تاریخ ولایت در نیم قرن اول نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تاریخ ولایت در نیم قرن اول - نسخه متنی

حسین ذاکر خطیر

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فصل سوم
جريان سقيفه

گفتيم حكومت در نظر اسلام و مسلمانان جايگاه خاصى دارد و بعد از وفات پيامبر بايد كسى جانشين او مى شد تا جامعه اسلامى به سازندگى و بالندگى خود ادامه دهد. در روز رحلت آن پيامبر بزرگ, انصار با ديدن اوضاع آشفته و از طرف ديگر, نص پيامبر در غدير خم به جانشينى على دچار اضطراب شدند. دو طايفه اوس و خزرج كه پيش از اسلام با يكديگر به رقابت مى پرداختند در سقيفه گردآمدند تا سعدبن عباده را به جانشينى برگزينند.

اين خبر به ابوبكر رسيد و بى درنگ به همراه عمر و ابوعبيده (سه تن از مهاجران) به سقيفه آمد. ابوبكر پرسيد: براى چه در اين جا جمع شده ايد؟ گفتند: اميرى از ما و اميرى از شما (به امور مردم بپردازد). ابوبكر گفت: آيا حاضر هستيد با ابوعبيده يا عمر بيعت كنيد تا امير اين امت باشند؟ عمر بلافاصله ابوبكر را پيشنهاد كرد و با او دست بيعت داد و جمعيت نيز ـ كه وضع را بدين گونه ديدند ـ با ابوبكر بيعت كردند.
در اين بين, همه انصار يا بعضى از آنان گفتند: ما فقط با على بن ابى طالب بيعت مى كنيم.(1)
بلاذرى آورده است: (با رحلت پيامبر على بن ابى طالب و عباس مشغول غسل و كفن او بودند, كه معن بن عدى و عويم بن ساعده نزد ابوبكر آمدند كه, باب فتنه باز شد, اگر خداوند با تو درِ فتنه را نبندد, هرگز بسته نخواهد شد. او افزود: سعدبن عباده انصارى در سقيفه بنى ساعده آمده و انصار دارند باوى بيعت مى نمايند. ابوبكر, عمر, ابوعبيده جراح (از مهاجران) به سقيفه [بى آن كه با اهل بيت مشورت كنند يا آنان را در جريان امر قرار دهند] در آمدند. ابوبكر به سعدبن عباده (اين پيرمرد صحابى كه در حال بيمارى به سقيفه آورده شده بود) گفت: اى ابوثابت, جريان چيست؟ سعد جواب داد: ما مردى از شما هستيم. حباب بن منذر صحبت سعد را قطع كرد و افزود: اميرى از ما و اميرى از شما. عمر خواست سخن بگويد كه ابوبكر گفت: ساكت باش و خود گفت: ما نسبت به مردم به اسلام سزاوارتريم و از حيث نسب و قرابت به رسول خدا نزديكتريم; شما برادران ما در اسلاميد و شريك ما در دين؟ شما دين را در سختى و تنگنا يارى كرديد, خداوند جزاى خيرتان دهد. ما امير و شما وزير; عرب هرگز اميرى شما را گردن نخواهد نهاد, مگر به قريش.

بزرگانتان نيك مى دانند كه پيامبر فرمود: ائمه از قريش است. آيا شما در مورد چيزى كه خداوند بدان ها بخشيد, حسادت مى ورزيد؟!
حباب بن منذر گفت: ما به تو و يارانت حسادت نمى ورزيم, بلكه ترس ما از آن است كه زمام امور ما به دست كسانى افتد كه روزى كسانشان به دست ما در جنگ ها كشته شدند; و وقتى قدرت به دست آنها افتاد, انتقام بگيرند.)(1)
ييعقوبى مى نويسد: (انصار در سقيفه بنى ساعده در روز وفات رسول خدا گردآمدند. و سعدبن عباده خزرجى با بزرگان قومش نشست تا به وى اميرى دهند. ابوبكر و عمر و مهاجران از اين اجتماع مطلع شدند. ابوبكر و عمر خود را با سرعت به آن جا رساندند. جمعيت با ورود ابوبكر, عمر و ابوعبيده متوجه آنان شدند و از سعد روبرتافتند.

