تاریخ ولایت در نیم قرن اول نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تاریخ ولایت در نیم قرن اول - نسخه متنی

حسین ذاکر خطیر

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فصل ششم
نقش حزب اموى در زوال انديشه ولايت,
جنگ صفين و عواقب آن

سرانجام امام على بافشار و درخواست مردم به حكومت رسيد. عمال عثمان را عزل و كارگزاران لايق و مورد اعتماد خويش را به بلاد اسلامى گسيل داشت. (سهل بن حنيف) را به سوى شام فرستاد كه معاويه بعد از يزيدبن ابوسفيان از سوى عمر با سالى هزار دينار حقوق به عنوان حاكم در آن جا مشغول به كار بود. عمال معاويه از ورود وى به شام جلوگيرى كردند و معاويه چون اسلاف خويش بر آن بود تا به هروسيله ممكن به حكومت وسلطه بر مسلمانان دست يابد. امّا على به خاطر عدم لياقت معاويه, وى را از حكومت عزل كرد. قبل از عزل معاويه از حكومت شام, پا درميانى مهره هايى چون (مغيرة بن شعبه) آغاز شد تا نگذارند عمّال عثمان و خاصّه معاويه از قدرت خلع شود و دليلشان نيز آن بود كه لازمه سياست, اين است كه در آن اوضاع بحرانى, پُست مديريتى تغيير نكند.

ابن عبدالبر مى گويد. (بعد از بيعت مردم با على مغيرة بن شعبه نزد على آمد و گفت: اى اميرمؤمنان, مرا با تو نصيحتى است: اگر مى خواهى خلافت و روند كار اجتماعى به حالت عادى خود در جريان باشد طلحه را به استاندارى كوفه و زبير را به حكومت بصره بگمار و براى معاويه نيز فرمان بفرست و او را بر شام ابقا كن, تا مطيع تو شود و چون كار تو استوار گشت به هر طريقى كه مى خواهى آنان را بر كنار ساز.

على فرمود: (در مورد طلحه و زبير انديشه مى كنم, اما معاويه تا هنگامى كه بر اين مقام باشد خداوند مرا نبخشد.

مغيره خشمگين بيرون رفت و مى گفت: (در مورد پسر هند, على را نصيحتى كردم كه نپذيرفت و ديگر هرگز آن را نخواهد شنيد; من گفتم: فرمان حكومت او را به شام بفرست تا آن كه فعلا معاويه مستقر شود و مردم شام چنان تصور كنند كه او را بر شام گماشته اى و پس از آن مى توان پسر هند را به دوزخ هم فرستاد; زيرا معاويه بسيار زيرك و پسر شخص زيركى است و اكنون با وى مدارا كن اما او قبول نكرد.)(1)
(ابن عباس بعد از كشته شدن عثمان از مكه به كوفه بازگشت و به حضور على رسيد و مغيرة بن شعبه را ديد كه با حضرت خلوت نمود. بعد از رفتن او, از على پرسيد: (اين مرد با تو چه مى گفت؟
فرمود: قبلاً نزدم آمد و گفت: مُعاويه و عبدالله بن عامر و فرمانداران عثمان را همچنان بر سر كار بدار تا با تو بيعت نمايند و مردم آرام گيرند. آن گاه هركه را مى خواهى عزل كن, من نپذيرفتم و گفتم: در كار دين مداهنه و چاپلوسى نمى كنم.

گفت: مُعاويه را همچنان به حال خود بگذار كه مرد جسورى است و مردم شام از او حرف شنوى دارند وانگهى در اين مورد حجت هم دارى كه عمر او را بر شام گماشت.

گفتم: به خدا سوگند! حتى دو روز هم معاويه را بر كار باقى نمى گذارم.)(1)
(ابن عباس مى گويد: به على گفتم: بار نخست سخن او بر صواب بود و بار اخير غش و خيانت ورزيد; چراكه معاويه و ياران او اهل دنيايند و اگر آنان را به شغل خودشان ثابت نگهدارى مُهمّ نخواهند دانست كه چه كسى عهده دار خلافت است, و اگر آنان را عزل كنى خواهند گفت: على بدون شورا اين مسند را اشغال نموده و عثمان را هم او كشته است و بر تو خواهند شوريد و شام را بر تو مى شورانند, از سوى ديگر, مردم عراق چون آنانند و ديگر اين كه, من مطمئن نيستم كه طلحه و زبير هم بر تو خروج نكنند; از اين رو, من پيشنهاد مى كنم كه معاويه بر حكومت شام باقى بماند و اگر بيعت كرد من برعهده مى گيرم كه در فرصت مناسب او را عزل كنيم.

