گرايشهاي مدروز (1)
امروزه يکي از تأسفبارترين گرايشهاي غالب در بعضي از مناطق خاص جهان اسلام، اقتباس بعضي مکاتب و انديشههاي احياناً مُد شده در غرب، و چسباندن پسوند «اسلامي» به آنهاست. چنين است که ما شاهد اصلاحاتي همچون «دموکراسي اسلامي»، «سوسياليسم اسلامي» يا «راسيوناليسم اسلامي» و غيره هستيم. اين گرايشها سعي ميکنند با مدرن نشان دادن و به روز کردن اسلام، آن را قابل پذيرش سازند و بدين طريق با تقليل و فروکاستن اسلام از يک مجموعهي تام اصول و مباني و از يک جهانبيني کامل، به صفتي که اسمي را توصيف ميکند، آن را تحريف ميکنند. به طوري که اين کاربرد معنا و مفادي کاملاً متفاوت با آنچه در چارچوب فکري تمدن غربيِ زايندهي اين اصطلاحات از آنها اراده ميشود، پيدا ميکند.
اسلام در صورتي که ابعاد و اعماق آن تبيين و تشريح شود، ميتواند در ميان غير مسلمانان بصير و آگاه و همچنين در ميان خود جوانان مسلمان تحصيل کردهي غرب احترام و حتي هواداري و تعلق خاطر به دست آورد، نه با ارائهي آن به مثابه ترجمهي ديگري از ايدئولوژيها و مکاتب غربي که گهگاهي امروزه در غرب مُد شده است. از اين بالاتر، ميتوان اسلام را به عنوان يک جايگزين و بديل روشن و صريح براي مکاتب مذکور مطرح کرد که ميتواند برنامهي کاملي براي حيات بشري و حتي کل رفتارهاي انسان در جهان امروز ارائه نمايد.
دفاع منفعلانه از اسلام
با دفاع از اسلام بر بنياد مجموعهاي از توجيهات دفاعي منفعلانه و ضعيف، و اينکه هر چيز مُدي را اسلامي وانمود کنيم، نميتوانيم اهل فکر را متقاعد سازيم. به علاوه چنين روشهايي سبب ميشود که اسلام براي مخاطبان مطلع به صورت يک مکتب غربي درجه دوم به نظر آيد. مثلاً اگر اسلام به صورت سوسياليسم يا راسيوناليسم (اصالت عقل) عرضه شود، در اين صورت انسان نوانديش غربي که بيرون از حوزهي اسلام زندگي ميکند، شکل اصيلتر و خالصتري از سوسياليسم يا عقلانيت را در خود فلسفهها و مکاتب غربي جستجو خواهد کرد، زيرا بر بديل اسلامي آنها ترجيح دارد.
خبط نوگرايان مسلمان
گروهي از مسلمانان نوگرا و مدرن به اسم آنچه به زعم آنها يک اسلام راسيوناليستي ساده است و با جهان مدرن هماهنگي و انطباق دارد، ميخواهند چهارده قرن تمدن اسلامي و ميراث انديشهي عقلاني آن و همچنين مکاتب حکمي و فلسفي رشد يافته در دامان آن را به کناري افکنند. گروه اندکي به اين حقيقت واقفاند که شبهات و مسائل اصلي مطرح شده از سوي جهان جديد در باب دين -از قبيل چالشهاي مارکسيستي يا داروينيستي يا اگزيستانسياليستي دنيامدار- را نه با تفسير راسيوناليستي ساده از اسلام در شکل مکتب سلفيه و مانند آن، بلکه با توسل به سرمايهي فلسفي و متافيزيکي عميق حکمت سنتي توسعه يافته در دامان اسلام، ميتوان پاسخ داد. حکمتي که بخش اعظم آن با تصوف درهم آميخته و در عين منطقي و عقلاني بودنش، راسيوناليستي صرف نيست.
