<span class="p_h1">&#64831;</span> جمهوريت و اسلاميت؛ تضاد يا توافق؟ <span class="p_h1">&#64830;</span> - جمهوریت و اسلامیت، تضاد یا توافق؟ نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

جمهوریت و اسلامیت، تضاد یا توافق؟ - نسخه متنی

محمدجواد ارسطا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

﴿ جمهوريت و اسلاميت؛ تضاد يا توافق؟


دكتر محمدجواد ارسطا
مدير گروه حقوق مؤسسه پژوهشى حوزه و دانشگاه

چكيده


از ابتداى تشكيل حكومت جمهورى اسلامى در ايران با رهبرى امام خمينى به عنوان فقيه جامع‏الشرايط، يكى از شبهاتى كه در موارد متعددى مطرح شده، تضاد بين حكومت جمهورى و حكومت اسلامى مبتنى بر ولايت فقيه (= حكومت ولايى) بوده است.


در اين مقاله ابتدا سعى شده تعريف دقيق و مستندى از حكومت جمهورى ارائه شود و سپس با در نظر گرفتن ويژگى‏هاى حكومت ولايى، امكان جمع بين آن دو اثبات گردد.


در ادامه موارد ادعايى افتراق بين حكومت جمهورى و ولايى مورد بررسى قرار گرفته و با ارائه‏ى پاسخ استدلالى به آنها، بر سازگارى جمهوريت با اسلاميت تأكيد شده است.


واژه‏هاى كليدى: اسلام و حكومت، جمهورى ولايى، مشاركت سياسى، ولى‏فقيه، رييس‏جمهور، احكام حكومتى.


طرح موضوع


اولين اصل قانون اساسى ايران مقرر مى‏دارد كه


حكومت ايران، جمهورى اسلامى است... .


و اصل پنجم همين قانون مى‏گويد:


در زمان غيبت ولى‏عصر ـ عجل‏الله تعالى فرجه ـ در جمهورى اسلامى ايران، ولايت امر و امامت امت بر عهده‏ى فقيه عادل و باتقوى، آگاه به زمان، شجاع، مدير و مدبّر است... .


و اصل ششم بلافاصله تصريح مى‏كند:


در جمهورى اسلامى ايران امور كشور بايد به اتكاى آراى عمومى اداره شود... .


بدين‏صورت اصول پنجم و ششم، در توضيح اصطلاح «جمهورى اسلامى» ـ كه در اولين اصل قانون اساسى ايران به كار رفته است ـ اسلامى بودن حكومت را به معناى ولايى بودن يا مبتنى بودن آن بر اساس ولايت فقيه جامع‏الشرايط، و جمهورى بودن حكومت را به معناى اداره‏ى امور كشور به اتكاى آراى عمومى دانسته‏اند.


اين تبيين در فصل اول قانون اساسى ـ كه به اصول كلى اختصاص يافته است ـ به اجمال مطرح شده، ولى در فصول آينده‏ى اين قانون به تفصيل آمده است و بدين ترتيب، قانون‏گذار خواسته است به يكى از مهم‏ترين سؤالات درباره‏ى حكومت جمهورى اسلامى ايران پاسخ دهد.


توضيح اين‏كه، اين سؤال از ابتداى پيروزى انقلاب اسلامى ايران مطرح بوده كه چگونه مى‏توان حكومت ولايى اسلامى و جمهوريت را با هم جمع كرد و آيا اصولاً اين دو با يكديگر جمع مى‏شوند يا خير؟


در همان زمان يك نشريه‏ى كمونيستى چنين نوشت:


شرط ولايت و قيمومت، محجوريت و صغر يكى از طرفين است. بدون صغير و محجور بودنِ كسى ولايت و قيمومت وجود خارجى ندارد، ليكن منشأ آن (ولايت و قيمومت) صغير و محجور نيست چون از نظر حقوقى صغير فاقد اراده است، اگر صغير اراده‏اى داشت ديگر ولايت لزومى نداشت... وقتى شخص محجور بود حق رأى از او سلب مى‏شود و اراده‏ى او نمى‏تواند به منشأ ولايت تبديل شود.


... اگر بگوييم مردم صغير هستند ديگر همه‏ى رشته‏ها پنبه مى‏شود. صغير نه‏تنها حق دخالت در اموال و دارايى خود را ندارند، در حوزه‏ى سياست به طريق اولى از هيچ‏گونه حقى برخوردار نخواهد بود و نبايد روى آراى محجورين به جمهورى اسلامى تكيه كرد و چنين آرايى خود به خود باطل است. مثل اين است كه بگويند همه‏ى بچه‏هاى شيرخواره و آدم‏هاى مختل الحواس رأى داده‏اند كه ايران جمهورى اسلامى باشد. (راه كارگر، «ولايت فقيه»، 1358. ص28)


يكى از نويسندگان كه در اصلِ اين ادعا با كمونيست‏ها هم‏رأى است، در خصوص نتيجه نيز سخن آنان را پذيرفته و نوشته است:


جمهورى كه در مفهوم سياسى و لغوى و عرفى خود جز به معناى حاكميت مردم نيست، هرگونه حاكميت را از سوى شخص يا اشخاص يا مقامات خاصى به كلى منتفى و نامشروع مى‏داند و هيچ شخص يا مقامى را جز خودِ مردم به عنوان حاكم بر امور خود و كشور خود نمى‏پذيرد؛ بنابراين، اين قضيه كه «حكومت ايران حكومت جمهورى و در حاكميت ولايت فقيه است» معادل است با «حكومت ايران حكومت جمهورى است و اين چنين نيست كه حكومت ايران حكومت جمهورى است.» و چون رژيم جمهورى اسلامى و قانون اساسى آن، كلاً در اين قضيه‏ى مركبه، كه فرمول تناقض منطقى است، خلاصه مى‏شود، به نظر اين‏جانب، از همان روز نخستين، از هر گونه اعتبار عقلانى و حقوقى و شرعى خارج بوده و با هيچ معيارى نمى‏تواند قانونيت و مشروعيت داشته باشد. (حائرى يزدى، 1995م، ص217)


نويسنده‏ى ديگرى با بيان عناصر حكومت ولايى و حكومت جمهورى، قايل به وجود دو مورد اشتراك و ده مورد افتراق در ميان آنها شده و چنين نوشته است:


با عنايت به دو صفت مشترك و ده مميزه‏ى حكومت ولايى و حكومت جمهورى، اين دو حكومت ـ اگر قرار باشد ضوابط هر دو واقعا (نه فقط لفظا) پياده شود ـ سازگار نيستند، بلكه متعارض‏اند؛ به عبارت ديگر، يا بايد واقعا معتقد به ولايت شرعىِ فقيهِ منصوب از جانب خداوند به ولايت مطلقه بر مردم بود، يا بايد واقعا قايل به انتخاب زمامدار به عنوان وكيل مردم بود و اين دو، در صورت رعايت تمام خصلت‏هاى ذاتىِ هريك، با ديگرى قابل جمع نيستند. (كديور، 1380 ب، صص208ـ209)


و نهايتا به اين نتيجه رسيده است كه:


اگر بخواهيم هم به ضوابط جمهوريت وفادار بمانيم، هم اهداف، ارزش‏ها و احكام دين را رعايت كنيم و هم به ولايت فقيه تن دهيم، با توجه به تزاحم ولايت فقيه و جمهورى اسلامى، چاره‏اى جز تصرف در پاره‏اى از مبانى و ضوابط ولايت فقيه يا جمهوريت نداريم. (همان، ص209)


و بالاخره براى جمع بين ولايت و جمهوريت، سه طريق را بر اساس ديدگاه‏هاى برخى از صاحب‏نظران مطرح نموده است كه در هيچ‏يك از آنها مبانى ولايت و جمهوريت به طور كامل محفوظ باقى نمى‏ماند كه اين خود، تأكيد مجددى است بر جمع نشدن حكومت ولايى با حكومت جمهورى.


مفهوم جمهوريت و ويژگيهاى آن


براى بررسى ميزان صحت و سقم تحليل‏هاى فوق، بايد مفهوم جمهوريت يا حكومت جمهورى به دقت تبيين گردد تا ملاحظه شود كه آيا با حكومت ولايى ـ به شكلى كه قانون اساسى ايران ارائه مى‏دهد ـ جمع شدنى است يا خير؟


در تبيين مفهوم جمهورى بايد گفت كه جمهوريت فقط بيان‏كننده‏ى شكل حكومت است، نه محتواى آن؛ به عبارت ديگر، از جمهورى بودن يك رژيم نمى‏توان به محتواى آن پى برد و ملازمه‏اى بين جمهوريت و محتواى خاصى از حكومت وجود ندارد؛ به همين دليل، مى‏توان با شكل و قالب جمهورى، از حكومت‏هاى مختلف با محتواها و ماهيت‏هاى گوناگون صحبت كرد. انديشمندان حقوق و علوم سياسى در تعريف‏هاى خود از جمهورى به اين مطلب توجه كرده و به تصريح يا اشاره از آن سخن گفته‏اند؛ به عنوان مثال، مرحوم دكتر ابوالفضل قاضى، كه از پيش‏كسوتان رشته‏ى حقوق عمومى در ايران بود، در كتاب حقوق اساسى و نهادهاى سياسى، در اين مورد مى‏نويسد:


وقتى گفته مى‏شود رژيم سلطنتى، رژيم جمهورى يا رژيم كنوانسيونى، منظور نحوه‏ى گزينش اين مقام (مقام رياست دولت ـ كشور) است، بى‏آن‏كه بتوان لزوما محتواى واقعى رژيم را بدين وسيله تبيين كرد. (قاضى شريعت پناهى، 1368، ص557)


و در تعريف جمهورى مى‏گويد:


به رژيمى كه در رأس قوه‏ى مجريه‏ى آن، فرد يا افراد انتخابى قرار گرفته باشند، اصطلاحا رژيم جمهورى اطلاق مى‏گردد. (همان، ص563)


براى تحقق جمهوريت، اراده‏ى عام يا به شكل مستقيم خود متجلى مى‏گردد (يعنى مردم يك كشور خود مستقيما در اخذ تصميمات سياسى مشاركت مى‏كنند) و يا اين‏كه نمايندگان انتخابى همين مردم، قدرت سياسى را از سوى گزينندگان اعمال مى‏دارند... به هر تقدير، در اين‏جا نيز همانند نظام پادشاهى، نحوه‏ى وصول به قدرت، مشخص‏كننده‏ى شكل رژيم است بى‏آن‏كه به درستى مبيّن محتواى آن بوده باشد. (همان، ص564)


ملاحظه مى‏شود كه در اين عبارات، حكومت جمهورى، فقط بر اساس عنصر انتخابى بودن رييس حكومت و مشاركت مردم در اتخاذ تصميمات سياسى تعريف شده است، عنصرى كه در حكومت جمهورى اسلامى ايران نيز به وضوح ديده مى‏شود و هيچ‏گونه منافاتى با ولايى بودن حكومت ندارد.(1)


در كتاب فرهنگ علوم سياسى، در تعريف جمهورى آمده است:


جمهورى، در عرف سياسى، به حكومت دمكراتيك يا غيردمكراتيك گفته مى‏شود كه زمامدار آن توسط رأى مستقيم يا غيرمستقيم اقشار مختلف مردم انتخاب شده و توارث در آن دخالتى ندارد و حسب موارد، مدت زمامدارى آن متفاوت است.


...امروزه جمهورى، به حكومتِ يك كشورِ داراى دموكراسى و يا ديكتاتورى غيرسلطنتى نيز اطلاق مى‏شود. رژيم جمهورى به خودى خود معرّف دموكراسى نيست، بلكه سيستم‏هاى محدودكننده‏ى قدرتِ زمامدار، مانند احزاب و پارلمان نيز، نقش مهمى در نظام يك كشور ايفا مى‏كنند. (جاسمى، 1357 و على بابايى، 1375، ص75)


يكى ديگر از فرهنگ‏هاى اصطلاحات سياسى در تعريف جمهورى مى‏نويسد:


نوعى حكومت كه در آن جانشينى رييس كشور موروثى نيست و مدت رياست غالبا محدود است و انتخاب با رأى مستقيم يا غيرمستقيم مردم انجام مى‏شود. جمهورى از نظر مفهوم كلمه، غالبا متضمن درجاتى از دموكراسى نيز هست؛ اما در عين حال، بر بسيارى از ديكتاتورى‏هاى غيرسلطنتى نيز اطلاق مى‏شود و در اين وجه صرفا به معناى غيرسلطنتى است. (آشورى، 1370، ص111)


