بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
نورى كه در جبين توست ، پس رو به قوم خود آورد و گفت : بشارت باد كه نور جبين خود را ديدم كه بلند شد و از بركت آن شما نجات خواهيد يافت .در اين سخن بودند كه ديدند غبار لشكر مخالف بلند شد، و چون غبار فرو نشست فيلها ديدند كه سرا پاى آنها را آهن پوشانيده بودند و مانند كوه در جلو لشكر خود باز داشته بودند، چون به حد حرم رسيدند فيلها ايستادند و هر چند فيل بانان آنها را زجر كردند قدم در حرم ننهادند، و چون روى آنها را از حرم بر مى گردانيدند مى دويدند.اسود گفت : جادو كرده اند فيلهاى شما را؛ و خبر به سوى ابرهه فرستاد كه چنين واقعه اى رو داده .ابرهه چون اين خبر بشنيد ترس او زياده شد و به نزد اسود فرستاد كه : مكرر كار خود را تجربه كرديم و از تجربه خود گذشتن طريق عقل نيست ، رسولى بسوى اين قوم بفرست و از ايشان طلب صلح بكن و خبر فيل را مخفى دار كه باعث جرات ايشان نشود و بگو به عدد آنچه از مردان ما تلف شده است از قوم خود به ما بدهند و آنچه از كنيسه ما فاسد كرده اند تاوان بدهند تا ما بر گرديم .چون رسول ابرهه به نزد اسود آمد و رسالت او را گفت ، و آن رسول مردى بود به شجاعت معروف و حناطه نام داشت و بسيار به شجاعت خود مغرور بود و با لكشرها به تنهائى مقاومت مى كرد و خلقتى مهيب داشت ، اسود به او گفت : تو رسول من باش بسوى اين گروه شايد به سبب تو ميان ما و ايشان صلح شود.حناطه گفت : مى روم و اگر قبول صلح نكنند سرهاى ايشان را به نزد تو مى آورم .چون حناطه به مكه آمد و نظرش به عبد المطلب افتاد دهشتى عظيم بر او غالب شد و بر خود بلرزيد و ساكت ماند؛ عبد المطلب فرمود: به چه كار آمده اى ؟ عرض كرد: اى مولاى من ! بر ابرهه فضل شما ظاهر گرديد و حرم را به شما بخشيد و از شما طلب مى نمايد كه ديه آنها كه كشته شده اند بدهيد يا مردانى چند به عدد آنها از قوم خود بدهيد و قيمت آنچه در كنيسه تلف شده است تسليم نمائيد تا لشكر را برگرداند.عبد المطلب فرمود: ما هرگز بيگناه را به عوض مجرم مواخذه نمى كنيم ؛ عادت ما امانت و عدالت است و دست خود را پيوسته از ستم باز داشته ايم و خلاف فرموده خدا نمى كنيم ، و اما آنچه در باب كعبه گفتى ، من گفتم كه آن صاحبى دارد كه قادر است دفع ضرر را آن بكند، والله كه هيچ پروا نمى كنم از او و از خيل و حشم او.حناطه چون اين سخنان بشنيد در خشم شد و قصد هلاك آن حضرت نمود، عبد المطلب گريبان او را گرفته بلند كرد و بر زمين زد و فرمود: اگر نه تو ايلچى (52) بودى الحال تو را هلاك مى كردم .پس حناطه بسوى اسود برگشت و گفت : به اين گروه سخن گفتن فايده ندارد و مكه خالى است مى بايد بر ايشان تاخت .چون به نزديك حرم رسيدند گروهى چند از مرغان ديدند كه چون ابر بر بالاى سر آنها صف كشيدند و شبيه پرستك بودند و هر يك سه سنگ يكى در منقار و دوتا در چنگال برداشته بودند و سنگها از عدس كوچكتر و از نخود بزرگتر نبود.چون لشكر را نظر بر آن مرغان بترسيدند و گفتند: چيست اين مرغان كه هرگز مثل آنها نديده ايم ؟ اسود گفت : بر شما باكى نيست ، مرغى چندند كه روزى براى جوجه هاى خود مى برند.پس كمان خود را طلبيد و تيرى به جانب آنها افكند پس آن مرغان به فرياد آمدند، منادى ندا كرد از آسمان :اى مرغان اطاعت كنند! اطاعت پروردگار خود كنيد به آنچه مامور شده ايد بدرستى كه غضب خداوند جبار بر اين كفار شديد شده است .پس مرغان سنگها را انداختند، سنگ اول بر سر حناطه آمد و خود او را شكافت و در مغز سرش پنهان شد و از دبرش بيرون رفت و به زمين فرو شد و او بر خاك افتاد، پس آن لشكر از جانب چپ و راست متفرق شدند و مرغان از پس آنها مى رفتند و سنگ بر سرشان مى ريختند تا همه هلاك شدند و اسود نيز هلاك شد و ابرهه گريخت ناگاه در اثناى راه دست راستش افتاد پس دست چپش پاهايش افتاد و چون به منزل رسيد و قصه را نقل كرد سرش افتاد.شخصى از حضرت موت برادر خود را تكليف حضور در آن عسكر نمود و آن برادر ابا نمود و گفت : من هر گز به جنگ