راسيوناليسم غربي چيست؟
اکنون اين سؤال مطرح ميشود که راسيوناليسم در زبان غربي، دقيقاً به چه معناست؟ در اينجا بايد ميان کاربرد طبيعي و عرفي عقل جزئي (reason) و منطق با راسيوناليسم، که از عقل جزئي به عنوان تنها وسيلهي کسب معرفت و تنها معيار داوري دربارهي حقيقت استفاده ميکند، تمايز قائل شد. گاهي عقلانيت ارسطويي را راسيوناليسم دانستهاند، هر چند در فلسفهي ارسطو شهودهاي متافيزيکي هست که نميتوان آنها را به نتايج سادهي عقل جزوي انسان برگردانيد، اما راسيوناليسم به معناي دقيق کلمه، با فلسفهي جديد اروپايي آغاز ميشود، هر چند مواردي از آن در دوران باستان وجود داشته است.
اگر راسيوناليسم را کوششي براي بناي نظامي بسته، مشتمل بر کل واقعيت و مبتني بر تعقل انساني صرف (reason) معنا کنيم، آغازگر آن دکارت است، چرا که براي دکارت معيار نهايي واقعيت فينفسه، نفس انساني است نه عقل الهي يا وجود محض. دکارت با جملهي «ميانديشم، پس هستم» (2) دانش بشري را در سطح عقل فردي مقيد ساخته، بدين طريق آن را محدود ساخت. اين گرايش با راسيوناليسم قرنهاي هجدهم و نوزدهم ميلادي به اوج خود رسيد، قبل از اينکه سنگيني و گرانباري نظام راسيوناليستي، شکافهايي را در ديوارهي مستحکم آن ايجاد کند که از آن طريق، عناصري غير عقلاني از زير در آن جريان يابند.
منطق خود جنبهاي از حق است
هنگام تحقيق در باب نقش عقل جزئي (reason) و استدلال در اسلام، تمييز بين راسيوناليسم فوقالذکر با اعتبار و حرمت علم منطق امري اساسي است. زيرا منطق در حد خود، جنبهاي از حق است و «الحق» نام خداوند (اللّه) است. هوش و خرد نيز هديهاي است الهي که انسان را به اثبات اصل توحيد و حقايق اساسي وحي اسلامي راهنمايي ميکند و منطق در جهانبيني اسلام همانند نردباني کاربرد دارد که آدمي را از عالم کثرت به عالم الوهيت برميکشد.
راسيوناليسم آن گونه که در غرب پديدار شده، تکان يافت، همانند حجابي انسان را از خداوند جدا کرد و نشان از طغيان انسان عليه ملکوت و عالم غيب بود. در حالي که پيش از آن اميال و گرايشهاي انسان مسيحي سنتي عرب - همانند مسلمين- بيش از تفکر و آگاهيش، به خداوند تقيد داشت.
نتيجهي به کارگيري هوش، خرد و منطق در اسلام مسجد است که تناسب و انتظامش، زمينهساز تأمل در باب حضور الهي است، اما دستاورد به کارگيري علم غرب، که بر پايهي راسيوناليسم قرن هفدهم بنا شده، کارخانه و آسمان خراش مدرن است که گرچه همانند مسجد، هندسه، تقارن و تناسب ويژه دارد، ولي ويژگي عمدهاش فقدان هرگونه معني و دلالت متعالي است و در واقع، نماد کردار نوعي انسان مدرن است که برعليه خداوند طغيان کرده است. با ملاحظهي تفاوت مابين اين دو نحوهي بهرهگيري از منطق آن گونه که مابين مسجد مسلمانان سنتي و آسمان خراش مدرن ديده ميشود، ميتوان تفاوت بين راسيوناليسم را در غرب با کاربرد تعقل و منطق در اسلام نشان داد.