گفتند: اى گروه انصار, رسول خدا ازماست و ما سزاوارتر به خلافت او هستيم.

انصار در جواب گفتند: اميرى از ما و اميرى از شما.

ابوبكر گفت: اميرى از ما و وزارت از شما.

ثابت بن قيس بن شمّاس كه خطيب انصار بود, از فضايل و فداكارى انصار سخن گفت. ابوبكر درجواب خطيب انصار گفت: آنچه شما از فضايل انصار ذكر كرديد ما منكر آن نيستيم, اما قريش به محمّد اولى از شماست. آن گاه ادامه داد: اين عمربن خطاب است كه پيامبر فرمود: خدايا! دين را به وسيله او عزت ده. و اين ابوعبيده بن جراح است كه حضرت فرمود: او امين اين امت است. پس با هريك كه مى خواهيد بيعت كنيد.

ابوعبيده و عمر گفتند: ما از تو پيشى نخواهيم گرفت. تو در غار [ثور] با پيامبر بودى. ابوعبيده دست خود را بر دست ابوبكرزد و بيعت كرد و آن گاه عمر و به دنبال او گروهى از قريش ـ كه آمده بودند ـ بيعت نمودند. ابوعبيده گفت: اى گروه انصار, شما اوّلين كسانى بوديد كه دين اسلام را يارى كرديد و اوّل كسانى نباشيد كه آن را تغيير مى دهيد.

ابن عوف گفت: اى انصار, گرچه شما داراى فضيلتيد, درميان شما مردانى چون ابوبكر, عمر و على بن ابى طالب وجود ندارند.

درپى سخنان ابن عوف, منذربن ارقم برخاست و گفت: گرچه مهاجران فضيلت دارند و ما منكر آن نيستيم, اما درميان شما مردى وجود دارد كه اگر او را طلب كنيد, احدى با او به تنازع برنخواهد خاست و او على بن ابى طالب است.

بشيربن سعد خزرجى اوّلين كسى بود كه بيعت نمود و بعد اُسيدبن خُضير خزرجى انصارى.

پس از اين دو نفر از انصار (خزرجى) بقيه هجوم آوردند تا بيعت نمايند. سعدبن عباده در زير گام هاى بيعت كنندگان قرارگرفت و عمر مى گفت: بكشيد سعد را كه خدا او را بكشد.)(1)
حسن ابراهيم حسن مى نويسد: (رحلت پيامبر تنها عاملى نبود كه ذايقه مسلمانان را تلخ مى نمود; (بلكه جوّبى اعتماديى كه بين مسلمانان به وجود آمد نيز بدين مسأله دامن مى زد: انصار مى ترسيدند اگر خلافت به دست مهاجران بيفتد, از اهميّت انصار كاسته شود. از طرف ديگر, خود انصار نيز به يكديگر اعتماد نداشتند. اوسيان از خزرجيان مى هراسيدند و نيز خزرجيان از اوسيان.

در مكه نيز حال بدين منوال بود و خاندان هاى قريش در اين كار با يكديگر رقابت مى كردند. وقتى گروهى با ابوبكر بيعت كردند, بنى هاشم كه به پيامبر نزديك تر بودند, خلافت را حق خود مى دانستند. از اين كار دلگير شدند و على مدت ها از بيعت خوددارى كرد.)(1)
اوضاع اجتماعى و سياسى و … چنان عرصه را بر آنان تنگ كرد كه سخنان پيامبر را در مورد اهل بيت & ازياد بردند. به گزارش ابن اعثم كوفى سخنان ابوالهيثم مبين اين واقعيت بود: (آدمى در دنيا جاويد نمى ماند, مرگ و نيستى به دنبال انسان, دو اَسبه مى تازند. در حواس ما خللى پديدآمده و عقل هاى ما به مصيبت مهتر ما محمد مختل گشت.

