﴿ مردمسالارى علوى ﴾
پس از كشته شدن عثمان، مردم مجالى پيدا كردند و با وزيدن نسيم آزادى در جامعه، با شور و جديت در صحنه حاضر شدند و على عليهالسلام را بر مسند خلافت نشاندند. حكومتى كه آن روز مردم بر سر كار آوردند، دقيقا منطبق با مردمسالارى دينى بود.
بنده ديگرى مباش!
در دنياى امروز، هيچ واژهاى زيباتر از دموكراسى و مردمسالارى نيست. آزادى به مفهوم دقيق و صحيح كلمه، ايدهآل همه ملتهاى جهان است. چه بسيارند جوانان كم سن و سال و پرنشاطى كه با همّت والاى خويش، تن به عمليّات انتحارى و استشهادى مىدهند، تا از اين رهگذر، فرياد مظلوميّت خويش را به گوش جهانيان برسانند و به دشمنان مردمسالارى و آزادى، ضربهاى بزنند.
در انديشه سياسى علوى، انسان، آزاد آفريده شده و به هيچ وجه مجاز نيست كه حلقه بردگى و بندگى ديگرى را بر گردن نهد. به همين جهت بود كه به فرزند گراميش حضرت امام مجتبى عليهالسلام - فرمود:
«لا تَكُنْ عَبْد غَيْرِكَ فَقَدْ جَعَلَكَ اللّهُ حُرّا(1)».
«بنده ديگرى مباش؛ زيرا خداوند تو را آزاد آفريده است».
حرّيّت، معناى زيبايى دارد. مقابل حريّت، عبوديّت است. عبوديّت نه به معناى نيايشگرى در برابر معبود مطلق كه مطابق فطرت پاك انسان است و در پرتو آن، راه آزادى واقعى كه راه رشد و كمال و پويندگى است، براى انسان روشن و هموار مىشود؛ بلكه به معناى بردگى و خوارى و فرومايگى در برابر ديگران كه در حقيقت، بردگى هواهاى نفسانى و شهوات شيطانى و گريز از «من» عقلانى است. همان هم كه در برابر قلدرها و حكّام جور و زورگويان و عمّال آنها سرسپردگى مىكند و همچون غلامى حلقه به گوش در برابر آنها به كرنش و چاپلوسى مىپردازد، در حقيقت، برده هواهاى نفسانى خويش است. چه بسيارند كه از آزادى، برداشتى غلط و تفسيرى بردگانه ارائه مىكنند و با فرو غلتيدن در بىبند و بارى و هرزگى، خود را آزاد مىپندارند؛ حال آنكه اين آزادى عين بردگى است. به قول منتسكيو:
«آزادى؛ عبارت از اين است كه انسان حق داشته باشد هر كارى را كه قانون اجازه داده و مىدهد، بكند و آنچه قانون منع كرده و صلاح او نيست، مجبور به انجامش نباشد(2)».
هر اندازه انسان در اطاعتها و مخالفتها و بايد و نبايدها از عقلانيّت فاصله بگيرد، گرفتار بندگى شوم و بردگى مذموم است. آنها كه «آزادى را در اين مىدانند كه حق داشته باشند مسلّح باشند و زور بگويند(3)» به غلط خود را آزاد مىپندارند و در حقيقت به جاى آب، گرفتار سراب شده و به اميد دسترسى به ساحل نجات، در گرداب هلاك فرو غلتيدهاند. آنها كه آزادى را با ابتذال و هرزگى اشتباه گرفتهاند و ندانستهاند يا نخواستهاند بدانند كه آزادى به معناى حفظ اعتدال در همه ابعاد زندگى و پرهيز از هرگونه افراط و تفريط است، هرگز روى سعادت نمىبينند. آزادى يعنى آرامش خاطر؛ يعنى اعتماد به زندگى و جهان هستى و آفريننده بزرگ آن، يعنى در مسير تكامل، گام زدن. «آزادى اين نيست كه هر كس هرچه دلش مىخواهد، بكند(4)».
