جاسمى، ص‏254.


9) دوورژه، نقل از همان منبع.


10. john Schewarzmantel,STRUCTURES OFPower,p.p.2-7


11) تهانوى، كشاف، ج‏1، ص‏664-665، نقل از تاريخ انديشه‏هاى سياسى در اسلام، اصغر حلبى.


12) غرالى، احياء علوم الدين، ترجمه خوارزمى، ص‏45 نقل از انديشه سياسى در ايران، جواد طباطبايى، ص‏88


13) شيخ عاطف‏الزين، السياسة و السياسة الدولية، ص‏32.


14) فرهنگ جاسمى، ص‏254 و فرهنگ علوم سياسى، غلامرضا بابايى و دكتر بهمن آقايى، ص‏393.


15) همان.


16) هارولد لاسول، نقل از فرهنگ جاسمى، ص‏254


17) هارولد لاسكى و ژوونل; نقل از فرهنگ جاسمى، ص‏254.


18) همان.


19) فرهنگ علوم سياسى، على آقا بخشى.


20) فرهنگ جاسمى، ص‏254 و فرهنگ علوم سياسى، غلامرضا بابايى و دكتر بهمن آقايى ص‏93.


21) فرهنگهاى مختلف سياسى و كتب سياسى مثل علم السياسة، حسن صعب و حوزه‏ها و روشهاى علم سياست آلن ايزاك و...


22) موريس دوورژه، جامعه‏شناسى سياسى، ترجمه ابوالفضل قاضى، ص‏20


23) همان، ص‏20 به بعد


24) موريس دوورژه، جامعه‏شناسى سياسى، ترجمه ابوالفضل قاضى، ص‏20 به بعد.


25) خواجه نصيرالدين طوسى، اخلاق ناصرى، ص‏254.


26) همان.


27) موريس دو ورژه، جامعه‏شناسى سياسى، ترجمه ابوالفضل قاضى، مقدمه، ص‏23


28) فرهنگ جاسمى، ص‏254


29) علم السياسة، حسن صعب، ص‏135 - 134.


30. Alen C. Isaak, "scope and Methods of Political science, p. 16


31) آلفرد گرازيا به نقل از «حوزه و روشهاى علم سياست‏» تاليف آلن ايزاك، سال 1975، ص‏16


32) ويليام بلوم به نقل از «حوزه و روشهاى علم سياست‏»، ص‏17


33. Alen C. Isaak "scope and Methods of political science" p. 17


34. Alen C. Isaak "scope and Methods of political science". p.19


35. The authoritative allocation of values


36) برتر اندراسل، قدرت، ترجمه نجف دريابندرى، ص‏55




/ 1