زندگي، شخصيت و مكتب صدرالمتألهين
قسمت هفدهماستاد سيد محمد خامنهاي فياض لاهيجيشاگرد مشهور ديگر ملاصدرا، ـ شاگرد نه بلكه فرزندي از تبار دانش و حكمت او (نه از تبار تن) ـ فياض لاهيجي است، ملاّ عبدالرزاق كه رزّاق مهر گستر، رزق روحي او را به در خانه صدرالمتألهين حواله كرده و لقب فيّاض را نيز از همان درگاه و از ملاصدرا گرفته بود. نام او عبدالرزاق (فرزند علي بن حسين) و معروف به لاهيجي است كه خود او گاهي خود را قمي نيز دانسته است و ملقب به فياض ميباشد و تخلص شعري او نيز همان است. ملاعبدالرزاق لاهيجي نيز مانند بسياري از علما و حكماي اين سرزمين،قدر ناشناخته باقي مانده و در كتب تواريخ و تذكرهها اندكي ناچيز ميتوان از زندگاني حدود هفتاد ساله او يافت و اين همان لكه ننگي است كه دامان تاريخ ما را ـ بويژه درباره فلاسفه و حكما ـ آلوده و بد نما ساخته است و ميراثها و گنجينههاي فرهنگي مسلمين، بلكه جهان حكمت و دانش، را از ديده و دسترس فرزندان اين سرزمين بدور نگهداشته است. تولدگاه و گاهِ تولدش هر دو مجهول است امّا از قرائن چنين بر ميآيد كه تولد او در لاهيجان بوده است زيرا با وجود آنكه عمده دوران حياتش را در قم گذرانده ولي همه او را به گيلاني و لاهيجاني بودن ميشناختهاند (و حال آنكه برخي مانند محقق قمي كه اصلاً گيلاني است و در قم اقامت داشته به سرزمين اصلي خود معروف نيست) و شهرت فياض و مشاهير ديگري چون حزين، بسبب قوت انتسابشان به آن شهر و باحتمال قوي بسبب تولدشان در آنجا بوده است.1سال تولد او نيز در هيچ منبعي از تواريخ و تذكرهها نيامده ولي از برخي قرائن برميآيد كه از فيض بزرگتر بوده است، از جمله آنكه بنظر ما او داماد اول ملاصدرا (شوهر بانو امكلثوم متولد 1019) است و فيض (شوهر بانو زبيده ـ متولد 1024) در حدود سال 1038 ـ يا كمي زودتر ـ زناشويي نموده، بر اين اساس محتمل است چند سالي بتناسب تفاوت سنين دو خواهر، بين دو داماد نيز تفاوت سني موجود بوده است همچنانكه وفات فيض نيز حدود بيست سال ديرتر از فياض است ـ اگر چه اين مطلب كليت ندارد و ما را به حقيقت نميرساند. چون تولد فيض، بنظر ما، پيش از سال 1004 يا همان حدود بوده بنابرين احتمال معقول قابل قبول آنست كه تولد فياض را حدود سال هزار (1000) هجري يا كمي پيش از آن بدانيم، اما با اينهمه نميتوان اظهار نظري محققانه بدست داد. از خانواده و محيط معنوي و مادي زندگي وزيست او در كودكي و نوجواني نيز چيزي نميدانيم. همچنين روشن نيست كه تحصيلات مقدماتي او در كجا بوده است. اما از آنجا كه در شهر لاهيجان و برخي شهرهاي خطه شمال ايران و سواحل درياي مازندران باحتمال قوي حوزههاي درس و فضلايي هر چند گمنام وجود داشته، و از جمله ميدانيم كه از شهر لاهيجان فلاسفه و حكما و علماي برجستهاي برخاستهاند، بنابرين ملاعبدالرزاق جوان ميتوانسته در ترك وطن شتاب نكرده و مقدمات و دروس متوسطه را در همان شهر يا نواحي آن خوانده باشد و حضور او در حوزه قم و برخورد با صدرالمتألهين و استفاده از محضر او به سالهاي پس از آن برگردد.