بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
هـمـه پـرسـيـد. مـن هـم حـال آنـان و حـزن و انـدوهـشـان را بـه دليل شهادت زيد(ع) براى او بازگو كردم .متوكل مى گويد: سپس پرسيد: آيا پسر عمويم ، جعفر بن محمد(ع)، را ديدى ؟ گفتم : بلى . گفت : درباره من چيزى نگفت ؟ عرض كردم : بلى .گفت : چه فرمود؟ هر چه شنيدى بگو.گفتم : قربانت گردم ، دوست ندارم آنچه از او شنيده ام درباره ات بازگو كنم .فرمود: مرا از مرگ مى ترسانى ؟! هر چه شنيدى بگو.گفتم : آن حضرت فرمود: تو هم مانند پدرت كشته و به دار آويخته مى شوى .در ايـن هـنـگـام ، رنگ يحيى دگرگون شد و اين آيه را خواند: (يَمْحُوُا اللّهُ مَا يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَه عِلْمُ الكِتابِ) خداوند آنچه را بخواهد محو مى كند و آنچه را بخواهد ثابت خواهد ماند و علم كتاب نزد او است .(498) مـتـوكـل هـمـچـنـيـن مـى گـويـد: (از يـحـيـى پـرسـيـدم : فـرزنـد رسول خدا، آيا شما داناتريد يا آنان (امام صادق (ع) و...)؟ يـحـيى با قدرى تاءمّل گفت : همه ما داراى علميم . امّا فرق بين ما و آنان (امام باقر و امام صادق (ع) آن است كه آنچه ما مى دانيم آنان نيز مى دانند، ولى هر آنچه آنان مى دانند ما نمى دانيم .) مرحوم فيض ، شارح صحيفه سجّاديه ، در ذيل اين جمله مى فرمايد: اين جمله حاكى از آن است كه يحيى به برترى و افضليّت مقام امام معصوم مـعـتـقـد بـوده اسـت . از ايـن روشـن تـر آن كـه متوكل از يحيى پرسيد: (پس در زمان حاضر، امام صادق ولىّ امر ماست ؟ يحيى گفت : بلى ، او افقه بنى هاشم است .)(499)
عزيمت به سمت كربلا
يـحـيـى بـن زيـد جوانى لايق و كم نظير بود. او بنا بر احساس مسؤ وليت و براى اداى وظيفه ، مبارزه با دشمنان دين را در پيش گرفت .ابـوالفـرج اصـفـهانى مى گويد: (پس از شهادت زيد بن على (ع)، مردم از اطراف فرزند او پراكنده شدند و جز ده نفر كسى با وى همراه نبود.) سلمة بن ثابت نقل مى كند: (پس از شهادت زيد(ع) به يحيى گفتم : حالا به كجا مى روى ؟ گفت : به طرف نهرين . ابو صياد عبدى هم همراه او بود.گـفـتـم : اگـر مـى خـواهـى به نهرين بروى ، همين كوفه بهتر است . در همين جا قيام كن تا به شهادت نايل شوى ؟ گفت : مقصود من از (نهرين)دو نهر كربلا است .گـفـتـم : حـالا كه اين قصد را دارى . پس عجله كن ، تا صبح نشده هر چه زودتر از شهر بيرون بـرويـم . يحيى برخاست و ما نيز همراه او از كوفه خارج شديم . موقعى كه ديوارهاى شهر را پشت سر مى گذاشتيم صداى اذان به گوش مى رسيد. به سرعت از كوفه دور شديم ، در بين راه ، از مـسـافـران و هـر كـاروانـى كـه بـا آن برخورد مى كرديم ، طعام مى خواستيم و من نان و آذوقه را به نزد يحيى مى بردم .با اين وضع ، تا نينوا پيش رفتيم . در آن جا، سائق (راهنما شايد هم مقصود سعيدبن بيان سائق الحاج باشد) خانه اش را در اختيار ما گذاشت و خودش به محلى به نام (فيوم)رفت و يحيى را در خانه خويش جاى داد.) سـلمـه مـى گـويـد: (ديـدار مـن بـا يحيى به همان جا خاتمه يافت و آن آخرين ملاقات من با وى بود.)(500) يحيى از خوف عمّال حكومت به طور مخفيانه حركت مى كرد. شايد علّت رفتن او به كربلا تجديد عـهـد با جدّش امام حسين (ع) بوده است ؛ زيرا از زمان قيام توّابين تا عصر بنى عباس ، قبر امام حـسـين (ع) ميعادگاه انقلابيان و مجاهدان راه حق بود. آنان از تربت شهداى كربلا براى راه خود توشه برمى گرفتند و با سرور شهيدان عهد و پيمان مى بستند كه راه او را ادامه دهند.
ورود به مدائن
يـحيى پس از مدّتى ، از نينوا به مدائن رفت . در آن زمان ، مدائن در مسير راه مسافرانى بود كه از عراق