على فرمود: پيرامون سخنانت تأمل خواهم نمود. به خدا ترديد ندارم كه از لحاظ كار دنيا نيكو و به صلاح است; اما تكليفى كه بر گردن دارم و با معرفتى كه از حال عمال عثمان دارم ايجاب مى كند كه هيچ يك را به كار نگمارم; اگر قبول كردند براى آنان بهتر است و اگر عصيان نمودند عليه آنان شمشير مى كشم.)(1)
گفتگوى مغيره با على بن ابى طالب مى رساند كه مغيره مردى زيرك و سياستمدار بود. پديده هاى اجتماعى و بحرانى را كه بعد از قتل عثمان به وجود آمد به خوبى درك مى كرد; اين كه فردى بتواند در آن اوضاع مبهم تحليلى از وضعيت سياسى و اجتماعى داشته باشد دانايى آن فرد را مى رساند. مخصوصاً اگر از ديگر عمّال عثمان شكايتى مى شد, از معاويه هيچ شكايتى در دست نبود و اين نشان مى داد كه مردم شام از معاويه راضى هستند.

از سويى برآورد مغيره از ابن سفيان مطابق شأن او بود; چراكه اكنون حاكم شام از نيروى متمركز و كارآزموده اى برخوردار بود, كه حكومت مركزى از آن محروم بود, تأييدات ابن عباس نيز اين نظريه را قوت مى بخشيد و به آن مُهر تأييد مى نهاد.

از سوى ديگر, مغيرة بن شعبه رسم عرب را در طول تاريخ دريافته بود كه بعد از بيعت نقض پيمان نخواهند كرد; بدين سان, چون اين مفاهيم در ذهن او تداعى مى كرد از على بن ابى طالب خواست كه عمّال حكومت گذشته را بر مقامشان نگه دارد, تا اوضاع به حالت عادى بازگردد. به هرصورت, اين دو بر آن بودند كه بايد در مرحله انتقال از ابزارهاى متنوعى بهره جست; ابزارهايى كه ممكن است هر سياستمدارى در اوضاع و شرايط بحرانى آنها را به كار بندد.

درآينده خواهيم ديد كه معاويه از اهرم ها و ابزارهاى گوناگونى براى رسيدن به اهداف شوم خود مدد مى گرفت. به هرحال, على اين پيشنهاد مغيره و ابن عباس را بر صواب نمى دانست.

اكنون اين سؤال مطرح مى شود: حال كه نظريه آن دو رد شد, چه تحليلى مى توانست بر اين انديشه جايگزين شود؟ مى توان مواد زير را از عوامل دخيل تصور كرد:

1 ـ اين سراب كه اينان مى ديدند و آن راه كه به پندار آنان مى بايد پيمود, برداشت خطاآميز از مفهوم سياست و شيوه زمامدارى بود.

به ديگر سخن, مغيره و ابن عباس هست ها را مى ديدند و از بايدهاى نهان اطلاعى نداشتند; زيرا اولاً: ماهيت حكومت على با عثمان به كلى فرق مى كرد, نه عمّال عثمان به دليل ماهيت دنياخواهى شان حاضر بودند با امام كنار بيايند و نه حكومت امام حاضر بود با اينان به ادامه كار بپردازد.

ثانياً: آغاز سقوط حكومت عثمان را, عمّال نالايق وى پى ريزى نمودند و مردم از دست آنان به شدت عصبانى بودند. سخن انقلابيون نيز در وهله اول آن بود كه عثمان مى بايد در عزل كارگزاران خويش تعجيل كند, زيرا منصوبين خليفه به هيچ وجه در جهت تعميق روابط دينى و باورهاى آنان نمى كوشيدند; و به ناحق و بى محاكمه به ضرب و شتم مسلمانان مى پرداختند. پس اگر اين مردان دنيا طلب, در مصدر قدرت باقى مى ماندند, به هيچ وجه توده ها نمى پذيرفتند; خاصّه فردى چون عبدالله بن عامر را كه بعد از بيعت مردم با على بصره را دعوت به وفادارى خليفه قبل فراخواند و گفت: (همچنان بيعت عثمان بر گردن شما مستمر است.) و چون مردم وقعى بر گفتارش ننهادند با برداشتن اموال بيت المال به مكه پناه برد و آن درهم و دينار را در ايجاد تفرقه و فتنه ميان مسلمانان به كار برد.