بنابر آنچه در جلد اول اين كتاب ديديم، اقامت ملاصدرا در كهك و قم در نيمه اول دهه سوم (قرن يازدهم ه··) ـ يعني بين 1020 تا 1025 ـ (يا كمي پيش از آن) بوده است و تا اواخر دهه سي (حدود 1039) يعني زمان بازگشت به شيراز ادامه داشته است. اگر اينگونه فرض ـ نزديك به حقيقت ـ شود كه وي تا حدود سال 1030 در = فياض يكي از خواص شاگردان و دستاموزان ملاصدراست و شايد بتوان او را نزديكترين و برجستهترين شاگردان وي بحساب آورد.عزلت و تنهايي و ترك درس و معاشرت بسر ميبرده و شاگردان و مريداني بگرد خود نداشته، ميتوان آغاز ديدار و آشنايي بهرهگيري ملاعبدالرزاق را از ملاصدرا از اوايل همان دهه (1030 ببعد) دانست. بنابر آنچه فرض شد در اين سال، لاهيجي در سنيني بين بيست و پنج تا سي سال بوده و از مقدمات فارغ شده و دورهاي از علوم رايج زمان خود را طي كرده و بدنبال استادي برجسته براي كمال علمي و روحي خود ميگشته و ميدانيم كه مدتي را در مشهد گذرانيده و شايد به حوزههاي بزرگ ديگر آن زمان مانند اصفهان و كاشان و يا قزوين هم سرزده باشد. فياض در قصيدهاي كه چندبار در آن تجديد مطلع كرده ضمن شكايت از روزهايي كه در قم ميگذراند (و بسا پس از مراجعت ملاصدرا به شيراز بوده) ياد دوران خوش اقامت در بارگاه ملكوتي امام علي بن موسي الرضا ـ عليه آلافالسلام ـ را زنده ميسازد و شكوه سر ميدهد كه زمانه او را با خواري و بزور از آن سرزمين جدا ساخته و باخطاب «إهبطوا» او را، آدموار، از آن روضه رضوان بيرون رانده است، اين ابيات از آن قصيده است:
«هزار شِكوه مرا از فلك بود هردم
همين بس است شكايت از او كه كرد مرا
فريب اين جو گندم نما از اين فردوس
به خاك خاري از اين روضه، طالع پستم
چنان فكند كه بر آسمان رسيد غبار...»
ولي نيارم از آنها يكي كنم اظهار
جدا ز روضه عرش آشيان فيض آثار
برون فكند چو آدم مرا بزاري زار
چنان فكند كه بر آسمان رسيد غبار...»
چنان فكند كه بر آسمان رسيد غبار...»
خدايگانا دارم جدا ز خاك درت
فكند دور بزاري از آن درم يارب
اگرچه دوري از آن خاك در، ضروري بود
وليك دارم اميدي كه از توجه تو
بغربت سفر «اهبطوا» ز درگه قرب
اگر فلك ندهد كام من ز خاك درت
بنيم ناله برآرم ز هفت چرخ، دمار
چنان دلي كه به حالش جهان بگريد زار
به روز من بنشيند فلك بزاري زار
كه هست دوري خورشيد ذره را ناچار
تن ضعيف من آنجا شود بخاك مزار
كه بازگشت ندارد در او يكي ز هزار
بنيم ناله برآرم ز هفت چرخ، دمار
بنيم ناله برآرم ز هفت چرخ، دمار
فلك مرا ز خراسان از آن بدور افكند
هواي روضه پاك تو رخصتم زان داد
نهال گلشن موساي جعفر كاظم
كه داده چرخ بدستش كفالت تو قرار
كه در عراق كند گرم يوسفم بازار
كه داشت درگه معصومه قمم دركار
كه داده چرخ بدستش كفالت تو قرار
كه داده چرخ بدستش كفالت تو قرار
چه فيضها كه نبردم از اين خجسته مقام
يكي ز جمله فيوضات اين مقام اينست
چه كيميا؟ شرف خدمت مربي روح
هنوز شور سخن در سرست زانكه بود
جهان فضل و كمالات صدر شيرازي
فلك بمكتب فضلش ز تخته خورشيد
شراب شيشه شيراز خوردهام اينست
كه نالهام شده از مستي اينچنين سرشار
چه كامها كه نديدم در اين ستوده ديار
كه مشت خاك من اينجا بهكيمياستدچار
چه كيميا؟ اثر صحبت مروج كار
