آغاز مذاكره نهايى حكمين - تاریخ ولایت در نیم قرن اول نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تاریخ ولایت در نیم قرن اول - نسخه متنی

حسین ذاکر خطیر

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

آغاز مذاكره نهايى حكمين

عمروعاص در مذاكره با هيأت مقابل قبل از هرچيز از ابوموسى تجليل كرد و او را در آغاز سخن برخود مقدم داشت و بدو گفت: چون تو از صحابه رسول خدايى و به علاوه از نظر سن نيز از من بزرگ ترى و از سوى خلفا به حكومت رسيدى, لازم مى بينم قبل از من بر منبر رفته و آغاز به سخن نمايى.

ابوموسى گفت: آيا تو خواهان اصلاح امتى؟ عمرو گفت: چطور؟
ابوموسى افزود: نظرم آن است كه عبدالله بن عمر را كه اكنون از جنگ كناره گرفته است به عنوان خليفه بر گزينيم.

عمروعاص: نظرت راجع به معاويه چيست؟
ابوموسى: معاويه به مكانت عبدالله نيست و استحقاق چيزى از امور زعامت امت را ندارد.

عمرو: آيا عثمان مظلوم كشته نشده است؟
ابوموسى: آرى!
عمرو: معاويه وليّ دم و از خاندان آنان مى باشد و اگر بگويى چه تناسبى بين تقاصّ خون عثمان و زعامت و خلافت بر مسلمانان برقرار است, در اين صورت تو بهانه دارى كه بگويى من او را وليّ عثمان شناختم و خداوند فرمود: وَمَن قُتلَ مَظلُوماً فَقَد جَعَلنا§ لِوَليِّهِ سُلطاناً,(1) و از سويى, او برادر ام حبيبه همسر پيامبر خدا و يكى از اصحاب رسول خداست.

ابوموسى: اى عمرو, از خدا بترس اگر قرار بود شرف معاويه او را به خلافت برساند پيش از آن ابرهة بن صباح از فرزندان ملوك يمن كه غرب و شرق او را تكريم مى كردند بايد به چنين افتخارى دست مى يافت. به علاوه, چه چيزى معاويه را بر على برترى مى دهد؟ و اين كه پنداشتى معاويه وليّ دم عثمان است بايد بگويم: فرزندش عبدالله أولى به تقاصّ خون پدرش مى باشد.

عمرو: آيا چيزى را دريغ مى دارى كه فرزندم عبدالله به خاطر سابقه اش در هجرت و مصاحبت وى با رسول خدا به خلافت برگزيده شود؟
ابوموسى: پسرت مرد راستگويى است اما تو او را به جنگ درآوردى و بهترين كس (عبدالله بن عمر)(1) مى باشد.

عمرو گفت: به نظرم ما نتوانستيم راه كار مناسب را ارائه دهيم. مگر آن كه بگذاريم يكى بر ديگرى در جنگ غالب گردد.

ابوموسى گفت: واى بر تو, مسلمانان به ما چشم دوخته اند تا آنان را از جنگ بازبداريم, آيا مى خواهى آنان را به فتنه و آشوب بكشانى؟
عمرو: پس چه مى گويى؟
ابوموسى: راه كار مناسب آن است كه اين دو (على و معاويه) را از حكومت خلع كنيم و كار را به شورا واگذار نماييم.

عمرو كه منتظر فرصتى بود گفت: صلاح عموم در اين رأى است. ابن عباس چون شنيد برآشفت و گفت: واى بر تو! حال كه چنين كردى پس بگذار نخست عمروعاص كه مرد حيله گرى است سخن را آغاز كند.

ابوموسى گفت: ما اتفاق نظر داريم بنابراين, هيچ حادثه نگران كننده اى اتفاق نخواهد افتاد.

