چپ در آمریکای لاتین و سقوط سوسیالیسم نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

چپ در آمریکای لاتین و سقوط سوسیالیسم - نسخه متنی

هورخه کاستانیه دا؛ ترجمه: رامون

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

چپ درآمريکاي لاتين و سقوط سوسياليسم

نوشتهً : هورخه کاستانيه دا*

برگردان: رامون

دوشنبه 2 دي 1381 - 23 دسامبر2002

سقوط سوسياليسم در اروپاي شرقي آغازگر دوراني بطور کيفي متفاوت از گذشته بود. در نگاه اول همه چيز ساده و روشن است: اين سقوط شکستي سخت براي چپ است. اما اگر با ديدي ژرف تر بنگريم، واقعيت را پيچيده تر مي يابيم. از سويي ناپديد شدن سوسياليسم از صحنهً جهان نميتواند به اعتبار چپ ضربه نزند، اما از سويي ديگر، شرايطي که چپ را در آمريکاي لاتين بوجود آورد و به آن اعتبار داد امروز بيش از گذشته وجود دارند. براي اينکه موقعيت چپ و آيندهً آن را در آمريکاي لاتين بررسي کنيم، بايد هردو سوي اين سکه را در نظر گرفت. هم آن جنبه هاي واقعيت امروز که بر چپ اثري منفي دارند، و هم آن جنبه هايي که موقعيت چپ وآيندهً آن را تقويت ميکنند.

از ديد عموم، تا اندازهً زيادي، آنچه که پايان جنگ سرد و شکست سوسياليسم نام گرفته، شکستي بزرگ براي چپ بوده و هست. اين ديد و احساس شکست که در ميان خود چپ هم ديده ميشود به گونه اي از وابستگي واقعي يا ظاهري چپ به دنياي سوسياليسم و اتحاد شوروي نشاًت مي گيرد. براي چپ، سقوط سوسياليسم واقعاً موجود، نشانهً پايان يک قرن جنبش و حرکت اجتماعي بود. امروز پس از اين شکست، حتي باور به آلترناتيوي در برابر وضع موجود (سرمايه داري) بشدت به زير سئوال رفته است.

امروز براي چپ صرف انديشيدن در خارج از محدوده ها و پارامترهاي موجود در آمريکاي لاتين ناممکن مي نمايد. علاوه براين، ايدهً انقلاب ، که هميشه مرکز ثقل ديدگاه چپ راديکال در آمريکاي لاتين بوده، موضوعيت خود را از دست داده است. به گفتهً خوزه انريکو (از حزب کار برزيل) بازنويسي مدل ما در گذارمان از انديشه هاي ديروز به ديدگاه نوينمان الزامي است. چرا که ايدهً انقلاب، در اثر شکست سوسياليسم، از سر تا پا بشدت آسيب ديده است.

بحران در ايدهً انقلاب از تغييراتي اساسي در ريشه هايي که انقلاب را اجتناب ناپذير جلوه مي داد، نشاًت نگرفته است. آن ريشه هاي اجتماعي و اقتصادي براي انقلاب امروز هم بيش از پيش در آمريکاي لاتين وجود دارند. اما در عين حال ايدهً انقلاب پژمرده و ازميان رفته بنظر مآيد چرا که ثمرهً انقلاب تاکنون يا ناخواسته بوده يا غيرقابل پيش بيني. علاوه براين، پس از انتخابات در نيکاراگوئه، انقلاب بازگشت پذيرهم شده است.

در گذشته، انقلاب ها را ميشد به خيانت نظامي (شيلي 73 ، برزيل 64)، توطئهً ايالات متحده (گواتمالا 53 ، گرانادا 83)، يا اشتباهات و ساده انگاري چپ نسبت داد. اما شکست ساندينيست ها سينهً رد زدن برآنان توسط مردم بود. (هر چند که فشارخارجي ها براي چنين نتيجه اي را نبايد ناديده انگاشت) دولت آمريکا علناً گفته بود که جنگ، بدون کنار رفتن ساندينيست ها از قدرت، پايان نخواهد گرفت. ولي بهرصورت، انتخابات نيکاراگوئه نشان داد، که برخلاف گذشته، انقلاب را نه با زور بلکه با خواست و حتي اشتياق مردمي که انقلاب براي آنان صورت گرفته بود ميتوان به عقب راند.