رسالت سنگين مقام ولائى
دين حق؛ پيامآور آزادى است. مقام رهبران راستين دينى مقام مولويّت است. مولويّت آنها رسالتى بس سنگين و طاقتفرسا به همراه دارد. اين مولويّت، روحيّه مردم ستيزى و تهاجم قلدرمنشانه و صبغه اشغالگرى و حقكشى و قتل و تجاوز و چپاول و غارت ندارد. اين مولويّت، به اهتزاز درآورنده پرچم عدل و آزادى و مظهر عدل و رحمت و رأفت و مسند پدرى و معلّمى و خيرخواهى است.
پيامبراكرم صلىاللهعليهوآله در روز غدير، خود و على را «مولا» ناميد و به مردم اعلام كرد كه:
«من كنت مولاه فعلىٌّ مولاه»: «هر كه را من مولايم، على مولاست».
آنگاه دردمندانه و مشفقانه دست به دعا برداشت و به پيشگاه مولاى همه مولايان عرضه داشت:
«اللهمّ والِ مَنْ والاه و عادِ مَنْ عاداه و انْصُر مَنْ نَصَرَه و اخذُلْ مَنْ خَذَلَه(5)».
«خدايا تو دوست و پشتيبان كسى باش كه او را دوست و پشتيبان باشد و دشمن كسى باش كه او را دشمن باشد و يارى كن كسى كه او را يارى كند و به خود واگذار هر كه از يارى او سر باز زند».
مولوى از اين مولويّت، برداشت زيبايى كرده است:
در حقيقت، اگر كسى پيامآور آزادى نباشد و عقل و دل آدمى را نپروراند و فضاى حيات جسمى و روحى او را با شميم عدل و آزادى معطّر نسازد و او را به خاطر لقمهاى نان و سه چهار مترى پارچه براى پيراهن و تنبان به بيگارى و بردگى و فرومايگى بكشاند، شايسته مولويّت و سرورى نيست.
همانطورى كه چنين مولويتى در خور انبيا و اولياى الهى است، تبعيّت از آن نيز در خور هر كسى نيست؛ بلكه در خور اهل ايمان است(7). اين مولويّت، از ديدگاه قرآن مجيد ويژگىهايى دارد. قرآن در وصف مولاى راستين امّت اسلامى و بيان ويژگىهاى آن مىفرمايد:
«...يَأْمُرُهُمْ بِالمَعْرُوفِ وَ يَنْهاهُمْ عَنِ المُنْكَرِ وَ يَحِلُّ لَهُمُ الطّيّباتُ وَ يُحرّمُ عَلَيْهمُالخَبائِث وَ يَضَعُ عَنْهُمْ إصْرَهُمْ و الأغْلالَ الّتى كانَتْ عَليهُمْ....(8)».
«آنها را امر به معروف و نهى از منكر مىكند. به حلال بودن پاكها و حرام بودن پليدها بر آنها حكم مىدهد و بارهاى گران و زنجيرهايى را كه بر دست و پاى ايشان بود، فرو مىنهد».
گوستاو لوبون كه از سخنانش پيداست، بهطور كامل تحت تأثير شخصيت والاى پيامبر گرامى اسلام صلىاللهعليهوآله قرار گرفته، به نقل داستانى از گفتگوى فرستادگان خليفه دوم با پادشاه ايران مىپردازد. طبق گفته وى، شاه ايران از آنها مىپرسد: رفتار و كردار پيغمبر شما چگونه بود؟ آنها پس از شرح مفصلى درباره بدبختىها و فرومايگىها و فلاكتهاى خود مىگويند:
«خداوند مرد سرشناسى از ميان ما برانگيخت... خداوند در دل ما انداخت كه از او پيروى كنيم و ما دانستيم كه گفتار او گفتار خدا و آنچه دستور دهد، دستور خداوند است. او به ما فرمود: پروردگار شما چنين گويد: ...آفريننده هر چيز منم و بازگشت همه به سوى من است. رحمت من شما را فراگرفت. پس اين مرد را به سوى شما برانگيختم تا شما را بدان راه راستى كه موجب رهايى شما از عذاب پس از مرگ است، راهنمايى كند و شما را به سرمنزل سعادت و آسايش برساند و ما اكنون گواهى دهيم كه او خود حق بود و از نزد پروردگار حق به نزد ما آمده بود(9)».
