نماد و نگرش نمادين به هستــي - نماد و نگرش نمادین به هستی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

نماد و نگرش نمادین به هستی - نسخه متنی

اکرم جودی نعمتی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نماد و نگرش نمادين به هستــي

دكتر اكرم جودي نعمتي

نماد علامت محسوسي است كه واقعيتي قدسي و ماورايي را به نحو رازآلودي نمايش مي‏دهد و از آنجا كه با عاطفه و جان آدمي پيوند بنيادين دارد، از نخستين دوره‏هاي پيدايي بشر، در زندگي او حضور داشته به پديده‏هاي هستي معنا مي‏بخشيده است. با ظهور دوره رنسانس، از ارزش نمادها در اروپا كاسته شد و به بهانه توجيه علمي ـ عقلاني نداشتن نمادها، اعتقاد به آنها از خصايص ملل عقب مانده و خرافي شمرده شد. با اينهمه مكتب سمبوليسم در همان زمان با محور قرار دادن نمادها در عرصه هنر و ادبيات شكل گرفت تا پناهگاه روحي انسان سرگشته عصر علم‏و صنعت گردد.

مقاله حاضر بااشاره به جريانهاي فوق، زمينه‏هاي نمادين رنگ سبز در اسلام و انعكاس آن را در شعر ناصر خسرو، شاعر شيعي قرن پنجم هجري، بعنوان نمونه بررسي مي‏كند تا نشان دهد كه نمادها چگونه مي‏توانند به نگاه انسان و آثار هنري ژرفا بخشند.

كليدواژه‏ها:

نماد، راز، قداست، عاطفه، رنگ سبز

مطالعه نمادها و نمادپردازي‏ها از يك قرن گذشته، جايگاه والايي را در تحقيقات جهاني به خود اختصاص داده است. امروزه در دانشهايي چون شناخت اديان، اساطير، عرفان، روانشناسي، هنر و ادبيات به شناخت و بازخواني نمادها ارزش بسياري داده مي‏شود. مكتب سمبوليسم هم كه در نيمه دوم قرن نوزدهم در اروپا شكل گرفت و چندين دهه محل توجه شاعران و هنرمندان واقع شد، بر پايه نگرش نمادين به خويشتن و هستي پايه‏گذاري شده بود.

مطالعه نمادها هم ارزش علمي ـ تحقيقي دارد و هم با التذاذ هنري همراه است ؛ زيرا همچنانكه در ساخت و پرداخت نمادها عاطفه، احساس و تخيل نقش عمده‏اي ايفا مي‏كنند، در شناخت آنها نيز اين عوامل، از شرايط اساسي به شمار مي‏روند. حاصل كار نيز بسيار لذتبخش است و انسان با كشف عقايد، عواطف و هيجانات گذشتگان، با ايشان احساس همدلي مي‏كند و به معنايي در فراسوي معنا دست مي‏يابد.

نمادهايي كه بدينگونه شناخته مي‏شوند، اگر به شيوه هنرمندانه‏اي در آفرينشهاي هنري به كار گرفته شوند، عمق و ژرفاي خاصي به پيام‏رساني مي‏بخشند. مثلاً اگر هنرمند زمينه‏هاي نمادين گل سرخ را بشناسد و بداند كه گل سرخ در آيين مزديسنا مخصوص ايزد دين بود و در ميان مسلمانان، تلقي زيبا و شاعرانه‏اي، گل سرخ را عرق حضرت رسول اكرم صلي‏الله‏عليه‏و‏آله دانسته است، و حديث هم آورده‏اند كه گل سرخ از نور و بهاء الهي است، ديگر گل سرخ در شعر او فقط «گل» نخواهد بود؛ بلكه شبكه‏اي از معاني و مفاهيم مزبور را با خود همراه خواهد آورد و به او امكان خواهد داد كه شعر را با تقدس پيوند دهد و جان مخاطب را در وراي كلام خويش به سير و التذاذ قدسي گل سرخ ميهمان برد.

بازشناسي نمادها، در واقع جلا دادن به آثار بازمانده از تفكرات و انديشه‏هاي گذشتگان است. كار جستجوگر نماد، بسيار شبيه كار باستان‏شناسي است كه در كاوشها و حفاريها به اشياي با ارزش برخورد مي‏كند، غبار قرنها را از آنها مي‏زدايد، مرمتشان مي‏كند، و پس از شناسايي، بازخواني و ارزش گذاري،

سرگذشتشان را بازگو مي‏كند. حال اگر اين اشيا به موزه منتقل شوند، براي بازديدكنندگان غير متخصص نيز ـ كه در آغاز به آنها بهايي نمي‏دادندـ جالب و تحسين برانگيز خواهد بود. شايان ذكر است كه برخي از همين يافته‏هاي باستان شناسان، خود در زمره نمادها هستند.

