زندگي، شخصيت و مكتب صدرالمتألهين - نگاهی به زندگی، شخصیت و مکتب صدرالمتألهین (17) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

نگاهی به زندگی، شخصیت و مکتب صدرالمتألهین (17) - نسخه متنی

سید محمد خامنه‏ای

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

زندگي، شخصيت و مكتب صدرالمتألهين

قسمت هفدهماستاد سيد محمد خامنه‏اي

فياض لاهيجي

شاگرد مشهور ديگر ملاصدرا، ـ شاگرد نه بلكه فرزندي از تبار دانش و حكمت او (نه از تبار تن) ـ فياض لاهيجي است، ملاّ عبدالرزاق كه رزّاق مهر گستر، رزق روحي او را به در خانه صدرالمتألهين حواله كرده و لقب فيّاض را نيز از همان درگاه و از ملاصدرا گرفته بود.

نام او عبدالرزاق (فرزند علي بن حسين) و معروف به لاهيجي است كه خود او گاهي خود را قمي نيز دانسته است و ملقب به فياض مي‏باشد و تخلص شعري او نيز همان است.

ملاعبدالرزاق لاهيجي نيز مانند بسياري از علما و حكماي اين سرزمين،قدر ناشناخته باقي مانده و در كتب تواريخ و تذكره‏ها اندكي ناچيز مي‏توان از زندگاني حدود هفتاد ساله او يافت و اين همان لكه ننگي است كه دامان تاريخ ما را ـ بويژه درباره فلاسفه و حكما ـ آلوده و بد نما ساخته است و ميراثها و گنجينه‏هاي فرهنگي مسلمين، بلكه جهان حكمت و دانش، را از ديده و دسترس فرزندان اين سرزمين بدور نگهداشته است.

تولدگاه و گاهِ تولدش هر دو مجهول است امّا از قرائن چنين بر مي‏آيد كه تولد او در لاهيجان بوده است زيرا با وجود آنكه عمده دوران حياتش را در قم گذرانده ولي همه او را به گيلاني و لاهيجاني بودن مي‏شناخته‏اند (و حال آنكه برخي مانند محقق قمي كه اصلاً گيلاني است و در قم اقامت داشته به سرزمين اصلي خود معروف نيست) و شهرت فياض و مشاهير ديگري چون حزين، بسبب قوت انتسابشان به آن شهر و باحتمال قوي بسبب تولدشان در آنجا بوده است.1

سال تولد او نيز در هيچ منبعي از تواريخ و تذكره‏ها نيامده ولي از برخي قرائن برمي‏آيد كه از فيض بزرگتر بوده است، از جمله آنكه بنظر ما او داماد اول ملاصدرا (شوهر بانو ام‏كلثوم متولد 1019) است و فيض (شوهر بانو زبيده ـ متولد 1024) در حدود سال 1038 ـ يا كمي زودتر ـ زناشويي نموده، بر اين اساس محتمل است چند سالي بتناسب تفاوت سنين دو خواهر، بين دو داماد نيز تفاوت سني موجود بوده است همچنانكه وفات فيض نيز حدود بيست سال ديرتر از فياض است ـ اگر چه اين مطلب كليت ندارد و ما را به حقيقت نمي‏رساند. چون تولد فيض، بنظر ما، پيش از سال 1004 يا همان حدود بوده بنابرين احتمال معقول قابل قبول آنست كه تولد فياض را حدود سال هزار (1000) هجري يا كمي پيش از آن بدانيم، اما با اينهمه نمي‏توان اظهار نظري محققانه بدست داد.

از خانواده و محيط معنوي و مادي زندگي وزيست او در كودكي و نوجواني نيز چيزي نمي‏دانيم. همچنين روشن نيست كه تحصيلات مقدماتي او در كجا بوده است. اما از آنجا كه در شهر لاهيجان و برخي شهرهاي خطه شمال ايران و سواحل درياي مازندران باحتمال قوي حوزه‏هاي درس و فضلايي هر چند گمنام وجود داشته، و از جمله مي‏دانيم كه از شهر لاهيجان فلاسفه و حكما و علماي برجسته‏اي برخاسته‏اند، بنابرين ملاعبدالرزاق جوان مي‏توانسته در ترك وطن شتاب نكرده و مقدمات و دروس متوسطه را در همان شهر يا نواحي آن خوانده باشد و حضور او در حوزه قم و برخورد با صدرالمتألهين و استفاده از محضر او به سالهاي پس از آن برگردد.

بنابر آنچه در جلد اول اين كتاب ديديم، اقامت ملاصدرا در كهك و قم در نيمه اول دهه سوم (قرن يازدهم ه··) ـ يعني بين 1020 تا 1025 ـ (يا كمي پيش از آن) بوده است و تا اواخر دهه سي (حدود 1039) يعني زمان بازگشت به شيراز ادامه داشته است. اگر اينگونه فرض ـ نزديك به حقيقت ـ شود كه وي تا حدود سال 1030 در

= فياض يكي از خواص شاگردان و دستاموزان ملاصدراست و شايد بتوان او را نزديكترين و برجسته‏ترين شاگردان وي بحساب آورد.

عزلت و تنهايي و ترك درس و معاشرت بسر مي‏برده و شاگردان و مريداني بگرد خود نداشته، مي‏توان آغاز ديدار و آشنايي بهره‏گيري ملاعبدالرزاق را از ملاصدرا از اوايل همان دهه (1030 ببعد) دانست.

بنابر آنچه فرض شد در اين سال، لاهيجي در سنيني بين بيست و پنج تا سي سال بوده و از مقدمات فارغ شده و دوره‏اي از علوم رايج زمان خود را طي كرده و بدنبال استادي برجسته براي كمال علمي و روحي خود مي‏گشته و مي‏دانيم كه مدتي را در مشهد گذرانيده و شايد به حوزه‏هاي بزرگ ديگر آن زمان مانند اصفهان و كاشان و يا قزوين هم سرزده باشد.

فياض در قصيده‏اي كه چندبار در آن تجديد مطلع كرده ضمن شكايت از روزهايي كه در قم مي‏گذراند (و بسا پس از مراجعت ملاصدرا به شيراز بوده) ياد دوران خوش اقامت در بارگاه ملكوتي امام علي بن موسي الرضا ـ عليه آلاف‏السلام ـ را زنده مي‏سازد و شكوه سر مي‏دهد كه زمانه او را با خواري و بزور از آن سرزمين جدا ساخته و باخطاب «إهبطوا» او را، آدم‏وار، از آن روضه رضوان بيرون رانده است، اين ابيات از آن قصيده است:




  • «هزار شِكوه مرا از فلك بود هردم
    همين بس است شكايت از او كه كرد مرا
    فريب اين جو گندم نما از اين فردوس
    به خاك خاري از اين روضه، طالع پستم
    چنان فكند كه بر آسمان رسيد غبار...»



  • ولي نيارم از آنها يكي كنم اظهار
    جدا ز روضه عرش آشيان فيض آثار
    برون فكند چو آدم مرا بزاري زار
    چنان فكند كه بر آسمان رسيد غبار...»
    چنان فكند كه بر آسمان رسيد غبار...»



لحن كلام و قرائن ديگر نشانه آنست كه وي در شهر مشهد اقامتي طولاني داشته و مقيم آن درگاه بوده نه مسافري راهگذر يا زائري چند صباح روزگار؛ و اقامت كسي چون او جوياي دانش و معرفت طبعا براي علم‏آموزي و معرفت‏اندوزي و كسب كمالات نفس و سلوك و عرفان بوده است. و از اينجا شايد بتوان بدست آورد كه وي پس از هجرت از لاهيجان و پيش از آنكه در قم اقامت گزيند در اقامت خود در مشهد در حوزه علميه آن بزندگي طلبگي و تحصيل مشغول بوده و از فيوضات آستان مقدس امام رضا عليه‏السلام بهره مي‏گرفته و بنابر ضرورتهايي ناگزير از مشهد به صوب قم آمده و در آنجا اقامت گزيده و براي ترك آنجا و ماندگاري در اينجا ناچار بوده است.

و در همان قصيده به اين ضرورت اشاره نموده و مي‏گويد:




  • خدايگانا دارم جدا ز خاك درت
    فكند دور بزاري از آن درم يارب
    اگرچه دوري از آن خاك در، ضروري بود
    وليك دارم اميدي كه از توجه تو
    بغربت سفر «اهبطوا» ز درگه قرب
    اگر فلك ندهد كام من ز خاك درت
    بنيم ناله برآرم ز هفت چرخ، دمار



  • چنان دلي كه به حالش جهان بگريد زار
    به روز من بنشيند فلك بزاري زار
    كه هست دوري خورشيد ذره را ناچار
    تن ضعيف من آنجا شود بخاك مزار
    كه بازگشت ندارد در او يكي ز هزار
    بنيم ناله برآرم ز هفت چرخ، دمار
    بنيم ناله برآرم ز هفت چرخ، دمار



فياض در اين قصيده لطيف و هنرمندانه خود، هم دلبستگي شديد خود را به مشهد رضوي نشان داده و هم رضايت خاطر خود را به اقامت در آستان خواهر معصومه و مقدسه او ابراز داشته كه منشأ و منبع بركات ديگري براي او بوده از جمله يكي راه يافتن به محضر پرفيض صدرالمتألهين، كه خود يكي از فيوضات حضرت معصومه عليهاسلام شمرده مي‏شده است.

وي در ابياتي از آن چنين گفته است:




  • فلك مرا ز خراسان از آن بدور افكند
    هواي روضه پاك تو رخصتم زان داد
    نهال گلشن موساي جعفر كاظم
    كه داده چرخ بدستش كفالت تو قرار



  • كه در عراق كند گرم يوسفم بازار
    كه داشت درگه معصومه قمم دركار
    كه داده چرخ بدستش كفالت تو قرار
    كه داده چرخ بدستش كفالت تو قرار



= از برخي اشعار فياض چنين بر مي‏آيد كه او حكيمي منزوي و گوشه گير و باغ و بهارش در درون دل بوده است.




  • چه فيضها كه نبردم از اين خجسته مقام
    يكي ز جمله فيوضات اين مقام اينست
    چه كيميا؟ شرف خدمت مربي روح
    هنوز شور سخن در سرست زانكه بود
    جهان فضل و كمالات صدر شيرازي
    فلك بمكتب فضلش ز تخته خورشيد
    شراب شيشه شيراز خورده‏ام اينست
    كه ناله‏ام شده از مستي اينچنين سرشار



  • چه كامها كه نديدم در اين ستوده ديار
    كه مشت خاك من اينجا به‏كيمياستدچار
    چه كيميا؟ اثر صحبت مروج كار
    دلم بمدحت استاد، مايل گفتار
    كه خاك خطه شيراز از وست فيض آثار
    بسان طفل گرفتست لوح زر بكنار
    كه ناله‏ام شده از مستي اينچنين سرشار
    كه ناله‏ام شده از مستي اينچنين سرشار



از اين قصيده مي‏توان بدست آورد كه: اول آنكه وي ديري مقيم مشهد بوده و همچنانكه سيره برخي از طلاب شمال و مجاور درياي مازندران است تحصيلات مقدماتي و متوسطه علوم شرعي و عقلي را در حوزه آنجا گذرانده است.