چون صبح شد دو داور با مردم روبه رو شدند و در مسجد جامع اجتماع كردند. عمروعاص با مكر و حيله ابوموسى را بر منبر فرستاد و ابوموسى پس از حمد و ثناى الهى گفت: اى مردم, ما در كار امّت مداقه نموديم و راه كار را در آن يافتيم كه اين دو را از پست هايشان عزل كنيم و كار را به شورا واگذار نماييم. پس, من على را از حكومت خلع مى كنم و شما هركه را دوست مى داريد برگزينيد.

آن گاه عمروعاص بر منبر رفت و پس از حمد و ثناى خداوند گفت: آنچه او گفت شنيديد كه وى امير خود را خلع كرد و من نيز رهبر او را عزل مى كنم و معاويه را كه وليّ دم امير مؤمنان عثمان و شايسته مقامش مى باشد به عنوان خليفه انتخاب مى نمايم.

ابوموسى از سخنان عمروعاص برآشفت و گفت: تو خلاف توافق ما اعلام رأى كردى و تو خيانت نمودى. تو سگى را مى مانى كه اگر به او حمله كنند پارس مى كند و اگر رهايش نمايند باز پارس مى كند.

و عمروعاص پاسخ گفت: مثل تو مثل الاغى است كه بارش كتابها باشد. (و از آن هيچ نفهمد و بهره نگيرد): كَمَثلِ الحِمار يَحمِلُ اَسفاراً.(1)
بدين ترتيب, جنگ سرد آغاز شد و ابوموسى درميان اعلان انزجار و تنفر سپاه على به مكه گريخت(1) و اهل شام به سرپرستى عمرو عاص به نزد معاويه رفتند و به او به عنوان خليفه مسلمانان تبريك گفتند.

اهل عراق با مصاحبت ابن عباس و شريح بن هانى به نزد على بازگشتند و جريان مذاكرات را گزارش نمودند; سپاه على نخست برآشفت و از گذشته خود اظهار ندامت و پشيمانى مى كرد, اما بعد بر آن شد تا گذشته را جبران نمايد.

در اين جا ذكر چند نكته لازم است:

1 ـ پريشانى مسلمانان از قتل عثمان ـ كه آنان را دچار فتنه كرده بود ـ اهرمى بود كه پسر هند را وامى داشت تا راه كارهايى را به كار بندد كه بصيرت ها را پوشيده نگه دارد. او به خوبى دريافته بود كه با تحميق مردم مى شود بر آنان حكومت كرد. به همين دليل دستور داد پيراهن خون آلود عثمان را نعمان بن بشير انصارى به شام ببرد و آن را بر منبر دمشق آويختند. سپس خود را وليّ دم معرفى نمود و با اين حيله, مردم اشك ها در مظلوميت عثمان ريختند و عليه على تحريك شدند. و در همين جهت در آستانه شكست در جنگ صفين قرآن ها را بر سر نيزه كرد كه در نتيجه آن سپاه على متفرق و چند دسته شد.

2 ـ با آن كه فرزندان عثمان قادر بودند از حكومت, مطالبه خون پدر مقتول خود را نمايند ابن سفيان با امكاناتى كه در اختيار داشت جوّ عمومى را در اختيار گرفت و به جاى آنان به سخن پرداخت و شگفت آن كه كسى نيز نبود تا بر اين مكر وى اعتراض كند و بگويد: معاويه با وجود فرزندان عثمان, چه كاره است؟!

3 ـ با عنايت به اين كه جنگ جمل و صفين بين مسلمانان اتفاق افتاده و متجاوز هم, كاملاً شناسايى شده بود و نص قرآن بى پرده, مسلمانان را عليه متجاوز فرا مى خواند, شرايط حاكم چنان آنان را در خود فرو برده بود كه اگر خلاف قرآن نيز عمل مى كردند باكشان نبود و برخلاف نظر كسانى كه همه اينان را متهم به دنيا طلبى مى نمايند, بسيارى از آنان ـ كه در مقابل على قرار گرفتند ـ مردان زاهدى بودند كه دنيا را ناچيز مى پنداشتند; اما تحولات به گونه اى بود كه آنان تحليل درستى از روند اوضاع جامعه نداشتند.







/ 163