بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
و گفته است كه : چون عبد الله بسوى جنان رحلت نمود دو ماه از عمر شريف حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم گذشته بود؛ و به روايتى هفت ماه ؛ و به روايتى هنوز آن حضرت متولد نشده بود؛ و در مدينه وفات يافت (67).و حضرت آمنه چون به عالم قدس رحلت نمود از عمر شريف آن حضرت چهار سال گذشت بود؛ و به روايتى شش سال ؛ و به روايتى دو سال و چهار ماه ؛ و وفات او در ابواء واقع شد كه منزلى است ميان و مدينه (68).و چون حضرت عبد المطلب وفات يافت عمر شريف آن حضرت به هشت سال و دو ماه و ده روز سيده بود (69).و در روايات خاصه و عامه وارد شده است : شبى حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم به نزد قبر عبد الله پدر خود آمد و دو ركعت نماز كرد و او را ندا كرد، ناگاه قبر شكافته شد و عبد الله در قبر نشسته بود و مى گفت : اشهد ان لا اله الا الله و انك نبى الله و رسوله .آن حضرت پرسيد كه : ولى تو كيست اى پدر؟ پرسيد كه : ولى تو كيست اى فرزند؟ گفت : اينك على ولى توست .گفت : شهادت مى دهم كه على ولى من است .فرمود كه : برگرد بسوى باغستان خود كه در آن بودى .پس به نزد قبر مادر خود آمد و باز چنان كرد و قبر شكافته شد و آمنه در قبر نشسته مى گفت : اشهد ان لا اله الا الله و انك نبى الله و رسوله .فرمود كه : ولى تو كيست اى مادر؟ پرسيد كه : ولى تو كيست اى فرزند؟ فرمود كه : اينك على بن ابى طالب ولى توست .آمنه گفت كه : شهادت مى دهم كه على ولى من است .فرمود كه : برگرد بسوى باغستان خود كه در آن بودى (70).مولف گويد كه : از اين روايت معلوم مى شود كه ايشان ايمان به شهادتين داشتند، و برگردانيدن ايشان براى آن بود كه ايمان ايشان كاملتر گردد به اقرار به امامت على بن ابى طالب عليه السلام .و شاذان بن جبرئيل قمى و ابن بابويه و شيخ طبرسى و غير ايشان روايت كرده اند به اندك اختلافى و اكثر موافق روايت شاذان است كه : در زمان عبد المطلب پادشاهى بود در يمن كه او را سيف بن ذى يزن مى گفتند و بر مكه معظمه مستولى گرديد و پسر خود را در آنجا والى گردانيد، پس عبد المطلب اكابر قريش و روساى بنى هاشم را طلب نمود و به اتفاق ايشان متوجه يمن گرديد كه او را مشاهده نمايد و او را ترغيب كند بر عطف و مهربانى نسبت به اهل مكه . پس چون وارد يمن شدند و رخصت طلبيدند كه به نزد او بروند، امراى او گفتند كه : او به قصر وردى رفته است و عادت او آن است كه چون فصل گل مى شود داخل قصر غمدان مى شود و زياده از چهل روز در آنجا با خواص خود مشغول عشرت و شادى مى باشند، و در اين ايام كسى را رخصت دخول مجلس او نيست ، و باغى كه قصر غمدان در آن واقع بود درى بسوى صحرا داشت و بر همه درها دربانان موكل كرده بودند.عبد المطلب روزى بسوى درگاهى رفت كه به جانب صحرا مفتوح بود و از دربان آن درگاه رخصت دخول طلبيد، دربان گفت كه : در اين ايام پادشاه با جوارى و زنان خود خلوت كرده است و كسى را رخصت دخول قصر او ميسر نيست ، و اگر نظرش بر تو افتد مرا با تو به قتل مى رساند.عبد المطلب كيسه زرى به او داد و گفتت : تو مانع من مشو و امر قتل مرا به من بگذار و در باب تو عذرى به او خواهم گفت كه آسيبى به تو نرساند. چون دربان ديده اش به زر سرخ افتاد خون سياه و روز تباه خود را فراموش كرد و مانع آن مقرب درگاه اله نگرديد.و چون عبد المطلب داخل بستان شد ديد كه قصر غمدان در ميان بستان واقع است و انواع گلها و رياحين بر اطراف آن قصر دلنشين احاطه كرده است و نهرهاى صافى بر دور آن قصر مى گردد، و سيف مانند شمشير بران بر ايوان قصر غمدان رو بسوى خيابان بر قصر خود تكيه داده است .پس چون نظرش بر عبد المطلب افتاد در غضب شد و با غلامان خود گفت كه : كيست اين مرد كه بى رخصت داخل اين بستان شده است ؟ بزودى او را نزد من آوريد؛ پس غلامان بسرعت شتافتند و آن حضرت را به مجلس او آوردند،