بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
جميع فصحاى متقدمين و متاخرين اذعان به فصاحت و بلاغت آن نموده اند.و در حديث معتبر منقول است كه : در زمان حضرت امام جعفر صادق عليه السلام ابن ابى العوجاء و سه تن از ملاحده كه در نهايت فصاحت بودند اتفاق كردند كه كتابى در برابر قرآن بياورند و هر يك ربعى از آن را تمام كنند، و اين عهد را با يكديگر ندر مكه پنهان كردند و با يكديگر وعده كردند در سال ديگر جمع شوند در مكه و ترتيب دهند. چون سال ديگر شد در مقام ابراهيم جمع شدند، پس يكى از ايشان گفت : من چون ديدم قول خدا را كه يا ارض ابلعى مائك و يا سماء اقلعى و غيض الماء و قضى الامر (635) دانستم كه معارضه قرآن نمى توان كرد و دست از معارضه برداشتم ؛ ديگرى گفت : چون اين آيه را ديدم فلما استيسوا منه خلصوا نجيا (636) نا اميد شدم از معارضه قرآن .پس در اين حال حضرت صادق عليه السلام از پيش ايشان گذشت و به اعجاز اين آيه را بر ايشان خواند قل لئن اجتمعت الانس و الجن على ان يانوا بمثل هذا القرآن لا ياتون بمثله ولو كان بعضهم لبعض ظهيرا (637) يعنى : اگر جمع شوند آدميان و جنيان بر آنكه بياورند مثل اين قرآن را هر آينه نتوانند آورد و هر چند بعضى ياور بعضى باشند .چون اين معجزه را از آن حضرت ديدند متحير مانده و خائب و خاسر برگشتند (638).و در روايت ديگر وارد است : هر كه سخن فصيحى مى گفت بر كعبه مى آويخت براى مفاخرت ، چون آيه يا ارض ابلعى نازل شد، در شب همه آمدند و سخنان خود را از بيم رسوائى برداشتند.دوم از جهت غرابت اسلوب كه هر چند كسى تتبع كلام فصحا و اشعار و خطب ايشان نمايد قريب به اين نظم عجيب و شبيه به اين اسلوب غريب نمى يابد، چنانكه منقول است كه : چون قريش از قرآن و غرابت اسلوب آن متعجب شدند به نزد وليد بن مغير آمدند كه از حكماء عرب بود و او را در فصاحت و بلاغت و راى و تدبير مسلم داشتند و به او گفتند: برو و كلام محمد را بشنو و چاره بكن براى ما كه سخن او را به چه چيز نسبت توانيم داد؟ پس او به نزد حضرت آمد و گفت : اى محمد! شعر خود را براى من بخوان .فرمود: شعر نيست وليكن كلام خداوندى است كه پيغمبران را فرستاده است ، پس حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم سوره حم سجده را بر او خواند، و چون به اين آيه رسيد فان اعرضوا فقل اندرتكم صاعقه مقل صاعقه عاد و ثمود (639) بدنش بلرزيد و موهايش راست شد و برخاست و به خانه خود برگشت ، پس قريش بسيار ترسيدند كه مبادا او مسلمان شده باشد و او عم ابوجهل بود، پس ابوجهل به نزد او آمد و گفت : اى عم ! ما را سر شكسته و رسوا كردى و به دين محمد ميل كردى .گفت : نه ، من بر دين شمايم وليكن سخن صعبى از او شنيدم كه بدنها از آن مى لرزد! ابوجهل گفت : آيا شعر است ؟ گفت : شعر نيست .گفت : خطبه است ؟ گفت : نه ، زيرا كه خطبه كلام متصلى است و اين كلام پراكنده است و بعضى به بعضى نمى ماند، و آن را حسن و حلاوتى هست كه وصف نتوان كرد.گفت : پس كهانت است ؟ گفت : نه .گفت : پس چه بگوئيم ؟ گفت : بگذارد تا فكرى بكنم ؛ پس روز ديگر گفت : بگوئيد جادو است زيرا كه دلها مردم را مى ربايد (640).و در روايات ديگر منقول است كه : وليد آمد به نزد آن حضرت و گفت : بخوان بر من ، پس حضرت اين آيه را خواند ان الله يامر بالعدل و الا حسان (641)... الخ ، گفت : بار ديگر بخوان ، چون خواند گفت : بخدا سوگند حلاوت و حسن و طراوت دادر و شاخهايش ميوه دهنده است و ساقش بار آورنده است (642).