فلسفه سكوت على - تاریخ ولایت در نیم قرن اول نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تاریخ ولایت در نیم قرن اول - نسخه متنی

حسین ذاکر خطیر

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فلسفه سكوت على

سخنى كه شايسته است به دنبال بحث قبل بيايد اين است كه: چرا على بن ابى طالب سكوت را بر هر كارى ترجيح داد و با احتياط از كنار سقيفه گذشت؟ و حتى بعد از بيعت با ابوبكر و دو خليفه ديگر, طرف مشورت واقع مى شد و حتى خليفه دوم, ده ها بار گفت: (لولا على لهلك عمر; اگر على نبود عمر هلاك شده بود.) يا: (اللهم لاتبقنى لمعضلة ليس لها ابن ابى طالب;(1) خدايا, مرا در مشكلى كه على به كمكم نشتابد قرار مده.)

ابوسفيان در جريان سقيفه به على گفت: دست خود را پيش آر تا با تو بيعت كنم؟ [امام به جاى استقبال از آن پير سياستمدار] بدو گفت: تو همواره فتنه و شرارت عليه اسلام و مسلمانان را اراده كرده اى و مرا به بيعت تو كارى نيست.(1))
شيخ مفيد (ره) در ارشاد آورده است: (ابوسفيان خطاب به بنى هاشم و على گفت: سوگند به خدا! اگر اراده كنى حق خود را بگيرى, مى توانى در اندك زمان, مردانى جنگى فراهم آورى و غاصبان را نابود سازى.

(امام درجواب فرمود: اى ابوسفيان, سوگند به خدا از آنچه مى گويى قصد خدا ندارى و براى خدا سخن نمى گويى و پيوسته با اسلام و مسلمانان به حيله رفتار كردى. اكنون به كار شخصى پيامبر مشغوليم و حوصله شنيدن حرف هايت را نداريم. ابوسفيان به مسجد وارد شد و با ديدن اجتماع بنى اميه, آنان را براى دست يابى به امر خلافت تحريض كرد.(1))
چه مهمى امام را واداشت تا افكار عمومى را عليه حكومت بسيج نكند و از سويى آن گونه, خواسته ابوسفيان را رد كند؟
البته دلايل زيادى ممكن است در مورد سكوت امام آورده شود, ولى به نظر سه دليل عمده در اين كار وجود دارد:

1 ـ عدم برخوردارى از نيروى كافى و كارآمد, يكى از مشكلات امام در راه رسيدن به اهدافش بود. البتّه بعضى از مهاجران, انصار و بنى هاشم با على بودند اما اين نمى توانست در مقابل قواى دولتى ـ كه اذهان را جهت رويارويى بى باكانه با هركس و تحت هر وضعى آماده كرده بودند ـ از خود مقاومتى نشان دهد. از سويى, خليفه با هم يارى عمر با شدت تمام, از هر تجمعى جلوگيرى مى نمود و با تهديد و ارعاب از افراد بيعت مى گرفت.

امام مى فرمايد: (من رداى خلافت را رها ساختم و دامان خود را از آن درپيچيدم (و كنار گرفتم) درحالى كه در اين انديشه بودم كه, به تنهايى (و بى ياورى) به پاخيزم (وحق خود و مردم را بگيرم) و يا دراين محيط پرخفقان و ظلمى كه پديد آورده اند صبر كنم؟ محيطى كه پيران را فرسوده, جوانان را پير و مردان با ايمان را تا واپسين دم زندگى به رنج وا مى دارد.(1))
اين سخنان امام, نه به عنوان مورخ تاريخ, بلكه به عنوان كسى كه خود با محيط دست و پنجه نرم كرده, حاكى از آن است كه, اوضاع بعد از وفات پيامبر بر مسلمانان با سختى سپرى مى گشت.

در متون تاريخى آمده است: (هنگامى كه ابوبكر در مرضى كه به مرگ وى منتهى شد, عمربن خطاب را به عنوان جانشين خود معرفى كرد, طلحه پيش خليفه آمد و گفت: عمر را بر مردم خليفه قرار دادى; ديدى با آن كه همراه او بودى, مردم از دست وى چه كشيدند, تا چه رسد وقتى به تنهايى عهده دار امور شود. تو خداى خود را ملاقات خواهى كرد و او از تو درباره رعيت خواهد پرسيد.(1))
امام در جاى ديگر مى فرمايد: (امر داير شد بين اين كه حركتى آغاز نمايم و حق را بگيرم و يا آن كه عزيزانم را از دست بدهم؟ [البته] صواب را در آن يافتم كه صبر كنم.(1))
در آن اوضاع خشن و بى رحم, هر حركتى مى توانست به خون ريزى و يا حركتى بى ثمر تبديل شود و دشمنان اسلام از آن به نفع خود بهره گيرند. همان طور كه سعد بن عباده به سبب مخالفت و عدم بيعت, به دستور حكومت در شام كشته شد.(1)) و با اين كار, مركز حكومت در آن اوضاع بحرانى ازهم پاشيده مى شد و اين چيزى بود كه امام على آن را خوش نداشت.