نياز مستمر
امت اسلامى در هيچ عصر و زمانى از مولاى راستين الهى، بىنياز نيست. تا پيامبر اكرم صلىاللهعليهوآله زنده بود، جامه زيباى مولويّت، تنها بر اندام او راست و استوار و مبارك بود. او قبل از ارتحال خود، بايد تكليف مولويّت امّت را روشن كند. مولاى منصوب او كسى است كه به استثناى مقام والاى نبوت و رسالت، با او سنخيّت كامل داشته باشد و نه تنها عادل، بلكه بايد معصوم باشد تا بتواند راه او را ادامه دهد و دين راستين او را استمرار بخشد و پيام آزادىبخش پيامبر را در گوش جانهاى مستعد، زمزمه كند و مؤمنان را شاد و همچون سرو و سوسن، آزاد سازد. اگر غير از اين باشد، مولا نيست. هر چند سياستمدار و قلدرمآب باشد.
اصولاً حكومت در عصر حضور معصوم، حق مسلّم اوست و احدى را نسزد كه با حضور او و بدون اذن او، بر اين مسند والا كه همان مسند مولويّت راستين و رهايىبخش بشريّت است، تكيه بزند. شيخالرئيس، معتقد بود كه نياز بشر به پيامبران به لحاظ نياز آنها به قانون و مجرى قانون است. از اين جهت است كه بايد پيامبرى از جنس انسانها در ميان مردم باشد، تا هم قانونگذار و هم مجرى قانون باشد(10). از نظر او «آنچه معقول و مشروع است، يك كاسه بودن رهبرى و جامعيّت نظام حكومتى مىباشد. در نظام جامع حكومتى، حاكم، نبى و نبى، حاكم است. حال سؤال اين است كه پس از پيامبر چه بايد كرد؟ آيا كليه ويژگىهاى يك پيامبر كه عبارت از وحى، عصمت و اعجاز است، تعطيل مىشود يا تنها برخى از اين امور به تعطيلى مىگرايد؟(11)».
قطعا اگر در هر پديدهاى علّت محدثه، مهم است، علت مبقيه هم مهم است. اگر يك رهبر الهى و انقلابى با تكيه بر خدا و مردم، بنايى رفيع -همچون اسلام كه از هيچ حادثهاى گزند نمىبيند- به وجود بياورد، خود بايد براى بقاى آن نيز چارهانديشى كند. يك ركن مهم بقاى آن بناى رفيع، قرآن است كه خداوند متعال در آيه 10 سوره حجر(12) گوشزد كرده است كه خودش قرآن نازل كرده و خودش عهدهدار حفظ آن شده است.
اين، همان قانونى است كه پيامبراكرم صلىاللهعليهوآله آن را از مجراى وحى دريافت كرده است. ركن ديگر چارهانديشى پيامبر خدا براى مسأله رهبرى و جانشينى است. شيخالرئيس، معتقد بود: «واجب است كه پيامبر براى بقاى قوانين خود در مورد مصالح انسانى، تدبيرى عظيم به كار برد(13)».
«راستى اين تدبير عظيم چيست؟ قوانين نبوى در همه زمينهها تام و كامل است. ولى قانون، مجرى مىخواهد. مجرى بايد كسى باشد كه مردم به اندازه پيامبرشان به او ايمان و اعتماد داشته باشند. بنابراين، پيامبر دو تدبير مهم و عظيم انديشيده است: يكى جامعيّت قوانين و ديگرى جامعيّت مجرى(14)».