بدين ترتيب، مجموع عناصر دخيل در تعريف جمهورى، عبارت‏اند از:


1ـ انتخابى بودن رييس حكومت از سوى مردم به طور مستقيم يا غيرمستقيم؛


2ـ محدود و موقت بودن مدّت رياست حكومت؛


3ـ موروثى نبودن رياست حكومت؛


4ـ مسئول بودن رييس‏جمهور نسبت به اعمال خود. (جعفرى لنگرودى، 1367، ص199)


البته اين‏ها ويژگى‏هاى غالب حكومت‏هاى جمهورى است، نه تمامى آنها؛ چرا كه به طور مثال، چند نمونه رياست جمهورى موروثى نيز ديده شده است، مانند چيان كاى چك، رييس‏جمهورى چين ملى (تايوان) كه پسرش جانشين او شد، يا دوواليه، رييس‏جمهورى هاييتى كه مقام خود را به پسرش تفويض كرد (رك: مهرداد، 1363، صص39ـ40)


سازگارى حكومت جمهورى با حكومت ولايى


دقت در عناصر چهارگانه‏ى بالا و مقايسه‏ى آن با ويژگى‏هاى حكومت ولايى، كه در قانون اساسى جمهورى اسلامى ايران پذيرفته شده است، (اصول 5، 6، 7، 8، 56، 57، 107، 110 قانون اساسى) به‏خوبى بيانگر عدم منافات آنها و نشان‏دهنده‏ى امكان انطباق آن دو با يكديگر است.


البته بايد به اين نكته توجه داشت كه رييس حكومت بودنِ رييس‏جمهور در نظام‏هاى جمهورى بدين معنا نيست كه الزاما هيچ مقامى بالاتر از او وجود ندارد؛ چرا كه ممكن است با وجود رييس‏جمهور، يك نيرو و مقام تعديل‏كننده نيز در رتبه‏اى بالاتر و با اختياراتى بيش از او وجود داشته باشد، چنان كه بعضى ازحقوق‏دانان همين ديدگاه را داشته و مقام مزبور را، در عين بى‏طرفى، داراى اختيارات وسيعى دانسته و تصريح نموده‏اند كه:


اگر ميان پارلمان و دستگاه حكومت، اختلافى بروز كند، قوه‏ى تعديل‏كننده دخالت مى‏كند و در حدود اختياراتى كه قانون اساسى بدان بخشيده است، مملكت را از بحران سياسى نجات مى‏بخشد. اين قوه گاهى حكم آشتى‏دهنده دارد و گاهى رسالت حل و فصل‏كننده. اگر قانون نقصى داشته يا برخلاف مصلحت وضع شده باشد، كارگزار قوه‏ى تعديل‏كننده مى‏تواند از توشيح و بالنتيجه اجراى آن جلوگيرى كند؛ اگر مسئولان قوه‏ى مجريه فاقد اعتماد نمايندگان باشند، يا در اجراى وظايف محول كوتاهى كنند، آنان را معزول مى‏كند؛ اگر پارلمان با حكومت در تعارض آشتى‏ناپذير واقع شود، مجلس را منحل مى‏نمايد. (قاضى شريعت پناهى، 1368، ص344)


غفلت از نكته‏ى فوق باعث شده است كه بعضى از نويسندگان، ولى‏فقيه را مقام متناظر با رييس‏جمهور در حكومت‏هاى جمهورى تلقى كنند و در نتيجه، منصوب بودن ولى‏فقيه از سوى امام معصوم(ع) و ادوارى نبودن مدت ولايت او را از وجوه افتراق بين حكومت جمهورى و حكومت ولايى برشمارند. (كديور، 1380 ب، ص207)


اشتباه برداشت فوق در اين جهت است كه رييس‏جمهور همواره و الزاما بالاترين مقام يك كشور جمهورى نيست تا در هر حال بتوان او را با ولى‏فقيه در يك حكومت ولايى مقايسه نمود، بلكه اگر قرار بر مقايسه باشد، بايد ولى‏فقيه را نظير مقام تعديل‏كننده دانست كه در رتبه‏ى بالاتر از رييس‏جمهور قرار مى‏گيرد. چنين رييس‏جمهورى، مانند ديگر رؤساى جمهور، يك مقام انتخابى و ادوارى است و همين مقدار براى تحقق يك نظام جمهورى كافى است؛ زيرا يكى از شرايط حكومت جمهورى آن است كه رييس حكومت، كه همان رييس‏جمهور است، يك مقام انتخابى باشد، ولى چنين شرطى وجود ندارد كه رييس حكومت حتما رييس كشور و بالاترين مقام مملكت باشد؛ لذا ممكن است رييس‏جمهور، در عين حال كه رييس حكومت است، رييس كشور نباشد، بلكه رياست كشور بر عهده‏ى مقام ديگرى همچون ولى‏فقيه يا مقام تعديل‏كننده باشد. چنين شكلى از حكومت نيز بدون شك جمهورى است؛ زيرا تمامى عناصر لازم براى تحقق جمهورى را ـ كه پيش از اين بيان شد ـ دربردارد. توجه به جايگاه رييس‏جمهور در قانون اساسى جمهورى اسلامى ايران و ميزان اختياراتى كه اين قانون براى مقام رهبرى در نظر گرفته است، به وضوح دليل بر پذيرش همين شيوه است و نشان مى‏دهد كه از ديدگاه اين قانون، مقام رهبرى به عنوان ولى‏فقيه در رأس نظام قرار گرفته و در رتبه‏ى پايين‏تر از او رييس‏جمهور واقع شده است كه با رأى مستقيم مردم، براى مدت 4 سال، به اين سمت انتخاب مى‏شود و همين باعث مى‏شود كه شكل حكومت ايران جمهورى باشد. اصل يكصد و سيزدهم قانون اساسى ايران مقرر مى‏دارد:


پس از مقام رهبرى، رييس‏جمهور عالى‏ترين مقام رسمى كشور است... .


و اصل يكصد و چهاردهم مى‏گويد:


رييس‏جمهور براى مدت چهار سال با رأى مستقيم مردم انتخاب مى‏شود... .


امّا حتى با صرف‏نظر از اين جواب نيز مى‏توان حكومت ولايى و جمهورى را قابل جمع دانست.


