رمز عشق
آيةالله حسن ممدوحي
مسأله عشق نيست در خور شرح و بيان به كه به يكسو نهند لفظ و عبارات را
عشق بارقهاي الهي است كه نصيب هر كس نميشود، اگر چه به اشتباه، گاهي آرزوهاي كاذب را عشق خواندهاند.
خواجه طوسي در شرح نمط 9 اشارات، عشق را سه مرحله دانسته است كه عبارت است از:
الف) عشق مادون عقل كه حالت حيواني است و كيفيت نفساني كساني است كه هرگز در فضاي انسان تكامل يافته، تنفس نكردهاند و همواره اسير دستاوردهاي شيطان و در بند زندان طبيعتاند و در اثر خواستههاي حيواني، در وجود آنها از عشق و محبّت اثري نيست.
متأسفانه اين حالت دروغين حيواني، امروز دستاويزي براي عدّهاي است و با واژههاي مسموم فضاي جامعه را آلوده و جوانان را به كژراهههاي بسيار وحشتناك ميكشانند و قداست و طهارت جامعه را به تباهي كشاندهاند و از صفاي روح پاك جامعه سوء استفاده كرده و به فساد دامن ميزنند.
ب) عشق عقلاني كه منشأ آن خرد و دانش است كه همواره در راه تكامل پشتيبان حركت و انگيزه نيرومند رهروان فضيلت و كرامت است همانند عشق به تحصيل علم.
شوق كمال در هر دل چون نشست خواب از چشم و آرامش از تن ميگيرد و آرام و خواب را از چشم ميربايد و پيوسته انسان را تشنه سوختن و آموختن ميكند.
ج) عشق فراسوي عقل، كه در اين مقام، هر كسي را راه نيست و در واقع باور آن دشوار است، در اين جايگاه است كه حضرت علي عليهالسلام امير دو جهان ميفرمايد: «هبني يا الهي صبرت علي حرّ نارك فكيف اصبر عن النظر الي كرامتك.»
عشق فراسوي عقل، كه در اين مقام، هر كسي را راه نيست و در واقع باور آن دشوار است، در اين جايگاه است كه حضرت علي عليهالسلام امير دو جهان ميفرمايد: «هبني يا الهي صبرت علي حرّ نارك فكيف اصبر عن النظر الي كرامتك»
و عارفان حقيقي گاه راز دل را در پرده استعاره و كنايه و تشبيه بيان ميكنند تا قلب آتشين خود را تسكين دهند و ميگويند:
ليك دلم چون خم مي جوش داشت شاهد اندوه در آغوش داشت
بسته لب و ديده و گوش از جهان گرم سر از تابش سوز نهان
چشم و لبي را كه ز غم بسته بود گريه گهي، خنده گهي ميگشود
در اين باره، حضرت آيةاللّه علاّمه طباطبايي قدسسره كه در مكتب حضرت مولي علي عليهالسلام رشد يافته، با روح لطيف و خامه توانا در قطعـهاي زيبـا و دلنشيـن ايـن گـونه ميسرايد:
از دل آن روز كه من زادهام
تا به ره افتادهام از كودكي
شهر و ده و سينه دريا و كوه
رحل به هر جاي كه ميافكنم
دوش به ياد دل ويران شدم
عاقبتم سينه من تنگ شد
شمع بدستي و بدست دگر
نيمه شب از خانه گريزان شدم
گاه بهار و شب و مهتاب بود
جشن بدو شيوه سرو سمن
بر سر هر بوته گلي گل زدند
پاي سمن زيور و سنبل زدند
داغ بدل بوده و دل دادهام
هيچ نياسوده دلم اندكي
گشتم و بگذشتم و دل در ستوه
روز دگر خيمه خود ميكنم
چون خط ايام پريشان شدم
پاي شكيبايي من لنگ شد
ساغر و مينا شدم از در بدر
گاه سحر سوي گلستان شدم
خرگه گل بود و لب آب بود
كرده پر از غلغله صحن و چمن
پاي سمن زيور و سنبل زدند
پاي سمن زيور و سنبل زدند