دوم آنكه از آنجا به قم كه حوزه كوچكتري بوده روي آورده و اين هجرت بنابر ضرورتهاي زندگي و شايد سياسي و اجتماعي بوده است و خود وي از آن به «جو گندم نما...» تعبير كرده كه ممكن است برخي مزاياي مادي منظور وي باشد.

سوم آنكه اقامت او در قم مصادف با حضور صدرالمتألهين در آنجا و افاضات علمي و عملي شده و اين دوره، پس از ترك «صَمت و سكوت» و اقامت بيشتر در شهر (قم) و احتمالاً ترك دهكده كهك (يا استفاده ييلاق از آنجا) بوده، مقارن سالهاي يكهزار و سي ببعد است كه گفتيم فيض نيز در همان سالها به وي پيوسته است.

چهارم آنكه از اين بيت قصيده كه مي‏گويد:




  • «خدايگانا شد بيست سال افزونتر
    كه اين قصيده مرا مي‏خلد به خاطر زار»



  • كه اين قصيده مرا مي‏خلد به خاطر زار»
    كه اين قصيده مرا مي‏خلد به خاطر زار»



شايد بتوان استظهار كرد كه قصد وي به گفتن قصيده كه بيش از بيست سال پيش است ـ همزمان ترك مشهد بوده يعني قصيده را بيست و چند سال پس از ورود به قم گفته است. حال اگر فرض شود كه وي در زماني به قم آمده كه ملاصدرا ـ از شيراز ـ به آنجا آمده و مقيم بوده، بايد مبدأ اقامت فياض را در قم حدود سال 1020 يا 1021 بدانيم.

بنابرين قصيده‏اش را در اواخر دهه سي و كمي پيش يا پس از رجعت ملاصدرا به شيراز (حدود سال 1040) سروده و ثانيا ـ حضور او در قم و هجرت از مشهد را اگر در سنين بيست سالگي يا نزديك به آن بگيريم كه فضلي داشته و طبع شعري بهم رسانده و قادر به سرودن قصائد غّرا بوده، و در انديشه داشته از قصيده عرفي شيرازي با همين وزن و قافيه ـ استقبال و باوي هماوردي كند، بايد بپذيريم كه قاعدتأ نبايستي از اين سن كوچكتر باشد.

با اينگونه محاسبه، تولد او در حدود سال 1300 و يا كمي پيش از آن خواهد شد و در نتيجه چند سالي (شايد سه چهار سال) از فيض مسنّتر بوده است.

البته احتمالات ديگر را نيز نبايد ناديده گرفت، از جمله آنكه حضور فياض در قم را اگر مصادف با دوران تدريس و فياضي ملاصدرا بدانيم بايد آنرا پس از ايام دراز انزواي وي در كهك و ترك گفتار و نوشتار بدانيم كه ممكن است چند سالي پس از سال 1020 و شايد حدود 1030 باشد، يا آنكه سرودن قصيده را مربوط به اواخر عمر ملاصدرا بشماريم، و بهرحال براي تعيين دقيق تواريخ به مدارك و ادله‏اي صريحتر نياز هست.

مدرك ديگري كه شاگردي و ارادت فياض را به صدرالمتألهين نشان مي‏دهد رساله دست‏نويس وي از «اجوبة المسائل ملاشمساي گيلاني»، نوشته ملاصدرا است كه، پيش از اين تصوير آنرا ديده‏ايم.2

= فياض، برخلاف آنچه گاهي ادعا شده، نزد ميرداماد درس نخوانده و شاگرد رسمي او نبوده است.

وي اين رساله را بسفارش و امر استاد از براي او رونويسي كرده و در پايان آن آورده است:

«كتبت هذه الأحرف خدمة لمولائي و صاحبي ضحوة من يوم الخمسين تاسع عشر شهرالجمادي الثاني من سنه (1034) في المدرسة المعصومية بقم صانها اللّه‏ و انا العبد الاقل الجاني عبدالرزاق بن علي الجيلاني را جيا منه التوجه العلني و الإلتفات السرّي سيّماعقيب الدعوات و أثناء الحالات.»

تاريخ كتابت و رونويسي آن بدست لاهيجي پنجشنبه نوزدهم جمادي الثاني سال يكهزار و سي وچهار است و اگر آنرا بأمر و فرمان استاد خود رونويسي كرده باشد مي‏تواند نشاندهنده اين باشد كه تاريخ تأليف آن و پاسخ و مكاتبه مذكور در همان سال يا نزديك به آن بوده، چه تكثير نسخه و رونويسي بوسيله نزديكان قاعدتا در مواردي انجام مي‏شده كه اصل نوشته، جديد الكتابه و منحصر بفرد و يا نسخه اندكي از روي آن گرفته شده بوده و بيم گم شدن و نابودي آن مي‏رفته است.

همانگونه كه پيش از اين گفته‏ايم3 پرسش مسائل دشوار فلسفي و پاسخهاي ملاصدرا درباره آن مسائل نه در دوران انزوا بلكه در زمان شهرت وي بوده و خواهيم گفت كه صدرالمتألهين نه فقط در دهه سي بلكه حتي در دهه پيش از آن هم بكار تأليف و شايد تدريس به خواص اشتغال داشته و مثلاً تفاسير سوره‏هاي زلزال و حديد و اعلي و آية‏الكرسي را در قم و در حدود سال 1022 و تفاسير آيه نور و سوره الطارق را در سال يكهزار و سي (1030) نوشته است.

از اينرو بعيد نيست كه چند و يا حتي چندين سال پيش از سال يكهزار و سي و چهار نزد ملاصدرا تلمّذ مي‏كرده و راه و رسم سلوك روحي و طي اسفار اربعه را از استاد مي‏آموخته است و گرده برداري از رساله استاد، در زمان پختگي وي بوده و اين نيز با محاسبات پيشين سازگار است.

فياض يكي از خواص شاگردان و دستاموزان ملاصدراست و شايد بتوان او را نزديكترين و برجسته‏ترين شاگردان وي بحساب آورد و گزاف نيست اگر او را راز دار و خزينه اسرار معنوي ملاصدرا بدانيم. مي‏دانيم كه صدرالمتألهين يكي از سالكان بزرگ عصر خويش و از پيران و مرشدان صراط مستقيم عرفان عملي بوده است و ديديم كه همين فياض چگونه بارها در زبان شعر، او را كيمياگر جوهر انساني خود معرفي كرده و خود را زر خالص بوته آموزه او دانسته است.

بنابرين شاگردي وي نزد آن استاد، هم تربيت روحي و راهيابي يافتن معنوي بوده و هم علوم الهي عقلي و نقلي را نزد وي مي‏آموخته و رويه اساتيد آن زمان بود كه كتب خود را به شاگردان مي‏آموختند.

يكي از كتبي كه مدركي بر تحصيل او نزد ملاصدرا يافت شده، كتاب مبدأ و معاد وي است. در نسخه خطي از آن بخط لاهيجي و محشّا بحواشي ملاصدرا،4 لاهيجي در صفحه اوايل آن نگاشته است كه تمام آن كتاب را نزد استاد خوانده است. اين كتاب بتصريح مؤلف آن در سن چهلسالگي او، يعني در حدود سال 1020 (يا 1019) تأليف شده و نام ديگر آن «الحكمة المتعاليه» است. (كه در آينده از آن سخن خواهيم گفت).

استاد سيد جلال‏الدين آشتياني معتقد است كه وي كتاب شواهدالربوبيه و رساله حركت و بخشي از كتاب اسفار را نيز نزد همين استاد فراگرفته است و بعيد نيست كه شرح هدايه و برخي از تفاسير مقدّم او نيز از همين قبيل كتب درسي او باشد و بسا برابر قاعده حوزه‏ها - كتب ابن سينا، بويژه شفا و نجات و شرح اشارات خواجه نصير، و نيز برخي كتب كلامي مكتب شيراز، و برخي از كتب عرفاني و حديثي را نيز نزد صدرالمتألهين خوانده و فراگرفته باشد.

حاصل آن كوششهاي معرفت افروزانه ملاعبدالرزاق لاهيجي از او دانشمندي سترك ساخت كه هم ذوفنون و جامع علوم زمان خود بود و هم سالكي محرم و پرده‏دار ملاصدرا و هم حكيمي برجسته و كم نظير كه آثار فلسفي و كلامي او قدرت و تسلط او را بر علوم عقلي نشان مي‏دهد، اگر چه بظاهر متكلم نماست.

= بنظر مي‏رسد كه فياض برخلاف استاد خود و حتي بيشتر از فيض، روح سازگاري با محيط را داشته و بيشتر از آن بر جان و آبروي خود بيمناك بوده است.

وي نيز مانند فيض بشرف دامادي ملاصدرا مفتخر شد، اين واقعه را مي‏توان در حدود سالهاي 1034 يا 1035 در قم دانست كه بانو كلثوم در سنين 15-16 سالگي بوده و فياض در حدود سي و پنجسالگي.

اين وصلت سبب گرديد كه فياض بيشتر به استاد خود نزديك شود و از كيمياگري او در كارگاه عرفان بهره بگيرد و باحتمال قوي اندك اندك جانشين وي شود و بر مسند تدريس استاد در قم و مدرسه معصوميه تكيه بزند. ملاعبدالرزاق تمام مدت عمر اقامت خود در قم را به تدريس و اداره تعليم و تربيت طلاب در مدرسه معصوميه5 قم گذرانيد و همچنانكه پيش از اين گفته‏ايم، گويا يكي از دلايل نرفتن وي همراه استاد به شيراز در سالهاي نزديك 1040 مسئوليت وي براي اداره آن حوزه زنده فلسفه و كلام بوده است.