توضيح آن‏كه اگر بر فرض بپذيريم كه مقام متناظر با رييس جمهور در حكومت‏هاى جمهورى، همان ولى‏فقيه در حكومت اسلامى است، مى‏بينيم كه تمام عناصر حكومت جمهورى در حكومت ولايى براساس اين فرض نيز تحقق دارد، زيرا اوّلاً: ولى فقيه در حكومت ولايى يك مقام انتخابى است كه با انتخاب غيرمستقيم مردم برگزيده مى‏شود، چه اين‏كه مردم نمايندگان مجلس خبرگان را برمى‏گزينند و آنان رهبر را انتخاب مى‏كنند و چنان‏كه پيش‏تر گفته شد، عنصر اول حكومت جمهورى انتخابى بودن رييس حكومت از سوى مردم، است اعم از اين‏كه در يك انتخابات مستقيم توسط مردم برگزيده شود يا در يك انتخابات غيرمستقيم و دو درجه‏اى؛ چنان‏كه در ايران و برخى كشورهاى ديگر، همچون ايالات متحده‏ى آمريكا، معمول است.


ثانيا: مدت ولايت فقيه و رهبرى محدود به رعايت شرايط و دارا بودن صفات ويژه‏ى رهبرى است، نه نامحدود يا مادام‏العمر. چه محدوديتى از اين بالاتر كه اگر رهبر، شرايط خود را حتى يك روز پس از تصدى اين مقام، از دست بدهد، از رهبرى ساقط خواهد شد؟ بنابراين به هيچ‏وجه نياز به گذشتن چهار سال يا هفت سال و يا مدت بيشتر يا كمتر نيست. بلى صحيح است كه چنين مدتى براى دوره‏ى تصدى رهبرى در قانون اساسى ايران درنظر گرفته نشده و مثلاً مدت رهبرى به چند سال معين محدود نشده است ولى واضح است كه اين عدم ذكر مدت به هيچ‏وجه به معناى مادام العمر بودن رهبرى نيست؛ زيرا به تصريح اصل يكصد ويازدهم قانون اساسى، يكى از موارد عزل رهبر زمانى است كه فاقد يكى از شرايط مذكور در اصول پنجم و يكصد و نهم گردد؛ به عبارت ديگر روح موقت بودن مدّت رياست حكومت آن است كه شخص رييس، به دليل طولانى شدن اين مدت، از قدرت سوءاستفاده نكند. اين روح به خوبى در اصل يكصد و يازدهم قانون اساسى ايران رعايت شده است. بدين‏ترتيب دومين عنصر جمهورى نيز در حكومت ولايى وجود دارد.


ثالثا: رياستِ حكومتْ موروثى نيست. رابعا: رييس حكومت نسبت به اعمال خود مسئول است و اين به وضوح در حكومت اسلامى ايران (به عنوان نمونه‏اى از حكومت ولايى) ديده مى‏شود و نيازى به توضيح ندارد.


با عنايت به آنچه تا اين‏جا گفته شد، مشخص مى‏گردد كه حكومت ولايى و جمهورى با يكديگر سازگارند و جمع بين آنها نيازمند تصرف در مبانى و ضوابط ولايت فقيه يا جمهوريت نيست. بر اين اساس، پاسخ اشكالاتى كه برخى از نويسندگان وارد نموده و موارد افتراق بين حكومت ولايى و حكومت جمهورى را تا ده مورد رسانده‏اند معلوم مى‏شود. با وجود اين، براى توضيح بيشتر، در ادامه به طور مختصر به نقد و بررسى مهمترين اشكالات مزبور مى‏پردازيم.


دلايل طرفداران تضاد بين جمهوريت و حكومت ولايى و نقد و بررسى آنها


اولين و دومين مورد افتراق حكومت ولايى با حكومت جمهورى چنين بيان شده است:


اول: در حكومت جمهورى، مردم در حوزه‏ى امور عمومى مساوى هستند (شهروندان برابر)، در حكومت ولايى، مردم در حوزه‏ى امور عمومى با اولياى خود هم‏طراز نيستند.


دوم: در حكومت جمهورى، شهروندان در حوزه‏ى امور عمومى ذى‏حق و رشيدند. در حكومت ولايى، مردم در حوزه‏ى امور عمومى محجورند و بدون اذن اولياى شرعى خود، مجاز به تصرف و دخالت در اين حوزه نيستند. (همان)


نقد و بررسى:


دو افتراق بالا ماهيتا به يك نكته برمى‏گردند كه همان محجور بودن مردم در حوزه‏ى امور عمومى است؛ زيرا محجور دانستن مردم در اين حوزه به معناى عدم مساوات آنان با اولياى خود و در نتيجه، لزوم استئذان از اولياست؛ بنابراين، جدا كردن اين دو مورد از يكديگر دليل قابل توجهى ندارد. البته اين يك ايراد شكلى است كه به هر حال قابل تسامح است، ولى آنچه مهم است و تسامح نمى‏پذيرد، اشكال محتوايى سخن فوق است كه در پاسخ آن بايد گفت:


اولاً، آنچه تحت ولايت فقهاى جامع‏الشرايط قرار مى‏گيرد، جامعه است نه افرادْ با شخصيت حقيقى‏شان. به نوشته‏ى يكى از فقهاى معاصر:


مفاد دليل ولايت فقيه اين نيست كه فقيه بر آحاد مردم با شخصيت حقيقى‏شان ولىّ قرار داده شده است.... بلكه دليل ولايت فقيه، فقيه را بر جامعه از اين حيث كه جامعه (و داراى يك شخصيت حقوقى) مى‏باشد ولىّ قرار داده است...؛ بنابراين هنگامى كه فقيه امرى صادر كند بر مولى عليه ـ كه همان جامعه است ـ نافذ خواهد بود و هر فقيه ديگر نيز، از آن‏جا كه جزئى از اين جامعه است، مشمول امر ولى فقيه مى‏باشد، نه به اين عنوان كه يك فرد مولى عليه است تا اين كه گفته شود او مماثل و هم‏طراز ولى‏فقيه است و عرفا ولايت يكى از دو شخص هم‏شأن بر ديگرى پذيرفته نيست، بلكه از اين جهت كه جزئى از جامعه است و مولى عليه نيز همين اجتماع است كه مماثل و هم‏طراز ولى‏فقيه نمى‏باشد». (حائرى، 1414ق، صص260ـ261)


يكى ديگر از فقهاى معاصر در اين مورد نوشته است:


آنچه به ولى‏فقيه تفويض شده اداره‏ى امر امت اسلام است از اين حيث كه يك جماعت و امت مى‏باشند و از اين‏رو هرچه كه به مصالح امت ـ از حيث امت بودن ـ مربوط است تحت امر ولى‏فقيه قرار دارد، ولى هرچه كه به مصالح آحاد و افراد امت مربوط مى‏شود تحت ولايت ولى فقيه قرار ندارد بلكه در اختيار خود افراد است كه در چارچوب حدود و ضوابط شرعى در امور مربوط به خود تصرف كنند. (مؤمن، 1415ق، ص17)


ثانيا مولى‏عليه بودن، به هيچ‏وجه الزاما به معناى ناتوان بودن نيست، بلكه اصولاً در وجود هر جامعه‏اى، حتى اگر متشكل از بهترين انسان‏ها باشد، يك قصور وجود دارد كه همان نياز جامعه به داشتن حكومت و رهبرى است. چنان‏كه اميرالمؤمنين(ع) مى‏فرمايد: وانه لابد للناس من امير برّ او فاجر. (نهج‏البلاغه، خطبه40)


اشتباه فاحش آن است كه قصور جامعه را به معناى محجور بودن افراد آن و محجور بودن را به معناى ناتوان بودن از تصدّى امور عمومى معنا كنيم. (ارسطا، 1377، ص82ـ91)


افتراق سوم تا پنجم بدين شرح بيان شده است:


سوم: در حكومت جمهورى، زمامدار وكيل مردم است. در حكومت ولايى زمامدار ولى بر مردم است.


چهارم: در حكومت جمهورى مردم زمامدار را انتخاب مى‏كنند. در حكومت ولايى شارع، زمامدار را نصب مى‏كند و مردم موظف به تولى و پذيرش ولى شرعى هستند.


پنجم: در حكومت جمهورى، دوران زمامدارى موقت است و زمامدارى ادوارى است. در حكومت ولايى زمامدارى مادام‏العمر است و رهبر به شكل عادى جاى خود را به ديگرى نمى‏سپارد، بلكه كناره‏گيرى، يا با از دست دادن شرايط است يا مرگ. (كديور، 1380 ب، ص207)


نقد و بررسى:


هرسه مورد فوق بر اساس اين تصور شكل گرفته كه رييس‏جمهور الزاما بالاترين مقام مملكتى در يك حكومت جمهورى است و لذا ولى‏فقيه را حتما بايد با او مقايسه كرد، لكن چنان‏كه پيش‏تر توضيح داديم، وجود حكومت جمهورى، منافاتى با بودن يك مقام تعديل‏كننده در رتبه‏اى بالاتر از رييس‏جمهور، ندارد؛ بدين ترتيب، ولى‏فقيه نظير همان مقام تعديل‏كننده است و رييس‏جمهور كه در رتبه‏ى بعد از او قرار گرفته، هم وكيل مردم است (البته وكيل در اصطلاح حقوق عمومى كه به معناى نماينده است) و هم منتخب آنان و هم دوران زمامدارى‏اش موقت است.


ششمين مورد افتراق چنين بيان شده است:


در حكومت جمهورى زمامدار در مقابل مردم مسئول است و تحت نظارت ايشان است. در حكومت ولايى زمامدار در برابر مردم (مولى‏عليهم) مسئول نيست و تحت نظارت آنان نيز نمى‏باشد. (كديور، 1380 ب، ص207)


نقد و بررسى:


تنها دليل فقهى‏اى كه براى اين سخن ارائه شده، عبارتى از يكى از فقهاى معاصر است كه مى‏نويسد:


حكم‏الولاية و مقتضاها أن لاخيرة لأحد اذا قضى الولى فى دائرة ولايته شيئا بل يجب اطاعته و إتباعه و ينفذ هذا القضاء على جميع من تحت الولاية؛ حكم و مقتضاى ولايت اين است كه هر گاه ولىّ در دايره‏ى ولايتش حكمى صادر كند، ديگران اختيار مخالفت با او را ندارند، بلكه بر آنان واجب است كه از او اطاعت و پيروى نمايند و حكم ولىّ بر تمام كسانى كه تحت ولايت هستند نافذ است. (مؤمن، 1415، ص85)


اين عبارت، چنان‏كه پيداست، فقط ناظر به لزوم اطاعت از حكم ولى‏فقيه و عدم جواز مخالفت با آن است و به هيچ‏وجه، نظارت بر ولى‏فقيه را نفى نمى‏كند و البته واضح است كه لازمه‏ى نظارت، جواز مخالفت نيست، تا بتوان از عدم جواز مخالفت، به عدم جواز نظارت پى برد.


توضيح اين‏كه، نظارت مردم بر ولى‏فقيه، به معناى دقت و توجه ايشان نسبت به اعمال و رفتار وى است، تا در صورتى كه به تخلفى برخورد كردند او را نهى كنند و در صورتى كه پيشنهاد خيرخواهانه و امر پسنديده‏اى در نظر داشتند، او را به انجام آن توصيه نمايند. دليل جواز، بلكه لزوم نظارت مردم بر اعمال ولى‏فقيه، آيات و روايات امر به معروف و نهى از منكر و اخبار نصيحت رهبران مسلمين (النصيحة لائمة المسلمين) است. اين ادله، امر به معروف و نهى از منكر و نصيحت و خيرخواهى را وظيفه‏ى همگانى مردم مسلمان نسبت به يكديگر مى‏داند و واضح است كه اين وظيفه‏ى شرعى را بدون نظارت دقيق نمى‏توان انجام داد؛ به عبارت ديگر، مقدمه‏ى انجام اين وظيفه، اعمال نظارت است، و چون اصل وظيفه واجب است مقدمه‏اش نيز، از باب مقدمه‏ى واجب، وجوب پيدا مى‏كند.


در اصل هشتم قانون اساسى ايران، با توجه به اين نكته آمده است:


در جمهورى اسلامى ايران، دعوت به خير، امر به معروف و نهى از منكر وظيفه‏اى است همگانى و متقابل، بر عهده‏ى مردم نسبت به يكديگر، دولت نسبت به مردم و مردم نسبت به دولت. شرايط و حدود و كيفيت آن را قانون معين مى‏كند: «والمؤمنون والمؤمنات بعضهم اولياء بعض يأمرون بالمعروف و ينهون عن المنكر».