البته، اين بازگشت پذيري انقلاب بيش از همه پيشتاز انقلاب يعني دانشجويان، روشنفکران، و کادرهاي حرفه اي را متاًثر ميکند. به گفتهً سالوادور سومويا (از اف.ام.ال.ان) باور من براين است که مردم انگيزه هاي متفاوتي از گروههاي روشنتر و پيشرو براي مبارزه دارند. از ديدگاه سياسي، مردم خواستهاي ابتدايي تري دارند. گاه دليل شرکت آنان در مبارزه بطور ساده آن است که راه ديگري ندارند، مانند کشاورزان تهيدست در ال سالوادور که سهمي مهم در مبارزه دارند. پيوستن اين کشاورزان به چريک ها براي اين بود که نمي توانستند در آن طرف مبارزه باشند. سربازان دولتي خانواده هايشان را قتل عام کرده بودند. آنها از زماني که به دنيا مي آيند اين را ميدانند که ارتش نيرويي است پليد، و، پارتيزان ها با ارتش ميجنگند. همين. مردم ممکن است ديد سياسي يسيار تيزي داشته باشند، اما ژرف انديشي دربارهً سوسياليسم يا مارکسيسم برايشان مطرح نيست. اينها جدل نخبه گان است.

اينکه يک دورهً تاريخي برگشت پذيراست يا نه، يا اينکه زيربناي فلسفي ايدهً انقلاب دچار اشکال شده است، کشاورز تهيدست را تحت تاًثير قرار نميدهد؛ بحث هايي که براي دانشجوي ژزوئيتي که انقلابي شده است مي تواند بسيار مهم باشد. اما در تحليل نهايي، زمان و وسايل ارتباط جمعي، در دراز مدت، اثر خود را ميگذارند و ايدهً نه چندان پوياي مبارزه براي بخشي از خواستها به همه سرايت مي کند. در چنين شرايطي، انقلابيون نمي توانند دوام پيدا کنند. از سوي ديگر، بدون انقلابيون، انقلاب و ديدگاه انقلابي نمي تواند وجود داشته باشد؛ مگر در کوههاي پرو و تحت شرايط بسيار استثنايي و سخت.

مردم براي چيزي که برايشان قابل لمس نيست يا حتمي نيست مبارزه نمي کنند، کشته نمي شوند، به زندان نمي روند، و شکنجه را تحمل نمي کنند. اما اين پايان فرضيهً انقلاب را نبايد پايان تاريخ دانست، بلکه بيشتر با پايان ديدي ويژه از تاريخ روبرو هستيم. انقلاب امروز بيشتر به کابوس (1) مي ماند، ولي انقلابي هم چنان به روًيا نيازمند است. پس چه بايد کرد؟

از زمان قرن نوزدهم و آغاز جنبش سوسياليستي (و به نوعي ديدگاه مارکسيستي)، ايده و آرمان و روياي آينده اي بطور کيفي متفاوت و بهتر زيربناي جنبش هاي پيشرو و اعتراضي ضد حکومتي بوده است. آينده مي بايست به طور پايه اي متفاوت و در سطح بالاتري از تمدن باشد. پيشرفت گرانيگاه اين انديشه بود و البته طبيعت (سرشت) اين پيشرفت خطي نبود. اين جهان بيني بطورکامل با ريشه هاي کاتوليک جنبش چپ در آمريکاي لاتين پيوند مي خورد و با توجه به واقعيت تلخ و کريه و پايان ناپذير آمريکاي لاتين زمينهً مناسبي براي رشد مي يافت.

هرچه امروز زشت و زشت تر ميشد، ايدهً آينده اي بطور کيفي متفاوت جايگاهي مهم تر مييافت. نفوذ محيط کاتوليک، پيشرفت از ديد مارکس، و ناخشنودي روشنفکران از بحران دائم زندگي در آمريکاي لاتين، پايه هاي انديشهً چپ در آمريکاي لاتين را تشکيل ميدادند. اين آينده، به گونه اي روز قيامت يا روز انتقام هم بود. روز پيروزي خوب بر بد، فقير برغني، خودي بر بيگانه. اما با از ميان رفتن مدل(2) چپ، چپي ها به گونه اي بي فردا شده اند. اکنون ايدهً فرداي بهتر اعتبارخود، و در نتيجه، کاربرد خود را از دست داده است. تنها چيزي که براي مبارزه باقي مانده، فردايي است که شباهتي بسيار به امروز دارد.