نمادها از هر نوع آن كه باشند (بصري، كلامي و مكتوب) داستان عقايد گذشتگان را درباره خويشتن، هستي، و ارتباط في مابين بازمي‏گويند و آنگاه كه انسان اين روزگار موفق به يافتن و شناختن آنها مي‏شود، در حقيقت، زنجيره مقدس و پنهاني را كه در ضمير ناخودآگاه جمعي، موجب پيوند او با گذشته مي‏شد، كشف مي‏كند. كمترين فايده اين كشف آن است كه احساس گسستگي از هستي و طبيعت، سرگرداني، از خود بيگانگي و نهايتا پوچي يا درنده خويي در وي رشد نمي‏كند. كارل گوستاويونگ ناديده گرفتن نمادها و آثار زيانبار آن را بروشني بيان كرده است. او مي‏گويد: اشتباه محض است كه ما نمادهاي فرهنگي را به اين علت كنار بگذاريم كه از لحاظ عقلي سست به نظر مي‏آيند. نمادها و اعتقاد به آنها، اجزاي مهم شالوده ذهني ما و نيروهاي حياتي لازم را در ساختن جامعه انساني تشكيل مي‏دهند و ناديده گرفتن آنها زياني جبران‏ناپذير دربرخواهد داشت؛ زيرا نمادها مي‏توانند واكنش‏هاي عاطفي و هيجاني عميقي را در انسان برانگيزند و اگر آنها را سركوب كنيم يا ناديده بگيريم نيروي خاص آنها با عواقبي غيرقابل پيش‏بيني در ناخودآگاه ناپديد مي‏شود؛ در نتيجه تمايلات غير انساني كه تا آن زمان فرصت ابراز وجود نداشتند يا مجالي براي حضور در ناخودآگاه به آنها داده نشده بود، زنده و تشديد مي‏شوند و يك سايه هميشه حاضر و ذاتا مخرب در برابر ذهن خودآگاه ما تشكيل مي‏دهند. تمايلات ناخودآگاه نمادين كه در برخي شرايط ممكن بود تأثير سودمندي هم داشته باشند، وقتي كه سركوب شوند، به شيطانهاي خطرناكي تبديل مي‏شوند. يونگ با توجه به مسائل و رخدادهاي روزگار خود، آلمان و شوروي را شاهد گفتار خويش مي‏آورد كه در آرزوي ره يافتن به علم، خزانه معنوي ناخودآگاه را باخته‏اند و در نتيجه، نيروهاي شيطاني‏شان جهان‏را به‏آتش كشيده‏است.1

امروزه فهرست مفصلي از شياطين افسارگسيخته مي‏توان تهيه كرد كه دست‏پروردگان شوروي ديروز در افغانستان، نزديكترين آنها به ما هستند؛ سيه دلاني كه در اثر چندين دهه حكومت ماترياليستي، چنان از معنويت تهي شده‏اند كه بسادگي ذبح گوسفند، انسان سر مي‏برند و هرگز احساس نمي‏كنند كه خود سالهاست در مذبح مطامع شياطين بزرگ، قرباني شده‏اند.

اما در اينكه نماد چيست، بايد گفت تعريف جامع و مانع و خدشه ناپذيري از آن ارائه نشده و در تعريف آن از نشانه تا استعاره مورد توجه بوده است2؛ چنانكه مثلاً نشان دادن عدد مجهول در رياضي با×، نمونه‏اي از نمادگري شمرده شده، در حالي كه × فقط نشانه عدد مجهول است. يا در شعري، زندان تاريك، نماد دل غمگين شاعر تلقي شده است، در حاليكه اين تصوير بيشتر مبتني بر استعاره است تا نماد؛ اما وقتي از غزل غزلهاي سليمان در كتاب مقدس سخن مي‏گوييم كاملاً وارد قلمرو نماد و دلالت نمادين مي‏شويم. تعريفي كه يونگ از نماد يا سمبل كرده است ساده و در عين حال به مقصود ما نزديكتر است؛ او مي‏گويد: سمبل عبارت است از يك اصطلاح، يك نام و يا حتي تصويري كه ممكن است نماينده چيز مأنوسي در زندگي روزانه باشد و با اين حال، علاوه بر معني آشكار و معمول خود، معناي تلويحي بخصوصي نيز داشته باشد؛ سمبل معرف چيزي مبهم، ناشناخته يا پنهان از ماست، مثلاً بر ابنيه تاريخي كرت، شكل تيشه دوسر رسم شده است؛ اين شي را ما مي‏شناسيم اما فحواي سمبليك آن را نمي‏دانيم3؛ به عبارت ديگر معلوم نيست كه مردم روزگاران باستان، به چه منظوري اين شكل را در بناهاي خود به كار مي‏بردند.

بايد توجه داشت كه زندگي انسان همواره با نماد و نمادگري همراه بوده است تا جايي كه برخي انسان را حيوان

استفاده كننده از نماد تعريف كرده‏اند.1 سرشت انسان ذاتا به نمادپردازي تمايل دارد و همواره بطور ناخودآگاه در پي ساختن نمادها گام برمي‏دارد. انسانهاي نخستين كه از شناخت درست هستي و طبيعت عاجز بودند و نمي‏توانستند ما في الضمير خود را براحتي و روشني در قالب كلام ابراز كنند از ابزارهاي غيركلامي استفاده مي‏كردند تا هم عقايد خود را در كيهان‏شناسي ابراز كرده باشند و هم با جهاني كه شناخته‏اند، ارتباط برقرار سازند؛ مثلاً هنگامي كه مي‏خواستند به شكار روند، قبل از خروج از غار، در گوشه تاريكي جمع مي‏شدند و رهبر ايشان با تشريفات خاصي،شكل ابزار و آلات شكار را روي بدن حيواني كه بر ديوار نقاشي شده بود مي‏كشيد. پس از آن از غار بيرون مي‏رفتند و عقيده داشتند كه آنچه پنداشته و تصوير كرده‏اند بزودي وقوع خواهد يافت و آنها موفق به شكار خواهند شد.2 يا براي درخواست باران با مراسم خاصي آب روي زمين مي‏پاشيدند و گمان مي‏كردند ارتباط واقعي ميان اين عمل آييني و بارش باران وجود دارد.3

