بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
پس اسود ماند تا ابرهه با آن فيلهاى عظيم و لشكر گران به او ملحق شدند و رو به مكه آوردند و جميع چهار پايان اهل مكه را به غارت بردند و از عبد المطلب هشتاد ناقه سرخ مو بردند، چون خبر به عبد المطلب رسيد فرمود: الحمد لله مال خدا بود و براى ضيافت اهل خانه او و حاجيان خانه او نگاهداشته بودم ، اگر به من برگرداند او را شكر خواهم كرد اگر بر نگرداند باز شكر خواهم كرد.پس عبد المطلب جامه هاى خود را پوشيده و رادى لوى بن غالب را بر دوش افكند و كمر بند ابراهيم خليل عليه السلام را بر كمر بست و كمان اسماعيل ذبيح عليه السلام را بر دوش افكند و بر اسب خود سوار شده بسوى لشكر ابرهه روان شد، خويشان او سر راه بر او گرفتند و گفتند: نمى گذاريم تو را بر وى به نزد ظالمى كه حرمت خانه خدا و حرم او را نمى داند.فرمود: اى قوم ! من از قدرت و لطف خدا مى دانم آنچه شما نمى دانيد، دست از من برداريد انشاء الله بزودى بسوى شما بر مى گردم .پس روانه شد، چون نظر آن قوم بر او افتاد از حسن و ضياء او متعجب و از مهابت او بر خود بلرزيدند و به نزد او آمده التماس كردند كه : برگرد و نزد اين جبار مرو كه سوگند خورده است احدى از شما را زنده نگذارد و ما را رحم مى آيد بر تو با اين حسن و جمال و كمال به تيغ او كشته شوى .عبد المطلب گفت : شما مرا به مجلس او بريد و نصيحت را ترك كنيد.چون خبر عبد المطلب را به ابرهه رسانيدند و شجاعت و جرات او را ذكر كردند امر كرد كه ملازمانش شمشيرها كشيدند و فيل بزرگ را به مجلس طلبيد و تاج خود را بر سر نهاد و امر به احضار عبد المطلب نمود، و آن فيل را مذموم مى گفتند و بر سرش دو شاخ از آهن تعبيه كرده بودند كه اگر بر كوهى مى زد خراب مى كرد، و بر خرطومش دو شمشير بسته بودند، و جنگ تعليمش داده بودند؛ و امر كرد چون عبد المطلب به مجلس در آيد آن فيل را بر او حمله دهند.چون عبد المطلب به مجلس داخل شد جميع حضار را از او دهشتى عظيم بهم رسيد، چون فيل را به او حمله دادند به نزد آن حضرت آمد و سر بر زمين نهاده ذليل و منقاد شد؛ ابرهه از مشاهده اين احوال متحير ماند و از دهشت بر خود لرزيد و به غايب تعظيم و تكريم آن حضرت را در كنار خود نشانيد و عرض كرد: چه نام دارى كه از تو خوشروتر و نيكوتر نديده ام و هر حاجت بطلبى روا كنم و اگر گوئى برگردم بر مى گردم ؟ عبد المطلب فرمود: مرا با اينها كارى نيست ، اصحاب تو شترى چند از من برده اند و آنها را براى حاجيان بيت الله مهيا كرده بودم ، بگو به من باز دهند.ابرهه حكم كرد آنها به او پس دادند و گفت : ديگر حاجتى دارى ؟ گفت : نه .ابرهه گفت : چرا در باب بلد خود سوال نمى كنى كه من سوگند ياد كرده ام كه كعبه شما را خراب كنم و مردان شما را بكشم ؟ وليكن قدر تو را بزرگ يافتم و اگر در اين باب شفاعت نمائى شفاعت تو را قبول مى كنم .عبد المطلب فرمود: مرا با آن كارى نيست ، چون آن خانه صاحبى دارد كه محتاج به شفاعت من نيست ، اگر خواهد دفع ضرر از خانه خود مى تواند كرد.ابرهه گفت : اينك از عقب تو مى آيم با فيل و لشكر، كعبه و نواحى آن را خراب مى كنم و ساكنان آن را به قتل مى رسانم .عبد المطلب فرمود: اگر تو اى بكن ؛ و بسوى مكه برگشت ، و چون بر فيل بزرگ گذشت ، فيل او را سجده كرد پس وزراء و مصاحبان ابرهه او را ملامت كردند كه : چرا او را گذاشتى برود؟ گفت : مرا ملامت مكنيد كه چون او را ديدم هيبتى عظيم از او در دل من پيدا شد، مگر نديديد فيل او را سجده كرد؟ اكنون بگوئيد در اين امر كه اراده كرده ايم چه مصلحت مى دانيد؟ گفتند: آنچه پادشاه فرموده البته بايد بعمل آوريم ، پس با لشكر روى بسوى مكه آوردند.و چون عبد المطلب به مكه برگشت قوم خود را گفت : بر ابو قيس بالا رويد، و خود به كعبه در آويخت و به نور محمد صلى الله عليه و آله و سلم توسل جسته به درگاه تعالى تضرع و زارى نمود كه : الها! خانه خانه توست و ما همه عيال و ساكنان حرم توئيم و هر كس حمايت خانه و اهل خانه خود مى نمايد، و مانند اين سخنان مى گفت و تضرع مى نمود، ناگاه صداى هاتفى را شنيد كه گفت : دعاى تو مستجاب شد و به مطلب خود رسيدى به بركت