… كفّار كه به ذلت افتاده بودند قدبرافراشته اند و سينه ها را جلو آورده اند, خصوصاً يهوديان, ترسايان و منافقان. و از ميان اين جماعت, مسيلمه كذاب در يمامه, آتش فتنه را شعله ور كرده و به قدر وسع, با زبان و دست مى كوشد و از سوى ديگر, طُليحة بن خُوَيلد كاسه او را مى ليسد و با او به يك دوك مى ريسد. از اين رو, مى بايد انديشه فردا را در آيينه امروز ديد. يقين بدانيد اى گروه مهاجر و انصار, كه اگر يكى از معارف قريش پشت به خلافت بازننهد و قبول اين عهد نكند, اين امت ضايع تر از گوسفندان بى شبان در شب باد و باران در ميان بيابانند. اميد دارم على مرتضى يا ابوبكر يا يكى از انصار دين و اصحاب يقين, اين مهم را تكفل كند و بدين شغل قيام نمايد تا كار مسلمانان بى سامان نگردد. اگر چنين نكنيم از جانب مسيلمه در ايمن نيستيم, بلكه در تشويش و اضطراب خواهيم بود.(1))
در جريان سقيفه بسيارى از مهاجران و انصار از عمل شتابزده بعضى كه از موقعيت به نفع خود بهره مى جستند درخشم بودند; و بر اين باور بودند كه حق مى بايد درجاى خود قرارگيرد. بدين دليل بود كه, عباس بن عبدالمطلب و فضل بن عباس و زبيربن عوام, خالدبن سعيد, مقدادبن عمرو, سلمان فارسى, ابوذر غفارى, عماربن ياسر, براء بن عازب و اُبى بن كعب از بيعت سرباززدند.)(1)
ييعقوبى مى گويد: (خالدبن سعيد در جريان سقيفه غايب بود وقتى به مدينه آمد, به خانه بنى هاشم رفت و به على گفت: به خدا سوگند! احدى به مقام محمد اولى از شما نيست, دست پيش آر تا با تو بيعت كنم. و جماعتى از مهاجرين و انصار كنار در خانه على اجتماع كردند تا با او بيعت نمايند كه ابوبكر و عمر مانع شدند.(1))
ابن اثير مى گويد: (فقالت الانصار اوبعض الأنصار: لانبايع الا علياً. قال: تخلف على وبنوهاشم والزبير وطلحة عن البيعة;(1) همه انصار يا بعضى انصار از بيعت با ابوبكر سرباززدند و گفتند: ما جز با على بيعت نمى كنيم. على, بنى هاشم, زبير و طلحه از بيعت روبرتافتند.)

عبدالفتاح عبدالمقصود مى گويد: (راستى اين دسته از مردم, برجسته ترين عنوان بودند كه ماده كتاب و رمز آن را اعلام مى داشتند. اينان در ميان عموم مسلمانان مهاجر و انصار پيشواى ايمان بودند. يك تن از اين افراد در بيعت سقيفه بنى ساعده حاضر نشد; اگر آنها حاضر مى شدند زمام خود را به دست پير بنى تميم نمى دادند, اكنون آن پير (ابوبكر) به مسجد آمده و گروه عامى انصار با او بيعت كردند. اينان حاضر نشدند,چه خوب مى شناختند كه سزاوارترين مردم كيست تا دست خود را به دست او رسانند و زمام خود را بدو بسپارند.)

وى مى افزايد: (براء بن عازب جمعى را ديد كه در فضاى بنى بياضه گردآمدند و من بدان ها ملحق شدم و يافتم كه در اين جمع برجستگان اصحاب رسول خدا چون: ابوذر غفارى, سلمان فارسى, عمار ياسر, مقداد بن عمرو, حُذيفة بن يمان, عبادة صامت, ابوالهيثم التيهان و… حضور دارند, كه از بيعت با ابوبكر سرباززدند و مى گفتند: در ميان اين مردم كسى هست كه از ابوبكر و هركس ديگر, سزاوارتر مى باشد. اكنون اينان مى گفتند حق بايد به صاحب حق, يعنى على برگردد.(1))
گفتيم كه غالب مهاجران جز ابوبكر, عمر و ابوعبيده(1) در سقيفه بنى ساعده حضور نداشتند از اين رو مهاجران و بعضى انصار, على را بر هركس ديگر ترجيح مى دادند و جز توده هاى اُمّى, مخالفان بيعت با ابوبكر, بر گرد على, تجمع نمودند و در مقابل, گروهى با ابوبكر دست بيعت دادند و او خود را خليفه رسول خدا معرفى كرد.