چپ آمريکاي لاتين در آغاز حتي قادر به واکنش به آنچه که در اردوي سوسياليسم روي ميداد نبود. احزاب سنتي چپ و کمونيست در ابتدا يک برخورد فرموليک را برگزيدند: آنچه که در اروپاي شرقي ميگذرد نمونه اي ديگر از شادابي سوسياليسم و توانايي آن به انتقاد و بازسازي خود است.

وقتي که اين برخورد ديگر با واقعيت ها جور در نمي آمد، واکنش ها پيچيده تر شدند. فيدل کاسترو، از آنجايي که انقلاب خود او بيش از همه از دگرگوني ها آسيب مي ديد، واکنشي انتقادي، مستقيم، و قابل پيش بيني داشت. او دراولين سخنراني رسمي خود در اين رابطه به تاثير فروپاشي سوسياليسم برآمريکاي لاتين پرداخت. سخنراني کاسترو در هفتم دسامبر 89 (چند روز پس از ويران شدن ديوار برلين و چند روز قبل از اشغال پاناما توسط ايالات متحده) هم از جهت لحن آن و هم از جهت زماني قابل توجه است. اولين نکته اي که کاسترو به آن پرداخت، کاملاً اقتصادي بود: از بحران اردوگاه سوسياليسم ما تنها انتظار سخت شدن شرايط اقتصادي براي کشورمان را داريم. نکتهً ديگر کاسترو در ارتباط با خطرات گزنده اي که نتايج ژئوپلبتبک دگرگوني ها براي آمريکاي لاتين ميتواند درپي داشته باشد بود: پذيرفتن اصل دخالت توسط يک نيروي جهاني، پايان استقلال و تماميت ارضي در جهان ماست ... اگر وقايع بر روال کنوني ادامه يابد، اگر ايالات متحده مجبور به دست برداشتن از اين سياست نشود، جهان دو قطبي ما به جهاني يک قطبي زير کنترل ايالات متحده تبديل خواهد شد.

واکنش برخي احزاب کمونيست ديگر، جدا از شعارهاي کهنهً تکراري، در مجموع متوازن بود. در بيانيهً مشترک پنج حزب کمونيست (از جمله احزاب هندوراس، ال سالوادور، و آرژانتين) در حاليکه از پرسترويکا بعنوان نيازي براي برخورد با بحران سوسياليسم سخن رانده ميشد، سيروقايع در اتحاد شوروي هم مورد انتقاد قرار گرفت. بيانيهً مشترک هم چنين از نتايج متضاد دگرگونيهاي اروپاي شرقي بر نيروهاي پيشرو و انقلابي در آمريکاي لاتين سخن ميگفت - رک گويي بيانيه در اين باب قابل توجه است: در برخي موارد، با ياًس و يا طرح ديدگاههايي که از نيازهاي جوامع ما بدورند و از جوامع اروپايي کپي شده اند روبروهستيم ... در مواردي ديگر، شاهد قوي ترشدن باورهاي سوسياليستي انقلابي و ضد امپرياليستي هستيم، همراه با جديت در شکل گيري استقلال فکري خلاق ...

برخي ديگر از احزاب کمونيست در آغاز روش و موضعي طرفدار گرباچف را اتخاذ کردند. بهترين نمونه از اين گروه، حذب کمونيست برزيل بود که يکي از رهبرانش (روبرتو فره رو) شقوط سوسياليسم در اروپاي شرقي را بهترين واقعه براي سوسياليسم خواند. بنيانگذار افسانه اي حزب کمونيست برزيل (لوييز کارلوس پرستس) نيز موضعي طرفدار گورباچف داشت. جالب است که او خودش از حزب کمونيست براي مواضع استاليني اخراج شد و خيلي از نزديکانش ديد او نسبت به گورباچف را بيشتر برآيند وابستگي او به اتحاد شوروي و هرآنچه که در شوروي مي گذشت ميدانستند.

براي تمامي اين جريان هاي سياسي و فکري چپ، پايان سوسياليسم در اروپاي شرقي از دست رفتن مدل آنها براي سوسياليسم بود. اين پايان نقطهً مرجعي بود که براي پنج دهه به آن استناد مي کردند. اما حتي چين هم به گونه اي به گذشتهً خود و سوسياليسم پشت مي کرد و کوبا، بخاطر مشکلات روزافزونش و ايزوله بودنش، موضوعيت خود را براي کمونيست هاي آمريکاي لاتين از دست مي داد.