فياض شاگرداني را تربيت كرده است كه از همه معروفتر قاضي سعيد قمي (1049 - بعد از 1126) است. (قاضي) ميرزا سعيد معروف به حكيم كوچك وبرادرش ميرزامحمد (حكيم ) در اوايل تحصيل خود نزد فياض و فيض شاگردي مي‏كردند ولي پس از آن به اصفهان رفته و نزد ميرزا رجبعلي تبريزي حكمت خوانده‏اند.6 ميرزا سعيد داراي استعدادي درخشان و با وجود عنفوان جواني داراي طبعي شاعرانه و لطيف بوده و بهمين دليل و دلايل ديگر، فياض به وي دلبستگي بسيار داشته7 و در قصيده‏اي از آنكه او را رها كرده و ديگران را رقيب وي ساخته و بر وي ترجيح داده گله نموده است. از جمله مي‏گويد:




  • نخلي كه من بشيره جان پروريده‏ام
    شاخي كه شبنم گلش از اشك بلبل است
    شمعي كه رخ ز دامن پروانه برفروخت
    يوسف نگاه داشتن از گرگ لازم است
    ورنه چه سود، خانه چشم پدر خراب



  • زهرم چرا بلب نچكاند چو شهد ناب
    آخر چرا نگردد سيخي بر اين كباب
    پروانه را چرا نشود خانه زو خراب
    ورنه چه سود، خانه چشم پدر خراب
    ورنه چه سود، خانه چشم پدر خراب



و ميرزا سعيد نيز در قصيده‏اي تر و معطر به وي پاسخ داده و از جمله گفته است:




  • گفتي بريده‏ام طمع از استفاده‏اش
    خم را چه غم كه شيشه نخواهد از او شراب



  • خم را چه غم كه شيشه نخواهد از او شراب
    خم را چه غم كه شيشه نخواهد از او شراب



ميرزا سعيد در حدود سال 1099 در قم به منصب قضا نشست و از آنجا معروف به قاضي سعيد قمي شد. و پس از آن مدتي نيز شيخ الاسلام قم گرديد (1105). ـ وي تأليفاتي در حكمت و عرفان و فقه و كلام دارد و اديب و شاعر نيز بوده است. اشعار ملاعبدالرزاق لاهيجي درباره وي در دوره‏اي كه حسب ظاهر، عمرش كمتر از 23 سال بوده ـ نشانه نبوغ اوست و فياض از جمله درباره او گفته است:




  • هنوز طفلي و دانشوران عالم را
    زبان نكته فروبست نكته داني تو»



  • زبان نكته فروبست نكته داني تو»
    زبان نكته فروبست نكته داني تو»



(وي متولد سال 1049 و وفات فياض 1072 است).

قاضي ميرزا سعيد قمي در اول شرح حديث بساط، شروع آنرا سال 1099 نوشته در حالي كه 51 ساله است، پس بر اين اساس وي بايد متولد سال 1049 باشد ؛ و نيز سال پايان كتاب ديگرش «مرقاة الأسرار» را سال 1084ودر سن سي و پنج سالگي، نوشته كه باز تولد او در سال 1049 خواهد شد8. (همان سال تولد ميرزا حسن فرزند لاهيجي 1049 است).

پدر ميرزا سعيد قمي از علما و بيك واسطه از شاگردان شيخ بهايي بوده است.9

ملا عبدالرزاق لاهيجي در دوره خود، بويژه در قم و اصفهان، سرشناس و معروف به فضل و ذوق و ادب بوده است. در هر دوره در ميان دانشمندان زمان و حتي ميان انبوه مدعيان دانش ـ كه گاه آوازه‏شان بلندتر از اصحاب فضل است ـ چند حكيم يا فقيه شهرت بيشتري دارند. لاهيجي در زمان خود چنين حسن شهرتي را داشته و گويا همين شهرت او به فضل موجب گرديده كه شاه عباس

= اگر عقايد رايج زمان خود را مي‏داشت، بيشك از ژاژخوايي دشمنان و زخم پيكان و سنان آنان نگران نمي‏شد.

ثاني به او ارادت و توجه خاصي داشته و گويا از وي كتابي در حكمت و كلام خواسته و او كتاب گوهر مراد را بفارسي، براي فهم عوام الناس زمان، بنام او به رشته نگارش در آورده است.

از برخي اشعار فياض چنين بر مي‏آيد كه او حكيمي منزوي و گوشه گير و باغ و بهارش در درون دل بوده است.10 اما با اين وصف، مي‏دانيم كه با دوست و يار ديرينه خود فيض علاوه بر مكاتبه و مشاعره، ديدارها داشته و به كاشان بنزد وي مي‏رفته و همچنين با سلطان العلما ملقب به خليفه سلطان (فقيه و دانشمندي كه داماد شاه عباس و وزير اعظم او بود و پس از مدتي خانه نشيني در زمان شاه صفي دوباره در زمان شاه عباس دوم بر منصب وزارت نشست) دوستي و رابطه مودت داشته و نيز با ميرزا حبيب اللّه‏ صدر ـ كه از اصحاب فضل و ادب و مردي دانشپرور و ادب دوست بوده و در زمان شاه صفي مقام صدر يا وزير اعظمي داشته و بعيد نيست كه نزد ملاصدرا نيز درس آموخته و همان سبب دوستي آندو بوده است ـ مراتب الفت و رفاقت در ميانشان برقرار بوده است.

فياض براي همه اين دوستان قصائدي گفته و با آنها مراوده و مكاتبه داشته و گاهي به ديدار آنان مي‏رفته است. اشعاري از او كه نشان مي‏دهد او را بزور عواطف نزد خود نگه مي‏داشته‏اند و او بيخبر و در خفا گريخته و به قم برگشته، باقي مانده است كه براي عذر فرار و ترك بيخبر و بي اذن صحبت سروده و براي صدر اصفهان فرستاده است و اين مهر و ارادت بسيار اين دوستان محتشم و دولتمدار را به وي مي‏رساند و نشان از شهرت و عزت او دارد.

فياض، برغم گوشه‏گيري از خلق و عوام، گاهي به سفر مي‏رفته و علاوه بر سفر زيارت به مشهد مقدس رضوي و به شيراز ـ كه استاد دلارام او در آنجا مقيم بود ـ و به كاشان ـ كه بديدار فيض مي‏رفته ـ به سفرهاي ديگري نيز رفته است. از جمله سفرهاي او سفر زيارتي عتبات مقدسه در عراق است كه در اشعار خود به زيارت نجف و مرقد پاك امير مؤمنان عليه السلام و زيارت كربلا و تربت مطهر امام‏حسين عليه السلام اشاره دارد.

همچنين از اشعار او بر مي‏آيد كه سفري به تبريز رفته و مدتي در محله سرخاب در حلقه دوستان پر فيض گذرانده است. وي در بيتي مي‏گويد:




  • در حسرت دوستان تبريز
    سرخاب كنم روان ز مژگان



  • سرخاب كنم روان ز مژگان
    سرخاب كنم روان ز مژگان



و همچنين اين بيت:




  • گريه از بيم تو شد در دل بيتاب گره
    در دل خون شده فياض جداي از تبريز
    شده چون قطره خون، حسرت سرخاب گره



  • بر سر هر مژه‏ام قطره سيماب گره
    شده چون قطره خون، حسرت سرخاب گره
    شده چون قطره خون، حسرت سرخاب گره



فياض در اشعار خود گاهي به اصفهان نيز اشاره كرده است و گويا در آنجا دوستان و شايد شاگرداني داشته وي مي‏گويد:




  • فياض التفات عزيزان چه شد كه هم
    يك جذبه از قمم به صفاهان نمي‏برد.



  • يك جذبه از قمم به صفاهان نمي‏برد.
    يك جذبه از قمم به صفاهان نمي‏برد.



گفتيم كه صدر و شايد شاه و مقامات عاليه اصفهان مشتاق زيارت او بودند و او با آنان گاه ديدار و گاه پرهيز داشته ولي لحن اين بيت لحني ديگر است. در بيت ديگري مي‏گويد:




  • بازم از خاك دري فياض چشمم سرمه‏اي است
    كو به تكليفم كشاند سوي اصفاهان نصيب



  • كو به تكليفم كشاند سوي اصفاهان نصيب
    كو به تكليفم كشاند سوي اصفاهان نصيب



يا در قصيده ديگري:




  • ز باد حادثه آخر به اين شدم دلشاد
    سر مرا كه لگدكوب فوج حادثه بود
    ز نور راي شهي كوكبم منور گشت
    شب سياه مرا رشك روز روشن كرد
    سپهر ملت و دين آفتاب شرع مبين
    ستون قصر يقين باقر علوم رشاد



  • كه برد خاك مرا تا به آستان مراد
    به خاك درگهي افكند و سربلندي داد
    كه آفتاب كند از ضميرش استمداد
    فروغ ناصيه سيد بزرگ نژاد
    ستون قصر يقين باقر علوم رشاد
    ستون قصر يقين باقر علوم رشاد



= بايد تصديق كرد كه دوران صدرالمتألهين دوران بسيار بدي بوده و صدرالمتألهين و شاگردانش دست كم تا يك قرن دوراني سخت را گذرانده‏اند.




  • بسعي فطرت، آباءِ فضل را فرزند
    ز عذر سوده زبان شد معلم اول
    به باغ خاطر من غنچه‏هاي مشكل را
    مقدمي بشرف، از معلم اول
    تأخّر تو بود از اكابر حكما
    تأخّري كه خدا زانبيا به خاتم داد



  • بزور طبع، عروس كمال را داماد
    از اين كه پيشتر از وي قدم براه نهاد
    نسيم فكرت او تاوزيد، جمله گشاد
    چه باك مادر ايامت أر مؤخّر زاد
    تأخّري كه خدا زانبيا به خاتم داد
    تأخّري كه خدا زانبيا به خاتم داد



اين قصيده و قصيده ديگري كه مانند آن گفته و اشارات و تنبيهاتي كه در تعبيرهاي او مانند «سيد بزرگ نژاد» يا «باقر علوم» و اصطلاحات فلسفي كه در آن تضمين شده است و فضيلت او بر معلم اول (ارسطو)ـ، همه دلالت دارد بر اينكه اين قصيده را درباره ميرداماد گفته است. بنابرين قصيده، وي ميرداماد را ملاقات كرده و بسا هر سفر كه به اصفهان مي‏رفته در واقع بقصد زيارت و بهره‏گيري از اقيانوس فضل و دانش او مي‏رفته است.

در اين قصيده دلالتي هست بر اينكه ديدار ميرداماد برحسب اتفاق و حادثه بوده (چه آنكه مي‏گويد: زباد حادثه، آخر به اين شدم دلشاد - كه برد خاك مرا تا به آستان مراد) و فياض در دل به ميرداماد ارادت مي‏ورزيده و در مجلسي به حضور ميرداماد باريافته و از هر در سخن از مشكلات فلسفه گفته و معضلات حكمت را از وي پرسيده و پاسخ وافي آنچنان شنيده كه وي را به حيرت فرو برده و «شب سياه» انديشه‏اش «ز نور راي» آن استاد «منور گشته» و بتعبيري شاعرانه «غنچه‏هاي مشكل» فياض با وزيدن «نسيم فكرت» ميرداماد، گشاده گشته است.