هيچ كس مدعى نشده است كه جانشين معصوم و منصوص، كسى غير از على است. يا پيامبر، جانشين معصوم و منصوص دارد يا ندارد. شيعه مىگويد: دارد. اهلسنت مىگويد: ندارد. خواجه طوسى مىگويد:
«هما مختصّان بعلىٍ عليهالسلام (15)»: «نص و عصمت، مخصوص على عليهالسلام است».
اگر گفته شود: ندارد، در حقيقت، ادعاى پوچى است؛ يعنى گوينده مدعى شده است كه رهبر بزرگ اسلام، آن تدبير عظيمى كه وظيفهاش بوده، انجام نداده است. آيا ممكن است يك رهبر معصوم از انجام وظيفه خود تخلّف كند؟ و اگر گفته شود: دارد، آن رهبر معصوم و منصوص كسى جز على عليهالسلام نيست؛ چراكه هيچ كس در عالم اسلام و طى تاريخى طولانى در مورد غير او چنين ادعايى نكرده است.
خلافتهاى غير الهى و غير مردمى
اين حقيقت بر كسى پوشيده نبود كه پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله انجام مسؤوليت خود را ناتمام نگذاشته و با توجه به بُعد مردمسالارانه حكومت، از مردم بيعت گرفته و انتظارش اين بوده كه حكومت اسلامى با حفظ همه ويژگىهاى خود به وسيله مردم ادامه و استمرار يابد. به همين جهت است كه اميرالمؤمنين عليهالسلام پس از رحلت پيامبر خدا صلىاللهعليهوآله و كودتاى سقيفه فرمود:
«أما واللّه لقد تقمّصها ابنُ أبى قُحافة و إنّه لَيَعْلَمُ أنّ محلّى منها محلُّ القطبِ من الرّحى(16)».
«آگاه باشيد، به خدا سوگند كه پسر ابىقحافه، جامه خلافت را به تن كرد؛ حال آنكه مىدانست كه جايگاه من نسبت به خلافت همچون جايگاه محور براى سنگ آسياست».
در حكومت ابوبكر، هم مراعات نص و عصمت نشد و هم به بُعد مردمسالارى حكومت بىتوجهى شد. عمر، معتقد بود كه بيعت ابوبكر، فلتهاى بود كه خداوند شرّ آن را دفع كرد(17). گردانندگان حكومت سقيفه، به مصاحبت و همراهى ابوبكر با پيامبر استدلال مىكردند؛ ازاين رو حضرت با شگفتى فرمود:
«واعجبا! أتكونُ الخلافة بالصّحابةِ و لا تكونَ بالصّحابةِ و القرابةِ؟(18)».
«شگفتا! آيا خلافت به مصاحبت و همراهى پيامبر است و نه به مصاحبت و قرابت».
اگر كسى، هم مصاحب پيامبر باشد و هم قرابت روحى و جسمى داشته باشد و به لحاظ سنخيّت، طبق آيه مباهله(19) به منزله پيامبر، بلكه نفس شريف او باشد، اولويّت دارد يا آنكه فقط مصاحبت داشته است؟. مصاحبت، بدون سنخيّت، چه فضيلتى براى مصاحب به همراه مىآورد؟
وانگهى در كنار مصاحبت و قرابت، اصل مهم مردمسالارى هم بايد رعايت مىشد كه نشد. مصاحبت اگر نباشد، مهم نيست. حاكمان و زمامداران نسلهاى بعد قطعا مصاحبت ندارند. ولى قرابت كه در خويشاوندى جسمى خلاصه نمىشود -و گرنه عمو و عموزاده و عمهزاده هم بايد در ليست رهبرى و زمامدارى گنجانيده شوند- حتما بايد باشد. بُعد مردمسالارى حكومت هم نبايد تعطيل شود.
