عقل و فلسفه از نظرگاه عطار
دکتر تقي پورنامداريان (قسمت اول) عطار اگر هم گاهي سخناني مي گويد که از آن مي توان به انديشه ي فلسفي تعبير کرد، اين انديشه يا فلسفه را بايد از همان انديشه هاي ما قبل منطق ارسطويي دانست که در تفکر عرفان گراي کهن به طور کلي يافت مي شود. چنين فلسفه اي در پي اثبات يا ردّ امري از طريق تعقل منطقي نيست. بلکه معرفتي را که از راه شهود و بلاواسطه دريافته است با يقين و اعتقادي پيامبرانه بيان مي کند. در تفکر فلسفي هدف از پيش معلوم و معين است. فيلسوف درباره ي چيزي مي انديشد. انديشيدن براي او فعل متعددي است. راه هم از پيش براي او مشخص است. منطق اصول و قواعدي دارد که راه وصول به هدف را درپيش پاي عقل مي گشايد تا در طي طريق به سوي هدف گمراه نشود. اما در عرفان راه رفتن و انديشيدن فعل لازم است. از پيش نه هدف معلوم است و نه راه. هايدگر از ره کوره هاي جنگلي مثال مي آورد. اين راهها مسيرهايي است که در طول راه پيچ مي خورند تا ناگهان به درختزاري غير قابل نفوذ ختم شوند. راههاي جنگلي از پيش وجود ندارند، با کار و حرکت درخت بران پديد مي آيد و با آنکه همه به هم شبيه اند، اما در واقع از هم متفاوتند و هر کدام راه به جايي مي برند. عرفان با راه رفتن آغاز مي شود. طريقت راهي از پيش معلوم که به هدفي از پيش معين برسد، نيست. راه با رفتن پديد مي آيد و راه مي شود. به همين سبب است که: الطريقُ اِلي الله عَلي عَدَدِ انفُس الخَلائِق. درست است که غايت طريقت رسيدن به حقيقت است، اما همانطور که راهها مختلف است، اگر سالک به جايي نرسد که از حرکت بازماند، حقيقتي که هر سالک به آن مي رسد حقيقت خود اوست. حقيقت در زبان واحد است. در ارتباط با افراد و تفاوت آنان با يکديگر، نسبي و متعدد و متفاوت است. در عرفان بر راه بودن است که اهميت دارد. به هدف رسيدن به معني فنا و از راه افتادن است. تمثيل مولوي درباره ي تشنه اي که بر ديواري بلند نشسته است تجسم زيبا و ملموسي از همين معني است:
بر سر جو بود ديواري بلند
مانعش از آب آن ديوار بود
ناگهان افکند او خشتي در آب
آب گفتا که يعني هي تو را
تشنه گفت آبا مرا دو فايده است
فايده اول سماع بانگ آب
فايده دوم که هرخشتي کزين
بر کنم آيم سوي ماء معين(1)
بر سر ديوار تشنه دردمند
ازپي آب او چو ماهي زار بود
بانگ آب آمد به گوشش چون خطاب...
فايده چه زين زدن خشتي مرا
من از اين صنعت ندارم هيچ دست
که بود مر تشنگان را چون رباب
بر کنم آيم سوي ماء معين(1)
بر کنم آيم سوي ماء معين(1)
گفت ما را هفت وادي در ره است
وا نيامد در جهان زين راه کس
چون نيامد باز کس زين راه دور
چون شدند آن جايگه گم سر به سر
کي خبر بازت دهد از بي خبر(3)
چون گذشتي هفت وادي درگه است
نيست از فرسنگ آن آگاه کس
چون دهندَت آگهي اي ناصبور
کي خبر بازت دهد از بي خبر(3)
کي خبر بازت دهد از بي خبر(3)
چون نيست نهايت ره عشق
هرکس که ازين رهت خبر داد
زين راه چو يک قدم نشان نيست
راهيست که هر که يک قدم زد
چندان که به غور ره نگه کرد
القصه کسي که پيشتر رفت
بر گام نخست بود مانده
وانکس که بيافت سرّ اين راه
شد کور اگرچه ديده ور بود(4)
زين ره نه نشان و نه اثر بود
مي دان به يقين که بي خبر بود
چه لايق هر قدم شمر بود
شد محو اگر چه نامور بود
نه راه رو و نه راهبر بود
سرگشته ي راه بيشتر بود
آنکو همه عمر در سفر بود
شد کور اگرچه ديده ور بود(4)
شد کور اگرچه ديده ور بود(4)
پاي در نه راه را پايان مجوي
عشق را دردي ببايد بي قرار
گر زند عطار بي اين سرّ نفس
آن نفس بر جان او تاوان بود(5)
زانکه راه عشق بي پايان بود
آن چنان دردي که بي درمان بود
آن نفس بر جان او تاوان بود(5)
آن نفس بر جان او تاوان بود(5)
بي سرو پاي است اين راه عظيم
در چنين راهي قوي کاري بود
مي روم پيوسته در قعر دلم
جان توان دادن درين درياي خون
بر نتابم اين فنا سختي کشم
کي شود عطار اِلاّ لا شود
زان چه بر الاّ به لا خواهم رسيد
من به سر يا من به پا خواهم رسيد
گر به يک بانگ درا خواهم رسيد
مي ندانم تا کجا خواهم رسيد
تا مگر در آشنا خواهم رسيد...