اصل نظارت بر اعمال پيشوايان مسلمين، آن قدر مهم است كه پيامبر اكرم(ص) در حجة‏الوداع، كه اساسى‏ترين مسائل امت اسلامى را در مواقف مختلف آن بيان فرمود، در ضمن سخنرانى خود در مسجد خيف به تبيين آن پرداخت و فرمود:


ثلاث لايغلّ عليهن قلب امرى‏ء مسلم، اخلاص العمل للّه والنصيحة لائمة المسلمين واللزوم لجماعتهم؛ سه خصلت است كه قلب هيچ مسلمانى نبايد درباره‏ى آن خيانت كند: خالص كردن عمل براى خدا، نصيحت پيشوايان مسلمانان و همراه بودن با جماعت مسلمانان. (الكافى، ج1، ص403؛ بحارالانوار، ج75، ص66)


و اميرالمؤمنين(ع) مردم را از كتمان سخن حق و مشورت عادلانه‏ى خود نسبت به زمامدارشان نهى فرمود؛ و نهى ظهور در حرمت دارد. آن حضرت فرمود:


فلاتكفوا عن مقالة بحق او بمشورة بعدل فأنّى لست فى نفسى بفوق أن اخطى‏ء و لا آمن ذلك من فعلى الاّ أن يكفى الله من نفسى ما هو املك به منّى؛ از گفتن سخن حق و يا مشورت عدالت‏آميز خوددارى نكنيد؛ زيرا من (به عنوان يك انسان) خويش را برتر از اشتباه نمى‏دانم و از آن در كارهايم ايمن نيستم، مگر اين‏كه خداوند مرا در خصوص چيزى كه خود نسبت به آن مالك‏تر است، كفايت نمايد (نهج‏البلاغه، صبحى صالح، خطبه‏ى 216)


نكته‏ى قابل توجه اين است كه نظارت، هم‏چون هر امر اجتماعى ديگرى، بايد ضابطه‏مند باشد و تحت انضباط خاصى به مرحله‏ى اجرا درآيد، تا موجب بر هم خوردن نظم و ايجاد تنش در جامعه نشود. براى اين منظور مردم بايد نظارت عمومى خود را از راه‏هاى ويژه‏اى، هم‏چون نمايندگانشان در مجلس خبرگان و مجلس شوراى اسلامى و راه‏هاى مشابه اعمال نمايند؛ چراكه نظارت، كارى بسيار حساس، تخصصى و پيچيده است، بنابراين عمومى بودن نظارت به هيچ‏وجه به اين معنا نيست كه تك‏تك افراد مردم هر گاه بر اساس تشخيص خود كارى از كارهاى رهبر را ناصواب دانستند، فورا از طريق رسانه‏هاى عمومى و امثال آن درصدد انتقاد برآيند؛ زيرا واضح است كه اولاً، تشخيص يك نفر، كه چه‏بسا در زمينه‏ى مورد انتقاد نيز تخصص كافى نداشته باشد، حتى نبايد ملاك انتقاد در امور خصوصى قرار گيرد، تا چه رسد به امور عمومى؛ هم‏چنين بايد توجه داشت كه رهبر بر اساس لزوم رعايت مصلحت مسلمين موظف است در تصميم‏گيرى‏هاى خود با صاحب‏نظران مشورت كند، تا بتواند مصلحت عمومى را بهتر و دقيق‏تر تشخيص دهد و آن را به درستى مراعات نمايد؛ بنابراين اگر يكى از آحاد مردم نسبت به يكى از تصميمات رهبرى انتقاد و اعتراض دارد، در واقع رأى او در مقابل رأى گروهى از زبده‏ترين متخصصان و كارشناسان و هم‏چنين در مقابل رأى رهبر به عنوان يك اسلام‏شناس آگاه به زمان و مسائل روز قرار مى‏گيرد. واضح است كه احتمال صحت اين رأى بسيار ضعيف است؛ نمى‏گوييم اصلاً نبايد آن را استماع كرد. عقل حكم مى‏كند كه در ابراز چنين رأيى نبايد سرعت نمود بلكه بايد در آن تأمل و با صاحب‏نظران مشورت كرد و در صورتى كه هم‏چنان انتقاد باقى باشد از راه‏هاى مسالمت‏آميز، كه نظم عمومى جامعه را بر هم نزند، به طرح آن پرداخت؛ و ثانيا، وقتى كه طبق تعليمات اسلامى، افراد موظف‏اند كه حتى در انتقادهاى خصوصى خود نسبت به ديگران، احترام آنان را محفوظ بدارند و به گونه‏اى انتقاد كنند كه موجب لطمه به شخصيت اجتماعى آنان نشود، پس در انتقاد نسبت به مقامات عمومى و در رأس آنها مقام رهبرى، اين جهت را بايد به طريق اولى رعايت كنند. بر اين اساس، در انتقاد بايد از شيوه‏هاى مطمئن و آبرومندانه استفاده نمود، شيوه‏هايى مبتنى بر حسن‏نيت و دل‏سوزى براى كشور و مردم. به همين دليل است كه در روايات اسلامى، از نظارت همگانى و متقابل دولت و ملت نسبت به يكديگر، به نصيحت (خيرخواهى) تعبير شده است؛ چه اين‏كه نصيحت در برابر غش است و هر كه درباره‏ى كسى خالص باشد و هيچ‏گونه نظر شخصى و اغراض فردى را دنبال نكند و در هر كارى كه مى‏كند و هر سخنى كه مى‏گويد، منافع و مصالح آن فرد يا جمع را در نظر گيرد، اهل نصيحت است (دلشاد تهرانى، ج3، 1375، ص541)؛ بنابراين در واژه‏ى نصيحت دو عنصر اساسى دخيل است: خيرخواهى و اتصال و علاقه ميان دو چيز جدا از هم. چنان‏كه على(ع) فرموده است: النصح ثمرة المحبة؛ نصيحت نتيجه‏ى محبت است. (نورى، ج12، 1408ق، ص429)


و در حديثى از پيامبر اكرم(ص) روايت شده است كه فرمود:


انّ الدين النصيحة، انّ الدين النصيحة، انّ الدين النصيحة للّه و لكتابه و لنبيه و لائمة المسلمين و عامتهم؛ بى‏گمان دين نصيحت است، دين نصيحت است، دين نصيحت است براى خدا و قرآنش و پيامبرش و پيشوايان مسلمين و همگى ايشان. (شافعى، ص51)


بدين ترتيب، بدون اشكال مى‏توان نتيجه گرفت كه در حكومت ولايى، زمامدار در برابر مردم مسئول و تحت نظارت آنان است، همان طور كه در حكومت جمهورى نيز چنين است.