بىجهت نيست كه به روايتى، حضرتش به دنبال سخن فوق [در مورد ابوبكر[ فرمود:
«اگر از راه شورا و رأى مردم، زمام امور مردم را به كف گرفتهاى، اين چگونه مردمسالارى و شورايى است كه رأىدهندگان و طرفهاى مشورت از صحنه غايب بودند و اگر به قرابت، با خصوم و مخالفان خود به احتجاج و مناظره برخاستهاى، جز تو، كس يا كسانى به پيامبر، شايستهتر و نزديكترند».
فاجعه باز هم تكرار شد. ابوبكر به هنگام مرگ خود به مردم، بىاعتنايى كرد و خليفه انتصابى بر سر كار آورد و اين، بدعتى بزرگ بود. باز هم حضرت با حيرت و شگفتزدگى فرمود:
«فيا عجبا! بينا هو يستقيلُها فى حياتِهِ إذْ عَقَدَها لاخَر بعد وفاتِهِ(20)».
«شگفتا! او در زمان حياتش تقاضاى فسخ بيعت -آن هم بيعت آبكى و جبرى- مىكرد؛ ولى عروس خلافت را براى بعد از مرگش -خودسرانه- به عقد ديگرى درآورد».
بنابراين، هر چند خلافت خليفه اوّل، ظاهرى انتخابى داشت؛ ولى خلافت خليفه دوم، آشكارا انتصابى بود.
و همين ماجراى تأسفبار در خلافت خليفه سوم در قالب شوراى انتصابى تكرار شد. قصه پر غصه اين شورا، رقّتبار و نگفتنى است. جامعترين تعبير، همان است كه حضرتش با استغاثه به درگاه خداوند فرمود:
«فَيا لَلّهِ و لِلشّورى(21)».
برگردان اين جمله كوتاه و پرمعنى به زبان فارسى، بسى دشوار است. مضمون آن چنين است: «بار خدايا! كمكم كن از آن شورايى كه تشكيل شد و از آن مشورت بىمحتوا و شومى كه صورت گرفت».
عمق فاجعه آن خلافت انتصابى هنگامى آشكار مىشود كه ببينيم مسندنشين آن چنين است:
«كَراكِبِ الصّعبةِ إن أشْنَقَ لها خَرَمَ و إن أسْلَسَ لها تَقَحَّمَ، فمُنِىَ النّاسُ لَعمرُاللّه بِخَبْطٍ و شِماسٍ و تَلَوُّنٍ و اعتراضٍ(22)».
«او همچون سوار بر شتر سركش بود كه اگر مهار را محكم بگيرد، بينى شتر پاره مىشود و اگر رها كند، به هلاكت افتد. سوگند به خدا مردم در زمان او گرفتار خبط و تلوّن و گمراهى بودند».
و عمق فاجعهاى كه از دسترنج آن شوراى انتصابى به بار آمد در كلمات اميرالمؤمنين عليهالسلام اينگونه تبلور يافت:
«إلى أن قامَ ثالثُ القومِ نافجا حِضْنَيْهِ بينَ نَثْيلِهِ و مُعتَلَفِهِ و قامَ مَعَه بَنوأبيهِ يَخْضِمُونَ مالَ اللّهِ خَضْمَ الإبِلِ نِبْتَةَ الرّبيعِ(23)».
«تا آنكه سومى به پا خاست(به حكومت رسيد)، در حالىكه هر دو جانب خود را ميان موضع دفع و تغذيه، باد انداخته بود و خويشاوندان پدريش با او بپا خاستند(قدرت يافتند) و مال خدا را همچون شترى كه در بهاران به چراى سبزهزارها مشغول است، خوردند و متورّم شدند».