اين تفأل نيك و درخواست نمادين، نمونه‏هاي ديگر هم دارد ؛ در تورات مي‏خوانيم كه چون يعقوب به ديدار لابان، دايي خود رفت و با دختر او ازدواج كرد، چهارده سال در خدمت او به شباني پرداخت ؛ سودلابان فزوني گرفت و يعقوب با راهنمايي فرشته‏اي كه به

خوابش آمده بود اجرتي براي خويشتن خواست و توافق كردند كه ميشها و بزهاي پيسه و ابلق در رمه از آن يعقوب باشد. يعقوب تركه‏هاي درخت را برگرفت و خطهاي سفيد در آنها كشيد و سفيدي زير پوست تركه‏ها را ظاهر ساخت؛ وقتي كه رمه براي خوردن آب مي‏آمد، يعقوب اين چوبهاي مخطط را در حوضها و آبخورها مقابل دامهاي فربه مي‏نهاد و آنها پيش چوبها بارور مي‏شدند و بره‏هاي پيسه و ابلق مي‏زادند.1

نمونه ديگر در ميان برخي قبايل ابتدايي افريقا وجود دارد. نزد بيگمه‏ها، برگزاري جشن خورشيد مخصوص مردان و جشن ماه نو يا هلال مخصوص زنان است. ماه نماد مادينگي جهان به شمار مي‏رود. زنان در روز جشن، به پيكر و سيماي خود، گل و شيره نباتي مي‏مالند و بدينگونه سپيد چون نور ماه پريده رنگ، از ماه مي‏خواهند كه آنها را بارور كند.2

ملاحظه مي‏شود كه اين نمادگرايي‏ها ساختار مشابهي دارند؛ با عملي محسوس و بصري، عنايت نيروهاي ماورايي جلب مي‏شود؛ در حاليكه ميان آن عمل و خواسته و مرجع خواسته، رابطه‏اي اسرارانگيز مبتني بر نوعي هماهنگي، مشابهت و سنخيت به تصوير كشيده مي‏شود. علاوه بر اين، احساسات مشترك در زمانهاي مختلف و مكانهاي متفاوت، موجب نمادپردازي‏هاي مشابهي شده كه هميشه با هاله‏اي از قداست همراه بوده است. اين قداست، حتي اگر مبناي الهي نداشته باشد، يأس و دلمردگي را تا حدود زيادي از انسان دور مي‏سازد و مانع از آن مي‏شود كه وي خود را موجودي آويخته، سرگردان و بي‏ارتباط با هستي بداند؛ داستان موسي و شبان را در مثنوي مولوي به خاطر مي‏آورد كه به هر حال نوعي رابطه با غيب و ابراز نياز به درگاه غيب دان بي نياز است ولو آنكه با معايب و كاستي‏هاي فراوان همراه باشد.

"قداست" بحدي در ساختار نمادها اهميت پيدا مي‏كند كه مي‏توان آن را از ويژگيهاي نماد برشمرد و بخصوص وجه مميز نماد و نشانه قرار داد؛ مثلاً رنگ قرمز در چراغ راهنمايي، نشانه توقف است و ×در رياضي نشانه عدد مجهول ؛ اما هيچ يك از اينها قداست ندارند بلكه قراردادي هستند و تنها براي سهولت در روابط اجتماعي و معادلات علمي منظور شده‏اند. حال اگر اين نشانه‏ها را مقايسه كنيم با پرچم و توتم كه در عين قراردادي بودن، دلالت بر هويت ملي و قومي جوامع مختلف دارند و در جامعه‏اي كه بدان متعلق اند، مقدس و محترم شمرده مي‏شوند، تفاوت نشانه و نماد روشنتر مي‏شود و خطاي آنان كه نماد را نشانه دانسته‏اند، آشكار مي‏گردد.

ملاحظه مي‏شود كه در نگرش نمادين به پديده‏ها، عاطفه انساني هم محل ظهور مي‏يابد. عاطفه و تخيل چه در ساختن نماد و چه در ادراك آن نقش اساسي دارد؛ به عبارت ديگر سازنده نماد، با نماد ارتباط عاطفي دارد و با آن زندگي مي‏كند و در پي آن نيست كه براي اين ارتباط، دليل عقلي و منطقي بياورد. جستجوگر نماد نيز براي دريافت درست نماد بايد چنين روشي را در پيش گيرد. به همين جهت در توضيح نماد گفته‏اند: رابطه اساسي و اسرارآميز ميان ظاهر و حقيقت باطن است كه بيشتر با كشف و شهود و بصيرت حساس درك مي‏شود تا با دليل منطقي. رابطه مزبور به بهترين شكل شاعرانه با اشارات و كنايات و تلقين بيان مي‏شود و از همين رو كيفيتي عارفانه و غالبا اسرارآميز دارد كه همفكري و همكاري مخاطب را در گشودن راز نمادها مي‏طلبد.3