هفتمين مورد افتراق بين حكومت جمهورى و حكومت ولايى با اين عبارات بيان كرده است:


در حكومت جمهورى، اختيارات زمامدار مقيد به قانون است. در حكومت ولايى، ولىّ امر مافوق قانون است و مشروعيت قانون به تنفيذ آن از سوى ولى امر وابسته است. (كديور، 1380ب، ص207)


نقد و بررسى:


در مورد مشروعيت قانون در حكومت ولايى بايد گفت كه مبناى آن، انطباق قانون با موازين شرعى است. تعدادى از اين موازين كه نسبت به ديگر مقررات حاكم در كشور، جنبه‏ى پايه‏اى و زيربنايى دارند، تحت عنوان «قانون اساسى» تدوين مى‏گردند. ساير مقررات كه به ترتيب درجه‏ى اهميت، از بالا به پايين، با نام‏هاى قانون عادى، اساس‏نامه، آيين‏نامه و بخش‏نامه شناخته مى‏شوند، نبايد با احكام اسلامى و نيز اصول مندرج در قانون اساسى مغاير باشند. تشخيص عدم مغايرت اين قوانين و مقررات با موازين و احكام اسلامى به عهده‏ى خبرگانِ اين كار است كه فقهاى واجد شرايط‏اند و ممكن است خود ولىّ‏فقيه يا فقهايى از سوى او اين كار را انجام دهند.


نكته‏ى مهم اين است كه كار فقها در اين مورد فقط تشخيص و كشف است، نه تنفيذ و نفوذ بخشيدن و لذا اگر قانونى مغاير با موازين شرعى نباشد، نمى‏توانند آن را مغاير بدانند و يا از تنفيذ آن (به تعبير نويسنده) خوددارى كنند، چنان‏كه اگر قانونى مغاير باشد، حق تأييد آن را ندارند؛ بنابراين، تنفيذ قانونِ مطابق با شرع، به شارع مقدس استناد دارد و فقيه در اين ميان، فقط تشخيص‏دهنده و كاشف است.


البته در كنار اين دسته از قوانين كه احكام اوليه و ثانويه‏ى شرعى است، دسته‏ى ديگرى نيز وجود دارد كه احكام حكومتى ناميده مى‏شود. ولى‏فقيه، در اين دسته از احكام، پس از استنباط يك حكم اولى يا ثانوى، آن را بر مصداقى معين تطبيق مى‏كند و سپس دستور اجراى آن را مى‏دهد. بدين ترتيب، ولى‏فقيه با دستورى كه صادر مى‏كند، تشخيص مصداقى خود از موضوعِ حكم را بر ديگران الزام‏آور مى‏سازد؛ دقيقا شبيه همان كارى كه قاضى در موقع حل و فصل دعوى و صدور حكم قضايى انجام مى‏دهد؛ در اين صورت هرچند تنفيذ حكم كلى شرعى به شارع مقدس استناد دارد، تنفيذ حكم جزئى كه با تطبيق حكم كلى بر يك مصداق معين صورت گرفته، به ولى‏فقيه مستند است. بديهى است كه شرط اوّلى و اصلى اعتبار احكام حكومتى و قوانين و مقرراتى كه بر مبناى آنها تدوين مى‏شود، انطباق يا عدم مغايرت آنها با احكام اوليه و ثانويه است و وظيفه‏ى ولى‏فقيه در اين خصوص، فقط كشف و تشخيص است و تنفيذ او در مرحله‏ى بعدى صورت مى‏گيرد؛ بنابراين، تنفيذ اين احكام و قوانين توسط ولى‏فقيه در ارتباط با يك مصداق معين، وقتى صحيح خواهد بود كه در مرحله‏ى پيش از آن، موازين احكام اوليه يا ثانويه در مورد آنها رعايت شده باشد.


نتيجه آن‏كه، مشروعيت قوانين مبتنى بر احكام اوليه و ثانويه‏ى شرعى، تنها وابسته به رعايت موازين شرعى در آنها است، چه ولى‏فقيه آنها را تنفيذ بكند و چه تنفيذ نكند؛ ولى مشروعيت قوانين و مقررات مبتنى بر احكام حكومتى، علاوه بر وابسته بودن به رعايت موازين شرعى، نياز به تنفيذ ولى‏فقيه نيز دارد و البته تنفيذ ولى‏فقيه در اين صورت، در مرحله‏ى دوم اهميت بوده و صحت آن مترتب بر احراز مرحله‏ى اول (رعايت موازين شرعى) است؛ بدين معنا كه ولى‏فقيه هيچ‏گاه مجاز نيست قانونى مغاير با شرع را تنفيذ نمايد؛ بنابراين، هيچ‏گاه صحيح نيست كه به طور مطلق گفته شود: «در حكومت ولايى، مشروعيت قانون به تنفيذ آن از سوى ولى امر وابسته است» (همان).


اما در مورد اين سخن كه «در حكومت ولايى ولى امر مافوق قانون است.» بايد گفت كه ولى‏فقيه در همه حال ملزم به رعايت قانون است و اگر ولايت مطلقه نيز دارد، اين اعتبار به صراحت اصل 57 قانون اساسى براى وى شناخته شده است؛ بنابراين اگر منظور از مافوق قانون بودنِ ولى امر، آن است كه وى هر گاه بخواهد، مجاز است كه قانون را زير پا بگذارد و آن را رعايت نكند، به هيچ‏وجه سخن مقبولى نيست؛ زيرا اگر قانون بر اساس موازين اسلامى تدوين شده و مشتمل بر مصالح عمومى باشد، مراعات آن بر همگان و از جمله ولى‏فقيه لازم خواهد بود و نقض عمدى آن باعث مى‏شود كه ولى امر به دليل از دست دادن عدالت و عدم رعايت غبطه (مصلحت) مسلمين، صلاحيت خود را براى رهبرى از دست بدهد؛ و اما اگر قانون مغاير با موازين اسلامى يا مصالح عمومى باشد، چنانچه اين حالت مقطعى باشد، راه‏حل آن صدور حكم حكومتى از طريق مجمع تشخيص مصلحت نظام (بند 8 اصل 110) است و در صورتى كه اين حالت دايمى باشد، راه‏حل آن تشكيل شوراى بازنگرى قانون اساسى (اصل 177) است.


