مختار نيروهايش را آماده كرد و فرمان دهى كلّ آنان را به قهرمان بزرگ انقلاب وبازوى تواناى خود، ابراهيم فرزند مالك اشتر، سپرد. در ميان ياران و فرماندهان مختار، چهره اى درخشان تر و مـردى بـا كـفـايـت تـر از ابراهيم ، كه از لياقت و شجاعت و كاردانى بالايى برخوردار باشد، نبود.طـبـرى مـى نـويـسـد: در بـيـسـت و چـهـارم يـا بـيـسـت و دوم ذى الحـجـه ايـن سال (سال 66 ه. ق .) مختارّ ابراهيم اشتر را با ارتشى نيرومند براى مقابله با لشكر شام به سوى مرزهاى آن گسيل داشت .(322) علاّمه ابن نما گويد: در اين مرحله ، مهم ترين فكر مختار، ابن زياد و لشكر شام بود و مى گفت : دشمنى بزرگ تر از ابن زياد برايم نمانده است .(323) عـلاّمـه مـجـلسـى از امـالى مـفـيـد نـقـل كـرده كـه : ابـراهـيـم در روز هـفـتـم مـحـرّم سـال 67 بـا لشـكـر خـود، كـه حـدود دو هزار مرد جنگى از طائفه مذحج و اسد، دو هزار از طائفه هـمـدان و تـمـيم ، يك هزاروپانصد از قبايل مدينه ، هزار و پانصد نفر از طايفه كنده و ربيعه و دوهزار نفر از حمراء (ايرانيان)بودند، براى جنگ با ابن زياد از كوفه خارج شد. دينورى مى نـويـسـد: مختار بيست هزار مرد جنگى براى ابراهيم انتخاب كرد كه بيش تر آنان ايرانى و به (جـيـش حـمراء) (ارتش سرخ)معروف بودند و با اضافه بقاياى نيروهاى يزيدبن انس ، كه قـبـلاً اعـزام شده بودند، مجموعاً به سى هزار نفر مى رسيدند. ارتش به سوى هدف تعيين شده حـركـت كـرد.(324) و مختار و جمعى از ياران تا مسافتى آنان را بدرقه كردند. مختار براى آنان چنين دعا كرد: (خدايا صبر كنندگان را پيروز كن و كافران و عاصيان و فاجران را ذليـل و زورگـويـان و قـدرت طـلبـان را خوار نما و به جهنّم بفرست تا اثرى از آنان نماند و عذاب بزرگ خود را به آنان بچشان .)(325) شـيـخ طـوسـى در امـالى نوشته است : مختار با پاى پياده ، ابراهيم و ارتش او را بدرقه كرد. ابراهيم از مختار خواست كه سوار اسب شود، امّا مختار نپذيرفت و چنين گفت : (من براى هر قدمى كـه هـمـراه تـو بـرمـى دارم ، از خـداونـد امـيـد اجـر دارم و دوسـت دارم پـاهـايـم در راه نـصـرت آل محمد خاك آلود شود.) بـعـضـى از مـورّخـان نـوشـتـه انـد: جـمـعـى بـه هـمـراه لشـكـر كـرسـى مـقـدّسـى را حـمـل مـى كـردنـد و مـعـتـقـد بـودنـد ايـن هـمـان كـرسـى اسـت كـه امـيـرالمـؤ مـنـيـن سـال هـا روى آن مـى نـشـسـت و خـطـبه مى خواند؛ آن را به عنوان تبرّك و يارى جستن از خدا همراه داشـتـنـد، بـعـضـى بـه ايـن كـار مـعـتـرض شـدنـد و بـعـضـى اصل ماجرا را تكذيب كرده اند كه خود شرح مفصّلى دارد.(326) مـخـتـار و ابـراهـيـم هـمـچـنـان در پـيـشـاپـيـش ارتـش و مـردم تـا حـوالى پـل راءس الجـالوت و ديـر عـبـدالرحـمـن پـيـش رفـتـنـد. آن جـا انـتـهـاى مـحـل بـدرقـه بـود. مـخـتار ابراهيم را در آغوش فشرد و به او گفت : (ابراهيم ، اكنون كه عازم نـبـرد در راه خـدا هـسـتـى ، سـه وصـيـّت را از مـن بـه يـاد داشـتـه بـاش : اول از خـدا بـتـرس در پـنهان و آشكار؛ دوم در حركت خود شتاب كن ؛ سوم تا به دشمن رسيدى ، آنان را مهلت نده و همچون صاعقه اى ناگهانى بر آنان وارد شو. اگر شبانه به آنان رسيدى و تـوانستى ، كار را به فردا مينداز و اگر روز به آنان برخورد كردى ، به انتظار شب منشين تا حكم خدا را بر آنان جارى كنى .) سپس نگاهى به چهره مصمّم و پرصلابت ابراهيم افكند و گفت : (آنچه را گفتم خوب شنيدى ؟). ابراهيم گفت : آرى .