منشأ قداست نمادها و رابطه عاطفي انسان با آنها بصورت تئوريك در قرن هفدهم تبيين شد. امانوئل سودنبرگ، رهبر مذهبي سوئد و نظريه‏پرداز فلسفه تطابقات4 معتقد بود كه واقعيتهاي قابل رؤيت در دنيا، نمادهايي براي جهان معنوي غير قابل رؤيت هستند. چنانكه مي‏دانيم پيشينه اين تفكر به نظريه مُثُل افلاطون مي‏رسيد اما در اروپاي قرن هجدهم و دوره رنسانس، ديدگاه مخالف حاكم بود و موفقيتهاي علمي، صنعتي سبب شده بود كه روش حسي، تجربي و اصالت علم جايگاه ويژه‏اي پيدا كند. نحله‏هاي فلسفي چون فلسفه تحقّقي يا ثبوتي5 اگوست كنت و به تبع آن مكاتب ادبي چون رئاليسيم، ناتوراليسم و پارناسيسم بر چنين مبنايي پا گرفته بود كه با اعتقاد به آنها جايي براي پذيرش واقعيتهاي غير مادي و مقدس باقي نمي‏ماند. مكتب سمبوليسم به رهبري استفان مالارمه در برابر حركتهاي مزبور و برپايه فلسفه سودنبرگ به‏وجود آمد و تا چندين دهه بسياري از شاعران اروپايي را مجذوب خود كرد.

شاعران سمبوليست همزمان با ضعف ايمان مسيحي، در جستجوي راه گريزي از سختيها و نابسامانيهاي روحي و اجتماعي بودند. تصور وجود جهاني آرماني در فراسوي طبيعت، پاسخي به نيازهاي روحي اين عده بود؛ لكن پايه‏هاي باور مذهبي متزلزل‏تر از آن شده بود كه بتواند تكيه گاه اينان باشد. لذا در پي آن برآمدند كه از طريق ديگر، احساساتي را در خود ايجاد كنند كه مردم گذشته از باورهاي ديني ـ عرفاني و اعتقادي حاصل مي‏كردند. اين مهم از راه شعر ميسر شد.6

بودلر شاعر سمبوليست فرانسه مي‏نويسد: از طريق شعر و به واسطه آن است كه چشم جان، شكوه و زيبايي آن سوي گور را مي‏بيند. وقتي كه شعر نابي اشك به چشم مي‏آورد، خود مؤيد اين واقعيت است كه خواننده خويشتن را در جهاني بي‏سامان، تبعيدي حس مي‏كند و مشتاق آن است كه در همين جهان، بيدرنگ به بهشتي كه بر او فاش شده دست يابد. سمبوليستها معتقد بودند كه شاعر توانايي دارد در فراسوي پديده‏هاي جهان واقعي، جوهره پنهان در جهان آرماني را ببيند؛ از همين رو مالارمه مي‏گفت در شعرهايش نه هيچ گل واقعي، بلكه «غايب و غيب هر دسته گلي» را خلق مي‏كند، يعني ذات گلي كه ميان هيچ كدام از گلهاي جهان خاكي يافت نمي‏شود.7

اين نگرش با ديدگاه علمي و فلسفه اثباتي، قابل تأييد و انطباق نبود. نمادگرايان هم در آثار خود به تحليل و اثبات چيزي نمي‏انديشيدند، بلكه القاء و احساس عاطفي مدّ نظر آنها بود و نهايتا مي‏خواستند خود و مخاطبانشان را تحت تأثير عواطف و احساسات معنوي قرار دهند. براي رسيدن به چنين هدفي، به جاي حواس ظاهري و عقل، از قوه تخيل استفاده مي‏كردند. استفاده از تخيل، موجب نوعي‏آزادي مي‏شدومحدوديتهاي زمان و مكان را از پيش پاي هنرمند برمي‏داشت. او مي‏توانست با نيروي خيال در مراتب هستي نفوذ و سير كند و در نتيجه، ديوارهاي عظيمي را كه پس از دوره رنسانس، ميان او و عالم هستي كشيده شده بود از ميان بردارد. نمادهايي كه در اين سير و سياحت به دست مي‏آمد دستمايه‏هاي اوليه براي شاعر نمادگرا واقع مي‏شد تا اولاً خود، معاني پنهان در آنها را كشف و بازخواني كند و ثانيا در تجسمي هنري، پلي ميان آن معاني و واقعيتهاي زندگي امروز ايجاد كند؛ آنگاه انسان سرگشته اين روزگار را با عبور دادن از پل مزبور به آرامشگاهي برساند كه نياكان وي در آن زيسته بودند. در اين

نمادها دستمايه‏هاي اوليه براي شاعر نمادگرا واقع مي‏شد تا اولاً خود، معاني پنهان در آنها را كشف و بازخواني كند و ثانيا در تجسمي هنري، پلي ميان آن معاني و واقعيتهاي زندگي امروز ايجاد كند؛ آنگاه انسان سرگشته اين روزگار را با عبور دادن از پل مزبور به آرامشگاهي برساند كه نياكان وي در آن زيسته بودند.

آرامشگاه مي‏شد دمي فارغ از هياهوي گيج كننده عصر ماشين و جنگ آسود و به هويت حقيقي انسان انديشيد.

