بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
جعفر فرمود: پس چه مى خواهيد از ما؟ آزار ما بسيار كرديد ما از بلاد شما بيرون آمديم ؛ عمرو گفت : اى پادشاه ! ايشان مخالفت ما مى كنند در دين ما و خدايان ما را دشنام مى دهند و جوانان ما را از دين بر مى گردانند و جماعت ما را پراكنده مى كنند، ايشان را به ما بده تا امر ما مجتمع گردد.جعفر فرمود: اى پادشاه ! سبب مخالفت ما با ايشان آن است كه حق تعالى پيغمبرى در ميان ما فرستاده است كه ما را امر مى كند از براى خدا شريكى قرار ندهيم و بغير خداوند يكتا را نپرستيم و قمار نبازيم و ما را امر مى كند به كردن نماز و دادن زكات و عدالت و احسان و نيكى با خويشان و نهى مى كند ما را از بديها و ظلم و ستم و ريختن خون مردم به ناحق و از زنا و ربا و خوردن مردار و خون ، و آن پيغمبر همان است كه عيسى عليه السلام بشارت داد به آمدن او و نام او احمد صلى الله عليه و آله و سلم است .نجاشى گفت : حق تعالى عيسى را نيز به همين طريقه فرستاده بود؛ و نجاشى را گفتار جعفر بسيار خوش آمد.پس عمرو گفت : اى پادشاه ! اينها مخالفت تو مى نمايند در امر عيسى .نجاشى به جعفر گفت : چه مى گويد پيغمبر شما در باب عيسى ؟ جعفر فرمود: مى گويد در حق عيسى آنچه خدا در حق او فرموده است ، مى گويد: روح خدا و كلمه اى است كه او را بيرون آورده است از دخترى كه مردان بر او دست نگذاشته اند.پس نجاشى رو به علماى خود كرد و گفت : زياده از اين در باب عيسى نمى توان گفت ؛ پس نجاشى به جعفر گفت :آيا در خاطر دارى چيزى از آنها كه پيغمبر تو از جانب خدا آورده است ؟ جعفر گفت : بلى ؛ و شروع كرد به خواندن سوره مريم تا به اينجا رسيد كه مى فرمايد و هزى اليك بجذع النخله تساقط عليك رطبا جنيا # فكلى و اشربى و قرى عينا (1316) پس نجاشى و جميع علماى نصارى كه در مجلس او بودند هم به گريه افتادند و بسيار گريستند، نجاشى گفت : مرحبا به شما و به آن كه شما از پيش او آمده ايد و گواهى مى دهم كه او پيغمبر خداست و اوست آن كه عيسى بن مريم به او بشارت داده است ، و اگر پادشاهى مرا مانع نبود هر آينه مى آمدم و كفش او را بر مى داشتم ، برويد كه شما ايمنيد و كسى را بر شما دستى نيست ؛ و امر كرد كه براى ايشان طعام و جامه و مايحتاج ايشان را بدهند.پس عمرو بن العاص گفت : اى پادشاه ! اين مخالفت دين ماست ، او را به ما بده .نجاشى دستى بر روى او زد و گفت : ساكت شو بخدا سوگند كه اگر بد او را بگوئى تو را به قتل مى رسانم ؛ و حكم كرد كه هديه هاى او را به او رد كردند، و آن ملعون از مجلس نجاشى بيرون آمد و خون از رويش مى ريخت و گفت : هرگاه تو چنين مى گوئى ديگر ما بد او را نخواهيم گفت .و بر بالاى سر نجاشى كنيزى ايستاده بود و او را باد مى زد، چون نظر آن كنيز بر عماره افتاد عاشق عماره شد و عمرو اين معنى را دريافت ، چون به خانه برگشتند براى كنيه و ريا كه از عماره در سينه داشت به او گفت : كنيز نجاشى خاطر تو بسيار بهم رسانيد كسى به نزد او فرست و او را بسوى خود راغب گردان ؛ عماره از غايب حماقت فريب آن ملعون را خورد و كسى به نزد آن كنيز فرستاد و كنيز او را اجابت كرد، پس عمرو گفت :پيغام بفرست براى او كه از بوى خوش پادشاه قدرى براى تو بفرستد، چون كنيز بوى خوش را فرستاد عمرو براى تدارك كنيه قديم آن بوى خوش را از آن احمق لئيم گرفت و به نزد نجاشى برد و گفت : رعايت حرمت پادشاه و اطاعت او بر ما واجب است و بايد كه چون داخل بلاد او شده ايم و در امان او داخل شده ايم با او در مقام غش و فريب و خيانت نباشيم ، آن رفيق من با كنيز پادشاه مراسله نمود و او را فريب داد و كنيز از بوى خوش پادشاه براى او فرستاده است و بر من لازم شد كه به عرض پادشاه برسانم ؛ و بوى خوش را بيرون آورد و به نزد نجاشى گذاشت ، نجاشى چون بوى خوش را ديد و اين قصه را شنيد بسيار در غضب شد و اول اراده كرد عماره را به قتل رساند بعد از آن گفت : چون به امان داخل بلاد من شده اند كشتن ايشان جايز نيست ؛ پس ساحران را كه در خدمت او بودند طلبيد و گفت : مى خواهم او را به بلائى مبتلا كنيد كه از كشتن بدتر باشد، ساحران او را گرفتند و زيبق در ذكرش دميدند و او ديوانه شد و به صحرا دويد و با وحشى صحرا مى بود و از آدميان مى گريخت و به ايشان انس نمى گرفت و بعد از آن قريش جمعى را به طلب او فرستادند و بر سر آبى در كمين او نشستند؛ و چون با وحشيان به سر آب آمد او را گرفتند و او در دست ايشان فرياد و اضطراب كرد تا مرد.و چون عمرو از بر گردانيدن مهاجران نا اميد شد به نزد قريش برگش و واقعه را نقل كرد.