با وجود تمام انتقادهايي که احزاب يا افراد چپ در سي سال گذشته به سوسياليسم واقعاً موجود داشتند، و اين انتقادها غالباً صميمانه و عميق نيز بودند، اين احزاب هميشه در چهارچوب سوسياليسم واقعاً موجود حرکت مي کردند. حتي کوبا که مي بايست سرآغازي نوين و جدا از تجربيات بلوک شرق باشد، خيلي زود به بخشي از مدل سوسياليسم واقعاً موجود بدل شد. هر حزب يا جنبش چپ در آمريکاي لاتين در برنامهً خود صرفاً به تغييرات و تطبيق شرايط ويژهً محيط خود بر اساس آنچه که در شوروي يا کوبا انجام ميشد، اکتفا ميکرد. در نتيجه، فروريزي مدل اصلي چپ به معناي از ميان رفتن چهارچوب فکري و برنامه اي چپ در مقابله با وضع موجود بود. حتي پيشرفت هاي واقعي و تحسين برانگيز کوبا در زمينهً درمان، آموزش، و از ميان بردن فقر، يکباره غيرعملي، گران، و وابسته به سوبسيدهاي خارجي شناخته شدند و تکرارشان در ديگر کشورها غيرممکن.

تاًثير گذار از مدل سوسياليستي واقعاً موجود محدود به احزاب و نيروهايي که به مدل سوسياليسم نزديک بودند نشد. حتي اصل مرکزي همهً چپ ها يعني نقش دولت در اقتصاد و جامعه نيز اعتبار خود را از دست داد.

براي خيلي ها، شکست تجربهً شوروي، اروپا، و کوبا به معني شکست تمامي سياستهاي اقتصادي در اين کشورها بود. از ميان اين سياستها، نقش دولت در اقتصاد به ويژگي هاي آمريکاي لاتين بسيار مربوط مي شد - پشتيباني از توليد داخلي، سياست صنعتي کردن براي جايگزيني واردات، سهم بزرگ دولت در اقتصاد، سوبسيدهاي گوناگون، و تورامنيتي تاًمين اجتماعي همگي از ويژگيهاي پيشرفت اقتصادي آمريکاي لاتين پس از جنگ جهاني دوم بودند. بخاطر تضادهاي داخلي اين سياستها و شباهت آنها به سياستهاي سوسياليستي در بلوک شرق، اين مدل اقتصادي نامناسب شناخته شد. کنار گذاشته شدن اقتصاد برنامه ريزي شدهً سوسياليستي در شوروي دليلي ديگر براي کاهش نقش دولت در اقتصاد آمريکاي لاتين گرديد.

چپ معتدل از مدتها پيش بسياري از باورهاي خود را به نفع سياستهاي اقتصادي محافظه کارانهً دههً هشتاد کنار گذاشته بود. بحران بدهي هاي خارجي و مذاکرات بي پايان براي حل آن، و شرط و شروط بخشيدن قسمتي از اين بدهي ها، بطور مداوم به تضعيف دولت تاًمين اجتماعي کمک کرده بود. انقلاب نئوليبرالي رونالد ريگان در خارج از ايالات متحده طرفداران بيشتري داشت تا در خود آمريکا و سياست بازار آزاد، تشويق سرمايه گذاري خارجي، و تکيهً کامل بر بخش خصوصي اقتصاد، راه حل تمامي مشکلات اقتصادي در آمريکاي لاتين معرفي شدند. باوربه اقتصاد و بازار آزاد، به خاطر اينکه گويا درايالات متحده و بريتانيا موفق بوده و باعث رشد ببرهاي آسيا بوده است، در آمريکاي لاتين به تنها راه حل تبديل شده بود. در نتيجه، پيش از سقوط سوسياليسم، گذار از سرمايه داري دولتي به مدل بازار آزاد در آمريکاي لاتين درحال اجرا بود. ولي اين فروپاشي به سرعت وشتاب اين گذار کمک بسيار کرد. و البته، مدل جديد محبوبيت خود را بيشتر به ناکامي ديگر مدل ها مديون بود و نه براساس تحليل و بررسي نقاط قوت و ضعف آن و اينکه آيا اين مدل در آمريکاي لاتين کاربرد دارد يا نه.