تخيل نمادين در ايجاد تعادل ميان تمدن فني و ماشيني از يك سو و معنويات و عواطف انساني از سوي ديگر، نقش بسزايي داشت. برخي از متفكران، همچون نور تروپ، آشنايي مغرب زمين را با هنر و فرهنگ شرقي و بطور كلي غير غربي كه آكنده از تجليات عاطفي حيات است، تنها راه متعادل ساختن تمدن ماشيني غرب و انساني كردن آن دانسته‏اند. به عقيده نور تروپ گردآوري همه مظاهر فرهنگي جهان در موزه‏اي خيالي، بهترين وسيله بازسازي تعادل رواني بشر است. اين موزه بايد خزانه مجسمه‏ها، تمثالها و مضامين شاعرانــه، بلكه نمايشگاه اميدها و آرزوهاي نوع بشـر باشد تا هر كس بتواند تصوير مطلوب خود را در آن بيابد.1

در جهاني كه نمادهاي فرهنگ بشري چنين اهميتي پيدا كرده است، شايسته است كه اين مقوله در تحقيقات و مطالعات اسلامي نيز محل توجه قرار گيرد و محققان و انديشمندان، نمادهاي اسلامي را كه با فطرت انسان همخوان هستند، به جامعه جهاني عرضه و معرفي كنند. ارزش اين تحقيقات زماني آشكارتر مي‏شود كه توجه داشته باشيم نمادهاي روزگاران كهن و دوران طفوليت بشر ساده‏تر بودند و هر چه بر هوش و ذكاوت انسان افزوده شده نمادهاي او هم پيچيده تر گشته است. در بررسي نمادها، نمادگري رنگ يكي از جنبه‏هاي با ارزش و زيباست كه اگر بدقت پيگيري شود، به منزله كليدي در شناخت خاستگاه نماد، و دين و مليتي كه نماد متعلق به آن است، مي‏تواند عمل كند. مثلاً در اسلام رنگ سبز هويت نمادين دارد و در زرتشتي رنگ سفيد؛ زرد از نمادهاي چيني و بودايي است، و لاجوردي از نمادهاي يهودي.

بررسي نمادهاي اسلامي نشان مي‏دهد كه رنگ كبود و به اصطلاح امروز آبي، به هيچ وجه از زمينه‏هاي مثبت نمادين برخوردار نيست. اما در دين يهود، از جمله رنگهايي است كه به دستور خداوند، در ساختن عبادتگاههاي بني‏اسرائيل و جامه‏هاي مقدس و ديني در تورات، فراوان به آن سفارش شده است.

اين رنگ اگر در ميان يهود، نماد معنويت و عرفان تلقي شود دور از انتظار نيست؛ ولي كوشش در جهت جهاني جلوه دادن اين نماد ـ چنانكه در بعضي ترجمه‏ها، اشعار و حتي تلقي عموم ديده مي‏شود ـ مي‏تواند نتيجه سياستها و تهاجم فرهنگي صهيونيسم باشد.

در اسلام و به تبع آن در عرفان اسلامي و ادبيات فارسي، رنگ سبز از معاني نمادين گسترده‏اي برخوردار است. پيامبر اين رنگ را ستوده و جامه سبز پوشيده است. جامه اهل بهشت و بال فرشتگان نيز سبز است؛ نام خضر پيامبر و اسطوره زيبايش كه بر هر كجا مي‏گذشت سبزه مي‏روييد، با اين رنگ پيوند خورده است. طبق حديث نبوي، ارواح شهيدان در چينه‏دان مرغاني سبز بر گرداگرد عرش در پروازند و هر كه لااله‏الاالله بگويد، خداوند از گفتار او مرغي سبز بال بيافريند چنانكه تا ساق عرش پرواز كند و آرام نگيرد تا خداوند گوينده او را بيامرزد. رنگ سبز در كرامات اوليا بسيار حضور مي‏يابد، امدادهاي غيبي با اين رنگ مي‏آميزد و رنگ سادات و علويان شمرده مي‏شود. اينهمه سبب مي‏گردد كه رنگ سبز با تقدس و الوهيت پيوند خورد و بنحو گسترده‏اي در عرفان اسلامي و ادبيات فارسي منعكس شود.

زمينه‏هاي نمادين رنگ سبز را براي نمونه در چند بيت ناصر خسرو (394-481 هـ.) كه از بزرگترين شاعران ادبيات فارسي است، بررسي مي‏كنيم.

او در بيتي اشاره‏مي‏كند كه علم دين قانوني دارد كه با خط سبز نوشته شده است:




  • علم دين‏را قانون اينست كه مي‏بيني
    به خط سبـز بر ايـن تخته قانوني1



  • به خط سبـز بر ايـن تخته قانوني1
    به خط سبـز بر ايـن تخته قانوني1



و در جاي ديگر مي‏گويد اگر انسان مي‏خواهد بهشتي شود و لباس سبز بهشتيان را بپوشد، بايد عدل پيشه كند:




  • عدل‏كن با خويشتن تا سبزپوشي در بهشت
    عدل2 از ايرا خاك‏را مي سبز چون ميناكند3



  • عدل2 از ايرا خاك‏را مي سبز چون ميناكند3
    عدل2 از ايرا خاك‏را مي سبز چون ميناكند3



رنگ سبز نماد رويش و حيات و زندگي است. در قرآن مجيد ـ كه ناصر خسرو بطور خود آگاه و ناخودآگاه متأثر از آيات نوراني‏آن است‏ـ بكرات از زنده شدن زمين به واسطه باراني كه خداوند نازل مي‏كند سخن رفته است: «واللّه أنزل من السماءِ ماءً فأحيا به الأرض بعد موتها»4