رمز فاجعه
چرا چنين شد؟ كجاى كار عيب داشت؟ گردانندگان خلافت، هم خدا را حذف كردند، هم مردم را. خدا حذف شد؛ چراكه جانشينى كه او توسط پيامبرش به مردم اعلام كرده بود، خانهنشين شد. مردم حذف شدند؛ چراكه اجازه ندادند آنها به صحنه بيايند و خليفه مردمى و دلسوز و متعهّد را بر سر كار آورند. اگر چنين نيست، چرا با كشتهشدن عثمان، مردم مجالى پيدا كردند و با وزيدهشدن نسيم آزادى در محيط زندگى، سرسختانه به ميدان آمدند و على را به مسند خلافت نشاندند؟ هر چند چهرههاى ضدّ مردمى كوشيدند كه راه اسلاف خود را ادامه دهند و بار ديگر على عليهالسلام را خانهنشين كنند.
حكومتى كه مردم بر سر كار آوردند، دقيقا منطبق با ضوابط و اصول مردمسالارى دينى بود. حضرت خود در نامهاى به اهل كوفه به اين مطلب توجه داد و نوشت:
«بايَعَنى النّاسُ غيرَ مُستكْرَهينَ و لا مجبرينَ بلْ طائعينَ مخيّرينَ(24)».
«مردم بدون اكراه و اجبار، بلكه از روى رغبت و اختيار با من بيعت كردند».
در حقيقت، در تاريخ حكومت و سياست، زيباترين پديدهاى بود كه براى نخستين بار اتفاق افتاد. قطعا آزادى و اختيار و انتخاب مردم، توأم با رشد و شعور و آگاهى بود. مردمى كه حوادث بيست و پنج ساله دوران پس از ارتحال نبوى را تجربه كرده بودند كاملاً رشيد بودند و بيست و پنج سال، ناكامى و خفقان و استبداد -آن هم سختترين و دشوارترين نوع آن كه همانا استبداد دينى است- را جبران كردند. آن روزها مردم طعم شيرين آزادى و دموكراسى دينى را چشيدند و به آيندگان مسلمان ياد دادند كه بايد در صحنه باشند و در تشكيل حكومت دينى از هيچگونه تلاش و فداكارى صرفنظر نكنند.
صحنه زيباى بيعت مردم را كه در آن عقل و احساسات، شعور و شعار و آگاهى و عاطفه به هم درآميخته و بزرگترين حماسه تاريخ را آفريده بود، خود حضرت به زيبايى توصيف كرده است:
«فما راعَنى إلاّ و النّاسُ كعُرفِ الضَّبُعِ إلىَّ يَنْثالُونَ عَلَىَّ مِنْ كُلِّ جانبٍ حتّى لقد وطِىءَ الحَسَنانِ و شُقَّ عِطْفاىَ(25)». «مردم چنان از هر طرف به سوى من هجوم آوردند كه حسنين زير دست و پا رفتند و دو طرف جامه و ردايم پاره شد».
نمونه آن را تنها بعد از قرنها در انقلاب اسلامى ايران به رهبرى امام خمينى قدسسره مشاهده كرديم.
آرى پس از قتل عثمان، مردم خسته از تاخت و تاز متجاوزين به بيتالمال، گمشده خود را يافته بودند. آنها كسى را بر مسند خلافت نشاندند كه هيچ انگيزهاى جز اطاعت خدا و خدمت به مردم نداشت. او عاشق مقام و شيفته رياست و حكومت نبود. او اگر مسأله اطاعت خدا و خدمت به مردم برايش مطرح نبود، يك لحظه هم در مسند حكومت باقى نمىماند و اگر مردم به صحنه نمىآمدند او هم به صحنه نمىآمد. خودش پس از سوگندى محكم و جانانه فرمود:
«لو لا حضورُ الحاضِر و قيامُ الحجّةِ بِوجودِ النّاصِرِ و ما أخذ اللّهُ علَى العُلماءِ أن لا يُقارّوا على كِظّةِ ظالمٍ و لا سَغَبِ مظلومٍ لألقيتُ حبلها على غاربِها و لسقيتُ آخرها بكأسِ أوّلِها و لألْفيتم دنياكم هذه أزهدَ عندى مِنْ عفطةِ عنزٍ(26)».