تراژدي انشقاق عقل جزوي با وحي (علم با دين)
به تحقيق در جهان مدرن که در آن انشقاق بين عقل جزوي (reason) با وحي يا علم با دين به چنين حد خطرناکي رسيده، يکي از بزرگترين خدماتي که اسلام ميتواند براي چنين عالمي انجام دهد، اين است که امکان وحدت مابين عقل جزوي و وحي را آن گونه که در قرآن است، نشان دهد. سرچشمهي وحي در اسلام، جبرئيل امين يا عقل کل (Universal Intelect) است. عقل (يا عقل کلي در زبان روايات) از نظر ريشهي لغوي، هم به معناي امري است که مطلق (Absolute) را در محدودهي آفرينش، محدود يا مقيد ميسازد و هم به معناي امري است که انسان را به حقيقت مطلق و خدا ملتزم ميسازد. در نظرگاه اسلام اين دقيقاً عقل است که آدمي را در صراط مستقيم حفظ و از گمراهي بازميدارد و درست به همين دليل، بسياري از آيات قرآن، گمراهان را کساني ميداند که نميتوانند عقلشان را به کار گيرند. مانند تعبير قرآني لايعقلون : (آنها نميفهمند، يا در معناي تحتاللفظي آن «آنها عقلشان را به کار نميگيرند»). فعل يعقلون از ريشهي عَقَلَ مشتق شده است که با عَقْلْ هم خانواده است. در تعبير لايفقهون (و آنها نميفهمند)، فعل يفقهون با ريشهي فقاهت هم خانواده است که آن نيز به معناي فهم و دانش است.
تفاوت معرفت (Knowledge) و عقل جزئي (Reason)
معرفت (Knowledge) يا علم در زبان قرآن و حديث، به معناي دانشي است که انسان را از خدا و از حقايق ابدي، عالم آخرت و بازگشت به خدا آگاه ميسازد. اين حقيقتي انکارناپذير است، هر چند بسياري از مدافعان متجدد اسلام، علم را بدون حتي يک قيد يا اصلاحي در معني با علم جديد معادل ميگيرند، گويي ميتوان بر اختلاف عميق در انواع معارف مورد بحث، صرفاً با اطلاق اصطلاح واحدي براي دلالت بر انواع مختلف علم ] تجربي [ فايق آمد. بعضي روايات، علم را فقط معرفت به جهان آخرت ميدانند. عقل ] کلي [ ، يعني وسيلهاي که از طريق آن، اين نوع از معرفت کسب شدني است و در عين حال مصدر وحي بوده و در عالم صغير به آدمي عطا شده است را نبايد تنها با فکر (Reason) مترادف و يکسان دانست. عقل هم به معناي intellectus يا nous است، و هم به معناي Ratio (يا Reason ) است. (3) عقل هم خورشيدي آسماني است که در درون انسان ميدرخشد، و هم انعکاس اين خورشيد بر صحيفهي ذهن است که Reason (عقل جزئي) خوانده ميشود.
از صور انعکاس يافته بر ذهن ميتوان به سرچشمهي آن پي برد، مشروط به اينکه عقل به وسيلهي شهوات تيره و تار نگشته، سالم، متعادل و هماهنگ باشد؛ همان که در تعبيرات اسلامي به آن «عقل سليم» ميگويند. اما اگر عقل به وسيلهي شهوات و هواهاي نفساني تيره و تار شود، به صورت حجابي انسان را در برابر خداوند محجوب ميکند و او را به هاويهي گمراهي خواهد افکند. اگر اين طور نبود، اصلاً نيازي به وحي نبود. وحي تجلي عقل کلي در عالم کبير است و کلمة اللهي است که چارچوب و قالبي براي تجلي عقل کلي در عالم صغير (انسان) فراهم ميکند و قانون الوهي (Divine law) است که آدمي را از شهوات خود باز ميدارد و امکان سالم ماندن عقل را فراهم ميسازد.
