تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله - نسخه متنی

محمد باقر بن محمد تقی مجلسی؛ تحقیق: علی امامیان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

چهلم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه : چون حضرت در مكه از اذيت قريش دلگير شد به جانب اراك (912) عرفات بيرون رفت و در آنجا شترى چند از ابو ثروان مى چريدند، چون آن ملعون آمد گفت : تو كيستى ؟ فرمود: منم محمد رسول خدا، گفت : برخيز شترى كه تو در ميان آنها باشى شايسته نمى باشد، حضرت فرمود: خداوندا! عمر و تعب او را طولانى گردان . راوى گفت كه : من او را ديدم به بدترين احوال كه پير شده بود و از بسيارى محنت و بلا آرزوى مرگ مى كرد و او را ميسر نمى شد و مردم مى گفتند كه : اين از اثر نفرين آن حضرت است (913).

چهل و يكم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه : چون حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم در باب سبى هوازن با صحابه سخن گفت و التماس فرمود كه پس دهند به ايشان ، همه دادند بغير از دو كس ، حضرت فرمود: ايشان را مخير كنيد ميان منت گذاشتن و فدا گرفتن ، پس يكى به فرموده حضرت رها كرد و ديگرى ابرام كرد و گفت :

رها نمى كنم ؛ چون پشت كرد حضرت فرمود: خداوندا! بهره اش را خسيس گردان ، چون آمد حصه خود را جدا نمايد از اسيران به دخترهاى باكره و پسران مى رسيد و مى گذشت تا آنكه به پير زالى رسيد گفت : اين را مى گيرم كه مادر قبيله است و فداى بسيار براى خلاصى او به من خواهند داد، چون او را گرفت زن بى قدر بود كه هيچكس در قبيله نداشت و مدتى خرج او را كشيد و ديد كسى نمى آيد او را فداى بدهد او را رها كرد (914).

چهل و دوم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه : نزديك خديجه زن نابينايى بود حضرت به او گفت : ديده هاى تو صحيح باد، همان ساعت روشن شد، خديجه گفت : دعاى مباركى بود، حضرت فرمود: من رحمت عاليمانم (915).

چهل و سوم - خاصه و عامه روايت كرده اند كه : چون پادشاه فرنگ نامه حضرت را تعظيم كرد و پادشاه عجم نامه حضرت را پاره نمود، حضرت او را دعا كرد و اين را نفرين نمود و ملك فرنگيان پاينده ماند و پادشاه عجم كشته شد و بزودى ملك ايشان زايل شد و فرزندان ايشان اسير مسلمانان شدند (916).

چهل و چهارم - ابن شهر آشوب روايت كرده است از جعفر بن نسطور رومى گفت : در خدمت آن حضرت بودم در جنگ تبوك روزى تازيانه از دست آن حضرت افتاد من از اسب به زير آمدم و تازيانه را به آن حضرت دادم ، حضرت به من نظر افكند و فرمود: كه : خدا عمر تو را دراز گرداند؛ پس ‍ او سيصد و بيست سال زندگانى كرد (917).

چهل و پنجم - ابن شهر آشوب روايت كرده است كه : روزى آن حضرت به عبد الله بن جعفر طيار گذشت و او در كودكى بازى مى كرد و خانه اى از گل مى ساخت ، حضرت فرمود: چه مى كنى اين را؟ گفت : مى خواهى بفروشم ، فرمود: قيمتش را چه مى كنى ؟ گفت : رطب مى خرم و مى خورم ، حضرت فرمود: خداوندا! در دستش بركت بگذار و سودايش را سودمند گردان ؛ پس ‍ چنان شد به بركت دعاى آن حضرت كه هيچ چيز نخريد كه در آن سود نكند و آنقدر مال بهم رسانيد كه به جود و بخشش او مثل مى زدند و اهل مدينه كه قرض مى گرفتند وعده مى دادند كه :

چون وقت عطاى عبدالله بن جعفر بشود پس مى دهيم (918).

چهل و ششم - روايت كرده است كه : ابوهريزه مشت خرمائى آن حضرت آورد و گفت : يا رسول الله ! دعا كن براى من به بركت ، حضرت دعا كرد و فرمود: دو دست در ميان كيسه كن و هر چه خواهى بيرون آور، پس چنين كرد و چندين و سق از آن كيسه بيرون آورد و باز باقى بود (919).

چهل و هفتم - روايت كرده است كه : سعد بن وقاص تيرى انداخت و حضرت او را دعا كرد كه تيرش از نشانه خطا نشود، و بعد از آن هرگز تير او خطا نشد (920).

چهل و هشتم - روايت كرده است از سلمان كه : چون رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم داخل مدينه شد و به خانه ابو ايوب انصارى فرود آمد و در خانه او بغير از يك بزغاله و يك صاع گندم نبود بزغاله را براى آن حضرت بريان كرد و گندم را نان پخت و به نزد حضرت آورد، حضرت فرمود كه در ميان مردم ندا كنند: هر كه طعام مى خواهد بيابد به خانه ابوايوب انصارى ، پس ابو ايوب ندا مى كرد و مردم مى دويدند و مى آمدند مانند سيلاب تا خانه پر شد و همه خوردند و سير شدند و طعام كنم نشد، حضرت فرمود استخوانها را جمع كردند و در ميان پوست بزغاله گذاشت و فرمود: برخيز به اذن خدا، پس بزغاله زنده شد و ايستاد و مردم صدا به گفتن شهادتين بلند كردند (921).

چهل و نهم - روايت كرده است كه : ابو ايوب در عروسى فاطمه عليها السلام بزغاله آورد و آن را كشتند و پختند حضرت فرمود: مخوريد مگر با نام خدا و استخوانهايشس را مشكيند، پس چون فارغ شدند فرمود: ابو ايوب مرد فقيرى است ، الهى ! تو آفريده اى اين بزغاله را و تو آن را فانى نمودى و تو قادرى كه آن را برگردانى پس زنده كن آن را اى زنده اى كه بجز تو خداوندى نيست ، پس بزغاله به قدرت خدا زنده شد و حق

/ 347