سرانجام زمزمهاي جانگداز از دو عاشق جان فروش در دو سوي گلستان طنين افكنده و فضاي ملكوتي آن صحنه، حال و هواي ديگري مييابد:
در دو سر باغ دو تا جان فروش
ديدم و پروانه بگرد چراغ
عالم پروانه همه راز بود
عالم بلبل همه آواز بود
اين بطواف اندر و آن در خروش
گردد و بزمي است دگر سوي باغ
عالم بلبل همه آواز بود
عالم بلبل همه آواز بود
از سوي ديگر، مرغ سحر از تابش آتش بيامان عشق، اختيار از كف داده و همواره با گل محبوب خود به راز و نياز ميپردازد و از سر حيرت، آرام، به گرد معشوق طواف ميكند:
مرغ سحر هر چه بدل راز داشت
ديد سراسر همه خاموشي است
جلوهگه راز فراموشي است
چون ني بيخويش در آواز داشت
جلوهگه راز فراموشي است
جلوهگه راز فراموشي است
و سرانجام:
گفت به پروانه خامش هزار
با دل پرسوز نوايت سزاست
در جلو ناز نيازت رواست
هان تو هم از سينه نوايي بيار
در جلو ناز نيازت رواست
در جلو ناز نيازت رواست
پروانه كه شاهد معشوق را در آغوش گرفته و بيتابي و نيستي را لازمه عشق پاك ميدانست:
گفت به مرغ سحر آرام شو
راستي ار عاشق دل رفتهاي
گفت مرا يار بدين سان كند
گفت بگو زنده چرا ماندهاي
صاعقه عشق بهر جا فتاد
يا به دل انديشه جانان ميار
پيش مياور سخن گنج را
فارغ از اين پند چو پروانه گشت
خويش بر آتش زد وخاموش شد
رخت برون برد و فراموش شد
بسته دامي و برو رام شو
اين همه از بهر چه آشفتهاي
بيخود و بيتاب و پريشان كند
تخم وفا گر بدل افشاندهاي
نام و نشان سوخته بر باد داد
يا به زبان نام دل و جان ميار
ورنه فراموش نما رنج را
از دل و جان بيخود و بيگانه گشت
رخت برون برد و فراموش شد
رخت برون برد و فراموش شد
و عشق در كلام آتشين علاّمه اينگونه معنا مي يابد و از چنين جايگاه رفيعي برخوردار است.
و در حقيقت بايد اين مسأله را بخوبي دانست كه:
عاشقي كار شيرمردان است
سوختن در آتش سوزان
شيوه كس به جز سمندر نيست
سخره كودكان معبر نيست
شيوه كس به جز سمندر نيست
شيوه كس به جز سمندر نيست
يعني عشق از همه چيز گذشتن است و در راه حق تعالي از جان و دودمان و آرمان گذشتن است. آنچه عشق را راز آميز ميكند جريان آن در پيكره هستي است. اين عشق در تمام مراتب وجود، جريان دارد و به راستي جز با دَم و قلم پيران جگر سوخته شناخته نميشود. نيز در حدّ توان، به بيان جلوههايي از زيباييهاي معنوي و بيان تني چند از جان باختگان طريق معرفت ميپردازيم اميد است كه با زبان دل آنان آشنا شويم.
مرحوم صدرالمتألهين شيرازي در جلد دوم «اسفار» ص232 چنين فرمودهاند:
«و ما ظهرلنا من آثارهم يدل دلالة واضحة علي ان مبني رموزهم و اسرارهم ليس علي المجازفة والتخمين ولا علي الظن والتخيل من غير يقين بل امورهم كانت مبنية علي المكاشفات النورية و البراهين اليقينية بعد تصفية بواطنهم بالرياضات المصفية للقلوب.» تا آنكه فرمايد:
«الاّ من تأخر عنهم من لدن تحريف الحكمه وتغيير المنهج في اكتسابها و عدم الدخول في البيوت من ابوابها و مزجها بفنون الخطابة والوعظ وشوبها باغراض النفس و محبة الرياسة و طلب الدنيا الي يومنا هذا فقد قدحوا ذلك و نسبوه الي مجرد التجوز و التشبية من غير تأصيل و تحقيق.»
