تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تاریخ پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله - نسخه متنی

محمد باقر بن محمد تقی مجلسی؛ تحقیق: علی امامیان

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نورى كه در جبين توست ، پس رو به قوم خود آورد و گفت : بشارت باد كه نور جبين خود را ديدم كه بلند شد و از بركت آن شما نجات خواهيد يافت .

در اين سخن بودند كه ديدند غبار لشكر مخالف بلند شد، و چون غبار فرو نشست فيلها ديدند كه سرا پاى آنها را آهن پوشانيده بودند و مانند كوه در جلو لشكر خود باز داشته بودند، چون به حد حرم رسيدند فيلها ايستادند و هر چند فيل بانان آنها را زجر كردند قدم در حرم ننهادند، و چون روى آنها را از حرم بر مى گردانيدند مى دويدند.

اسود گفت : جادو كرده اند فيلهاى شما را؛ و خبر به سوى ابرهه فرستاد كه چنين واقعه اى رو داده .

ابرهه چون اين خبر بشنيد ترس او زياده شد و به نزد اسود فرستاد كه : مكرر كار خود را تجربه كرديم و از تجربه خود گذشتن طريق عقل نيست ، رسولى بسوى اين قوم بفرست و از ايشان طلب صلح بكن و خبر فيل را مخفى دار كه باعث جرات ايشان نشود و بگو به عدد آنچه از مردان ما تلف شده است از قوم خود به ما بدهند و آنچه از كنيسه ما فاسد كرده اند تاوان بدهند تا ما بر گرديم .

چون رسول ابرهه به نزد اسود آمد و رسالت او را گفت ، و آن رسول مردى بود به شجاعت معروف و حناطه نام داشت و بسيار به شجاعت خود مغرور بود و با لكشرها به تنهائى مقاومت مى كرد و خلقتى مهيب داشت ، اسود به او گفت : تو رسول من باش بسوى اين گروه شايد به سبب تو ميان ما و ايشان صلح شود.

حناطه گفت : مى روم و اگر قبول صلح نكنند سرهاى ايشان را به نزد تو مى آورم .

چون حناطه به مكه آمد و نظرش به عبد المطلب افتاد دهشتى عظيم بر او غالب شد و بر خود بلرزيد و ساكت ماند؛ عبد المطلب فرمود: به چه كار آمده اى ؟ عرض كرد: اى مولاى من ! بر ابرهه فضل شما ظاهر گرديد و حرم را به شما بخشيد و از شما طلب مى نمايد كه ديه آنها كه كشته شده اند بدهيد يا مردانى چند به عدد آنها از قوم خود بدهيد و قيمت آنچه در كنيسه تلف شده است تسليم نمائيد تا لشكر را برگرداند.

عبد المطلب فرمود: ما هرگز بيگناه را به عوض مجرم مواخذه نمى كنيم ؛ عادت ما امانت و عدالت است و دست خود را پيوسته از ستم باز داشته ايم و خلاف فرموده خدا نمى كنيم ، و اما آنچه در باب كعبه گفتى ، من گفتم كه آن صاحبى دارد كه قادر است دفع ضرر را آن بكند، والله كه هيچ پروا نمى كنم از او و از خيل و حشم او.

حناطه چون اين سخنان بشنيد در خشم شد و قصد هلاك آن حضرت نمود، عبد المطلب گريبان او را گرفته بلند كرد و بر زمين زد و فرمود: اگر نه تو ايلچى (52) بودى الحال تو را هلاك مى كردم .

پس حناطه بسوى اسود برگشت و گفت : به اين گروه سخن گفتن فايده ندارد و مكه خالى است مى بايد بر ايشان تاخت .

چون به نزديك حرم رسيدند گروهى چند از مرغان ديدند كه چون ابر بر بالاى سر آنها صف كشيدند و شبيه پرستك بودند و هر يك سه سنگ يكى در منقار و دوتا در چنگال برداشته بودند و سنگها از عدس كوچكتر و از نخود بزرگتر نبود.

چون لشكر را نظر بر آن مرغان بترسيدند و گفتند: چيست اين مرغان كه هرگز مثل آنها نديده ايم ؟ اسود گفت : بر شما باكى نيست ، مرغى چندند كه روزى براى جوجه هاى خود مى برند.

پس كمان خود را طلبيد و تيرى به جانب آنها افكند پس آن مرغان به فرياد آمدند، منادى ندا كرد از آسمان :

اى مرغان اطاعت كنند! اطاعت پروردگار خود كنيد به آنچه مامور شده ايد بدرستى كه غضب خداوند جبار بر اين كفار شديد شده است .

پس مرغان سنگها را انداختند، سنگ اول بر سر حناطه آمد و خود او را شكافت و در مغز سرش پنهان شد و از دبرش بيرون رفت و به زمين فرو شد و او بر خاك افتاد، پس آن لشكر از جانب چپ و راست متفرق شدند و مرغان از پس آنها مى رفتند و سنگ بر سرشان مى ريختند تا همه هلاك شدند و اسود نيز هلاك شد و ابرهه گريخت ناگاه در اثناى راه دست راستش ‍ افتاد پس دست چپش پاهايش افتاد و چون به منزل رسيد و قصه را نقل كرد سرش افتاد.

شخصى از حضرت موت برادر خود را تكليف حضور در آن عسكر نمود و آن برادر ابا نمود و گفت : من هر گز به جنگ

/ 347