2 ـ معاوية بن ابى سفيان از روزى كه به قدرت رسيد همه توان خود را به كاربست تا حكومت را قبضه كند و با اين پندار, بنى اميه را به گرد خويش فراهم آورد.

جرجى زيدان مى گويد: (اساس حكومت معاويه بر حيله و تزوير بود. در عصر خليفه دوم به عنوان حاكم شام برگزيده شد. طبق فرمان عمر, معاويه سالى هزار دينار دريافت مى كرد كه اين مبلغ در آن زمان, مبلغ هنگفتى به شمار مى آمد.

معاويه چون به حكومت رسيد (با حفظ خصومت ديرينه خود با اسلام و ارزشهاى آن) به تقليد از روميان براى خود كاخ و دستگاه و گماشته و ملازم فراهم ساخت. چون نقطه ضعف عثمان را مى دانست شرحى به وى نگاشت كه حقوق معمولى كفاف آن همه خرج را نمى دهد, هرگاه عثمان اجازه دهد درآمد املاك بى صاحب ـ كه جزء خراج و جزيه نيست ـ در اختيار معاويه قرار گيرد.عثمان موافقت كرد و ابن سفيان آن ثروت را در اختيار بستگان فقير خويش قرارداد.)(1)
از اين رو, هرگز معاويه حاضر نبود با حكومت اسلامى سازش كند.

3 ـ اين پندار كه با فرستادن ابلاغيه, معاويه را مى شد به سكوت واداشت خيال خامى بود, زيرا زاده هند مردى سياستمدار و آگاه به زمان بود و از فرصت هاى به دست آمده حداكثر استفاده را به نفع حاكميت خود مى كرد و حوادث را آن گونه كه بود تحليل و برآورد مى كرد. او كسى نبود كه از خروج عايشه, طلحه, زبير, اجتماع بنى اميه در مكه و فرار آنان به شام, طرفدارى مصريان و اهالى بصره, ناآگاه باشد; او طالب قدرت بود. بنابراين, مى بايست از هر فرصتى بهره بردارى مى كرد پس, ابلاغيه حكومت مركزى چيزى جز تأييد معاويه و تثبيت پايه هاى حكومت شام نبود.

4 ـ حربه دين براى معاويه كم خرج ترين وسيله جهت تسريع در رسيدن به اهدافش بود; معاويه درصدد برپايى يك حكومت (ابسولوتيسم)(1) بود و بر آن بود كه تحت نام تئوكراسى(1) (حكومت الهى) مطلق العنان و فعال مايشاء بر جان و مال توده ها تسلط يابد و با اين باور در رسيدن به چنين هدفى لازم مى ديد ترفند تفرقه را به استخدام درآورد.

معاويه نامه اى به (ابن عمر) نوشت و او را فردى شايسته براى خلافت دانست و به وى گوش زد نمود كه من طالب خلافت نيستم و اگر از اين امر برحذر مى باشى, كار را به شورا واگذار مى كنيم.

عبدالله بن عمر در پاسخ گفت: آنچه تو در مورد من مى خواهى, درواقع برآنى تا به خودت بازگردد. من, على و مهاجرين و انصار و طلحه و زبير و عايشه را ترك نمودم و به كنارى آسودم; چراكه نصى از پيامبر در مورد مبارزه دو گروه مسلمان باهم وارد نشده بود. اما آنچه پنداشتى من به على طعن زدم, به جانم سوگند كه مانند على در ايمان و هجرت و عظمت در نزد رسول خدا و مبارزه با مشركين يافت نمى شود.(1)
معاويه به (سعدبن وقاص) ـ كه از اعضاى شوراى تعيين رهبرى (عمر) محسوب مى شد و نخست از بيعت با على تعلل ورزيد سپس از شركت در جنگ امتناع كرد ـ نيز نامه اى نوشت: (سزاوارترين مردم در نصرت به عثمان اهل شورا از قريش مى باشند, همانا كه حق وى را برايش ثابت نموده و او را بر ديگرى ترجيح دادند; و در اين ميان, طلحه و زبير كه شريك تو در شورا و چون تو در اسلام سابقه دارند, به خونخواهى عثمان قيام كردند. و عايشه نيز به سوى دشمن سرعت گرفت و ما امر خلافت را به شورا واگذار مى كنيم.