آنچه از آثار بزرگان براي ما آشكار شده است به طور دقيق دلالت دارد بر اين كه به زبان رمز، اسرار خود را بازگو كرده، و هرگز گزاف و تخمين و گمان و تخيل نيست و بدون يقين سخن نگويند و تمامي آن اسرار، مبني بر مكاشفتهاي نوراني و پيشكسوتان برهانهاي يقيني آنان است كه پس از تصفيه دل و قلب بوسيله رياضتهايي كه قلبهاي آنان را پاكيزه ساخته بدست آوردهاند. البته در بين متأخران كساني هستند كه خود را با حكمت پيوند داده و به تحريف و تغيير راه دريافت حقايق پرداخته و از در راستين علم وارد نشده و با خلط حكمت برهاني به خطابه و موعظه بلكه خلط آنان به آثار عقلاني پرداختهاند، و مسائل حكمي را به مجازگويي و تشبيه بدون ريشه راستينش متّهم كردهاند.
و نيز شيخ الرئيس «ابن سينا» در فصل ثاني از «مقاله اولي» از طبيعيات شفا اين مسأله را نقد فرموده و اشكالهاي فراواني بر آن وارد ساخته و هر گونه عشق را اعم از طبيعي نفساني يا استكمالي تسخيري نفي كرده است. در همين زمينه نيز فخر رازي به پيروي از شيخالرئيس در قسم ثاني از فن رابع كتاب «المباحث المشرقية» خلاصه ايرادهاي شيخ را بصورت چهار اشكال روشن كرده است ولي صدر المتألهين در جلد دوم اسفار ص235 به تمهيد چهار اصل پرداخته است و سپس بر حسب آن اصول، به رفع اشكالات و شبههها و تبيين جواب، مبادرت ورزيده است و آن اصول به شرح زير است:
اصل اول: حقيقت و واقعيت هر شي را وجود او تشكيل ميدهد و آن وجود داراي مراتب حقيقتي و تشكيكي است.
اصل دوم: ماهيت اشياء حقايق اشياء نيستند بلكه نمودي از حقيقت هستند.
اصل سوم: وجود مساوي با خير محض است به اين خاطر معشوق راستين همان وجودات است.
اصل چهارم: شوق طلب كمالي است كه نمونهاي از آن حاصل ميشود وليكن متن آن كمال در ذات و طبع انساني نيست.
همچنين در صفحه 238 جلد دوم ميفرمايد: «اذا تمهدت هذهالاصول والاركان و تقررت هذه الاصول والاركان و تقرّرت هذه الدعاوي التي بعضها مبينة في سوابق الفصول فنقول ...»
و هرگاه اصول چهارگانه را يافته، براي تو روشن شد و آنچه را از گفتارهاي روشن ما در فصلهاي پيشين دريافته باشيد، بايد به شما بگوئيم:
«اثبات شوق هيولي بدان جهت است كه هيولي داراي وجود بالقوه و به حكم آن، وجود امري واحد و داراي سنخ و طبيعت واحده است پس هيولي نيز در حدّ وجود بالفعل خود (كه همان قوة الوجود) است به كمال بسيار ضعيف خود آگاه بوده، به طلب كمال مطلق است و آن كمال مطلق در طلب و رغبت تمام است؛ زيرا به همان مقدار كه فقدان آنرا احساس كند در حركت و طلب تمام خواهد بود. سپس گويد شوق در گرو دو مسأله است:
الف) زيادت كمال در مشتاق اليه ـ ب) شدّت شوق و شعور كامل در مشتاق و در هيولي اگرچه شعور در نهايت ضعف است ولي زيادت كمال مشتاق اليه در شور و شعف هيولي ميافزايد.