بنابراين عقل جزئي که انعکاس عقل کلي بر صحيفهي نفس است، ميتواند هم ابزاري براي نيل به حقايق الهي موجود در وحي باشد، (حقايقي که فراعقلي هستند، اما غيرعقلي نيستند) و در عين حال ميتواند حجابي باشد که همان حقايق را از انسان ميپوشاند. در حالت اخير، عقل جزئي ابزاري ميشود که انسان به وسيلهي آن، در برابر خدا و دين وحيانيش طغيان ميکند.
دو لبه شمشير عقل جزئي
حکماي مسلمان، در طي قرون و اعصار، به ماهيت دو لبهي شمشير عقل جزئي پي بردهاند. بعضي همچون غزالي، جلالالدين مولوي و فخرالدين رازي بر جنبهي منفي عقل محض انساني به مثابه حجاب و قيدي که از نيل به حقيقت الوهي ناتوان است، تأکيد کردهاند. جلالالدين محمد مولوي در واقع با مصرع «عقل جزوي عقل را بدنام کرد» از التفاوت و آگاهي عميق خويش از تفاوت بين عقل جزئي و عقل کلي پرده برميدارد.
ديگراني چون ابن سينا، ابن عربي و صدرالدين شيرازي کوشيدهاند از طريق خود عقل جزئي به عقل کلي نائل شوند و از منطق و قواي عقلاني انسان به منظور هدايت انسان به ماوراي اين قوا و سطوح استفاده کنند.
غفلت از اين دو جنبهي عقل جزئي و در نتيجه يکي دانستن اسلام و راسيوناليسم، به جاي بهرهبرداري از سرمايهي عظيم حکمت اسلامي -که در آن، به ويژه در رسالهها و مکتوبات تصوف اين مسئله تبيين شده است- حماقت محض است. بر مبناي کدام مستند منطقي ميتوان اميد آن را داشت که نتايج راسيوناليسم در اسلام با آنچه در اروپاي مسيحي رخ داده است، متفاوت باشد؟ اگر قرار است اسلام مانع انشقاق مخرب بين ايمان و عقل جزئي گردد و تمايل موجود در بخشي از يک نسل جوانتر براي بيگانه شدن با اسلام (به عنوان پيامد اولين برخوردشان با علم و فلسفهي غربي) را خنثي کند، بايد از آن محافظت و مراقبت کرد و به هر علاقهمندي سلسله مراتب معرفت را که همواره سيماي اساسي جهانبيني اسلامي بوده، معرفي کرد.
هماهنگي قرآن و علم؟
نميتوان قرآن و علم را صرفاً با معادل ساختن اين يا آن آيه از قرآن با يک اکتشاف علمي خاص، که خيلي زود کهنه و از دور خارج خواهد شد، هماهنگ ساخت. قرآن، نه علم به جزئيات اشياء بلکه علم به اصول و مباني همه معارف را فراهم ميآورد. آنچه ميتوان انجام داد مراقبت و احياء يک جهانبيني تام و کامل است، احياء فلسفهاي که اصول و مبانيش ريشه در قرآن دارد و از نور «عقل کلي» برگرفته شده است، نوري که از حيث منشأ و هم محتوايش، وابستگي وثيق به قرآن دارد. در پرتو اين حکمت ميتوان هم فلسفهي طبيعت و هم فلسفهي انسانشناسي را به وجود آورد تا تعادل کامل را نسبت به نيازمنديهاي عقل جزئي برقرار کند، بدون اينکه در دام يک راسيوناليسم پرومتهاي (4) ولاادريگرا سقوط کند.
همهي جهانيان اعم از مسلمان و غيرمسلمان، به اين حکمت و فلسفهي انساني مبتني بر آن نيازمندند. بهعلاوه، اين حکمت تنها با تبيين دوباره اصطلاحات و با تبديل آنها به ميراث عقلاني بسيار غني اسلام ميتواند تجديد حيات يابد، نه با تخريب اين ميراث و تبديل آن به يک راسيوناليسم بيروح که از هر بُعد متعالي تهي است.