از شعر او بر مي‏آيد كه شيريني اين ديدار همواره زير دندان او باقي مانده و پيوسته آرزوي ديداري تازه را در دل داشته است. و از اينجا روشن مي‏شود كه فياض، برخلاف آنچه گاهي ادعا شده، نزد ميرداماد درس نخوانده و شاگرد رسمي او نبوده است ولي بمقتضاي شهرت جهانگير او در حل مسائل يا بسفارش صدرالمتألهين، حكيم لاهيجي نيز سري به آن پير پيران زده، يا ميزده و از فروغ دانش او بهره گرفته يا مي‏گرفته است.

گواه ارتباط دورادور او با ميرداماد، اين بيت اوست‏كه مي‏گويد:




  • گر چه من دورم ز درگاه تو، زين شادم كه هست
    سايه پرورد ترا دوري و نزديكي، يكي است
    هست هر جا، نورِ مهرِ عالم آرا، ريخته



  • حسرتم آنجا، تمنا بر تمنّا ريخته
    هست هر جا، نورِ مهرِ عالم آرا، ريخته
    هست هر جا، نورِ مهرِ عالم آرا، ريخته



چون در گذشت ميرداماد در سال 1041 است طبعا اين ديدارها در دهه چهل، و يا پيش از آن در نيمه دوم دهه سي، بوده كه همزمان با حضور ملاصدرا در قم مي‏باشد.

موضوع ديگري كه در زندگي لاهيجي بايد توجه شود اوضاع اجتماعي آندوران است كه عينا زمان و دوران صدرالمتألهين نيز مي‏باشد و پيش از اين در زندگي ملاصدرا و ميرداماد و فيض و ديگران به آن پرداخته‏ايم.

دوراني كه علما و انديشمندان از يكطرف، شادماني حكومتي مستقل و متظاهر به مذهب تشيع و با احترام و اعتنا به روحانيت و دانش و رونق اقتصادي را داشتند و از طرف ديگر فساد ذاتي دربارهاي سلطنتي و ستمگري طبيعي شاهان و امرا و تركتازي تركان لشگري صوفي مآب قداره بندو وفور دستاربندان و عالم نمايان ريا كار و جاه‏طلب و بيتقوا آنان را رنجه مي‏داشت. بويژه صف متحد عالم نماياني كه همواره جبهه اول دشمنان حكيمان و عارفان آن زمان يعني صدرالمتألهين و ميرداماد و فيض و فياض را بر عهده داشتند و پيوسته از حصار شيطاني خود تير تهمت و توهين و توطئه خصمانه، بسوي اين مردان خدا مي‏انداختند.

فشار جور زباني و قلمي اين دسته بحدّي بود كه دانشمندان و حكيمان معاصر خود را ـ با وجود عزت و شوكت ظاهري و احترامشان نزد شاه يا امرا و مقامات عاليه حكومتي ـ ، از ترس آبرو و جان، مجبور به پنهانكاري و تقيه نموده بود، نظير آنچه در زندگي شيخ بهاء و ميرداماد و صدرالمتألهين و حتي فيض ديديم و در زندگي حكيم لاهيجي نيز آنرا باشدت و اثر بيشتري مي‏توان ديد.

بنظر مي‏رسد كه فياض برخلاف استاد خود و حتي
= در نيشابور ميان پيروان حنفيه و شافعيه جنگي بر پا شد تاجايي كه بيرحمانه بجان هم افتادند و منازل و بازار و مساجد و مدارس يكديگر را بآتش كشيدند و كشتاري از يكديگر كردند كه كمتر از حمله مغول نبود.

بيشتر از فيض، روح سازگاري با محيط را داشته و بيشتر از آن بر جان و آبروي خود بيمناك بوده است. شهرت وي به متكلم بودن با وجود آنكه وي حكيمي عارف است، و اعتقاد و آراء او در كتبش ـ كه بحسب ظاهر نشانگر مخالفت نظرات و آراء او با صوفيه و عرفا و حتي با استاد خود ملاصدرا است ـ گواهي بر اين ادعاست.

لاهيجي كه خود را مشت خاكي، از كيمياي ملاصدرا تبديل به زر خالص شده، مي‏دانست و عمري در كارگاهِ تربيت آن عارف شامخ و روشن ضمير والامقام، درس حكمت اشراق و عرفان قرآني و اسلامي و حكمت متعاليه وجودي و نوري خوانده بود و مست شهد سلسبيل آن آموزه بود، در آن جوّ اختناق و فضايي كه از يكطرف ـ باصطلاح ـ سلفيگري شيعه شده بنام اخباريگري، ميداندار عرصه حديث شده بود و از طرف ديگر كلام اشعري مزاجِ دوازده امامي نما و يا فلسفه، همان مرده ريگ ارسطو، علم تعقل و استدلال را بر دست گرفته بود، چاره‏اي نمي‏ديد جز آنكه براي حفظ جان و آبرو و حوزه درسي كه استادش با تحمل دشواريها و تلخيها بر پا ساخته بود سخن بمذاق روز بگويد و همچون ديگر حكيمان و عارفان، «مستي و مستوري» را باهم داشته باشد و در زير دفتر و سجاده، صراحي و جام و پياله بفروشد.

تجربه سختيهاي استادش صدرالمتألهين به او و همه شاگردان و حتي فرزندان آن حكيم آموخت كه بهاي صراحت و شجاعت در اين ميدان تا چه اندازه سنگين و تحمل آنهمه فشار از ناكسان تا چه مقدار دشوار است. كتب او بروش كلام خواجه نصير و شارحان آن نوشته شده؛ و گهگاه مباني معروف استاد خود را ناديده گرفته است و اين نه دليل بر اعتقاد او، كه نشانه سنگيني سايه رعب جوّ ضد صدرايي بوده است.

مي‏دانيم كه يكي از مخالفان - اما نيك سيرت - مكتب صدرالمتألهين كه توفيق راهيابي به آن مكتب را نيافته و سوداي هماوردي و بستن آن شبستان معارف را داشته، ملا رجبعلي تبريزي است كه معاصر فياض بوده و (قاضي) ميرزا سعيد قمي شاگرد و دستپرورده فياض، از محضر پر فيض فياض به مجلس درس او كشيده شده، و ديديم كه چسان فياض از آشنايي شاگرد پر استعداد خود با آن مدرس فلسفه و كلام مقيم اصفهان بيمناك شده و در شعري گفته است: «يوسف نگاه داشتن از گرگ لازم است...»

و يا اين بيت




  • نخلي كه من بشيره جان پروريده‏ام
    زهرم چرا بلب نچكاند چو شهد ناب



  • زهرم چرا بلب نچكاند چو شهد ناب
    زهرم چرا بلب نچكاند چو شهد ناب



حال اگر درس خود او همان كتب و دروس و شايد معارف بود كه «ملا رجبعلي»ها و ديگران مي‏گفتند و رموز عاشقي و شيوه‏هاي دلنشين صدرايي نمي‏بوده، چه دليل داشته كه بر شاگرد خود بيم داشته و رفتن به درس آن استاد ضد ذوق و عرفان صدرايي را نوشيدن زهر بداند و يوسف خود را شكار گرگ ميدان حكمت و معرفت بداند.

اگر در باطن، بر مباني استادش ـ كه رجبعليها بخيال خود با آن مقابله و محاربه مي‏كردند ـ وفادار نبوده و آنرا در پنهان به شاگردان با استعداد و برگزيده‏اش درس نمي‏گفته چرا بايد از اينكه يكي از شاگردانش درس و استاد عوض كرده آنهمه سوز و گداز داشته باشد كه در ديوان او هست.

براي او كه مردي پير و در سنين هفتاد سالگي و داراي حوزه‏اي گرم و شايد انحصاري در قم بوده چه اهميت داشته كه يك يا چند تن از طلاب بشيوه رايج، از حوزه‏اي به حوزه‏اي ديگر بروند و از شهري به شهر ديگر كوچ كنند؛ و آيا جز اينستكه انگيزه اين شور و بدحالي تخم حنظلي بوده كه بيم آن مي‏رفته در بوستان عرفان و حكمت صدرايي او بكارند و رنج باغبانها را تباه سازند؟

نظريه اصالت وجود صدرايي كه نقطه اوج سير فلسفه اسلامي بلكه فلسفه بعد از ارسطوست چرا بايد پس از آنهمه استدلال و شهود و تجربه‏هاي عرفاني، يكباره

= مرداني استوارتر از كوه، كه نه هر ياوه هرزه درائي را با صَداي خود پاسخ گويند و نه با تيشه هر تيشه‏ور در هم بشكنند.

بكناري گذاشته شود و قاعده كهنه لاادري مآبانه اصالت ماهيت، ترويج و تدريس شود و اين اگر از ملا رجبعليها ممكن باشد از صاحبدلي سرشار از ذوق همچون فياض لاهيجي محال است:




  • و عند هبوب الناشرات علي الحمي
    تميل غصون البان لا الحجر الصلد



  • تميل غصون البان لا الحجر الصلد
    تميل غصون البان لا الحجر الصلد



وقتي به آثار عربي او (شرح تجريد) توجه و دقت شود ايمان و اعتقاد باطني او به مباني حكمت متعاليه اثبات مي‏گردد. مثلاً بر خلاف شهرتش به اعتقاد به اصالت ماهيت، ايمان و يقين او به اصالت وجود در نوشته‏هايش آشكار است،

اما با اينحال از بد حادثه‏ها بيمناك است و در مقدمه كتاب شوارق الإِلهام مي‏گويد: همه يا بيشتر مؤلفان قديم و جديد و (شارحان تجريد الكلام خواجه نصير) دستي از دور بر آتش داشته و به مغز و معناي آن دست نيافته‏اند، و مؤلف با اصرار دوستان و صاحبان استعداد بويژه خواهش يكي از محرمان همانند مؤمني از دربار فرعون كه ايمان خود پنهان مي‏كرد (مؤمن آل فرعون كه در قرآن به آن اشاره شده است) ـ يعني باصرار و خواهش يكي از كساني كه بظاهر در صف مخالفان و در باطن از اهل حكمت نور و اشراق مي‏بوده دست به تأليف اين كتاب زده و مي‏داند كه خود را هدف زخم زبان مدعيان و رقيبان ساخته است...

پيداست كه وي اگر عقايد رايج زمان خود را مي‏داشت، بيشك از ژاژخوايي دشمنان و زخم پيكان و سنان آنان نگران نمي‏شد.

