بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
و چون عبد المطلب داخل شد قصرى ديد به طلا و لاجورد و انواع زينتها آراسته و از جانب راست و چپ قصر او كنيزان بى شمار با نهايت حسن و جمال صف كشيده اند، و نزديك او عمودى از عقيق سرخ نصب كرده اند و بر سر او جامى از ياقوت كرده اند كه مملو است از مشك ناب ، و در جانب چپ او جامى از طلاى سرخ نهاده اند، و شمشير كين خود را برهنه كرده بر زانو گذاشته است ؛ پس از عبد المطلب سوال نمود كه : تو كيستى ؟ گفت : منم عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف ، و نسبت شريف خود را تا حضرت آدم ذكر كرد.پس سيف گفت : اى عبد المطلب ! تو خواهر زاده مايى ؟ گفت : بلى . (زيرا كه سيف از آل قحطان ، و آل قحطان از برادر و آل اسماعيل از خواهر بودند).پس سيف عبد المطلب را تعظيم و تكريم فراوان نمود و گفت : خودش آمدى و مشرف ساختى ؛ و با آن حضرت مصافحه كرد و او را در پهلوى خود جا داد و پرسيد كه : براى چه كار آمده اى ؟ عبد المطلب گفت : مائيم همسايگان خانه خدا و خدمه آن و آمده ايم كه تو را تهنيت بگوئيم بر ملك و پادشاهى و نصرت يافتن بر دشمنان خود؛ و او را بسيار دعا كرد، و سيف از مكالمه آن حضرت مسرت بر مسرت افزود و آن حضرت را با ساير رفقا تكليف دار الضيافه فرمود و ميهماندارى براى ايشان مقرر نمود و مبالغه بسيار در اكرام و اعظام ايشان كرد، و هر روز هزار درم خرج ضيافت ايشان مقرر كرد.پس شبى عبد المطلب را به خلوت طلبيد و خدمه خواص خود را بيرون كرد، و بغير از جناب ايزدى ديگرى بر سخنان ايشان مطلع نگرديد و گفت : اى عبد المطلب ! مى خواهم رازى از رازهاى خود را به تو بگويم كه تا حال با ديگرى نگفته ام ، و تو را اهل آن مى دانم و مى خواهم آن را پنهان كنى از غير اهل آن تا وقت ظهور آن در آيد.عبد المطلب گفت : چنين باشد.سيف گفت : اى ابا الحارث ! در شهر شما طفلى هست خشرو و خوش بدن و در حسن و قد و قامت يگانه اهل زمين است ، در ميان دو كتف او علامتى هست و در زمين تهامه مبعوث خواهد شد، و حق تعالى بر سر او درخت پيغمبرى رويانيده و به هر جا كه رود ابر بر او سايه مى افكند، و اوست صاحب شفاعت كبرى در روز قيامت ، و رد مهر پيغمبرى كه در ميان در كتف اوست دو سطر نوشته است : سطر اول لا اله اله الله ، سطر دوم محمد رسول الله ، و حق تعالى مادر و پدرش هر دو را به رحمت خود برده است و جد و عم آن حضرت او را تربيت مى نمايند، و در كتابهاى بنى اسرائيل وصف او زا ماه شب چهارده روشنتر است ، و حق تعالى گروهى از ما يعنى اهل يمن را ياور او خواهد گردانيد، و دوستانش را به او عزيز و دشمنانش را به خوار خواهد كرد، و بتها را خواهد شكست و آتشكده ها را خاموش خواهد كرد، گفتار او حكمت است و كردار او عدالت ، و امر مى كند به نيكى و بعمل مى آورد آن را، و نهى مى كند از بدى و باطل مى گرداند آن را، و اگر نه آن بود كه مى دانم كه پيش از بعثت او وفات خواهم يافت هر آينه با لشكر خود بسوى مدينه مى رفتم كه پايتخت او خواهد بود تا او را يارى كنم ، و اگر نه ترس بر او داشتم كه دشمنان او را ضايع كنند هر آينه امر او را ظاهر مى كردم و در اين وقت طوايف عرب را بسوى او دعوت مى نمودم ، و گمان دارم كه تو جد او باشى .عبد المطلب گفت : بلى اى پادشاه ، منم جدا او.پادشاه گفت : خوش آمدى و ما را شرفها به قدوم خود بخشيده اى ، و تو را گواه مى گيرم بر خود كه من ايمان آورده ام به او و به آنچه او از جانب پروردگار خود خواهد آورد؛ و سه مرتبه با نهايت درد آه كشيده و گفت : چه بودى اگر زمان او را در مى يافتم و جان در يارى او مى باختم ؟ پس سعى نما در حراست و حمايت او كه او را دشمنان بسيار است خصوصا يهود كه عداوت ايشان از همه بيشتر است ، و از قوم خود در حذر باش كه حسد مى برند بر او و آزارها از ايشان به او خواهد رسيد. و عبد المطلب در ريش سيف موهاى سفيد بسيار مشاهده نمود. پس آن حضرت را مرخص نمود و گفت : فردا با ياران خود به مجلس عام حاضر گرديد تا شما را به اكرام خود مخصوص گردانم .پس روز ديگر خود را مزين و خوشبو ساخته به مجلس او داخل شدند و ايشان را گرامى داشت و عبد المطلب را به مزيد اكرام مخصوص گردانيد و نزديك خود نشانيد، پس عبد المطلب گفت : اى پادشاه ! ديشب در ريش تو موهاى سفيد ديدم كه امروز نمى بينم .سيف گفت : من خضاب مى كنم . گويند او اول كسى بود كه خضاب كرد.