در اسفار ميفرمايد: «ثم العجب ان الشيخ ممن اثبت في رسالة عملها في العشق، تشوّق الهيولي الي الصورة بوجه لايحتاج الي مزيد عليه فانه بعد ما اقام برهانا عامّا علي اثبات العشق الغريزي في جميع الموجودات الحيّه وغيرها، اورد بيانا خاصا بالبسائط الغير الحيّة فقال ان كل واحدة من الهويات البسيطة الغير الحيّة قرين عشق غريزي لايتخّلي عنه البتة فاما الهيولي فلديمومة نزاعها الي الصورة المفقودة و شوقهالها موجود ولذلك تلقّاها، متي عريت عن صورةٍ مّا بادرت الي الاستبدال منها بصوره اخري، اشفاقا من ملازمة العدم المطلق.»
چه بسيار شگفتآور است كه شيخ الرئيس با تمام اشكالهاي خود در اين مسأله، رسالهاي را درباره عشق موجودات با برهان تمام تاليف كرده و گفته است كه عشق غريزي در موجودات زنده و غيرزنده جاري است. و بيان خاصّي درباره عناصر غيرزنده دارد و با اثبات رسانيد كه عناصر غيرزنده قرين عشق غريزياند، هرگز خالي نيست، هيولي در اثر شدت شوق به صورت مطلب خود، و عشق (به وجود آنها) پيوسته در صدد دريافت آنان است و هرگاه صورتي آنرا رها كند بسرعت به طرف صورت ديگري شتابد؛ زيرا از روانه شدن به ديار عدم هراسناك است.
تا گويد:
فقد تقرر ان في الهيولي عشقا غريزيّا
پس هيولي به عشق تمام در غريزه خود مبتلاست.
و نيز ابن سينا در كتاب «اشارات» جلد سوم در آخر نمط هشتم نيز فرموده است: «اذا نظرت في الامور و تأمّلتها وجدت لكلّ شي من الأشياء الجسمانيه كمالاتخصّه وعشقا اراديا او طبيعيّا لذلك.»
هرگاه با انديشه ژرف در موجودات نظر كني ميفهمي تمام موجودات جسماني هر يك داراي كمال خاص خود بوده و به طرف عشق ارادي و طبيعي در حركتند.
و نيز ملاصدرا در بحث «علة غائية» جلد دوم صفحه 271 ميفرمايد: «ان المبدأ الاوّل تعالي غاية الاشياء بمعني ان الاشياء طالبة لكمالاتها» تا گويد:
مبدء متعال عالم، غايت همه موجودات عالم است زيرا همه چيز به طرف كمال مطلق خود ميرود.
«فلكل منها عشق و شوق ارادي او طبيعي اليه والحكماء المتألهون حكموا بسريان نورالعشق والشوق في جميع الموجودات علي اختلاف طبقاتهم.»
و باز ميفرمايد: «تمامي آن موجودات بر حسب اختلاف، ماهيت آنان يا داراي عشق ارادي و يا غريزياند و به اين مسأله تمامي حكماي الهي حكم كردهاند (نظرشان يكي است).
چنان كه خداي تعالي فرموده همه چيز به حمد و تسبيح خدا مشغولند.
«و تحقق ان لكل واحد منها توقانا طبيعيا و عشقا غريزيّا الي الخير و تا گويد: اعظم الممكنات عشقا هي العقول الفعّالة القابلة لتجلّي النور الالهي ثم النفوس العاليه تا گويد: و بعدها القوه الحيوانية ثم النباتية فلكل واحدة منها عبادة الهيه يصلح لها و يليق بها» تا گويد:
هر يك از موجودات داراي جوشش عشق به طرف خيرند كه همراه با طبيعت و غريزه حركت كنند و عاليترين مراتب ممكنات در عشق، مجردات محض هستند كه تجلّي نور الهي در آنها تابيده است.