يكي از مطالبي كه در همين كتاب با ظرافت تمام آورده بحث اصالت وجود و نفي اصالت ماهيت است كه يكي از اصول معروف حكمت متعاليه و مكتب فلسفي ملاصدرا است بلكه اساس اصلي پايه مكتب او بشمار مي‏رود. وي در مباحث امور عامه اشاره مي‏كند كه «تحقّق كلّ شي‏ء بالوجود»: تحقّق اشياء بمعني وجود آنها است و ماهيت امري عقلي است ؛ و نيز در مبحث‏جعل مي‏گويد «جعل و صدور با اعتباريت وجود سازگارنيست، زيراجعل همان فيض است و فيض و صدور ماهيت معلول از ماهيت علت معني ندارد چه ميان ماهيات، تباين هست و ماهيت تشكيك بردار نيست، پس معلول در خارج، همان وجود است و ماهيت، امري اعتباري و عين همان وجود و متحد با آن است.

وي در بخشي از اين فصل مي‏گويد كه برآنم كه در اينباره (يعني درباره اصالت وجود) رساله‏اي مستقل بنويسم! و اين نشان مي‏دهد كه در مقام تدريس و تربيت شاگردان، تقيه را جايز نمي‏دانسته و علاوه بر آنكه معتقد به مباني استاد خود بوده، آنرا تدريس مي‏كرده است، ولي اين امر منافاتي ندارد كه بشيوه مرسوم بين عرفاي قبل از اسلام و بعد از اسلام، ناموس «مستوري» را گرامي داشته و مباني واقعي خود را فقط به شاگردان اهل و لايق خود آموزش داده باشد.

اما همين مؤلف در كتاب فارسي خود «گوهر مراد» كه بنام شاه عباس دوم كرده و براي عامه مردم فارسي زبان نوشته و به شاگردان نزديكش اختصاص نداشته بر مذاق مشائين، با رعايت مباني خواجه نصير و متأخرين، مطالبي در قالب كتابي كلامي نوشته است ليكن باز در پايان آن كتاب كلامي، مي‏بينم كه ببهانه حكمت عملي و اخلاق، وارد خلوتگه عرفان گشته و در جايي از آن فصل چنين مي‏گويد: «و از مجموع آنچه ذكر كرديم ظاهر مي‏شود كه مرتبه معرفت بالاتر از مرتبه حكمت است و مطلب عرفاعزيزتر از مطلب حكماست...»

بايد تصديق كرد كه دوران صدرالمتألهين دوران بسيار بدي بوده و صدرالمتألهين و شاگردانش دست كم تا يك قرن دوراني سخت را گذرانده‏اند؛ كمي با اين حكما و عرفاي بحق، بودن و دمي با آنان همراه و همراز شدن،

= داراي مكتبي خاص خود نيست، ليكن شيوه خاص او را در تنقيح و تركيب مطالب دشوار فلسفي و كلامي نمي‏توان منكر شد.

دشواري زندگي و تاريكي فضاي جامعه آن زمان را در برابر چشم دل مجسم مي‏كند، دوراني كه جز با پايمردي و اراده استوار و بدون هدفگيري رضا و رضوان خداوند متعال و بي ايثار وفداكاري براي جامعه بشري امكان نداشته است.

نكته بسيار دقيقي كه در اين مقام مي‏توان آنرا طرح و بررسي كرد، دخالت دانسته و عامدانه سياستهاي جاري در حكومتهاي وقت است. يكي از احتمالات نزديك به واقع، وجود عمد از طرف سلاطين صفوي بويژه شاه عباس در رو در رو كردن علماي آنزمان است.11 رو در رو كردن فقيه با صوفي، و رو در رو كردن اخباري با فقيه، و رو در رو كردن متكلم يا فيلسوف، و هر دوي آنان با عرفان، و حتي رو در رو كردن فقها با فقها، همچنان كه در قضيه نماز جمعه عصر صفوي و از جمله زمان فيض كاشاني ديديم ـ و بر سر هر مسئله و هر مقوله شرعي - و اين نزاع جداي از نزاعهايي بودكه شخص و بانگيزه حب جاه، فقهاي بيتقوا بر سر نماز جمعه و جماعت و منزلت و اوقاف و ادرار خواري ماهانه و سالانه دولت در ميان خود داشتند.

اين، باصطلاح، «سياست» حكومتها از همان قرون اوليه اسلام عملي شد و در دوران عباسيه به اوج خود رسيد. در ميان حكام آن زمان فسّاق و فجّار بسياري بودند كه عقيده و عمل و رفتارشان به پيامبر صلي الله عليه و آله و خلفاي راشدين شباهتي نداشت و مدام با مي‏و معشوق مي‏گذراندند و خون محترم مسلمانان را بآساني و ارزاني مي‏ريختند و اموال و بيت المال مسلمين را صرف هوسهاي حيواني خود مي‏كردند و يا مانند علف هرز به آخور بستگان و ياران و نوكران خود مي‏بستند.

هشياري و فراغت انديشه جامعه مسلمين با اين ـ باصطلاح ـ جانشينان ادعايي پيامبر نمي‏ساخت و فرياد وا اسلاما! و وا نبيّا!ي مردم را بلند مي‏كرد و آن حكام را از تخت سلطنت و امپراتوري بزير مي‏كشيد، از اينرو تا ممكن بود مسلمين را به جنگ با همسايگان و بيشتر با انقلابيون همچون نهضتهاي شيعي و ايراني و مانند آنها وا مي‏داشتند و از طرفي در ميان قبائل عرب، نقار و جنگ براه مي‏انداختند و چون اين سياست و اين ميدان محدود بود، سعي در مذهبسازي و رو در رو كردن مذاهب كلامي و فقهي با يكديگر نمودند و حتي با وجود برسميت شناختن چهار مذهب غير امامي، آنچنان ميان آنان اختلاف انداختند كه هر چند گاه پيروان يكي از اين مذاهب سني بر پيروان مذهب ديگر بجنگ بر مي‏خاست و مسلمان خون ناحق مسلمان ديگر را مباح مي‏شمرد و نواميس او را ببردگي مي‏برد.

نمونه آن، كشتار دردناكي است كه در سال 554 هـ در نيشابور ميان پيروان حنفيه و شافعيه بر پا شد تاجائي كه بيرحمانه بجان هم افتادند و منازل و بازار و مساجد و مدارس يكديگر را بآتش كشيدند و كشتاري از يكديگر كردند كه كمتر از حمله مغول نبود.12

در سال 716 هـ ميان پيروان شافعيه و حنبليه جنگ و خونريزي بپا شدو آنجا نيز اموال يكديگر را آتش زدند يا بغارت بردند و زنان و كودكان يكديگر را باسيري گرفتند.

اين ترويج و تشديد مباح شمردن جانها و خونهاي محترم مسلمانان و تحريك مذهبي عليه مذهب ديگر درباره شيعه چندين برابر بيشتر بود زيرا در مقابل قراردادن مذاهب سني در برابر شيعه و كشتار آنان، علاوه بر جلوگيري از اتحاد و بستگي مسلمانان با يكديگر و منع توجه آنان به صالح نبودن حكام و ولات مسلمين با كشتن شيعه ـ يعني طرفداران اهل بيت كه همواره حكومت مسلمين را حق خود معرفي مي‏كردند و مردم آنان را بنام رضاي آل محمد مي‏شناختند ـ ريشه معارضه و معارضين حكومت آنان نيز مي‏خشكيد و خطر اصلي آن حكومتهاي دور از اصول اسلام، بر طرف مي‏گرديد.

همين سياست حكام بظاهر مسلمان قرون پيش بود كه متأسفانه نهادينه شده و هنوز كه هنوز است آثار آن در

= حكيمي اشراقي است امّا نه بمعناي پيروي مطلق از سهروردي، مؤلف كتاب حكمت اشراق.

جوامع مسلمين ديده مي‏شود. همين امروز و قرن حاضر نيز، هستند حكومتهايي ـ چه در شرق و چه در غرب استعمارگر ـ كه از همين اختلاف مذاهب بهره سياسي مي‏گيرند و با تشديد آنها از طرق مختلف و در هر فصل و موقعيت مناسب، مسلمين را به جان يكديگر مي‏اندازند و با فريب و تحريك كاذب احساسات آنها جامعه مسلمين جهان را به دسته‏ها و فرقه‏ها تقسيم و پاره و پاره مي‏كنند و گاه در يك كشور و حتي در يك شهر برادران اسلامي و وطني را به ريختن خونهاي محترم يكديگر وادار و خداوند متعال را خشمگين و روح مقدس پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله را آزرده و رنجين مي‏سازند.

تا جهان بوده اين «سياست» بوده و تا بشر شرير و مفسد در جهان باشد، هست و خواهد بود. انبياء و حكماء آمدند تا بنياد سست سياست شيطاني را در هم بكوبند و بجاي آن بنياني استوار از سياست، بمعناي رحماني آن بسازند. ملاصدرا در برابر آنهم جفا و سيه روزي كه بر او وارد ساختند، كتاب سه اصل را مي‏نويسد و پدرانه، نه كه حتي پيامبرانه، دشمنان خود را نصيحت مي‏كند و اگر از طرف آمر آسماني به وي دستور نوشتن و گفتن حقايق ايماني و حكمت متعاليه يماني نمي‏رسيد، هرگز شهرآشوبي نمي‏كرد. بنظر من يكي از دلايلي كه فياض لاهيجي ـ علي رغم اعتقاد عميق او به مباني استادش و ايمان به حكمت متعاليه، مانند حركت جوهري و تجرد خيال و مانند اينها ـ عملاً خود را متكلم وانمود مي‏سازد و برخي از مباني استاد را انكار و ردّ مي‏نمايد، جلوگيري از اختلاف و نزاع و افتراق در جامعه مسلمين بخصوص تشيّع نوپاي دوران صفوي بوده است، نه ترس از ذكر عقايد و نه بي اعتقادي به مباني حكمت متعاليه صدرائي.

شخصيت ملاعبدالرزاق لاهيجي، و فياض عصر خود گر چه همطراز استادش صدرالمتألهين نيست ولي همپاي حكماي بزرگ تاريخ فلسفه و عرفان و حتي ادب و شعر ايرانزمين است. مجال تنگ و فرصت كوتاه اين مقال اجازه پرداختن به شرح شايسته شخصيت و مكتب و حتي شعر او را نمي‏دهد، امّا بحكم وظيفه چشم اندازي از شخصيت، و مكتب و شعر او را در نوشتاري كوتاه در اينجا مي‏آوريم.