دلم بمدحت استاد، مايل گفتار
كه خاك خطه شيراز از وست فيض آثار
بسان طفل گرفتست لوح زر بكنار
كه نالهام شده از مستي اينچنين سرشار
كه نالهام شده از مستي اينچنين سرشار
«خدايگانا شد بيست سال افزونتر
كه اين قصيده مرا ميخلد به خاطر زار»
كه اين قصيده مرا ميخلد به خاطر زار»
كه اين قصيده مرا ميخلد به خاطر زار»
نخلي كه من بشيره جان پروريدهام
شاخي كه شبنم گلش از اشك بلبل است
شمعي كه رخ ز دامن پروانه برفروخت
يوسف نگاه داشتن از گرگ لازم است
ورنه چه سود، خانه چشم پدر خراب
زهرم چرا بلب نچكاند چو شهد ناب
آخر چرا نگردد سيخي بر اين كباب
پروانه را چرا نشود خانه زو خراب
ورنه چه سود، خانه چشم پدر خراب
ورنه چه سود، خانه چشم پدر خراب
گفتي بريدهام طمع از استفادهاش
خم را چه غم كه شيشه نخواهد از او شراب
خم را چه غم كه شيشه نخواهد از او شراب
خم را چه غم كه شيشه نخواهد از او شراب
هنوز طفلي و دانشوران عالم را
زبان نكته فروبست نكته داني تو»
زبان نكته فروبست نكته داني تو»
زبان نكته فروبست نكته داني تو»
در حسرت دوستان تبريز
سرخاب كنم روان ز مژگان
سرخاب كنم روان ز مژگان
سرخاب كنم روان ز مژگان
گريه از بيم تو شد در دل بيتاب گره
در دل خون شده فياض جداي از تبريز
شده چون قطره خون، حسرت سرخاب گره
بر سر هر مژهام قطره سيماب گره
شده چون قطره خون، حسرت سرخاب گره
شده چون قطره خون، حسرت سرخاب گره
فياض التفات عزيزان چه شد كه هم
يك جذبه از قمم به صفاهان نميبرد.
يك جذبه از قمم به صفاهان نميبرد.
يك جذبه از قمم به صفاهان نميبرد.
بازم از خاك دري فياض چشمم سرمهاي است
كو به تكليفم كشاند سوي اصفاهان نصيب
كو به تكليفم كشاند سوي اصفاهان نصيب
كو به تكليفم كشاند سوي اصفاهان نصيب
ز باد حادثه آخر به اين شدم دلشاد
سر مرا كه لگدكوب فوج حادثه بود
ز نور راي شهي كوكبم منور گشت
شب سياه مرا رشك روز روشن كرد
سپهر ملت و دين آفتاب شرع مبين
ستون قصر يقين باقر علوم رشاد
كه برد خاك مرا تا به آستان مراد
به خاك درگهي افكند و سربلندي داد
كه آفتاب كند از ضميرش استمداد
فروغ ناصيه سيد بزرگ نژاد
ستون قصر يقين باقر علوم رشاد
ستون قصر يقين باقر علوم رشاد
بسعي فطرت، آباءِ فضل را فرزند
ز عذر سوده زبان شد معلم اول
به باغ خاطر من غنچههاي مشكل را
مقدمي بشرف، از معلم اول
تأخّر تو بود از اكابر حكما
تأخّري كه خدا زانبيا به خاتم داد
بزور طبع، عروس كمال را داماد
از اين كه پيشتر از وي قدم براه نهاد
نسيم فكرت او تاوزيد، جمله گشاد
چه باك مادر ايامت أر مؤخّر زاد
تأخّري كه خدا زانبيا به خاتم داد
تأخّري كه خدا زانبيا به خاتم داد
گر چه من دورم ز درگاه تو، زين شادم كه هست
سايه پرورد ترا دوري و نزديكي، يكي است
هست هر جا، نورِ مهرِ عالم آرا، ريخته
حسرتم آنجا، تمنا بر تمنّا ريخته
هست هر جا، نورِ مهرِ عالم آرا، ريخته
هست هر جا، نورِ مهرِ عالم آرا، ريخته