اين واقعيت که مدل هاي اقتصاد دولتي در برزيل توسط ارتش و در مکزيک توسط دست راستي ها ( پي.آر.آي) ساخته شدند، بسادگي ناديده گرفته شد؛ يا اينکه ببرهاي آسيا و ژاپن پيشرفت خود را مديون سياست هاي بازار آزاد نبوده و نيستند؛ يا اينکه موفقيت واقعي سياستهاي ريگان و تاچر بطور جدي زير سئوال مي باشند.

بهاي گزاف و اثرات مخرب سياستهاي ريگان در سال هاي بعد از 1990 خود را نشان دادند. در همين حوالي بود که اين حقيقت بر همگان آشکار شد که خصوصي سازي و محدود کردن دولت تاًمين اجتماعي در حدي بسيار کمتر از شعارهاي آن در بريتانيا به اجرا درآمدند.

عقب راندن دولت و کاهش نقش آن در زندگي اقتصادي و اجتماعي، شعارهايي ايدئولوژيک بودند که کاربردشان در زندگي واقعي بسيار محدودتر از آنچه که اعلام ميشد از آب درآمدند. اما تصور عمومي از اين انقلاب و مدل اقتصادي در آمريکاي لاتين بيشتر بر اساس شعارها بود و نه واقعيت.

بيشتر ازاين، سياست اقتصادي دولتي و بسته در آمريکاي لاتين، بنادرستي، با سياست سوسياليسم دولتي در اروپا يکي دانسته شد. در واقع، حتي در دولتي ترين اقتصادهاي آمريکاي لاتين، نقش بازار در قيمت گذاري، بخش خصوصي قوي، و سرمايه گذاري خارجي غيرقابل انکار بوده اند. تنها اقتصاد سوسياليستي در نيمکره از آن کوبا بوده و بس. در خيلي از اين کشورها، رشد بخش دولتي و بوروکراسي شکل بادکنکي بخود گرفته بود ولي هيچکدام مانند بوروکراسي عريض و طويل و خفه کنندهً اروپاي شرقي نبودند.

در تب و تاب ايدئولوژيک دههً نود، تفاوت ميان اقتصاد سربازخانه اي و اقتصاد بازار اما با کنترل هاي اجتماعي و دولتي ناديده گرفته شد. و در اين تب و تاب، چپ نمايندهً سياستهاي شکست خورده در اروپاي شرقي شناخته شد و راست نمايندهً تغييرات و بهبودي که قرار بود در اروپاي شرقي بوجود آيد.

در اين صف آرايي مصنوعي، چپ به هرحال بازنده بود. چپ يا مي بايست از نقشي که برايش تعيين شده بود دفاع کند - يعني دفاع ازاقتصاد دولتي، بسته، و متکي به سوبسيد، که قابل دفاع نبود - يا اينکه به دفاع از مدل جديد برخيزد - اقتصاد و بازار آزاد مدرن مبتني بر رقابت که ميخواست جايگزين مدل دولتي شود - که در اين حالت هم چپ يا در راست تحليل ميرفت و يا به زايده اي از راست تبديل ميشد و توانايي مانور خود را بکلي از دست ميداد.

بدين ترتيب، چپ معتدل - بقول رژي دبره درمورد سوسياليسم اروپايي - تنها ميتوانست موفق باشد اگر سياستهاي طرف مقابل را به کار مي انداخت، يا، محکوم به شکست بود اگر از خود برنامه اي ارائه مي داد. و اين موقعيت، چپ را نيرويي نشان مي داد که از خودش پايهً تئوريک يا برنامه اي آلترناتيو ندارد. و از ميان رفتن بلوک شرق به اين تصورعمومي دامن ميزد. شايد هم در اين تصور حقيقتي نهفته بود. اگر رقابت سياسي در جهان دورادور برنامهً اقتصادي مي چرخد، و عملي بودن برنامهً اقتصادي هم وابسته به سرمايه گذاري خارجي باشد، چپ در آمريکاي لاتين قادر نمي بود که آلترناتيوي در برابر بازار آزاد ارائه کند. آلترناتيوي که خريدار داشته باشد.

