سنت الهى
اهميّت مسأله رهبرى براى حفظ نظام اجتماعى بركسى پوشيده نيست واين اهميت را مى توان از سنت الهى از آدم تا خاتم دريافت كه خداوند همه رهبران الهى را براى هدايت و تكامل بشر فرستاد كه در سوره هاى يونس(1) و هود و… بدان اشاره شده است. در سوره انبيا آمده است: (وَجعلناهُم اَئمَّةً يَهدُونَ بِاَمرِنا;(1) آنان را امامانى قرارداديم كه به راه و شيوه اى كه مقرر كرده ايم, هدايتگر باشند.) يا اين كه مى فرمايد: (ان الحكم اِلاّ لِلّه;(1) همانا حكم تنها از جانب خداست.به قول علامه طباطبائى: (…تنها شريعت و قوانين خداست كه بايد از راه نبوت به مردم برسد.(1))اين سنّت الهى كه بدان اشاره شد نقض نشده(1) و عقلا نيز به رهبرى و جانشينى اهميت ويژه اى مى دهند به طورى كه رهبر قبلى براى جلوگيرى از اختلال در نظام اجتماعى رهبر بعدى را تعيين مى كند و هنوز اين روش عقلايى به اشكال گوناگون صورت مى گيرد. بنابراين, رسول خدا بنابر يكى از دوسنّت بايد جانشين تعيين كند. اگر بگوييم پيامبر از جانب خدا دستور نداشت كه جانشينى براى خويش برگزيند لااقل بنابر سنت و سيره عقلا بايد اين كار را مى كرد و هيچ نص و دليلى كه براى وى از طرف خدا وظيفه داشت مسأله جانشينى را مطرح نكند, وجود ندارد; با اين كه خلفاى بعدى تا چه اندازه اى براى تعيين جانشين تلاش مى كردند و تشويش خاطر داشتند.وقتى ابوبكر در بستر بيمارى قرارگرفت با دو نفر در مورد جانشينى آينده خود به رايزنى پرداخت. نخست از عبدالرحمان بن عوف خواست تا نظر خود را درباره عمر بن خطاب بگويد. ابن عوف گفت: او مرد خشن و سختى است. بلافاصله خليفه گفت: چون او مرا نرم و رقيق القلب مى بيند اين گونه رفتار مى كند; وقتى زمام امور را به دست گيرد رفتارش دگرگون خواهد شد؟! آن گاه از عثمان(1) نظر خواست كه او گفت: عمر درونش بهتر از بيرونش است.پس از اين مشورت ها, عزم خليفه براى جانشينى عمر جزم شد لذا از عثمان بن عفّان كه در ايام بيمارى ملازم وى بود خواست تا عهد نامه اى در مورد جانشينى تنظيم نمايد. وقتى عثمان شروع به نوشتن كرد ابوبكر از هوش رفت و عثمان عهدنامه را نوشت و اسم عمر را در آن تصريح كرد. وقتى ابوبكر به هوش آمد گفت: آيا عهدنامه را نوشتى؟! گفت: آرى. خليفه افزود: آيا ترسيدى من به هوش نيايم و مردم درخلاف و فتنه فروغلتند؟ عثمان گفت: آرى. خليفه برايش دعا كرد. آن گاه خليفه عمر را فراخواند و عهدنامه را به وى داد تا براى مردم بخواند.در راه مردى از وى پرسيد: اى أبوحفص, در نامه چه نوشته شده است؟ عمر گفت: نمى دانم. اما هرچه باشد من نخستين كسى خواهم بود كه از آن اطاعت مى كنم. پرسنده گفت: ولى من مى دانم, چند سال قبل تو او را روى كارآوردى و امسال او تورا(1).شگفت آن كه عمر كه در برابر پيامبر معصوم عكس العمل نشان مى داد و او را متهم به هذيان گويى مى كرد, در برابر ابوبكر كوچكترين عكس العملى از خود نشان نداده بود. سؤال آن است كه آن همه خشونتى كه از او نقل كرده بودند به كجا رفت؟!
وقتى عمربن خطاب كه به دست فيروز ابولؤلؤ زخمى شده بود از فرزندش عبدالله خواست تا نزد عايشه برود و از وى بخواهد كه پس از مرگ, وى در كنار پيامبر و ابوبكر به خاك سپرده شود. عبدالله نزد عايشه آمد و پيام خليفه را به او رساند. همسر پيامبر در خواست او را پذيرفت و به عمر سلام رساند و آن گاه افزود: به خليفه بگو امت پيامبر را بدون جانشين رها نكند; چراكه من از فتنه و اختلاف مى هراسم.(1)
گزارش ديگر حاكى است كه: (حفصه, همسر ديگر پيامبر و دخترعمر, وقتى شنيد پدرش درباره جانشين, در آشفتگى ذهنى به سر مى برد, به او پيام داد: اگر تو چوپانى بر گله مى گماردى و او گله را بى شبان رها مى كرد, وى را براى اين بى دقتى ملامت مى نمودى. پس بدان, كار امت شديدتر از آن است.)(1)
سرانجام عمر شش نفر را به عنوان شوراى رهبرى برگزيد تا از ميان خود يك نفر را خليفه گردانند.در پايان اين فصل, يادآورى اين نكته ضرورى مى نمايد كه, مسأله رهبرى جهت اداره مديريت سياسى جامعه, امرى است اجتناب ناپذير و از بيان على كه مى فرمايد: (لابد للناس من امير بَرّ او فَاجِر(1)) همين معنا استنباط مى شود. اما سخن ما آن است كه چگونه خود را قانع كنيم پيامبر از مسأله اى بدين مهمى ـ كه دو خليفه و همسران پيامبر از آن غافل نبودند ـ از نظر رسول خدا ـ كه معصوم, تجربه ديده, سياستمدار, زيرك و از همه مهم تر مرتبط با منبع وحى است ـ به دور باشد! آيا اين توهين به پيامبر خدا نيست؟
اكنون ده ها فرقه در اسلام وجود دارد كه از همان حادثه عظيم سقيفه به وجود آمده و جالب آن كه همه آنها خود را حق مى دانند و اگر آن اختلاف رخ نمى داد چنين فرقه هايى نيز به وجود نمى آمد.