= در نيشابور ميان پيروان حنفيه و شافعيه جنگي بر پا شد تاجايي كه بيرحمانه بجان هم افتادند و منازل و بازار و مساجد و مدارس يكديگر را بآتش كشيدند و كشتاري از يكديگر كردند كه كمتر از حمله مغول نبود.بيشتر از فيض، روح سازگاري با محيط را داشته و بيشتر از آن بر جان و آبروي خود بيمناك بوده است. شهرت وي به متكلم بودن با وجود آنكه وي حكيمي عارف است، و اعتقاد و آراء او در كتبش ـ كه بحسب ظاهر نشانگر مخالفت نظرات و آراء او با صوفيه و عرفا و حتي با استاد خود ملاصدرا است ـ گواهي بر اين ادعاست.لاهيجي كه خود را مشت خاكي، از كيمياي ملاصدرا تبديل به زر خالص شده، ميدانست و عمري در كارگاهِ تربيت آن عارف شامخ و روشن ضمير والامقام، درس حكمت اشراق و عرفان قرآني و اسلامي و حكمت متعاليه وجودي و نوري خوانده بود و مست شهد سلسبيل آن آموزه بود، در آن جوّ اختناق و فضايي كه از يكطرف ـ باصطلاح ـ سلفيگري شيعه شده بنام اخباريگري، ميداندار عرصه حديث شده بود و از طرف ديگر كلام اشعري مزاجِ دوازده امامي نما و يا فلسفه، همان مرده ريگ ارسطو، علم تعقل و استدلال را بر دست گرفته بود، چارهاي نميديد جز آنكه براي حفظ جان و آبرو و حوزه درسي كه استادش با تحمل دشواريها و تلخيها بر پا ساخته بود سخن بمذاق روز بگويد و همچون ديگر حكيمان و عارفان، «مستي و مستوري» را باهم داشته باشد و در زير دفتر و سجاده، صراحي و جام و پياله بفروشد. تجربه سختيهاي استادش صدرالمتألهين به او و همه شاگردان و حتي فرزندان آن حكيم آموخت كه بهاي صراحت و شجاعت در اين ميدان تا چه اندازه سنگين و تحمل آنهمه فشار از ناكسان تا چه مقدار دشوار است. كتب او بروش كلام خواجه نصير و شارحان آن نوشته شده؛ و گهگاه مباني معروف استاد خود را ناديده گرفته است و اين نه دليل بر اعتقاد او، كه نشانه سنگيني سايه رعب جوّ ضد صدرايي بوده است. ميدانيم كه يكي از مخالفان - اما نيك سيرت - مكتب صدرالمتألهين كه توفيق راهيابي به آن مكتب را نيافته و سوداي هماوردي و بستن آن شبستان معارف را داشته، ملا رجبعلي تبريزي است كه معاصر فياض بوده و (قاضي) ميرزا سعيد قمي شاگرد و دستپرورده فياض، از محضر پر فيض فياض به مجلس درس او كشيده شده، و ديديم كه چسان فياض از آشنايي شاگرد پر استعداد خود با آن مدرس فلسفه و كلام مقيم اصفهان بيمناك شده و در شعري گفته است: «يوسف نگاه داشتن از گرگ لازم است...»و يا اين بيت
نخلي كه من بشيره جان پروريدهام
زهرم چرا بلب نچكاند چو شهد ناب
زهرم چرا بلب نچكاند چو شهد ناب
زهرم چرا بلب نچكاند چو شهد ناب
و عند هبوب الناشرات علي الحمي
تميل غصون البان لا الحجر الصلد
تميل غصون البان لا الحجر الصلد
تميل غصون البان لا الحجر الصلد
جدا از دوستان در مرگ ميبينم رهائي را
براندازد خدا بنياد ايام جدائي را
براندازد خدا بنياد ايام جدائي را
براندازد خدا بنياد ايام جدائي را
خرابي باعث تعمير باشد بينوائي را
كه كوري كاسه در يوزه ميگردد گدائي را
كه كوري كاسه در يوزه ميگردد گدائي را
كه كوري كاسه در يوزه ميگردد گدائي را
خدا روزي كند فياض چندي صحبت «صائب»
كه بستانيم از هم داد ايام جدائي را
كه بستانيم از هم داد ايام جدائي را
كه بستانيم از هم داد ايام جدائي را
از آن پهلو تهي از دوستداران ميكنم صائب
كه نتوانم بجا آورد حق آشنائي را
كه نتوانم بجا آورد حق آشنائي را
كه نتوانم بجا آورد حق آشنائي را
حبّذا هند كعبه حاجات!