1 ـ شخصيت: اگر بخواهيم براي شخصيت فياض قالبي جستجو كنيم ـ كه در غرب به آن تيپ مي‏گويند ـ بهترين قالبها، چارچوب شاگرد و دستپرورده صدرالمتألهين بودن براي فياض و كساني مانند اوست، در هر زمان كه باشند، مرداني وارسته و از دهها و صدها گذرگاه دشوار آزمايش روحي گذشته و همواره پشت خصم پليد يعني شيطان را بر خاك زده، رياضتها و چله‏هاي سخت و سنگين پشت سر نهاده، از زيت الهي عرفان مايه گرفته و سوز عشق جمال مطلق را در دل پرورانده و عمري سوخته تا فروغ حكمت و ايقانشان راه را بر بشريت روشن ساخته.

مرداني استوارتر از كوه، كه نه هر ياوه هرزه درائي را با صَداي خود پاسخ گويند و نه با تيشه هر تيشه‏ور در هم بشكنند. وصف و ستايش اين مردان را، در قرآن كريم و نهج البلاغه علوي و برخي از مناجاتهاي خمسه عشر امام سجاد عليه السلام مي‏توان يافت. گوهراني كه چه بر تاج و چه در زير خاك، پيوسته گوهرند و ـ جز ملك قناعت از هر ملكي گرانبهاتر مي‏باشند.

اين قالب، معرف ثابت فياض و فيض و همه همسانان آنان است ولي نه به آن معنا كه هر كسي خصال خاص خويشتن را هم بهمراه دارد و تأثير نسب و نژاد و سرزمين و زمان را نيز در كنار تربيت و استاد و مدرسه نبايد انكار كرد.

فياض را بايد مردي دانست كه علاوه بر تسلط بر حكمت و عرفان نظري و عملي و سير سلوك روحي داراي روحي بالذات وارسته و مايل به عزلت بوده ولي آنرا با حسن معاشرت و اختلاط با تلاميذ پوشيده نگه مي‏داشته. حسن اخلاق شخصي او با حسن خلق اجتماعي چون شير و شكر در هم آميخته بوده همچنانكه مورخان معاصر او درباره‏اش نوشته‏اند: «... شاهد علم را بزيور عمل پيراسته؛ دلنشين و نمكين و بزم افروز بود. با

= باري، فياض شاعري «هنديسرا»ست كه بخوبي از عهده رقابت با ديگران بر آمده.

وجود صلاح و تزكيه باطن، مخالطت به جميع طوائف مي‏فرموده و باكمال ذوق و شوق به صحبت جوانان، ضبط حالت خود بقوت تقوا و پرهيزكاري نموده آلوده تهمت و فساد هم نشد...»13

داراي استغناي روحي، كه با وجود ارادت و رفاقت با دولتمردان عاليمقام، خود را نباخته و گوشه مدرسه ـ و شايد خانقاه ـ خود را بر دربار شاه و كاخ وزيران ترجيح داده: داراي سعه صدر و روحي مطمئن كه تهمتن‏وار از صدها حادثه گذشته و موج حوادث او را از راه نبرده است.

با اينهمه، ما هنوز در اول وصف او مانده‏ايم و بايد اقرار كنيم كه اين جهان مرداني دارد و خداوند حكيم بندگاني را پرورده است كه نه مي‏توان آنان را شناخت، و نه مي‏توان شناخته‏ها را تعريف كرد و «آنرا كه خبر شد خبري باز نيامد».

2 ـ مكتب: با آنكه فياض مردي ذوفنون بوده و در فلسفه مشائي و حكمت اشراقي و كلام شيعي و همچنين عرفان، دستي توانا داشته امّا مي‏توان گفت كه در اين علوم داراي مكتبي خاص خود نيست، ليكن شيوه خاص او را در تنقيح و تركيب مطالب دشوار فلسفي و كلامي نمي‏توان منكر شد.

قلم فياض داراي صلابت و در عين سلاست داراي عمق و تحقيق است. متكلمان نزديك به زمان او ـ از شيراز يا تفتازان و جرجان ـ مانند شارحان تجريد و كتب مواقف و مقاصد، در برابر او تلميذي را مي‏مانند كه لوح پر غلطي زير بغل دارد و فصل الخطاب استاد را مي‏شنود.

در عرصه كلام، متكلمي در طراز خواجه نصير طوسي است و در ميدان فلسفه صدرالمتألهين و ميرداماد را بياد مي‏اندازد؛ و در عرفان بدانگونه كه گوئي جز عرفان چيزي نمي‏داند.

رساله تشريقات او نمودار روح عرفاني و اشراقي او است كه در واقع نظريه اشراقي و عرفاني حكومت و حاكميت را بيان مي‏كند و باطرح «اصل عدل» در كنار «اصل توحيد» هم نمونه و نموداري از كاربردي و اجتماعي بودند عرفان نظري براي جوامع انساني نشان مي‏دهد، و هم برسم و قاعده تشيّع، جايگاه و خاستگاه حكومت را كه مقام حكمت و عدالت و علم دين ـ يا همان امامت مصطلح ـ است به شاهان صفوي معرفي مي‏كند.

خط قرآن و حديث اهل بيت در اداره جامعه براساس ارزشهاي عالي الهي نهاده شده كه وي آنرا توحيد مي‏نامد و چون بنا بتعريف او توحيد داراي چهار مرتبه توحيد افعالي، توحيد صفاتي، توحيد اسمائي و توحيد ذاتي است، و عدل يكي از صفات بارز الهي و از مظاهر توحيد افعالي مي‏باشد، و صد البته، حكومت در اصل حق ثابت و دائم الهي است كه آنرا بنابر رحمت و رحمانيت خود به انسان كامل بوديعه نهاده و بامانت سپرده است؛ پس تا انسان كامل هست، خليفه اللّه‏ برروي زمين فقط هموست، و پس از او با كساني است كه لايق منزلت خلافت اللهي باشند، و در صفات و افعال مظهر صفات الهي گردند و همواره به جامه حكمت و فقه (اكبر و اصغر) آراسته و بزيور عدل و خصلت عدالت گستري مزين باشند.

اين خط، نزديك به همان مبنائي است كه حكماي خسرواني ايران باستان داشتند و فيثاغورس و اورفئيان غرب قديم آنرا از آنهافرا گرفتند و عرفاي اسكندراني همچو فلوطين آنرا تبليغ كردند ؛ و خطاست اگر گمان رود كه حكما و عرفاي مسلمان آنرا نه از اهل بيت كه از حكماي قديم گرفته باشند زيرا كه غناي بيشتر مكتب اسلام و اهل بيت نشان دهنده استقلال آن است.

فياض نيز مانند ملاصدرا و فيض و استادان صدرالمتألهين همچون شيخ بهاء و ميرداماد، «معدن حكمت» را همان «منزل وحي» يعني سنت نبوي و اهل بيت او مي‏داند و جز آنرا چيزي نمي‏شمارد و مي‏گويد:

كتاب حكمت يونان چه مي‏كني؟ فياض ترا كه حكمت امّ الكتاب در پيش است.

وي ـ بر خلاف كساني كه او را حكيم مشائي دانسته‏اند، يا او را حكيم اشراقي و مخالف مشائين گمان كرده‏اند، يا آنكه يكباره او را متكلم دانسته و معتقدند كه به مباني حكما بي اعتنا بوده است، ـ حكيمي صدرائي است، اگر چه گاهي بمقتضاي سياست، برخي از مباني استاد را رد كرده. قدر مسلّم با متكلمين همراه نيست و با وجود توانائي و تسلطش به آراء و دلائل آنان، در همه كتبش روش محققين حكما را در پيش گرفته است و مانند استاد الاساتيد، خواجه نصير الدين طوسي، در جلد علم كلام رفته و آنرا از درون از هم پاشيده است.

حتي كتاب گوهر مراد او كه بنام يك اثر كلامي معروف و در علم كلام نوشته شده، يك كتاب فلسفه است كه بجز در چند جا پا در جاي پاي استاد خود گذاشته و نه فقط به مباني حكما بي اعتنا نيست بلكه فقط آراء و نظرات آنانرا بر گزيده و بيان و اثبات كرده است.

همچنين با آنكه آراء و عقايد خود را بر اساس مباني مقبول و استوار فلاسفه مشائي گذاشته و در جواهر و اعراض و اثبات هيولا و عناصر و مزاج و نفوس نباتي و حيواني و ناطقه و مراتب اربعه عقل و رابطه نفس و بدن و حدوث نفس با حدوث بدن و اثبات نفوس فلكيه... و ديگر آراء عمده مشائين، از آنان پيروي كرده است. ولي ممكن است مانند صدرالمتألهين اين قبول مباني را از باب جدل و براي الزام فلاسفه به مباني خودشان كرده باشد، چه ديديم كه صدرالمتألهين در كتاب اسفار و شرح هدايه و كتب آموزشي خود اينگونه عمل كرده ولي در كتب ديگرش به مباني حكمت مشاء بي اعتناست و حكمت ام الكتاب را ترويج مي‏كند.

وي همانگونه كه برخي گفته‏اند، حكيمي اشراقي است امّا نه بمعناي پيروي مطلق از سهروردي مؤلف كتاب حكمت اشراق، چه با وجود آنكه بنا بر سيره فلاسفه شيراز و مكتب ميرداماد و ملاصدرا، كتاب حكمت اشراق و شروح آنرا تدريس مي‏كرده، ولي همچون استادش، زير بار مباني ضعيف آن وارث و مبلغ حكمت مشرقي نرفته و مباني معروف او را مانند انكار هيولي، اقسام جواهر و اعراض، علم با فاعليت بالرضا، و ابصار و ادراك و... نپذيرفته است.

اشراقي بودن اين حكما همانگونه كه بمعناي پيروي از آراء شيخ اشراق نيست، بمعناي اعتقاد به اشراقي محض بودن معارف نيز نيست چه فياض و اساتيدش ملاصدرا و ميرداماد14، اگر چه در خلوتگه شبانه عشاق و رواق اشراق و شهود به حقيقت معارف و معرفت حقايق مي‏رسيدند، امّا در صبحگاه و مسجد و مدرسه سرو كارشان با برهان و استدلال منطقي بود تا تجرد شهود و اشراق را در لباس فلسفه و استدلال، تجسم بخشند و آنهمه «محسوس حواس اهل دل» را محسوس حواس ابناء دليل سازند.

به اين طائفه اهل اشراق ـ از خواجه نصير و پيشينيان باطني جعفري او گرفته تا حكماي مكتب شيراز و ميرداماد و ملاصدرا و فياض و قاضي سعيد و... ـ از آنرو عنوان حكمت اشراق صادق بوده است كه به جرياني كه ـ بتعبير سهروردي ـ يكسرش ذوالنون مصري و سهل شوشتري (تستري) است و سر ديگرش حسين حلاج و بايزيد بسطامي15 بود نظر داشتند و از قواعدي در حكمت نظري و عملي پيروي مي‏كردند كه ريشه در معارف قرآن و اهل بيت داشت و در عين حال به مكتب فيثاغوري و حكمت خسرواني ايران باستان ماننده بود.

