تهديد ياران امام - تاریخ ولایت در نیم قرن اول نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تاریخ ولایت در نیم قرن اول - نسخه متنی

حسین ذاکر خطیر

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تهديد ياران امام

اما اشعث بن قيس گفت: ما اكنون نيز با تو همانيم كه ديروز بوديم و ندانيم فردا چه خواهد بود, ولى اكنون آهن كُند و بصيرت ها تيره گشته است… اينان كه ما را به كتاب خدا مى خوانند ما نمى توانيم نپذيريم.

ابن اعثم گزارش كرده كه: (بيست هزار نفر با پوششى از آهن و شمشيرهاى به گردن آويخته با همراهى جمعى از قراء ـ كه بعداً از خوارج گرديدند ـ نزد على آمده و به ايشان گفتند: ما چون بر عثمان غلبه نموديم او را به قتل رسانديم; چراكه او را دعوت به كتاب خدا نموديم و او از قبول آن خوددارى كرد.

پس, دعوت اين قوم كه تو را به كتاب خدا مى خوانند بپذير تا تو را انصاف بدهند, والا يا تو را به دشمن تحويل مى دهيم و يا مانند عثمان مى كشيم.

امام فرمود: من نخستين كسى بودم كه به سوى قرآن فراخوانده شدم و آن را اجابت نمودم. به هر صورت, من ديروز امير و امروز مأمورم! و شما را مى بينم كه زندگى را برگزيده و از جنگ با دشمن بازمانده ايد!
گفتند: كسى را بفرست تا اَشتر بازگردد. فرستاده امام پيام حضرت را رساند ليكن چون مالك اشتر در آستانه پيروزى بود از متاركه جنگ تعلل ورزيد. آنان برآشفتند كه تو در بازگشت اشتر سستى مى كنى!
على فرمود: من در حضور شما پيام فرستادم.

گفتند: اگر اشتر بازنگردد تو را به قتل مى رسانيم.

على به پيك خود فرمود: واى بر تو! به اَشتر بگو بازگردد كه فتنه ها آغاز شد.

اَشتر به پيك گفت: به عرض امام برسان كه اگر يك ساعت به من فرصت دهيد, مقر فرماندهى دشمن را تسخير مى كنم.

پيك فرماندهى گفت: آيا مى خواهى امير مؤمنان را كشته ببينى؟ و اشتر به ناچار بازگشت.)(1)
(على بن ابى طالب فرمود: واى بر شما! با آنان جنگ كرديد كه به كتاب خدا معترف شوند; چرا كه فرمان خدا را عصيان ورزيدند: با دشمن خود بجنگيد كه معاويه و ابن عاص و ابن ابى معيط و حبيب بن مسلمه و ابن نابغه و كسانى مانند آنها, اهل دين و قرآن نيستند, در طفوليت با آنان همدم بودم كه بدترين اطفال و بدترين مردانند.)(1)
اما اين سخنان خيرخواهانه امام در قلوب آنان كارگر نشد.

اشعث بن قيس به امام گفت: من نزد معاويه مى روم تا مقصود او را دريابيم. فرمود: خود مى دانى.

/ 163