هر كه شد مستطيع فضل و هنر
رفتن هند واجب است او را
خاصه ياران عافيت جو! را
رفتن هند واجب است او را
رفتن هند واجب است او را
كتب و رسائل
فياض لاهيجي از خود آثاري گرانبها در فلسفه و كلام باقي گذاشته است كه برخي مشهور و چاپ شده و كم وبيش از آن استفاده ميشود اگر چه بدلائلي پنهان و پوشيده، آثار او با تمام عمق و دقت چندان كه بايد و شايسته مورد توجه اساتيد و فلاسفه پس از وي قرار نگرفته و بسا كفاره تقيهها و تظاهر گاهگاه او به خلاف عقيده و نظرش بوده است.برخي كتب او كه براي استفاده عامه مردم و بخصوص شاه و درباريان نوشته بزبان فارسي و ساده است ولي كتب علمي حوزوي او عربي و دقيق و سنگين است و برتري او را در فلسفه و عرفان بر ديگر همزمانان او ميرساند.كتب معروف او عبارتست از:1 ـ شوارق الإلهام در شرح تجريد الكلام خواجه نصير طوسي كه بزبان عربي است.2 و 3 ـ گوهر مراد و خلاصهاي از آن بنام سرمايه ايمان كه بفارسي و يك دوره در اصول عقايد و مسائل كلامي از ديد فلسفي است.4 ـ رساله تشريقات كه بفارسي و درباره اصول حكومت از ديد اسلام و عرفان اسلامي است. تمام اين آثار يك يا چند نوبت به چاپ رسيده است.5 ـ مشارق الالهام در شرح تجريد الكلام كه گفته ميشود غير از شوارق الالهام است.6 ـ شرح هياكل النور سهروردي در دفاع از فلاسفه در برابر غزالي و مدعيان فهم فلسفه. 7 ـ حاشيه بر شرح اشارات خواجه نصير طوسي (بخش طبيعيات) كه استاد آشتياني پارههايي از آنرا در كتاب منتخبات آثار حكماي ايران درج و شرح كرده است.8 ـ رسالهاي در اصالت در جعل وجود كه خود وي در شوارق وعده نگارش آنرا داده است.9 ـ رساله در حدوث عالم.10 ـ الكلمات الطيبه كه بنقل روضات الجنات مقايسه و بتعبير مصطلح: «محاكمه» بين آراء ميرداماد و ملاصدراست. 11 ـ حاشيه بر حواشي فاضل خفري بر تجريد.12 ـ ديوان شعر.و صاحب ريحانة الأدب دو كتاب زير را نيز به وي نسبت داده است:13 ـ حاشيه بر شرح تجريد قوشچي (بخش جواهر و اعراض)14 ـ حاشيهاي بر حاشيه ملاعبداللّه يزدي بر تهذيب المنطق.بيشتر اين آثار ـ بويژه آثار عربي ـ ميتواند نشانه آن باشد كه وي آنها را درس ميگفته، و همچنين ميتوان از تكيه او بر تجريد الكلام استنباط نمود كه آن كتاب محور آموزشهاي او بوده است زيرا علاوه بر استحكام بناي فلسفي آن، كتابي مقدماتي براي حكمت متعاليه محسوب ميشود و حساسيت مخالفان فلسفه را نيز بر نميانگيزد.فرزندان
فياض لاهيجي داراي فرزنداني بوده كه تعداد آنها معلوم نيست و فقط نام سه پسر ذكر شده است: ميرزا حسن ـ ميرزا ابراهيم ـ ميرزا محمد باقر. و از دختران و دامادان او نامي برده نشده گويا داراي فرزند دختر نبوده است.1 ـ ميرزا حسن لاهيجي: ميرزا حسن يا ملاحسن باحتمال قوي فرزند ارشد اوست كه در سال 1049 در قم متولد شده و مادرش دختر ملاصدراست. وي همانگونه كه حزين در سفرنامه خود نوشته و او را در اواخر عمر و زمان پيريش در قم ديده و ستوده ـ در علوم زمان و فقه و حكمت سرآمد بوده و مؤلف تتميم الأمل ـ كه آنرا در سال 1191، حدود هفتاد سال پس از وي بنگارش در آورده ـ او را «نادره زمان» شمرده و نوشته كه وي در زمان مرگ پدرش صاحب فضل نبود ولي شاگردان پدرش باحترام پدر او را بر مسند استاد نشاندند تا آنكه در علوم عقلي استاد شد و به نجف رفت و علوم شرعي را در آنجا فرا گرفت و به قم بازگشت...»16وي از شاگردان پدرش ميباشد و بر اين قياس بايستي شايسته اوصاف مذكور در كتب معاصران خود باشد.