البته، مدل بازار آزاد ، حتي در سطح تئوريک هم در همهً کشورهاي آمريکاي لاتين قابل اجرا نبود. بازار آزاد و مدل اقتصادي زيربنايي آن نيازمند امکانات مالي گسترده، که از خارج هم مي بايد وارد شود، است. و اين براي همهً کشورهاي آمريکاي لاتين عملي نبود. در طول سال هاي بعد، حتي در کشورهايي که امکان جذب اين سرمايه از خارج را داشتند، نشان داده شد که سرمايهً جذب شده بسيار کمتر از اندازه اي بود که باور ميشد. ( اگر برنامه هاي سرمايه گذاري ويژه، يعني براي يکبار، را در نظر نگيريم) اما، اتفاق نظر دربارهً نياز و مفيد بودن مدل بازار آزاد مبتني بر واقعيات نبود، بلکه پديده اي کاملاً ايدئولوژيک بود. و البته، شکست سياستهاي گذشته به اين اتفاق نظر کمک ميکرد که سياست بازار آزاد پاسخگوي همهٌ پرسش هاست.

در اين شرايط، فرموله کردن سياستي متفاوت و قابل تصور براي چپ بسيار مشکل بوده (وهست). در بهترين حالت، آلترناتيو چپ ميتوانست سياستي ميانه رو در اقتصاد باشد. سياستي که جلوي افراطي گري بازار آزاد را ميگرفت، اما اساساً بر بازار آزاد استوار بود. آلترناتيوي که چپ براي مقابله با راست به پيش کشيد شامل پول بيشتر براي امور اجتماعي - مانند آموزش، بهداشت، خانه، آب آشاميدني، و غيره - و سطح بالاتري از عدالت اجتماعي - اما در چهارچوب محدوديت هاي منابع مالي - بود. اين سياست بيشتر از پاکيزه کردن بخش دولتي اقتصاد از فساد و بوروکراسي دفاع ميکرد و خواستار محدود شدن دامنهً خصوصي سازي بود. از حمايت کامل از اقتصاد داخلي و درهاي بسته خودداري ميکرد، اما خواهان محدود شدن درهاي باز و گشودن درها بطور انتخابي و براساس نياز بود. خواهان نقش بيشتري براي دولت در اقتصاد بود ولي دولتي متفاوت از گذشته: دولتي دمکراتيک پاسخگو و سالم.

سياست چپ هم چنين از عدم اتکاي کامل به بخش خصوصي و بويژه سرمايه گذاريهاي خارجي دفاع ميکرد. چپي ها در آمريکاي لاتين هم چنين تلاش خود را براي بازکردن باب گفتگو و همکاري با بيزينس را آغاز کردند. اين سياستي متفاوت از دشمني چپ در سابق و نزديکي بسيار زياد راست به بيزينس بود. در کنار اين، چپ خواهان روابطي بطور کيفي متفاوت با ايالات متحده، متفاوت با آنچه که تا آنروز در آمريکاي لاتين مطرح بود، شد.

در کل، آلترناتيو پيشنهادي چپ ها، بيشتر بر اساس متعادل کردن سياست بازار آزاد و دوري از افراط و تفريط بود تا برنامه اي بطور ماهوي متفاوت. اين سياستي بود که جذابيت لازم براي سرمايه داران داخلي و خارجي نداشت و برايشان بيش از حد راديکال ميزد، ودرعين حال، بسيار رقيق و آب رفته براي مردم عادي و طرفداران طبيعي چپ مينمود و کشش کافي را براي راًي مردم يا قيام مردمي نداشت.

سياست چپ تلاشي براي همزيستي مدل سنتي پيشرفت در آمريکاي لاتين و واقعيت هاي روز بود. برنامه اي براي جوامع شهرنشين، باسواد، با تمايلات دمکراتيک در دنيايي چند قطبي که امکانات آن براي جهان سومي ها محدود است. در تئوري، اين مدل ميتوانست در انتخابات پيروزي آفرين باشد، ولي با توجه به جو ايدئولوژيک حاکم، چنين چيزي محال بود.

پارادوکس در اين است که چپ آمريکاي لاتين، که هميشه بخاطر افراطي گري معروف بود، به يک سياست اقتصادي معتدل، دراز مدت، در پروسه اي بدور از کارهاي خارق العاده و براي بهبود گام به گام، اما بطور يقين، زندگي مردم رو آورد. در مقابل، راست که هميشه محافظه کار بود، صحبت از انقلاب و يک شبه ره صد ساله پيمودن مي کرد. انقلاب راست، البته، انقلابي با طبيعت محافظه کارانه بود.

