تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله - نسخه متنی

محمد باقر بن محمد تقی مجلسی؛ تحقیق: علی امامیان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

ندانستيم كه او به اين مرتبه رسيده است .

آن رسول گفت : بخدا سوگند مى خوردم كه فصحاء در جنب فصاحت او لالند و عقلاء در مكالمه او عاجز، خورشيد اوج حسن و جمال است و نور ديده اهل فضل و كمال .

پس مطلب در همان مجلس مركب طلبيده سوار شد و تنها عنان عزيمت به صوب مدينه معطوف گردانيد و به سرعت تمام خود را به مدينه رسانيد.

چون داخل مدينه شد شيبه الحمد را ديد كه با كودكان بازى مى كند او را به نور محمدى صلى الله عليه و آله و سلم شناخت و ديد سنگى عظيم برداشته است و مى گويد: منم پس هاشم كه مشهور است به عظايم .

چون مطلب اين سخن را شنيد ناقه را خوابانيد و گفت : نزديك من بيا اى يادگار برادر من .

پس شيبه بسوى او دويد و گفت : كيستى تو كه دلم بسوى تو مايل گرديد؟ گمان مى برم از اعمام من باشى .

گفت : منم مطلب عموى تو؛ و او را در بر گرفته مى بوسيد و مى گريست پس ‍ گفت : اى پسر برادر، من ! مى خواهى تو را ببرم به شهر پدر و عموهايت كه خانه عزت توست ؟ گفت : بلى مى خواهم .

پس مطلب سوار شد و شيبه را با خود سوار كرد و بسوى مكه روان شد.

شبيه گفت : اى عم من ! به سرعت برو كه مى ترسم خويشان مادرم مطلع شوند و شجاعان قبيله اوس و خزرج با ايشان موافقت كنند و نگذارند مرا بيرون برى .

مطلب گفت : اى فرزند برادر! غم مخور حق تعالى كفايت شر ايشان مى نمايد.

چون يهودان مطلع شدند كه شيبه با عم خود مطلب تنها روانه مكه شده اند طمع كردند در قتل ايشان ، يكى از روساى يهود كه او را دحيه مى گفتند پسرى داشت لاطيه نام ، روزى بيرون آمد با اطفال بازى كند شيبه با استخوان شترى بر سر او زد و سرش را شكست و گفت : اى پسر يهوديه ! اجلت نزديك شده است و بزودى خانه هاى شما خراب خواهند شد. چون اين خبر به پدر او رسيد به غايب خشمناك شد و اين كينه علاوه كينه قديم ايشان شد.

پس چون اين خبر را شنيد ندا كرد در ميان قوم خود كه : اى گروه يهودان ! آن پسر كه از او مى ترسيديد با عم خود تنها رفته است پس او را دريابند و هلاك كنيد و از شر او ايمن گرديد! پس هفتاد نفر از يهود اسلحه بر خود راست كرده از عقب ايشان روان شدند، پس در شب چون صداى سم ستوران ايشان به گوش مطلب رسيد گفت : اى پسر برادر! به ما رسيدند آنها كه از ايشان حذر مى كرديم .

شبيه گفت : اى عم ! راه را بگردان .

مطلب گفت : نور جبين تو راهنماى آن گمراهان خواهد بود و به هر سو رويم به ما خواهند رسيد. شيبه گفت :

روى مرا بپوشان شايد كه آن نور مخفى گردد.

پس مطلب جامه را سه تا كرده بر روى شيبه افكند، آن نور باز ساطع بود و تفاوتى نكردى ، گفت : اى فرزند!

اين نور جمال تو خدائى است به گل نمى توان اندود كرد و كسى آن را خاموش نمى تواند نمود، تو را شانى بزرگ و منزلتى و قدرى عظيم نزد حق تعالى هست و آن خداوندى كه آن را به تو عطا كرده هر محذور را از تو دفع خواهد كرد.

چون يهودان به ايشان رسيدند شيبه گفت : اى عم ! مرا فرود آورد تا قدرت الهى را به تو بنمايم ، چون زمين رسيد بر روى خاك به سجده افتاد و رو بر خاك ماليد و عرض كرد: اى پروردگار نور و ظلمت و گرداننده هفت فلك با رفعت و قسمت كننده روزيهاى هر امت ! سوال مى كنم از تو بحق شفيع روز جزا و نور بزرگوارى كه سپرده اى به ما كه رد نمائى از ما مكر دشمنان ما را.

هنوز دعاى او تمام نشده بود كه خيل يهود رسيده در برابر ايشان صف كشيدند و به قدرت الهى مهابتى عظيم از شيبه و عم او بر آنها مستولى شد و از روى تملق و مدا را گفتند: اى بزرگواران نيكوكردار! ما به قصد ضرر شما نيامده ايم وليكن مى خواهيم شيبه را بسوى مادش برگردانيم كه چراغ شهر ما و مايه بركت و نعمت ماست !

شيبه گفت : از شما به غير كينه و مكر نمى بينم و چون قدرت الهى بر شما ظاهر شده است اين سخن مى گوئيد.

پس يهودان خائف و مخذول برگشتند، چون قدرى راه رفتند لا طيه پسر دحيه به آنها گفت : مگر نمى دانيد كه

/ 347