ملاحسن لاهيجي به فلسفه و عرفان تظاهر نميكرده و طبع گوشهگيري داشته و مخالفان حكمت او را بر خلاف جدش ستودهاند. داراي تأليفاتي است كه شمع اليقين در اصول دين و آئينه حكمت از او معروف است.17وفات او در سال 1121 در قم بوده و در قبرستان شيخان دفن شده كه پس از خيابان كشي قبر او در پياده رو خيابان واقع شده است.2 ـ ميرزا ابراهيم يا ميرزا محمد ابراهيم: گفته ميشود فرزند ديگر فياض است18. شيخ آقا بزرگ تهراني تحت عنوان «ستارگان قرن دوازدهم» نام وي را محمد ابراهيم لاهيجي آورده موصوف به عالم فاضل كه ظاهرا شاگرد مجلسي بزرگ (ملا محمد تقي) نيز بوده است و از وي اجازه حديث گرفته و كتابي بنام «القواعد الحكميّة» دارد.19دور نيست كه حكمت و عرفان را نزد پدر و حديث را نزد مجلسي خوانده باشد و از اينقرار مردي فاضل و حكيم بوده؛ ولي محل اقامت و مدت عمر و مدفن او مجهول مانده است. قدر مسلّم تولد او بعد از در گذشت جدش ـ صدرالمتألهين ـ و در قم بوده و بعيد نيست كه در گذشت او نيز همانجا باشد.3 ـ ميرزا محمد باقر: تاريخ تولد و در گذشت و محل اقامت و ديگر جهات زندگاني او نامعلوم است آقا بزرگ تهراني در رجال قرن يازدهم20 نام وي را آورده و در رجال قرن دوازدهم نيز به وي اشاره كرده است.در گذشت و آرامگاه
سرانجام بحكم قانون طبيعت اين حكيم و عارف در پايان راه هفتاد ساله خود كه همواره با رنج و دشواري همراه بود به منزلگاه اصلي رسيد و جامه و قباي خسته تن را بكناري نهاد و فرشتهوار در فردوس برين به جمع استادش صدرالمتألهين و ديگر اولياء پيوست و دار فاني را پشت سرگذاشت. سال وفات او معلوم نيست. برخي وفات او را سال 1051 نوشتهاند ولي چون كتاب گوهر مراد را بنام شاه عباس دوم ـ كه در سال 1052 به سلطنت رسيده ـ نوشته و در زمان وي حيات داشته بنابرين اين تاريخ غلط است.برخي تاريخ 1072 را سال درگذشت او دانستهاند. قرائني كه ميتواند مؤيد اين سال يا نزديك به آن باشد، يكي اشعاري از او درباره شاگردش قاضي سعيد قمي است كه متولد سال 1049 بوده و نشان ميدهد كه وي در آن سالها جواني فاضل و شايد بين بيست تا بيست و پنج سالگي بوده و اگر متوسط آنرا بيست و سه سالگي بگيريم 1072 خواهد شد.21قرينه ديگر داستان ميرزا حسن لاهيجي فرزند فياض است كه گفتهاند پس از در گذشت پدر باصرار ديگر شاگردان برمسند تدريس پدرش قرار گرفته و در مدرسه معصوميه دروس پدر را دنبال كرده است. چون تولد ميرزا حسن نيز سال 1049 بوده بنابرين در زمان مرگ پدر قاعدتا بايستي در سني بوده كه در فضل به پايه مطلوب رسيده و شايسته استادي باشد و شاگردان پدر او را از خود برتر بدانند و اين نيز اگر حداقل در بيست و سه سالگي بوده باشد مقارن همان سال 1072 خواهد شد و بسا بيشتر از اين باشد.در گذشت اين حكيم الهي در قم بوده و در قبرستان آنزمان ـ كه امروز در نزديك صحن مقدس حضرت معصومه و معروف به مزار شيخان است ـ دفن شده و گويا بعدها كه قسمتي از قبرستان بسبب خيابانكشي از بين رفته بقاياي جسد مطهر او را به صحن بزرگ حضرت معصومه انتقال دادهاند و قبلاً سنگي هم بر روي آن قرار داشته كه بعدها براي يكنواختي كف صحن آنرا بر داشتهاند،22 و همانگونه كه آرزو داشته و آرزوي همه عارفان است، بي نشان گشته و «بي نشان ناشده زايشان نتوان يافت نشان»231 - خود او به گيلاني بودن خود مباهات كرده و ميگويد:
درويشي را نتيجه دارم از نسبت خاك ملك گيلان
2-زندگي، شخصيت، مكتب صدر المتألهين ـ ج اول ص 391.