قرآن زنده گردانيدن زمين را پس از مرگ آن، كنايه از رويانيدن گياه و سرسبز كردن آن پس از خشكي و فسردگي آورده است. پس به لحاظ ملازمت بسيار نزديك سرسبزي با رويش و حيات، مي‏توان رنگ سبز را نشانه حيات نباتي دانست؛ تجارب طبيعي بشرهم اين رابطه را تأييد مي‏كند. اما در قرآن، از موت و حيات ديگري هم سخن رفته است كه ژرفتر از اين بايدش ديد؛ سخن از مردگاني است كه عزرائيل روحشان را قبض نكرده است و سخن از زنده كردن كساني است كه خود زنده‏اند. مي‏فرمايد:«يا أيها الذين آمنوااستجيبوا للّه و للرسول إذا دعاكم لما يحييكم5»؛ اي كساني كه ايمان آورده‏ايد، خدا و پيامبر را اجابت كنيد آنگاه كه شما را فرا مي‏خواند به آنچه زنده‏تان سازد.

در تفسير «مايحييكم» گفته‏اند كه آن ايمان و قرآن است كه موجب حيات قلب مي‏شود؛ همچنانكه كفر دلمردگي مي‏آورد؛ در جاي ديگر نيز فرمود: «أومن كان ميتا فأحييناه و جعلنا له نورا...»6

منظور از «مرده‏اي كه زنده‏اش گردانيديم» كافري است كه به نور ايمان زنده شده باشد. برخي ديگر از مفسران، «مايحييكم» را «علم» دانسته‏اند كه موجب حيات طيبه مي‏شود به استناد «فلنحيينّه حيوة طيبة»7 همچنانكه جهل نيز به منزله مرگ است.8

اين حيات ثانوي و تولد ديگر، مهمتر از حيات مادي است كه همه موجودات زنده از آن برخوردارند؛ از اين رو سزاوارتر است بدان كه رنگ سبز را نماد خويشتن سازد؛ بخصوص كه كشف رابطه نمادين آن تا حدودي مستلزم تلاش ذهني‏است‏و موجب التذاذ هنري مي‏شود.

با توجه به آنچه گفته شد آشكار مي‏گردد كه چرا ناصر خسرو مي‏گويد علم دين با خط سبز نوشته شده است؛ زيرا دين و علم دين موجب حيات انسان مي‏شود و سبز هم نماد حيات است. حال مي‏توان جامه سبز بهشتيان را نيز تأويل نمادين كرد؛ «و يلبسون ثيابا خضرا من سندسٍ و استبرقٍ» ؛ جامه هاي سبزي از سندس و استبرق پوشند.9 اهل بهشت مؤمناني هستند كه در زندگي دنيوي به واسطه علم و ايمان، حيات معنوي يافته‏اند و به پاداش آن از حيات جاودانه بهشتي‏برخوردار شده‏اند؛ پس به دو اعتبار بر ايشان برازنده است كه سبز پوشند.

ناصرخسرو در بيت ديگري خود را درخت سبزي مي‏داند كه پيش پاي عاقل مي‏رويد و مي‏افروزد تا راه او را روشن سازد:




  • درخت سبـز كه در پاي عاقل افروزد
    منم و ليك مبر ظن كه سبز سرونبم10



  • منم و ليك مبر ظن كه سبز سرونبم10
    منم و ليك مبر ظن كه سبز سرونبم10



يكي از نمادهاي علم ، درخت است؛ مولانا جلال الدين محمد بلخي در مثنوي مي‏گويد:




  • گفـت دانايي براي داستان
    هر كسي كز ميــوه او خورد و برد
    نه شود او پير، نه هرگز بمرد...11



  • كه درختـي هسـت در هندوستـان
    نه شود او پير، نه هرگز بمرد...11
    نه شود او پير، نه هرگز بمرد...11



پادشاهي در پي بدست آوردن ميوه آن درخت بر مي‏آيد و كسي را مأمور

جستجوي آن مي‏كند. مأمور شاه پس از سالها جستجو چون در مي‏ماند به نزد شيخ عالمي مي‏رود و ماجرا مي‏گويد:




  • شيخ خنديد و بگفتش اي سليم
    بس بلند و بس شگرف و بس بسيط
    آب حيوانـي ز دريـاي محيط



  • اين درخـت علم باشد در عليم
    آب حيوانـي ز دريـاي محيط
    آب حيوانـي ز دريـاي محيط



اين حكايت، داستاني را به خاطر مي‏آورد كه نصرالله منشي در ديباچه كليله و دمنه از آن ياد كرده است؛ آنجا نيز سخن از كوههايي در هندوستان است كه گياهان دارويي آن، مرده را زنده مي‏كند و برهمن مي‏گويد: «اين سخن از اشارات و رمز متقدمان است و از كوهها علما را خواسته‏اند و از داروها سخن ايشان را و از مردگان جاهلان را كه به سماع آن زنده گردند و به سِمَت علم، حيات ابد يابند.»1

مهمترين منبعي كه بتوان رابطه علم و درخت را در آن نشان داد قرآن مجيد و روايتهاي تفسيري آن است. «طوبي»2 و «سدرة المنتهي»3 دو نام براي يك درخت شگرف بهشتي است كه پيامبر صلي‏الله‏عليه‏و‏آله در شب معراج، آن را ديد و از آن گذشت. در تفاسير گفته‏اند كه «سدرة‏المنتهي» نهايت علم مخلوقات و مقامات انبياست و كسي جز پيامبر اسلام صلي‏الله‏عليه‏و‏آله از آن نگذشته است؛ چنانكه جبريل هم كه در شب معراج با پيامبر صلي‏الله‏عليه‏و‏آله بود به سدرة‏المنتهي كه رسيد باز ايستاد.4