2 ـ عامل دوم كه امام را به سكوت وامى داشت ارتداد مردم و بهانه ندادن به دست فرصت طلب ها بود. گفتيم مردم بعد از وفات پيامبر در ترديد قرار گرفتند و بر پيروان مسيلمه, طُليحه و اسود عَنسى,(1) كه در زمان پيامبر ادعاى پيامبرى كرد, افزوده شد. كسانى در اين بين از اجراى دستورهاى دولت مركزى و پرداخت زكات خوددارى مى نمودند. از سويى, فرصت طلب ها, مانند يهود كه زخم هاى زيادى از دين اسلام برداشته بودند, و نيز منافقين و حزب اموى,منتظر بودند تا از اين فرصت استفاده بكنند و ضربه كارى را بر اسلام وارد سازند. به هر حال, هر تنش و تضاد روحى و اجتماعى مى توانست بر تعداد مرتدين بيفزايد و زحمات طاقت فرساى پيامبر و على و ديگر مسلمانان را تحت تأثير قرار دهد. درواقع امر داير بود بين بقاى اسلام و عدم آن. با وجود اين, امام على چاره اى جز تن در دادن به اين اوضاع نداشت و خود نيز دليل بيعت خود را همين مورد بيان مى كند(1).

3 ـ عامل سومى كه على را بر آن داشت تا خود را فراموش كند و تسليم جوّ اجتماعى و سياسى شود, حفظ باورها و ارزش هاى توده هاى تازه مسلمان بود. اگرچه يكى از اركان وحدت, وجود امام و ولايت اوست; به علت فقدان دو ركن ديگر: نيروى انسانى; و نيروى فكرى و آمادگى عنصرهاى مسلمان, محور فرعى جاى محور اصلى را پركرده بود حضرت فرمود: (وَاَنّه لَيَعلَمُ اَنَّ مَحَلّى منها مَحَلُّ القُطب من الرّحا;(1) به خدا سوگند! او (ابوبكر) رداى خلافت را بر تن كرد, در حالى كه خوب مى دانست, من در گردش حكومت هم چون محور سنگ هاى آسيابم (كه بدون آن آسياب نمى چرخد).)

به هرحال, وحدت مقوله زيبايى است كه منادى آن, اديان الهى به خصوص اسلام است و در قرآن وروايات تأكيد فراوانى بر اين مهم شده است: (واعتصموا بحبل الله جميعاً ولا§ تفرقوا …;(1) به ريسمان الهى چنگ در زنيد و از تفرقه و تشتت بپرهيزيد) و آيه (اطيعوا الله واطيعوا الرسول وأولى الامر منكم …(1)) تاكيد بيشترى در مورد وحدت دارد. رسالت انبيا و اولياى الهى كه همان تربيت انسان ها بود, جز در سايه وحدت تحقق نمى يابد. وحدت مى تواند به اجتماع آرامش و امنيت ببخشد و اعتماد و اطمينان به وجود آورد و نيروهاى پراكنده را در يك جا جمع گرداند. آيه قرآنى زير, مبين همين واقعيّت است:

(اطيعوا اللهَ ورَسولَهُ ولا§تنازعوا فتفشلُوا وتذهبَ ريحكم واصبروا انّ الله مع الصابرين;(1) خدا و رسولش را فرمان بريد و از تفرقه و تشتت بپرهيزيد, زيرا تفرقه, شما را سست كرده و عظمتِ شما را از بين مى برد. در مشكلات صبر نماييد كه همانا خداوند با صابران است.)

سخن على نيز گواه اين مدّعاست: ((عاقبت) ديدم بردبارى وصبر به عقل و خرد نزديك تر است. باوجود اين شكيبايى ورزيدم; ولى به كسى مى ماندم كه, خار در چشم و استخوان در گلو داشته باشد. با چشم خود مى ديدم, ميراثم را به غارت مى برند.(1))
در مورد سپردن خلافت به عمر از سوى ابوبكر مى فرمايد: ((خلاصه) آن را در اختيار كسى قرار داد كه وجودى (پر) از خشونت, اشتباه و پوزش طلبى بود. به خدا سوگند! مردم در ناراحتى و رنج عجيبى گرفتار آمده بودند و من در اين مدت طولانى با محنت و عذاب چاره اى جز شكيبايى نداشتم.(1))
بعد خواهيم ديد كه امام حتى راضى به قتل عثمان هم نبود, بلكه دوست مى داشت كارها به شكل مسالمت آميز حل شود; زيرا امام با شناختى كه از مجموعه اوضاع در دست داشت به فراست دريافته بود كه وضع از اين كه هست بدتر خواهد شد. با اين كه امام مى توانست مردم را تحت تأثير قراردهد و عليه حكومت وقت بشوراند, نه تنها از اين روش استفاده نكرد, بلكه همواره به درخواست خلفا و با ديدن نياز, آنان را هدايت مى كرد و طرف مشاوره واقع مى شد. درواقع على حفظ دستاوردهاى انقلابى را كه پيامبر پديد آورده بود, بر هر چيز ديگرى مقدم مى داشت و نمى خواست وحدت جامعه اسلامى به تفرقه تبديل شود و لذا از هر راه مشروعى در حفظ مشتركات مى كوشيد(1).

ابن عباس به على گفت: (اى ابوالحسن, آخر تو را فريفتند تا بر خلافت عثمان رضايت دادى. امام فرمود: مرا نفريفتند, بلكه ديدم كه همه بر او راضى گشته, نخواستم كه مخالفت با مسلمانان كنم تا فتنه در ميان امت پديد آيد.(1))
اين نصّ كلام امام است كه براى حفظ وحدت به مخالفت نپرداخت و در برابر حكومت نايستاد.

/ 163