بيسبب نيست كه برخي صدرالمتألهين و ميرداماد و پيروانشان را فيثاغوريان اسلامي ناميده‏اند و اين ويژگي گاهي در لابلاي كتب و حتي اشعار شعراي آنان چهره مي‏نمايد.

3 ـ شعر: يكي از كمالات فياض، شاعري او، و بخشي از فيوضاتش شعر اوست. گذشته از نياز شاعري به طبع خداداده و لطافت روح و ذوق فراوان، عرف و عادت شعر سرائي نيز در شاعري موثر است. در دوران صفويه ـ و پيش از آن در دوره تيموريان ـ شعرگوئي مخصوص قشري خاص نبود و علما نيز كه مايه ذوقي داشتند به شاعري روي مي‏آوردند و گاه (مانند جامي و حزين لاهيجي) بهتر از شعراي حرفه‏اي شعر مي‏سرودند. اين شيوه در ميان عرفا و صوفيه و اهل اشراق رواج بيشتري داشت زيرا اصولاً غزلسرائي از قرون ششم ببعد بدست عرفا و متصوّفه افتاد و اوج و كمال خود را از همين رهگذر يافت.

از قرائن چنين بر مي‏آيد كه فياض بسبب داشتن قريحه شاعري از جواني و شايد زودتر به شاعري پرداخته بگونه‏اي كه در دهه سوم عمر خود، در قم، توانسته قصائد غزلهائي شيوا بگويد و بسبب تسلط بر عرفان نظري و آشنائي با رموز عشق و عاشقي و شهود جلوات جمال ازلي در مراحل سلوكي و سير رياضتي خود، آنرا به لطايف ذوق عرفاني آراسته سازد.

با وجود شور عرفان و بقولي جنون عشق الهي، شعر فياض سوزناك و شيدائي نيست با آنكه در ميان شعرا سبك خود، لفظي استوار و تعابيري بديع دارد ولي باز نمي‏توان آنرا در شعر سبك هندي، در طراز اول دانست.

وي با صائب دوستي و مراوده داشته اگر چه صائب در اصفهان و او در قم بوده است و بنظر مي‏رسد كه برسم شعراي نامي با عده‏اي از شعراي معاصر خود نيز ارتباط داشته و با آنها مشاعره مي‏نموده است.

فياض غزلي دارد بمطلع:




  • جدا از دوستان در مرگ مي‏بينم رهائي را
    براندازد خدا بنياد ايام جدائي را



  • براندازد خدا بنياد ايام جدائي را
    براندازد خدا بنياد ايام جدائي را



كه گويا استقبال از غزل صائب است بمطلع:




  • خرابي باعث تعمير باشد بينوائي را
    كه كوري كاسه در يوزه مي‏گردد گدائي را



  • كه كوري كاسه در يوزه مي‏گردد گدائي را
    كه كوري كاسه در يوزه مي‏گردد گدائي را



وي در پايان غزل مي‏گويد:




  • خدا روزي كند فياض چندي صحبت «صائب»
    كه بستانيم از هم داد ايام جدائي را



  • كه بستانيم از هم داد ايام جدائي را
    كه بستانيم از هم داد ايام جدائي را



كه شايد جواب تخلص صائب باشد كه مي‏گويد:




  • از آن پهلو تهي از دوستداران مي‏كنم صائب
    كه نتوانم بجا آورد حق آشنائي را



  • كه نتوانم بجا آورد حق آشنائي را
    كه نتوانم بجا آورد حق آشنائي را



فياض با دوست و يار ديرينه خود فيض هم مشاعره و مكاتبه داشته كه در ديوان او مذكور است. با آنكه سبك رائج آن زمان سبك معروف به هندي است ولي فيض همچون عراقي و مغربي بسبك عراقي شعر مي‏سروده، گوئي سبك هندي، سبك غالب و رايج بوده نه سبك منحصر آن زمان.

گر چه بدليلي بيرغبتي و بيذوقي شاهان صفوي، شعر آن دوران تشويق نمي‏شد و بهمين سبب عده‏اي از ادبا و شعراي آن زمان بانگيزه كسب مال و منال و جاه و جلال و در باطن از بيم جان نزد سلاطين تيموري هند مي‏رفتند و فياض نيز براستي يا بطنز در اين باره مي‏گويد:




  • حبّذا هند كعبه حاجات!
    هر كه شد مستطيع فضل و هنر
    رفتن هند واجب است او را



  • خاصه ياران عافيت جو! را
    رفتن هند واجب است او را
    رفتن هند واجب است او را



ولي اين سبك را «سبك هندي» ناميدن نيز جاي تأمل دارد، چه علاوه بر آنكه خاستگاه آن ايران، بويژه خراسان و عراق و فارس، بوده، حتي بعد از صفويه نيز (تا دوره ابتذال شعري كه به دوره بازگشت معروف شده) در ايران بهمان سبك شعر رواج داشت و حزين لاهيجي و شعراي همدوره او (كه در تذكره حزين آمده) نوعا بسبك مذكور شعر مي‏گفتند.

سبك معروف به هندي (كه گاهي سبك اصفهاني ناميده مي‏شود) ـ كه دو ويژگي مهمش مضامين بديع با سادگي الفاظ و بي اعتنايي به صنايع ادبي را داشت ـ نوعي عكس العمل در برابر سبك عراقي دوره تيموري بود كه نه زلالي سبك خراساني را داشت و نه شيوايي سبك عراقي قرون هفتم تا نهم را. سبك هندي، در واقع از خواجو و حافظ و جامي آغاز شده و مايه مي‏گرفت بااين تفاوت كه لفظ را فداي معنا و مضمون مي‏كرد ولي زياده رويهاي شعراي مقيم هند در پيچيده گويي در اواخر دوره صفويه سبب گرديد كه غزل فارسي، شكل چيستان بخود بگيرد و لطف خود را از دست بدهد و همين سوء عاقبت از يكطرف و ناتواني عده‏اي شاعر يا شاعر نماي قرون بعد از شعر بسبك هندي گفتن از طرف ديگر، مسير شعر را ـ بگونه‏اي نه طبيعي ـ به سبك عراقي باز گردانيد.

پس سرزمين هند نه مؤسس آن سبك بود و نه چيزي بر كمال آن افزود، از اينرو شايد حق با كساني باشد كه سبك معروف به هندي را سبك اصفهاني ناميده‏اند.

سبك هندي اگر هر عيب را بخود بپذيرد اما اين هنر را دارد كه شاعر آن بايد مضمونساز و ابداعگر باشد و ميدان براي تقليد و گرده برداري و يا دزدي از مضامين ديگران چندان گسترده نيست.

از اينروست كه ـ بر خلاف مضمون در سبكهاي ديگر ـ در اين سبك آنقدر مضمون نو و ناب مي‏توان يافت كه مي‏توان با آن يك دائره المعارف ساخت.

باري، فياض شاعري «هنديسرا»ست كه بخوبي از عهده رقابت با ديگران بر آمده، اگر چه همانگونه كه گفتيم در مقايسه با حزين، اندكي خالي از شور و شيدائي و نيز شيريني و دلربائي است. فياض در همه انواع شعر توانا بوده و جزء گروه اندك شعرائي است كه هم در قصيده و هم در غزل و رباعي توانمندند. وي داراي نثري شيوا در فارسي و عربي است، نثري كه در زمان وي معمول بوده اگر چه امروز آنرا ثقيل مي‏يابيم.

ديوان او بگفته نصرآبادي «قريب به دوازده هزار بيت است» كه اگر زمان شعرگوئي او را از بيست سالگي فرض كنيم، در هفتاد سالگي اگر فقط دوازده هزار بيت شعر گفته باشد، در سال باندازه سي غزل هشت بيتي ودر ماه فقط سي بيت شعر مي‏گفته است و اين در برابر شعرائي مانند صائب كه بقولي يكصد هزار بيت شعر گفته است، اندك مي‏نمايد و از اينجا مي‏توان برداشت كرد كه وي مانند بسياري از شعرا اهتمامي به شعر نداشته و آنرا در اوقات جذبه و حال يا بانگيزه پاسخ و مدح يا نصيحت و ارشاد مي‏سروده است.

كتب و رسائل

فياض لاهيجي از خود آثاري گرانبها در فلسفه و كلام باقي گذاشته است كه برخي مشهور و چاپ شده و كم وبيش از آن استفاده مي‏شود اگر چه بدلائلي پنهان و پوشيده، آثار او با تمام عمق و دقت چندان كه بايد و شايسته مورد توجه اساتيد و فلاسفه پس از وي قرار نگرفته و بسا كفاره تقيه‏ها و تظاهر گاهگاه او به خلاف عقيده و نظرش بوده است.

برخي كتب او كه براي استفاده عامه مردم و بخصوص شاه و درباريان نوشته بزبان فارسي و ساده است ولي كتب علمي حوزوي او عربي و دقيق و سنگين است و برتري او را در فلسفه و عرفان بر ديگر همزمانان او مي‏رساند.

كتب معروف او عبارتست از:

1 ـ شوارق الإلهام در شرح تجريد الكلام خواجه نصير طوسي كه بزبان عربي است.

2 و 3 ـ گوهر مراد و خلاصه‏اي از آن بنام سرمايه ايمان كه بفارسي و يك دوره در اصول عقايد و مسائل كلامي از ديد فلسفي است.

4 ـ رساله تشريقات كه بفارسي و درباره اصول حكومت از ديد اسلام و عرفان اسلامي است. تمام اين آثار يك يا چند نوبت به چاپ رسيده است.

5 ـ مشارق الالهام در شرح تجريد الكلام كه گفته مي‏شود غير از شوارق الالهام است.

6 ـ شرح هياكل النور سهروردي در دفاع از فلاسفه در برابر غزالي و مدعيان فهم فلسفه.

7 ـ حاشيه بر شرح اشارات خواجه نصير طوسي (بخش طبيعيات) كه استاد آشتياني پاره‏هايي از آنرا در كتاب منتخبات آثار حكماي ايران درج و شرح كرده است.

8 ـ رساله‏اي در اصالت در جعل وجود كه خود وي در شوارق وعده نگارش آنرا داده است.

9 ـ رساله در حدوث عالم.

10 ـ الكلمات الطيبه كه بنقل روضات الجنات مقايسه و بتعبير مصطلح: «محاكمه» بين آراء ميرداماد و ملاصدراست.

11 ـ حاشيه بر حواشي فاضل خفري بر تجريد.

12 ـ ديوان شعر.