نكته ديگري كه بطور غير مستقيم، سدرة المنتهي را به علم پيوند مي‏دهد، فرموده پيامبر صلي‏الله‏عليه‏و‏آله است كه : «اصل و ريشه آن درخت در خانه من است و شاخه‏هاي آن در خانه‏هاي مؤمنان.» بار ديگر كه از پيامبر صلي‏الله‏عليه‏و‏آله درباره اين درخت سؤال كردند فرمود: «اصل آن درخت در خانه علي است.» و چون از علت اختلاف اين دو قول پرسيدند، فرمود: «خانه من و علي يكي است.»5

طبق عقيده اسلامي، پيامبر صلي‏الله‏عليه‏و‏آله به‏واسطه وحي الهي داراي علم حقيقي است و اين علم از ايشان به اميرالمؤمنين علي عليه‏السلام ارث رسيده است؛ حديث معروف «أنا مدينة العلم و علي بابها» هم راه بهره‏مند شدن مسلمانان را از آن علم الهي نشان مي‏دهد. وقتي سدرة المنتهي نهايت علم باشد، قرار گرفتن ريشه آن در خانه پيامبر صلي‏الله‏عليه‏و‏آله و علي عليه‏السلام معنادارتر مي‏نمايد و در كنار حديث أنا مدينه العلم زمينه مناسبي را براي تأويل نمادين فراهم مي‏آورد؛ بخصوص كه سدرة المنتهي مطابق تفسير قرآن، اصل همه درختان عالم است6 و شاخه‏هاي آن به خانه‏هاي مؤمنان مي‏رسد؛ همچنانكه علم پيامبر و علي عليه‏السلام هم اصل همه علوم الهي است و علماي امت و مؤمنان ، علوم خود را از ايشان مي‏گيرند. ناصر خسرو كه ديوان شعرش آكنده از خردورزي و دعوت به علم و حكمت و تدبّر است، خود به اين نكته واقف است و مي‏گويد:




  • علم حق با من نمي‏كرد اتصــال
    روي دين را خالم اكنون، خوب خال
    جانفزاي و پــاك چــون آب زلال 7
    شعر من بر علم من برهان بس‏است



  • تا نبودم من به حيدر متصل
    چون به من برتافت نور علم او
    شعر من بر علم من برهان بس‏است
    شعر من بر علم من برهان بس‏است



او در سراسر ديوانش به خود مي‏بالد از اينكه حامل و مبلّغ اين علم شريف است و از اين رو دور نيست كه خود را شاخه‏اي از آن درخت مادر بداند و بگويد «درخت سبز كه در پاي عاقل افروزد/ منم ....» افروختن اين درخت هم مي‏تواند برگرفته از افروختن همان درخت مادر باشد كه بنابه تفسير، پروانه‏هاي زرين زنده، آن را پوشانده بودند؛ و نيز گفته‏اند كه نور خدا آن را پوشانده بود؛ و هم گفته‏اند كه اگر برگي از آن درخت بر روي زمين افتد، همه جا را نور فرو پوشد.8 پس ملاحظه مي‏شود كه اين درخت، پرفروغ و تابناك هم هست؛ و اصولا" علم‏از جنس نور است كه ره مي‏نمايد و به نور حقيقي هدايت مي‏كند و ناصرخسرو در ابيات مورد بحث به اين ويژگي علم توجه داشته است.

گذشته از ارتباط درخت و علم، زمينه‏هاي ديگري هم سبب شده كه ناصر خسرو خود را درخت سبز تلقي كند. در مأثورات ديني، موارد متعددي از تمثيل درخت براي «ذاكر حق» وجود دارد. در حديثي از پيامبر آمده است كه «ذاكر الله في الغافلين كالشجرة الخضراء في وسط منابع :

ـ قرآن مجيد: ترجمه عبدالمحمد آيتي، تهران، انتشارات سروش، 1367، چاپ اول

ـ احياء علوم الدين: ابو حامد محمد غزالي، ترجمه مؤيد الدين محمد خوارزمي، به كوشش حسين خديوجم، تهران، شركت انتشارات علمي و فرهنگي، 1368، چاپ اول

ـ انسان و سمبولهايش: كارل گوستاو يونگ و ديگران، ترجمه ابوطالب صارمي، تهران، اميركبير، 1352، چاپ اول

ـ تاريخ جامع اديان: جان ناس، ترجمه علي اصغر حكمت، تهران، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، 1372

ـ حلية الاولياء و طبقات الأصفياء: حافظ ابو نعيم اصفهاني، بيروت، دارالفكر

ـ ديوان اشعار: حيكم ناصر خسرو قبادياني، به اهتمام مجتبي مينوي و مهدي محقق، مؤسسه مطالعات اسلامي دانشگاه مك گيل كانادا، شعبه تهران، 1357

ـ رمزهاي زنده جان: مونيك دوبوكور، ترجمه جلال ستاري، تهران، نشر مركز، 1373، چاپ اول

ـ زيان رمزي افسانه‏ها: لوفلر.م. دلاشو، ترجمه جلال ستاري، تهران، انتشارات توس، 1364، چاپ اول