پيام جهاني اسلام
براي ارائهي يک راهحل مبتني بر سلسله مراتب معرفت و متکي بر هماهنگي بين ايمان و عقل جزئي مأخوذ از عقل کلي (سرچشمهي ايمان و همچنين عقل جزئي)، اسلام ميتواند پيامي بسيار مهم به کل جهان ارائه نمايد. به جاي برچيدن خرده نان از سفرهي متفکران غربي و تلاش براي افزودن برچسب اسلامي به آنها، اسلام ميتواند ديدگاه بديع خويش را دربارهي رابطهي بين عقل جزئي و وحي يا رابطهي بين علم و دين و همچنين دربارهي رابطهي بين انسان و طبيعت، که ريشهي بحران زيست محيطي حاضر در آن قرار دارد، به دست دهد. اين ديدگاه براي آيندهي اسلام اهميت حياتي دارد و چيزي است که بسياري از متفکران سراسر جهان نيز نوميدانه در جستجوي آن هستند. اميد است رهبران روشنفکر جهان اسلام در امر به دست دادن يک ديدگاه تازه از تعاليم سنتي اسلام موفق شوند و البته هيچ رسالتي حياتيتر از اين وجود ندارد.
افزوده مترجمان
1. اصطلاح عقل که امروزه به طور اخص براي عقل نظري و کارکرد ذهن در درک روابط بين پديدهها و درک کليات به کار برده ميشود، در قرآن کريم مشتقات آن از قبيل يعقلون و تعقلون حدود 50 بار به کار رفته و تقريباً به معناي مزبور آمده است، جز آنکه قرآن، قلب را ابزار تعقل و تفقّه (حج/ 46- کهف/ 57- انعام/ 25- اسراء/46) و آن را رسانندهي به دينداري و توحيد دانسته و تکريم ميکند. متکلمان در بحث عقلي بودن و ذاتي بودن حسن و قبح، عقل را مضافاً به معني عقل عملي (قوه تشخيص خوبي از بدي و عدل از ظلم و معادل با وجدان و عاطفه سليم) نيز دانستهاند. فيلسوفان و حکيمان مسلمان، تقريباً همانند افلاطونيان قديم و قرون وسطا علاوه بر اينکه عقل را يکي از قواي ذهني ميشمردند، آن را به معناي مرتبهاي از مراتب عيني وجود ميدانستند که غيرمادي و مجرد است و براين اساس، آن را نخستين صادر خداوند (عقل اول يا حقيقت محمديه در اسلام و لوگوس و نوس در غرب) نيز خواندهاند و حتي توسعاً به معني روح کل حاکم بر هستي، فرشتگان، عالم غيب و مقربان خداوند بهکار بردهاند.
2. مؤلف در اعتقاد به مراتب عقل و تفکيک عقل کلي از جزئي به غير از ميراث فلسفي و حکمي، در اين مقاله مشخصاً از تقسيمبندي مولوي (و احتمالاً ابنعربي) تأثير پذيرفته است. از اين رو جهت مزيد استفاده از مقاله شايسته است در اين مجال به اختصار به تمايز عقل جزئي از عقل حکمي در نظرگاه مولوي اشاره شود؛ مولوي نيز عقل کل را عقل مجرد علوي مفارق از ماديات ميداند که محيط بر همه اشياء است و حقايق امور را به شايستگي درک ميکند و بر اين اساس آن را به معاني پيام وحي، فرشتگان، عقول انبيا و اوليا به کار ميبرد. در نظر مولوي، عقل جزوي (نه عقل جزئي) گرچه براي سلوک لازم است ولي اعتبار او فقط تاحدي است که به عقل کل متصل گردد و پس از آن بايد در عقل کل فاني و متحد شود. حتي در عرصهي عمل و اختراعات و اکتشافات نيز جلالالدين تصريح ميکند که عقل جزوي نميتواند چيزي را که قبلاً نديده است، اختراع کند و همواره محتاج آموختن است و معلم او عقل کل است. وي درمورد پيشهها و حرفههاي آدميان، ميگويد که آغازگر و معلم آنها، وحي و عقل کل بوده و مهمترين کارکرد انبيا و اوليا اتصال عقلهاي جزوي به عقل کل است. به هر حال از نظر مولوي عقول جزوي، ابزار عقل کل است (نگ: فيهمافيه، تصحيح فروزانفر، چاپ پنجم، اميرکبير، 1362، صص 143-142) ابيات زير از مثنوي مؤيد اين معناست:
کل عالم صورت عقل کل است
اوست باباي هر آنکه اهل دل است
جهد کن تا پير عقل و دين شوي
تا چو عقل کل، تو باطن بين شوي
عقل جزوي عقل استخراج نيست
جز پذيراي فن و محتاج نيست
عقل جزوي، عقل را بدنام کرد
کام دنيا، مرد را بدنام کرد
اين جهان، يک فکرت است از عقل کل
عقل چون شاه است و صورتها رسل
چون مَلَک با عقل يک سررشتهاند
بهر حکمت را، دو صورت گشتهاند
(مثنوي مولوي، 2178/4، 463/5، 978/2، 978/2، 3193/3 و همچنين رک: جلالالدين همايي، مولوي نامه، ج 1، صص 482-457 و زماني کريم، شرح جامع، انتشارات اطلاعات، ج 1، صص 325-324 و غلامرضا اعواني، حکمت و هنر معنوي، ص 5).
پانوشتها
1. اين نوشتار برگردان آقايان حسين حيدري و هادي اميني است از کتاب Living Sufism اثر دکتر سيد حسين نصر. مترجمين در پايان اين مقاله توضيحات تکميلياي ارائه کردهاند که براي ايضاح بيشتر موضوع، تحرير شده است، عنوان اين مقاله را اصل چنين بوده است: وحي، عقل کلي و عقل جزئي در قرآن و عرفان اسلامي.
1. cogito ergo sum
2. کلمه intellectus يا عقل کلي از ريشهي intelligere به معناي درو کردن، برداشت محصول و جمع کردن است و در اصطلاح قرون وسطي آن عقلي است که از کثرت به وحدت، از مقيد به مطلق و از خلق به حق سير ميکند. تعقل بدين معني همان تفکري است که شيخ محمود شبستري در گلشن راز (بيت 102) بدان اشاره کرده است:
تفکر، رفتن از باطل سوي حق به جزو اندر بديدن کل مطلق
کلمهي Ratio يا عقل جزوي در ريشهي لغوي به معناي شمارش کردن و حساب کردن و يا آن قوهاي در نفس انسان است که به شمارش و محاسبهي امور روزمره ميپردازد. بنابراين، عقل شمارشگر، عقل حسابگر و عقل معاش و عقل دنياوي است. معناي ديگر ريشهي لغوي اين کلمه؛ بريدن و خرد کردن، تحليل و تقسيم کردن است و در اصطلاح قرون وسطي به عقلي اطلاق ميشود که از کل به جزء، از وحدت به کثرت، از مطلق به مقيد، از کلي به جزئي سير ميکند و تأکيد آن بر کثرت است نه بر وحدت (غلامرضا اعواني، حکمت و هنر معنوي، انتشارات گروس، 1375، ص 4).
3. پرومتهاي: منسوب به پرومتئوس، در دين يونان يکي از تيتانها دانسته ميشده است که به روايتي، انسان را از گِل آفريد و برخلاف ميل زئوس (خداي خدايان) شرارهاي از آتش آسمان ربود و به زمين آورد و انسان را صنعت آموخت. زئوس به عنوان تنبيه، او را بر صخرهي منفردي در قفقاز زنجير کرد و در آنجا عقابي روزها جگر او را ميخورد و شبها جگرش از نو ميروييد. (نگ: دايرةالمعارف مصاحب، اميرکبير، ج 1، ص 539).