و صاحب ريحانة الأدب دو كتاب زير را نيز به وي نسبت داده است:

13 ـ حاشيه بر شرح تجريد قوشچي (بخش جواهر و اعراض)

14 ـ حاشيه‏اي بر حاشيه ملاعبداللّه‏ يزدي بر تهذيب المنطق.

بيشتر اين آثار ـ بويژه آثار عربي ـ مي‏تواند نشانه آن باشد كه وي آنها را درس مي‏گفته، و همچنين مي‏توان از تكيه او بر تجريد الكلام استنباط نمود كه آن كتاب محور آموزشهاي او بوده است زيرا علاوه بر استحكام بناي فلسفي آن، كتابي مقدماتي براي حكمت متعاليه محسوب مي‏شود و حساسيت مخالفان فلسفه را نيز بر نمي‏انگيزد.

فرزندان

فياض لاهيجي داراي فرزنداني بوده كه تعداد آنها معلوم نيست و فقط نام سه پسر ذكر شده است: ميرزا حسن ـ ميرزا ابراهيم ـ ميرزا محمد باقر. و از دختران و دامادان او نامي برده نشده گويا داراي فرزند دختر نبوده است.

1 ـ ميرزا حسن لاهيجي: ميرزا حسن يا ملاحسن باحتمال قوي فرزند ارشد اوست كه در سال 1049 در قم متولد شده و مادرش دختر ملاصدراست. وي همانگونه كه حزين در سفرنامه خود نوشته و او را در اواخر عمر و زمان پيريش در قم ديده و ستوده ـ در علوم زمان و فقه و حكمت سرآمد بوده و مؤلف تتميم الأمل ـ كه آنرا در سال 1191، حدود هفتاد سال پس از وي بنگارش در آورده ـ او را «نادره زمان» شمرده و نوشته كه وي در زمان مرگ پدرش صاحب فضل نبود ولي شاگردان پدرش باحترام پدر او را بر مسند استاد نشاندند تا آنكه در علوم عقلي استاد شد و به نجف رفت و علوم شرعي را در آنجا فرا گرفت و به قم بازگشت...»16

وي از شاگردان پدرش مي‏باشد و بر اين قياس بايستي شايسته اوصاف مذكور در كتب معاصران خود باشد.

ملاحسن لاهيجي به فلسفه و عرفان تظاهر نمي‏كرده و طبع گوشه‏گيري داشته و مخالفان حكمت او را بر خلاف جدش ستوده‏اند. داراي تأليفاتي است كه شمع اليقين در اصول دين و آئينه حكمت از او معروف است.17

وفات او در سال 1121 در قم بوده و در قبرستان شيخان دفن شده كه پس از خيابان كشي قبر او در پياده رو خيابان واقع شده است.

2 ـ ميرزا ابراهيم يا ميرزا محمد ابراهيم: گفته مي‏شود فرزند ديگر فياض است18. شيخ آقا بزرگ تهراني تحت عنوان «ستارگان قرن دوازدهم» نام وي را محمد ابراهيم لاهيجي آورده موصوف به عالم فاضل كه ظاهرا شاگرد مجلسي بزرگ (ملا محمد تقي) نيز بوده است و از وي اجازه حديث گرفته و كتابي بنام «القواعد الحكميّة» دارد.19

دور نيست كه حكمت و عرفان را نزد پدر و حديث را نزد مجلسي خوانده باشد و از اينقرار مردي فاضل و حكيم بوده؛ ولي محل اقامت و مدت عمر و مدفن او مجهول مانده است. قدر مسلّم تولد او بعد از در گذشت جدش ـ صدرالمتألهين ـ و در قم بوده و بعيد نيست كه در گذشت او نيز همانجا باشد.

3 ـ ميرزا محمد باقر: تاريخ تولد و در گذشت و محل اقامت و ديگر جهات زندگاني او نامعلوم است آقا بزرگ تهراني در رجال قرن يازدهم20 نام وي را آورده و در رجال قرن دوازدهم نيز به وي اشاره كرده است.

در گذشت و آرامگاه

سرانجام بحكم قانون طبيعت اين حكيم و عارف در پايان راه هفتاد ساله خود كه همواره با رنج و دشواري همراه بود به منزلگاه اصلي رسيد و جامه و قباي خسته تن را بكناري نهاد و فرشته‏وار در فردوس برين به جمع استادش صدرالمتألهين و ديگر اولياء پيوست و دار فاني را پشت سرگذاشت.

سال وفات او معلوم نيست. برخي وفات او را سال 1051 نوشته‏اند ولي چون كتاب گوهر مراد را بنام شاه عباس دوم ـ كه در سال 1052 به سلطنت رسيده ـ نوشته و در زمان وي حيات داشته بنابرين اين تاريخ غلط است.

برخي تاريخ 1072 را سال درگذشت او دانسته‏اند. قرائني كه مي‏تواند مؤيد اين سال يا نزديك به آن باشد، يكي اشعاري از او درباره شاگردش قاضي سعيد قمي است كه متولد سال 1049 بوده و نشان مي‏دهد كه وي در آن سالها جواني فاضل و شايد بين بيست تا بيست و پنج سالگي بوده و اگر متوسط آنرا بيست و سه سالگي بگيريم 1072 خواهد شد.21

قرينه ديگر داستان ميرزا حسن لاهيجي فرزند فياض است كه گفته‏اند پس از در گذشت پدر باصرار ديگر شاگردان برمسند تدريس پدرش قرار گرفته و در مدرسه معصوميه دروس پدر را دنبال كرده است. چون تولد ميرزا حسن نيز سال 1049 بوده بنابرين در زمان مرگ پدر قاعدتا بايستي در سني بوده كه در فضل به پايه مطلوب رسيده و شايسته استادي باشد و شاگردان پدر او را از خود برتر بدانند و اين نيز اگر حداقل در بيست و سه سالگي بوده باشد مقارن همان سال 1072 خواهد شد و بسا بيشتر از اين باشد.

در گذشت اين حكيم الهي در قم بوده و در قبرستان آنزمان ـ كه امروز در نزديك صحن مقدس حضرت معصومه و معروف به مزار شيخان است ـ دفن شده و گويا بعدها كه قسمتي از قبرستان بسبب خيابانكشي از بين رفته بقاياي جسد مطهر او را به صحن بزرگ حضرت معصومه انتقال داده‏اند و قبلاً سنگي هم بر روي آن قرار داشته كه بعدها براي يكنواختي كف صحن آنرا بر داشته‏اند،22 و همانگونه كه آرزو داشته و آرزوي همه عارفان است، بي نشان گشته و «بي نشان ناشده زايشان نتوان يافت نشان»23


1 - خود او به گيلاني بودن خود مباهات كرده و مي‏گويد:

درويشي را نتيجه دارم از نسبت خاك ملك گيلان

2-زندگي، شخصيت، مكتب صدر المتألهين ـ ج اول ص 391.

3- همان، ص 390.

4- اصل نسخه متعلق به كتابخانه علامه طباطبائي بوده و فيلسوف معاصر جناب آقاي آشتياني آنرا بزيور طبع آراسته است. ر.ش. به مقدمه استاد آشتياني صفحه يك و مقدمه دكتر سيد حسين نصر صفحه 10 همان كتاب.

5- گويا در بخش شمال شرقي مرقد مطهر حضرت معصومه و چسبيده به صحن كوچك و محل اتصال مدرسه كنوني فيضه با آن قرار داشته و امروز از آن اثري نيست و ظاهرا پس از تعمير و توسعه بصورت مدرسه فيضيه درآمده است.

6- طبقات اعلام الشيعه (قرن 12) شيخ آقا بزرگ تهراني - ص 309 - از قصيده لاهيجي بر مي‏آيد كه به ميل شاگرد به رجبعلي تبريزي تلمذ او نزدش رضايت نداشته و از عاقبت آن انديشمند بوده است.

7 - از فياض است:

تو اي فياض اگر با من نزاعي در جهان داري جهان و هر چه دروي، از تو و ميرزا سعيد از من

8- همان - ص 310.

9- همان.

10 - وي همواره به زهد و رياضت ودرويشي خود افتخار مي‏كرده و در باطن از جاه و مقام داران گريزان بوده. از اشعار اوست:

در ملك رياضت است جايم اكسير قناعتم دهد جان
يكروزه پوست تخته فقر هرگز ندهم به تخت ايران

11- از حمله داستان ميرداماد و شيخ بهائي با شاه عباس كه در ج اول ص 84 گذشت.

12 - الامام الصادق ـ سيد حيدر ص 190 ـ 205.

13 - تذكره نصرآبادي ـ ج1 ص 226.

14 - فياض نيز مانند ميرداماد كه تعابيري مانند قبسات، ايماضات، و مضه و نبراس مانند آنرا در كتابهايش بكار برده و يا عناويني مانند اشراق و مانند آنرا ملاصدرا در اسفار و كتب ديگر آورده، نام رساله عرفاني خود را «تشريقات» و شرح تجريد را «شوارق» و كتاب ديگرش مشارق و مانند آن گذاشته است.

15 - مطارحات ـ ص 503 و بتصحيح هانري كوربن.

16 - شيخ آقا بزرگـ طبقات اعلام الشيعه ـ قرن دوازدهم ـ ص 177.

17 - همان ص 178 ـ 179 و نيز مراجعه شود به منتخبات آثار حكما ـ استاد آشتياني ـ ج3 صص 219 ببعد.

18 - ريحانه الأدب ـ ج3 ـ ص 234.

19 - طبقات اعلام الشيعه ـ ص21.

20 - طبقات اعلام الشيعه قرن يازدهم ص 73.

21 - از برخي اشعار فياض كه باحتمال قوي درباره قاضي سعيد است، بر مي‏آيد كه وي در زمان شاگردي نوجوان بوده، از جمله مي‏گويد:

22 - حدود شصت سال پيش باقي جسد به صحن برده شده و آقاي زين العابدين قرباني لاهيجي در مقدمه كتاب گوهر مراد چنين نوشته است: «... بقاياي جنازه را به صحن بزرگ حضرت معصومه عليهما السلام منتقل و جلو حجره‏اي كه اكنون شهيد مفتح دفن است ده قدم بسوي حرم مدفون ساختند ودر سال 1328 كه به قم مشرف شدم سر قبرش كه سنگي بر آن نصب بود فاتحه خوانديم ولي اكنون كه سنگهاي قبور را براي يكسان سازي صحن از بين برده‏اند هيچ اثري باقي نمانده و آن قبري كه در كنار خيابان ارم نزديك چهارمردان قرار دارد مربوط به فرزندش ميرزا حسن است.» مقدمه گوهر مراد ـ ص 5.

23 - جامي:

از خرابات نشينان چه نشان مي‏طلبي؟ بينشان ناشده زايشان نتوان يافت نشان

/ 1