«اگر مردم در صحنه حاضر نمىشدند و با وجود ياران متعهّد، اتمام حجّت نمىشد و خداوند از عالمان وظيفهشناس پيمان نگرفته بود كه بر سيرى ظالم وگرسنگى مظلوم، آرام ننشينند، افسار شتر خلافت را بر كوهانش مىانداختم و فرجام خلافت را به جام آغاز آن، آب مىدادم و (آن وقت) خوب مىفهميديد كه دنياى شما نزد من از عطسه يك مادهبز خوارتر است».
اين سخن تابلوى زيبايى است از مردمسالارى علوى كه تنها به فكر قشر محروم جامعه است و به هيچ قيمتى راضى نمىشود كه گروهى اندك از آلاف و الوف برخوردار باشند و اكثريت مردم همواره «هشتشان در گرو چهار» باشد. او يار مظلومان و پشتيبان محرومان بود و در گفتار و كردار، آن را اثبات كرد. او به همه حاكمان، درس سادهزيستى و مردمدارى و خدمت داد. او فرمود:
«لأنصفنّ المظلوم و لأقودَنَّ الظّالمَ بخزامتِهِ حتّى أوردهُ منهل الحق و لو كان كارِها(27)». «من حق مظلوم را مىستانم و بر بينى ستمكار مهار مىزنم، تا او را به سرچشمه حق و عدالت برسانم. هرچند ناخشنود باشد».
مولوى كه به نقش الگوآفرينى حضرت در امر خلافت توجه داشته، مىگويد:
1. نهجالبلاغه، نامه 31.
2. روحالقوانين، ص 294.
3. همان، ص 293.
4. همان، ص 294
5. تفسير نورالثقلين، ج 1، ص 589.
6. كليات مثنوى، ج 6، ص 117 (انتشارات اسلاميه).
7. قرآن در وصف آنها مىفرمايد: «الّذين هُم باياتنا يؤمنون الّذين يتّبعون الرّسول النّبىّ الأمّىّ الّذى يجدونه مكتوبا فى التوراة و الإنجيل». (اعراف، 157 و 156).
8. اعراف، 157.
9. گوستاولوبون، تمدن اسلام و عرب، ص 129، چاپ سوم، كتابفروشى اسلاميه، 1358.
10. او مىگويد: «فواجب إذن أن يوجد نبىٌّ و واجب أن يكون إنسانا». (الشفاء، الالهيّات، مقاله 10، فصل 2، ص 442، چاپ مصر، 1380 هـ.ق).
11. فصلنامه علوم سياسى، شماره 26، مقاله جايگاه عصمت در انديشه سياسى بوعلى سينا، ص 111.
12. «انّا نَحنُ نزَّلناَ الذِّكْرَ و إنّا لَهُ لحافِظُونَ».
13. همان(فصلنامه علوم سياسى)، ص 112.
14. همان.
15. كشفالمراد فى شرح تجريد الاعتقاد، قسم الالهيّات، ص 188، مؤسسه الإمام الصادق، قم، 1357.
16. نهجالبلاغه، خطبه 3.
17. صحيح بخارى، ج 8، ص 208 تا 211 و الصواعق المحرقه، ص 10 تا 14.
18. نهجالبلاغه، حكمت 181.
19. در آيه مباهله، طبق دستور خداوند به مسيحيان نجران فرمود: «...تعالوا ندعُ أبناءنا و أبناءكم و نساءنا و نساءكم و أنفسنا و أنفسكم...». (آل عمران، 61). منظور از فرزندان، حسنين و از زنان، فاطمه و از انفس، على است.
20. نهجالبلاغه، خطبه 3 (خطبه معروف شقشقيّه).
21. همان.
22. همان.
23. همان.
24. نهجالبلاغه، نامه 1.
25. نهجالبلاغه، خطبه 3.
26. همان.
27. بحارالانوار، ج 32، ص 49، ح 33.
28. كليات مثنوى، ج 1، ص 107.