از سوى ديگر, دولت جديد به شدت نيازمند آرامش و تمركز قوا بود تا بتواند در پرتو آن به حيات سياسى خود ادامه دهد. او كارى به حق يا ناحق بودن گروه مخالف نداشت, و يا اين كه از چه طبقه اى مى باشند. از اين رو, برآن شد تا از راه هاى مختلف فشار را وارد سازد. در اين جا لازم است تا مشكلات دولت جديد را برشماريم:

1 ـ يكى از مشكلاتى كه دولت جديد را تهديد مى كرد, وجود مرتدين (اسود عنسى و طليحه و مسيلمه كذاب)(1) بود كه قبل از وفات پيامبر به وجود آمده بودند كه بعد از رحلت آن حضرت قدرتشان افزون شد.

مسعودى مى گويد: (همه قبايل عرب جز مردم مدينه و مكه و قبايل فيمابين و بعضى مردم ديگر از اسلام برگشتند و مرتد شدند(1)).

در گزارش ديگرى آورده شده است: چون رسول خدا رحلت فرمود تمام قبايل عرب غير از قريش و ثقيف مرتد شدند و نمايندگان قبايل عرب نزد ابوبكر آمدند. آنان به اقامه نماز معتقد بودند, امّا از پرداخت زكات سرباز مى زدند.(1))
ابن خلدون گفته است: (با وفات رسول خدا يمن پيمان را شكست و مردم مرتد شدند. اينان پيروان عَنسى بودند كه ميان بحرين و صنعا در حركت بودند, اين غايله, بازگشت عمروبن حزم و خالدبن سعيد را به مدينه درپى داشت, قبايل كنده نيز مرتد شده و در زمره پيروان اسود عَنسى درآمدند.(1))
وى سپس مى گويد: (طُليحه كه در زمان حيات رسول خدا مرتد شده بود, كاهنى بود كه ادعاى نبوت مى كرد. جمعى از بنى اسد به او ايمان آوردند. او در سميراء فرودآمد. با وفات پيامبر كار طليحه بالا گرفت و قبايل غطفان و هوازن وطيّ او را يارى دادند و از سويى, مسيلمه كذاب ـ كه در زمان پيامبر خود را پيامبر مى پنداشت ـ بعد از وفات پيامبر, شعاع حركت او دامنه وسيع ترى به خود گرفت.(1))
اين يكى از مشكلاتى بود كه در سر راه حكومت وجود داشت و ممكن بود حكومت را تحت تأثير قراردهد. خصوصاً بعضى از مخالفان ابزار ارتباط با وحى را در دست داشتند و جامعه هم تجربه كرده بود كه اين, وسيله اى است براى دست يازيدن به قدرت برتر; غافل از آن كه رهبران الهى همراه با نشانه ها و معجزات مبعوث مى گشتند. به هر صورت, اين ادعا مى توانست براى حكومت جديد, كه از اين نظر هيچ ادعايى نداشت, خطرساز باشد. با وجود اين, حكومت بر آن شد تا با تمام قوا به مقابله برخيزد. اين مقابله و مانور نظامى چند ثمره داشت:

الف) اين اقدام دولت مركزى ضمن اين كه مى رفت صفوف جامعه را فشرده كند, با پيروزى بر مرتدان, به نام رئيس حكومت تمام مى شد و از آن پس, مسلمانان با حاكم جديد سروكار پيدا مى كردند و به ترويج شخصيت او مى پرداختند, و اين در هر اجتماعى, امرى طبيعى به نظر مى آيد.