و روشن شد كه هر يك از موجودات داراي جوشش عشق به طرف خيرند كه همراه با طبيعت و غريزه حركت كنند و عاليترين مراتب ممكنات در عشق، مجردات محض هستند كه تجلّي نور الهي در آنها تابيده پس از آنها نفوس عاليه است و قواي حيواني و قواي نباتي است كه هر يك به عبادتي متناسب و لائق بخود مشغولند.
«فانظر الي الجواهر المعدنيه وقبولها للنّقش والطبع والأذابة والطَّرْق» تا گويد:
راستي جواهر معدني را بنگريد كه چگونه آماده پذيرش نقش زيبا هستند كه به وسيله حرارت ذوب و سپس با فشار شكل خاص گيرد.
«ثم الي القويالنباتيه وما يظهرمنها الحركات و ذهابها يمينا وشمالاً مع الهواء كما في الفُرس.»
درخت سرو به باد شمال پنداري همي فشانده دست و همي گذارد گام
به قواي نباتي بنگريد و حركات آنان را ببينيد كه چگونه به همراه نسيم سر تعجّب ميجنبانند، و به يمين و يسار ميروند.
فهو ساجد و راكع ومسبّح و مقدِّس
ابونصر فارابي هم در كتاب «فصوص» خود در فص 30 گويد:
«صلّت (اي عبدت) السماء بدورانها والارض برُجحانها(اي بثقلها) كيف ولا شيء الا ونجد فيه شوقااليمحبوب وتحنّنااليمرغوبطبعااو ارادةً.»
آسمان به اطاعت و زمين بوسيله ثقل و سنگيني خود به خضوع ايستادهاند و مييابيم كه هموارهشوقورغبتآنانبهمحبوب و معشوق خود با اراده و يا غرائز طبيعي برقرار است.
اين گفتار نشان ميدهد كه در بستر هستي همه چيز مشتاق مبدأ متعالي عالم است كه بيش از دهها آيه قرآن كريم به اين اصل اشاره ميكند.
مانند: «الي ربك المنتهي»، «واليه الرُجعي»، «والي اللّه المصير»، «واليه تصير الامور»، «كلٌ الينا راجعون» يعني نظام تكويني موجودات، سراسر با تمام وجود بطرف نقطه كمال كه دستگاه آفرينش براي او ترسيم فرموده، روان است. و هر يك از موجودات بلندپايه و يا پست برحسب نظام وجودي خود در تكاپويند از نظام معادن تا نباتات و حيوانات در هر مرتبهاي، چهرهاي تازه ديده ميشود كه با گامي تازه در فضايي نو قرار ميگيرد از حركات حيرتزاي الكترونها تا گردش هيجان انگيز افلاك جملگي سر در خط نظام كمالي خود با تمام كوشش خستگي ناپذير نزديك ميشوند كه البته در زبان فن علوم نظري از آن به شوق و عشق تعبير ميشود در دعاي«عرفه»منقولاز حضرت سيدالشهداء عليهالسلام كه علم و شعور را در سراسر هستي جاري ميداند و ميفرمايد: «وما جهلك شيء» كه به صورت نكره در سياق نفي، آگاهي را در سراسر هستي ديده است كه خود يكي از بزرگترين معجزات علمي امامان معصوم است، كه آن حضرت شعور بهذات پاكمحبوبكه كمال محض و غيرمتناهي است رادرهمهچيز ميداند. و ما بدون هيچ شك و درنگ ميدانيم كه در مقابل چنين عظمتي همه چيز خاضع است و با سرعت هر چه بيشتر به آن سو دوان است.
عظمتعشقبهمطلقحقيقيرابايددر جملات پارسايان بزرگ كه به اسرار عالم هستي آگاهند و رسم عشق ورزيدن را ميشناسند، جستجو كنيم، و از چشمههاي حكمت و عرفان آنان در راهيابي به كمال مطلوب،دلها راسيرابكنيم.