سعد در پاسخ معاويه نوشت: اعضاى شوراى تعيين رهبرى از كسانى بودند كه هريك صلاحيت رهبرى را دارا بودند و كسى بر ديگرى, برترى نداشت; الا على كه آنچه ما داشتيم وى نيز داشت, غير از ويژگى و خصوصيّتى كه در على داشت و در ما نبود. و اما طلحه و زبير اگر در خانه هاى خود مى آسودند بهتر از قيام آنان بود و خداوند عايشه را رحمت كند.)(1)
نامه اى به محمدبن مَسلَمه نوشت و وى را نيز در تحريض به جنگ و جانبدارى از خون عثمان فراخواند كه جواب مشابهى از مسلمه دريافت نمود.(1)
اين مكاتبات و نصوص تاريخى ديگر مبين آن است كه معاويه بيشتر از آنچه مغيره و ابن عباس در تصور داشتند براى رسيدن به خلافت و حكومت در تلاش بود.

گفته شد كه معاويه از عثمان خواست: يا تحت حفاظت سربازان شام قرارگيرد و يا وى را به عنوان وليّ دم قراردهد. وى حتى از آوردن نيرو در دفاع از خليفه تعلل ورزيد تا پس از كشته شدن عثمان از خون او در تثبيت پايه هاى حكومت خود بهره بردارى نمايد.

5 ـ مردم شام از روزى كه به اسلام گرويدند, حاكمان خود را حزب اموى يافتند, و امويان به دليل بافت فكريشان, در تحميق مردم بسيار كوشيدند و به هيچ وجه اجازه نمى دادند مردم از معارف دينى اطلاعى به دست آورند و اين چيزى بود كه معاويه بدان اذعان داشت.

اين عملكرد معاويه برخلاف بعثت انبيا ـ كه بايد دين و باورهاى دينى در ميان مردم ترويج شود ـ بود. استمرار حكومت معاويه قطعاً خلاف عدالت اسلامى و عدم گسترش حاكميت الله بر زمين بود.

6 ـ به نظر مى رسد يكى از تصورات مغيره و ابن عباس آن بود كه عرب پس از بيعت, نقض پيمان نخواهد كرد و عهد خويش را نخواهد شكست و با اين پندار, نزد امام پا مى فشردند كه عمّال عثمان و خاصّه معاويه, از حكومت خلع نگردند.

اما اين نوع برداشت از بيعت با واكنش هايى كه بعد از قتل عثمان سربرآورد نتيجه اى غير ازآن داد كه مرسوم بود; چرا كه اولاً: نقض بيعت از سوى عرب سابقه داشت كه پيدايش (سقيفه) و نقض بيعت (غدير) مؤيد بارز آن مى باشد.

ثانياً: گذشت كه (ابن عمر, محمدبن مسلمه, سعد وقاص, اسامة بن زيد, ضمن آن كه نخست از بيعت با امام تعلل ورزيدند, بعد از بيعت با امام از دستور او سرپيچى نمودند و در جنگ عليه دشمنان حكومت اسلامى شركت نكردند. و از مذهب اعتزال فرمان مى بردند.)(1)

ثالثاً: طلحه و زبير و مروان حكم و جمعى از بنى اميه بعد از انعقاد بيعت, نقض پيمان نمودند و به جنگ با امام برخاستند. ابوموسى اشعرى حاكم كوفه پس از آن كه با حكومت مركزى دست بيعت داد و از مردم به مناسبت خلافت على اخذ پيمان نموده بود, چون جريان جمل را شنيد, بر آن شد تا با احاديث جعلى از شركت و حضور مردم در يارى رسانى به على بن ابى طالب جلوگيرى كند!
پس, حوادث به كلى بعد از قتل عثمان چهره ديگرى از خود نشان مى داد و تعميم آن به ديگر زمان ها, درست نبود. بدين سان ارزيابى امام از شرايط مطابق بايدها بود نه هست ها.

به عبارت ديگر, مغيره فقط زمان حال را مى ديد, اما امام هم حال را دريافته بود و هم آينده را به نحوى واقعى و در خور شأن آن مى ديد به گونه اى كه ديگران را در آن راهى نبود.

/ 163