بدين‏ترتيب، در هر حالتى، يك راه‏حل قانونى وجود دارد ولذا در هيچ صورت ولى‏فقيه مجاز به زير پاگذاشتن قانون اساسى و عدم رعايت آن نيست.


تنها سؤالى كه باقى مى‏ماند اين است كه آيا رهبر مجاز است كه با وجود راه‏حل‏هاى قانونى از راه‏حل‏هاى ديگرى كه به نظر او منطبق بر موازين شرعى و مشتمل بر مصالح عمومى باشد استفاده كند و بدين ترتيب قانون را كنار بگذارد، در حالى كه نه خلاف شرعى مرتكب شده و نه خلاف مصلحت مسلمين عمل كرده است، يا چنين اختيارى ندارد؟ بدون ترديد، پاسخ اين سؤال منفى است و رهبر چنين اختيارى ندارد؛ زيرا كمترين ضرر اين كار، از بين بردن ارزش و اعتبار قانون در جامعه است و روشن است كه هر گاه رهبر يك جامعه، قانونى را كه خود به صحت و اعتبار آن اذعان دارد زير پا بگذارد، ديگر افراد آن جامعه چه خواهند كرد!! چه خوش گفته‏اند كه


اگر ملك زباغ رعيت خورد سيبىبرآورند غلامان او درخت از بيخ


بدين‏ترتيب، ضربه‏اى كه بر پيكر قانون وارد مى‏گردد، خود منجر به نقض قوانين متعددى در جامعه مى‏شود و نهايتا بى‏نظمى را به ارمغان مى‏آورد و بى‏نظمى منشأ مفاسد فراوانى است.


نتيجه آن‏كه، حكومت ولايى، حكومتى است مبتنى بر قانون و رهبر آن نيز مقيد به قانون است نه مافوق قانون چه اين‏كه اصولاً قانون براى ضابطه‏مند كردن و انضباط بخشيدن به امور است و جامعه‏ى اسلامى نظم از ارزش والايى برخوردار است؛ چنان‏كه على(ع) در آخرين وصاياى خويش بر ضرورت نظم در امور تأكيد نموده، مى‏فرمايد:


اوصيكما و جميع ولدى و اهلى و من بلغه كتابى بتقوى الله و نظم امركم؛ شما دو نفر (امام حسن و امام حسين عليهماالسلام) و تمام فرزندان و خاندانم و كسانى را كه اين وصيت‏نامه‏ام به آنها مى‏رسد، به تقواى الهى و نظم امور خود سفارش مى‏كنم. (نهج‏البلاغه، صبحى صالح، نامه 47)


البته واضح است كه قوانين كشور اسلامى بايد بر مبناى موازين اسلامى و با رعايت مصالح عمومى مسلمين تدوين گردد.


نتيجه


با توجه به مجموع آنچه گذشت به وضوح معلوم مى‏شود كه جمهوريت نه‏تنها با حكومت اسلامى (= ولايى) منافاتى ندارد بلكه اصولاً يكى از اركان آن مى‏باشد و در واقع حكومت اسلامى تبلور مردم‏سالارى دينى است.


منابع


ـ آشورى، داريوش؛ دانشنامه سياسى، چاپ دوم، تهران: انتشارات مرواريد، 1370.


ـ ارسطا، محمدجواد؛ «ولايت و محجوريت»، فصلنامه‏ى كتاب نقد، ش 8 ، 1377.


ـ جاسمى، محمد و بهرام جاسمى؛ فرهنگ علوم سياسى، چاپ اول، تهران: انتشارات گوتنبرگ، 2537.


ـ جعفرى لنگرودى، محمدجعفر؛ ترمينولوژى حقوق، چاپ دوم، تهران: گنج دانش، 1367.


ـ حائرى، سيدكاظم؛ ولاية الامر فى عصر الغيبة، الطبعة الاولى، قم: تجمع الفكر الاسلامى، 1414ق.


ـ حائرى يزدى، مهدى؛ حكمت و حكومت، چاپ اول، بى‏جا، انتشارات شادى، 1995م.


ـ دلشاد تهرانى، مصطفى؛ سيره‏ى نبوى، ج3، چاپ اول، تهران: انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، 1372.


ـ شافعى، محمدبن‏ادريس؛ الرسالة، تحقيق احمد محمدشاكر، بيروت: المكتبة العلمية، 1939م.


ـ على بابايى، غلامرضا؛ فرهنگ روابط بين‏الملل، وزارت امور خارجه، تهران: مؤسسه چاپ و انتشارات، 1375.


ـ قاضى شريعت پناهى، ابوالفضل؛ حقوق اساسى و نهادهاى سياسى، تهران، مؤسسه انتشارات دانشگاه تهران، 1368.


ـ كديور، محسن؛ (الف) نظريه‏هاى دولت در فقه شيعه، چاپ پنجم، تهران: نشر نى، 1380.


ـ ـــــــــــــــ ؛ (ب) حكومت ولايى، چاپ چهارم، تهران: نشر نى، 1380.


ـ كلينى، محمد بن يعقوب، الكافى، تحقيق على‏اكبر غفارى، ج1، چاپ سوم، تهران: دارالكتب الاسلامية، 1388ق.


ـ مهرداد، محمود؛ فرهنگ جديد سياسى، چاپ اول، انتشارات قصّه، 1363.


ـ مؤمن، محمد؛ كلمات سديدة فى مسائل جديدة، الطبعة الاولى، تهران: مؤسسة النشر الاسلامى، 1415.


ـ نورى، ميرزا حسين؛ مستدرك الوسائل، ج12، الطبعة الثانية، بيروت: مؤسسة آل‏البيت، 1408ق.


ـ نهج‏البلاغه، صبحى صالح، قم، 1395 ق. به اشراف مركز البحوث الاسلامية.


ـ «ولايت فقيه» از نشريات راه كارگر، 1358.




1 . زيرا چنان كه به زودى خواهيم گفت، وجود يك نيروى ناظر و تعديل‏كننده كه در رتبه‏اى بالاتر از مقام رياست جمهورى قرار داشته و اختياراتى بيش از او داشته باشد، هيچ مخالفتى با جمهورى بودن يك رژيم ندارد.



حوزه و دانشگاه، شماره 36



/ 1