ـ سمبوليسم: چارلز چدويك، ترجمه مهدي سحابي، تهران، نشر مركز، 1375، چاپ اول

ـ كتاب مقدس: ترجمه انجمن كتاب مقدس ايران، 1987 م، چاپ دوم در ايران

ـ كشف الأسرار و عدّة الأبرار: ابوالفضل رشيدالدين ميبدي، به اهتمام علي اصغر حكمت، تهران، مؤسسه انتشارات امير كبير، 1361، چاپ‏سوم

ـ كليله و دمنه: انشاي نصرالله منشي، تصحيح مجتبي مينوي، انتشارات دانشگاه تهران، 1361، چاپ ششم

ـ مثنوي معنوي: جلال الدين محمد مولوي، تصحيح رينولد الين نيكلسون، تهران، انتشارات مولي، 1361

ـ مجمع البيان في تفسير القرآن: الشيخ ابو علي الطبرسي، تصحيح السيد هاشم الرسولي المحلاتي و السيد فضل الله اليزدي الطباطبايي، بيروت، دارالمعرفة، 1406ه··.، الطبعة الأولي

- Chambers's Encyclopedia, copyright 1967

- The Encyclopedia Americana, copyright 1973

- Encyclopedia of phylosophy, copyright U.S.A , 1967

- Encyclopedia of Religion and Ethics , Edited by James Hastings, New York

1) احياء علوم الدين، غزالي، ج1، ص 644

2) حلية الاولياء : حافظ ابو نعيم اصفهاني، ج 2، ص 252، ج 4، ص 62ـ63

3) همان منبع ، ج 3، ص 196؛ يونگ معتقد است كه تولد مسيح در عيد ميلاد مسيحيان، با رازي از يك درخت هميشه سبز كه نور نوزاد را برخود دارد، آميخته است و شواهد تاريخي فراوان براي ارتباط سمبوليك ميان مسيح و درخت وجود دارد (انسان و سمبولهايش، ص 120).

الهشيم و كالمقاتل بين الفارّين»؛ ذاكر حق‏تعالي در ميان غافلان، چون درخت

سبز است ميان گياه خشك ريزيده، و چون غازي‏اي است كه در ميان گريختگان، به جنگ كافران بايستد.1

اين حديث به صورتهاي ديگر هم نقل شده است كه مثلا" مؤمن را در خير رساني به مردم، به درخت هميشه سبز تشبيه مي‏كند2. امام جعفر صادق عليه‏السلام نيز فاجران را به درختي تشبيه كرده است كـه هرگز برگ سبز نمي‏دهد.3 اين تمثيلها زمينه رابراي سرودن بيت مورد بحث ناصر خسرو مساعدتر مي‏كرده است.

آنچه گفته آمد، چند نمونه بسيار محدود از نمادگري‏هاي بيكران در وادي اسلام و ادبيات فارسي بود. نمونه‏هاي بيشتر مجال وسيعتري را مي‏طلبد. در اين مقال، تنها مي‏توان گفت كه زيباترين و پرمعناترين نمادها در حوزه اسلام و ادبيات فارسي وجود دارد كه بررسي آنها تا حدود زيادي عطش روحي نسل سرگشته امروز را مي‏تواند فرو نشاند.


1) Chambers's Encyclopedia, V. 13, p. 389

1) كتاب مقدس، سفر پيدايش، ص 45ـ46

1) كليله و دمنه، انشاي نصرالله منشي، ص18-19

1) The Encyclopedia Americana, V.26, p. 166

1) تاريخ جامع اديان، جان ناس، ص 9

1) ديوان اشعار، ناصرخسرو، ص 368

1) زبان رمزي افسانه‏ها، لوفلر.م. دلاشو ، ص36

1) انسان و سمبولهايش، كارل گوستاو يونگ و ديگران، ص 26

2) رعد، 29

2) براي اطلاع از دشواري تعريف و ابهامات آن بنگريد به: Encyclopedia phylosophyV.7&8 , title "signof symbol" and

2) Correspondances

2) رمزهاي زنده جان، مونيك دوبوكور ، ص 55

2) منظور اعتدال هوا و تساوي طول شب و روز در آغاز بهار است.

3) Encyclopedia of Religion and Ethics, V. ×II, p.142

3) Positivism

3) نجم، 14 و 16

3) سمبوليسم، چارلز چدويك ، ص11

3) انسان و سمبولهايش، ص 23 ـ24

3) سمبوليسم، چارلز چدويك ، ص11

3) ديوان اشعار، ناصر خسرو، ص 388

4) آيه 65 سوره نحل؛ نيز بنگريد به: آيات 164 سوره بقره، 5 جاثيه، 9 فاطر، 19 و 50 روم، 17 حديد و ...

4) كشف الاسرار، ج 9 ، ص 360ـ361

5) همان منبع ، ج 5 ، ص 198

5) انفال، 24

6) انعام، 122

7) نحل، 97

7) ديوان اشعار، ص 74

8) بنگريد به: كشف الاسرار، ميبدي، ج 4، ص28؛ مجمع البيان ، الطبرسي، ج4، ص820

8) كشف الاسرار، ج 9 ، ص 361

9) كهف، 31؛ نيز بنگريد به: آيه 21 سوره انسان

10) ديوان اشعار، ناصرخسرو، ص 545

11) مثنوي معنوي، مولوي، دفتر دوم، بيت 2641 به بعد
>

/ 1