3- همان، ص 390.
4- اصل نسخه متعلق به كتابخانه علامه طباطبائي بوده و فيلسوف معاصر جناب آقاي آشتياني آنرا بزيور طبع آراسته است. ر.ش. به مقدمه استاد آشتياني صفحه يك و مقدمه دكتر سيد حسين نصر صفحه 10 همان كتاب.
5- گويا در بخش شمال شرقي مرقد مطهر حضرت معصومه و چسبيده به صحن كوچك و محل اتصال مدرسه كنوني فيضه با آن قرار داشته و امروز از آن اثري نيست و ظاهرا پس از تعمير و توسعه بصورت مدرسه فيضيه درآمده است.
6- طبقات اعلام الشيعه (قرن 12) شيخ آقا بزرگ تهراني - ص 309 - از قصيده لاهيجي بر ميآيد كه به ميل شاگرد به رجبعلي تبريزي تلمذ او نزدش رضايت نداشته و از عاقبت آن انديشمند بوده است.
7 - از فياض است:
تو اي فياض اگر با من نزاعي در جهان داري جهان و هر چه دروي، از تو و ميرزا سعيد از من
8- همان - ص 310.
9- همان.
10 - وي همواره به زهد و رياضت ودرويشي خود افتخار ميكرده و در باطن از جاه و مقام داران گريزان بوده. از اشعار اوست:
در ملك رياضت است جايم اكسير قناعتم دهد جان
يكروزه پوست تخته فقر هرگز ندهم به تخت ايران
11- از حمله داستان ميرداماد و شيخ بهائي با شاه عباس كه در ج اول ص 84 گذشت.
12 - الامام الصادق ـ سيد حيدر ص 190 ـ 205.
13 - تذكره نصرآبادي ـ ج1 ص 226.
14 - فياض نيز مانند ميرداماد كه تعابيري مانند قبسات، ايماضات، و مضه و نبراس مانند آنرا در كتابهايش بكار برده و يا عناويني مانند اشراق و مانند آنرا ملاصدرا در اسفار و كتب ديگر آورده، نام رساله عرفاني خود را «تشريقات» و شرح تجريد را «شوارق» و كتاب ديگرش مشارق و مانند آن گذاشته است.
15 - مطارحات ـ ص 503 و بتصحيح هانري كوربن.
16 - شيخ آقا بزرگـ طبقات اعلام الشيعه ـ قرن دوازدهم ـ ص 177.
17 - همان ص 178 ـ 179 و نيز مراجعه شود به منتخبات آثار حكما ـ استاد آشتياني ـ ج3 صص 219 ببعد.
18 - ريحانه الأدب ـ ج3 ـ ص 234.
19 - طبقات اعلام الشيعه ـ ص21.
20 - طبقات اعلام الشيعه قرن يازدهم ص 73.
21 - از برخي اشعار فياض كه باحتمال قوي درباره قاضي سعيد است، بر ميآيد كه وي در زمان شاگردي نوجوان بوده، از جمله ميگويد:
22 - حدود شصت سال پيش باقي جسد به صحن برده شده و آقاي زين العابدين قرباني لاهيجي در مقدمه كتاب گوهر مراد چنين نوشته است: «... بقاياي جنازه را به صحن بزرگ حضرت معصومه عليهما السلام منتقل و جلو حجرهاي كه اكنون شهيد مفتح دفن است ده قدم بسوي حرم مدفون ساختند ودر سال 1328 كه به قم مشرف شدم سر قبرش كه سنگي بر آن نصب بود فاتحه خوانديم ولي اكنون كه سنگهاي قبور را براي يكسان سازي صحن از بين بردهاند هيچ اثري باقي نمانده و آن قبري كه در كنار خيابان ارم نزديك چهارمردان قرار دارد مربوط به فرزندش ميرزا حسن است.» مقدمه گوهر مراد ـ ص 5.
23 - جامي:
از خرابات نشينان چه نشان ميطلبي؟ بينشان ناشده زايشان نتوان يافت نشان