نقش معاويه در سقوط عثمان - تاریخ ولایت در نیم قرن اول نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تاریخ ولایت در نیم قرن اول - نسخه متنی

حسین ذاکر خطیر

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نقش معاويه در سقوط عثمان

عثمان قصد آن داشت تا با مذاكره جهت شورش را تغيير دهد. وى از يك سو به شورشيان وعده اصلاح امور مملكتى مى داد و از جانب ديگر, به كارگزاران خود در بصره و شام نگاشت كه نيرو براى سركوبى مخالفان به مدينه گسيل نمايند. معاويه ـ كه در شام حكومت مى راند ـ نيروى كارآمد و قدرتمندى داشت. طبرى مى گويد: (وقتى عثمان اوضاع را مورد بررسى قرارداد جهت نجات خويش نامه اى به معاويه نگاشت كه مردم كافر شدند و از اطاعت من تخلف كردند و بيعت را شكستند. بدين سان, به سوى من حركت كن و آنان را با لشكر شام نابود ساز. در مقابل, معاويه وضعيت را مورد ارزيابى قرارداد و از رويارويى با اصحاب پيامبر اكراه داشت و از اظهار مخالفت خوددارى كرد.)(1)
ابن اعثم كوفى (متوفا 314ق.) مى گويد: (عثمان وقتى خطر را جدّى ديد نامه اى بدين مضمون به معاويه حاكم شام و عامربن كريز, حاكم بصره نوشت: امابعد, آگاه باشيد كه جماعتى ستمگر و شورشى از مدينه و كوفه و بصره و مصر بر من شوريدند و خانه مرا به محاصره خود درآوردند و در اين كار اصرار مى ورزند به پند و نصيحتم ـ كه مى گويم: از اين پس با كتاب خدا و سنت رسول با شما كار مى كنم گوش نمى كنند, بلكه عزم كشتن و يا خلع مرا در سردارند. رفتن از دنيا نزد من آسانتر از آن است كه بر وفق رضاى ايشان عمل كنم و خويشتن را از حكومت خلع نمايم. شما را از حال خود آگاه كردم تا مرا دريابيد! و با مردان قوى و شجاع در مقابل اين جماعت ـ كه راه بغى و حسد را پيش گرفته اند ـ بايستد.

مِسْوَربن مَخرَمه اين نامه را نزد معاويه آورد و معاويه نامه را مطالعه كرده مِسوَر بدو گفت: گمان من آن است كه تا به حال عثمان را كشته باشند; تو در چه انديشه اى؟ معاويه گفت: اى مِسوَر, سخن راست از من بشنو, چون خلافت به عثمان رسيد نخست راه نيكو پيمود و رضاى خدا و خلق را درپيش گرفت و خداوند كار وى را مستقيم كرد, بعد از آن كه تغيير و تبديل به احوال خويش راه داد و مرتكب كارهاى خلاف شرع شد, خداوند هم از او برگشت. اكنون نعمتى را كه خداى تعالى از كسى باز ستاند من نمى توانم آن را بازگردانم.(1))
در شرح فارسى الفتوح ـ كه در قرن ششم نوشته شده ـ آمده است:(معاويه درجواب مِسوَر گفت: من به گونه اى نشسته ام تا سرحد ولايت شام را محافظت نمايم. دشمنان از هرسو چشم بدين ولايت دوخته اند, اگر من به مدينه بروم مى ترسم آنان قصد اين سرزمين نمايند و آن را از دست مسلمانان خارج كنند. لذا معاويه رغبتى از خود نشان نداد و اهمال و تعلّل را جايز دانست.)(1)
ييعقوبى آورده است: (عثمان چون در محاصره نيروهاى مخالف درآمده بود نامه اى به معاويه نوشت و از وى خواست تا با نيروهاى خود به سوى مدينه حركت نمايد و صفوف مخالفان را درهم بكوبد. معاويه در پاسخ به درخواست عثمان, دوازده هزار نفر نيروى جنگى را در مرز شام مستقر كرد و صلاح كار را در آن ديد تا نزد عثمان رود و از نزديك مسائل را ارزيابى كند. از اين رو, به تنهايى نزد خليفه آمد و عثمان از او پرسيد: چه مقدار نيرو با خودآوردى؟ معاويه جواب داد: آمدم رأى تو را جويا شوم. عثمان بلافاصله گفت: نه به خدا قسم, بلكه خواستى كه من كشته شوم و آن گاه بگويى من صاحب خونم.)(1)

/ 163