با وجود همهً اينها و با وجود مشکلاتي که در ادبيات مارکسيستي از آن به عنوان شرايط ذهني نام برده ميشود، شرايط عيني براي چپ بسيار مناسب بنظر مي آيد. در نتيجه مهم است که عقب نشيني نظري و پايين آمدن شوروشوق چپ را در چهارچوبهً محدود خود بررسي کنيم.

به قول ايناسيو تايبو: اينکه انقلاب امروز غيرممکن است، آن را از جهت اخلاقي غيرلازم نميکند. دليل براي شورش را غيراضطراري نميکند، حتي اگر آلترناتيوي وجود نداشته باشد. پي.آر.آي در مکزيک هنوز لجن هستند، کشوري را که آنها ارائه ميدهند، هنوز مخلوطي است از فقر و فاقهً اقتصادي براي بسياري، فقر اجتماعي براي اکثريت، و فقر اخلاقي براي همه.

منطق انقلاب، از قرن هفدهم در انگلستان تا روماني در پايان قرن بيستم، به همان اندازه که در جذابيت برنامهً فردايي بهتر بوده، در نفرت اخلاقي از شرايط غيرقابل قبول حاکم نيز بوده است. قدرتمندترين ابزار در دست چپ در آمريکاي لاتين و همه جا، هيچوقت برتري يا عملي بودن آلترناتيوي که پيشنهاد کرده است نبوده. جذابيت چپ در شرايط غيراخلاقي و غيرانساني زندگي اکثريت مردم جامعه بوده است. اگر چپ احساس خشم و نفرت خود را از بدبختي و رنج مردم و شورش اخلاقي خود عليه نظام موجود را کنار بگذارد وبه بحث آرام و منطقي در زمينهً رآل پليتيک دست يازد، ممکن است که مورد تشويق نشريات سطح بالا و رسانه هاي بين المللي قرار بگيرد، اما راًي و سمپاتي در ميان مردم را از دست خواهد داد.

مردم فقير منطقه، مانند ديگر مردم تهيدست، خودبخود انقلابي نيستند و شايد از وضع زندگي تراژيک خود وغيرقابل قبول بودن آن آگاه هم نباشند. مهاجرت بين مناطق شهري، خروج از روستا به سوي شهر، دين و مذهب، خشونت، و هزارويک فرم قبول ايدئولوژيکي وضع وجود، باعث ميشوند که شورش و نافرماني کم رخ دهند و با فاصلهً زياد از هم. اما اين رابطهً وارونه با واقعيت دو طرفه است. تصميم به قبول وضع موجود منطقي تراز قيام عليه شرايطي است که ناگهان غيرقابل پذيرش مي نمايد، حتي اگر تنها کمي از گذشته بدتر باشد.

تا آنجا که غيرقابل تغيير بودن وضع موجود، اساس قبول آن به عنوان يک واقعيت است، ناتواني چپ در ساختن اتوپياي ديگري در آغاز قرن بيست و يکم مشکل بزرگ و سد عظيمي در برابر چپ در بدست آوردن پشتيباني مردم و، در نتيجه، قدرت سياسي است.

اما از آنجا که انسانها از روي نفرت اخلاقي در رويارويي با فقر گسترده، بيعدالتي ، وستم به پا مي خيزند، مشکل چپ در از دست دادن آلترناتيو/اتوپياي سوسياليستي، تاًثير زيادي در نقش آن در جامعه ندارد. اين مشکل تنها در صورتي براي نقش چپ مساًله ساز خواهد شد اگر چپ بخواهد نقش اخلاقي و سخنگوي فقرا بودن را به کناري نهد و خود را به عنوان راه حلي در چهارچوب موجود ارائه دهد.

اين نوشته برگرفته از کتاب خلع سلاح اتوپي ، صفحات 266-240 است.

Jorge Castaneda, Utopia Unarmed - The Latin American Left After The Cold War, Vintage Books, 1994

* کاستانيه دا پروفسور اقتصاد و روابط بين المللي در دانشگاه هاي پرينستون، کاليفرنيا، انستيتيوي کارنه گي و دانشگاه ملي مکزيک بوده. او نويسندهً بيش از شش کتاب، از جمله زندگي و مرگ چه گوارا ، است و مقالات بسياري از او در نشريات لس آنجلس تايمز، نيوزويک بين المللي، و هفته نامهً مکزيکي پروسه سو انتشار يافته. او هم اکنون وزير امور خارجهً مکزيک است.

Dystopia (1

Paradigm (2

/ 1