ب) مسلمانان و مرتدين كه دوباره به دامان اسلام برمى گشتند, اطلاعاتى از اهل بيت و ولايت و مكانت آنان نداشتند. در آن روزگار اطلاعات براساس نظامى متين نبود تا مردم بتوانند آن آگاهى ها واطلاعات را براساس مكتوبات و … به دست آورند و همين باعث مى شد كه آنان روز به روز از شناخت حقيقت آل پيامبر فاصله بگيرند و ارزش واقعى آنان را نشناسند و با آنان چون مسلمانان ديگر ـ منتها با سابقه اى بيشتر ـ برخورد كنند.

2 ـ علاوه بر آن, دولت نوپا با دو قدرت بزرگ ايران و روم رو به رو بود كه با وفات پيامبر فرصت طلايى را دراختيار آنان قرار مى داد, تا از اوضاع آشفته به نفع خود بهره جويند.

3 ـ مشكل ديگر, وجود يهوديان, منافقان و مشركان بود كه قواى مشتركى را در مدينه و اطراف آن شكل مى دادند و پيامبر در روزهاى آخر عمر شريف خود تأكيد زيادى بر بيرون راندن يهود و مشركان داشتند.

4 ـ مشكل ديگر دولت, اهل بيت, بنى هاشم, بيشتر مهاجران و جمعى از انصار بودند كه درپايتخت به سر مى بردند و حكومت نمى توانست وجود آنان را ناديده بگيرد. بدين سان از چند ناحيه مبارزه خود را عليه كسانى كه با غير على بن ابى طالب حاضر به بيعت نبودند آغاز كردند. وجود على بن ابى طالب با سابقه درخشان و به عنوان وصى پيامبر و وارث علم آن حضرت براى حكومت مايه دردسر بود. نخستين حركت آنان عليه مخالفان, حمله به خانه فاطمه زهرا ^ بود; خانه اى كه جبرئيل در آن جا فرود مى آمد و پيامبر بى اجازه داخل نمى شد. اين حمله را عمربن خطاب كه در به روى كارآمدن ابوبكر و تثبيت پايه هاى حكومت وى نقش اول را به عهده داشت, فرماندهى مى كرد:

(عمر ابتدا اهل خانه را ـ كه على , بنى هاشم و زبير در آن مستقر بودند ـ جهت بيعت با ابوبكر فراخواند, اما آنان اعتنايى نكردند. عمر دستور داد تا هيزم فراهم نمايند و به اهل خانه گفت: به آن كسى كه جانم در دست اوست اگر از خانه خارج نشويد خانه را با اهلش به آتش مى كشم! مردى گفت: اى ابوحفص, در داخل خانه, فاطمه است. عمر درجواب گفت: اگرچه فاطمه در آن خانه باشد! باخشونتى كه عمر از خود بروز داد غير از على بن ابى طالب بقيه از خانه خارج شدند و بيعت كردند.)(1)
در گزارش ديگر آمده است:(فاطمه از بنى هاشم و… خواسته بود كه خانه را ترك كنند, چه ابن خطاب, تهديد خود را جامه عمل مى پوشاند. خليفه بعدها از اين ماجرا با ندامت ياد مى كرد.)(1)
اين هجوم نظامى آن هم چند روز پس از رحلت پيامبر به خانه اهل بيت & ذهنيت بدى را در مورد آنان درپى داشت و آن منزلت و مكانتى كه اهل بيت در نزد مسلمانان به دست آورده بودند, اكنون مبدل به خشونت و كينه ورزى شد. درواقع دولت, جو را طورى مساعد كرد كه گويى خاندان پيامبر و مهاجران درمقابل توده ها قرار گرفته اند ولذا از آن پس, جامعه با چنين ذهنيتى به خاندان پيامبر مى نگريست. آنان به هروسيله اى متوسل مى شدند تا على را وادار به بيعت نمايند.

(عمر به على گفت: با ابوبكر بيعت كن. على فرمود: اين مقام برايم سزاوارتر است و اين كه شما با من بيعت كنيد شايسته تر مى نمايد. شما براى اثبات برترى خود بر انصار به قرابت خود با رسول خدا احتجاج كرديد, ولى خلافت اهل بيت را غصب نموديد. شما گمان برديد به سبب قرابت با رسول خدا, شايسته تر از انصار مى باشيد و آنان نيز حكومت را به شما وانهادند. من نيز به همان روشى كه شما درپيش گرفتيد احتجاج مى نمايم. ما به رسول خدا در زندگى و مرگ او نزديكتريم, اگر ايمان به خدا داريد به ما انصاف دهيد.

عمر به على گفت: تو را رها نمى كنم مگر بيعت كنى! جواب داد: بدوش, كه بهره اى از آنِ تو است امروز براى او محكم ببند تا فردا به تو برگرداند.

ابوعبيده جراح گفت: عموزاده, تو جوانى و اينان پيرمردان قوم تواند! تو دركارها مانند آنان تجربه آموخته نيستى! من ابوبكر را براى زمامدارى نيرومندتر از تو مى بينم. … البته تو در فضل و دين و علم و فهم و نسب و خويشاوندى از همه برترى! على فرمود: خدا را! خدا را! اى گروه مهاجرين, آيا شما مى خواهيد خلافت و وراثت محمد را از خانه او بيرون بريد و در خانه هاى خود جاى دهيد و آنان را از مقام خود بركنار كنيد؟!
آرى به خدا, ما اهل بيت تا در ميان ما قارى كتاب خدا و فقيه در دين خدا و عالم به سُنَن رسول خدا و بينا و توانا در اداره خلق و نگهبان حق و قسمت كننده ميان مردم به عدل مى باشند, از شما سزاوارتريم. و خلافت از آنِ ماست. پيرو هوا و هوس نباشيد, چراكه از راه خدا گمراهتان مى كند و از حق بسى دور مى مانيد.

بشيربن سعد انصارى گفت: اگر اين سخنان را انصار قبل از بيعت با ابوبكر شنيده بودند يك نفر در بيعت با تو مخالفت نمى كرد.)(1)
على به اعضاى شوراى رهبرى, كه عمر آنان را برگزيده بود, فرمود: (شما را به خدا سوگند مى دهم, آيا احدى درميان شما هست كه رسول خدا او را در غدير خم نصب كرده و گفته باشد: من كنتُ مولاهُ فعلى مولاه. اللهم وال من والاه وعاد من عاداه و يا درباره او گفته باشد: اَنتَ منّى بمنزلة هارون من موسى الا لانبيّ بعدى؟ اعضاى شورا پاسخ دادند: به خدا سوگند, خير.)(1)
آنان از راهى وارد شدند تا بتوانند على را به زانو درآورند. يكى از اهرم هاى آنان متهم كردن على به تفرقه اندازى در ميان امت بود و اين عمل جز براى انحراف اذهان و تثبيت پايه هاى حكومت نمى توانست باشد. روزى ابوبكر به على گفت: با من بيعت كن تا مردم نگويند پسرعموى رسول خدا و شوهر دختر او مى خواهد اجتماع و اتحاد مسلمانان را برهم زند(1) نظير همين اتهام را به عباس عموى پيامبر وارد نمودند.

وقتى آنان دريافتند كه باتهديد نمى شود كارى از پيش برد, باب مذاكره را گشودند. با پيشنهاد مغيرة بن شعبه ابوبكر, عمر, ابوعبيده تصميم گرفتند به نزد عباس عموى پيامبر بروند و به او و فرزندانش وعده حكومت بدهند و وى را مطمئن نمايند كه او و فرزندانش سهمى در حكومت دارند. آنان از اين كار سرآن داشتند تا على را بى ياورتر كنند. عباس, كه مرد باتجربه اى بود, فهميده بود كه آنان درپى چه كارى آمده اند لذا در ضمن پاسخ رد به ايشان, حق خود را از خليفه به نفع على مطالبه نمود. اين ترفند نيز كارگر نيفتاد و خليفه مأيوس بازگشت.(1)

/ 163