خوش بود گر در فنا خواهم رسيد
زان چه بر الاّ به لا خواهم رسيد
زان چه بر الاّ به لا خواهم رسيد
عشق دريايي است من در قعر او
چون کسي بر آب دريا پي نبرد
چرخ چندين گشت و بر جاي خودست
راضيم گر من در اين راه عظيم
چون مجاز افتاده ام نادر بود
کز حقيقت ماجرايي پي برم...
غرقه ام تا آشنايي پي برم
من چه سان نه سر نه پايي پي برم
من چگونه ره به جايي پي برم
تا ابد هر يک درايي پي برم...
کز حقيقت ماجرايي پي برم...
کز حقيقت ماجرايي پي برم...
گرچه اين راهيست دشوار و دراز
بر ره ديگر نبشته کاي سليم
يا بر آيي زين ره آخر ناگهان
بر سيم بنبشته بد کاي مرد پاک
برنيايي تا ابد هرگز دگر
محو گردي گم شوي نا چيز هم
گفت چون در وصال اميد نيست
اين سيم راهيست راه من مدام
اين بگفت و شد در آن ره والسّلام
هم برآيي عاقبت زين راه باز
گر فرود آيي بدين راه عظيم
يا از اينجا برنيايي جاودان
گر فرود آيي بدين راه هلاک
نه نشان از تو بماند نه خبر
زين چه فاني تر بود آن نيز هم
کار جز نوميدي جاويد نيست
اين بگفت و شد در آن ره والسّلام
اين بگفت و شد در آن ره والسّلام
راه اول در شريعت رفتن است
پس دوم راهت طريقت آمدست
در حقيقت گر قدم خواهي زدن
هر که در راه حقيقت زد دو گام
گام اول را ز خود مطلق شود
پس به ديگر گام محو حق شود
در عبادت بي طبيعت رفتن است
ور سيم خواهي حقيقت آمدست
محو گردي تا که دم خواهي زدن
تا ابد نابود گردد و السّلام
پس به ديگر گام محو حق شود
پس به ديگر گام محو حق شود
چون راه عشق به پاي خرد نبود
از دست رفت عقلم و از جا در اوفتاد
از دست رفت عقلم و از جا در اوفتاد
از دست رفت عقلم و از جا در اوفتاد
يک شرر از عين عشق دوش پديدار شد
هيچ کس عشق چون تو معشوقي
چون کشد کوه بي نهايت را
وزن عشق تو عقل کي داند
عشق تو عقل مختصر نکشد
طاي طريقت بتافت عقل نگونسار شد(11)
به ترازوي عقل برنکشد
آن ترازو که بيش زر نکشد
عشق تو عقل مختصر نکشد
عشق تو عقل مختصر نکشد
ماهي از دريا چو بر صحرا فتد
عشق اينجا آتش است وعقل دود
عقل در سوداي عشق استاد نيست
گر ز غيبت ديده اي بخشند راست
ور به چشم عقل بگشايي نظر
عشق را هرگز نبيني پا و سر(13)
مي طپد تا بوک در دريا فتد
عشق آمد در گريز عقل زود
عشق کار عقل مادرزاد نيست
اصل عشق اينجا ببيني کز کجاست
عشق را هرگز نبيني پا و سر(13)
عشق را هرگز نبيني پا و سر(13)
خرد آبست وعشق آتش به صورت
خرد جز ظاهر دو جهان نبيند
خرد را خرقه ي تکليف پوشند
خرد جان پرور و جان ساز آمد
خرد طفل است و عشق استادکاراست
از اين تا آن تفاوت بي شمار است(14)
نسازد آب با آتش ضرورت
وليکن عشق جز جانان نبيند
وليکن عشق را تشريف پوشند
ولي عشق آتش جان باز آمد
از اين تا آن تفاوت بي شمار است(14)
از اين تا آن تفاوت بي شمار است(14)
عين عقل خويش را کن محو امر
عقل اگر از خمر ناپيدا شود
عقل را قل بايد و امر خداي
تا شود هم رهبر و هم رهنماي
تا نگردد عين عقلت محو خمر
کي به سرّ امر قل بينا شود
تا شود هم رهبر و هم رهنماي
تا شود هم رهبر و هم رهنماي
علم جز بحر حيات حق مخوان
علم دين فقه است و تفسير و حديث
مرد دين صوفي است و مقري و فقيه
اين سه علم پاک را مغز نجات
حسن اخلاق است و تبديل صفات
وز «شفا» خواندن نجات خود مدان
هر که خواند غير اين گردد خبيث
گرنه اين خواني منت خوانم سفيه
حسن اخلاق است و تبديل صفات
حسن اخلاق است و تبديل صفات
اين سه علم است اصل و اين سه منبع است
اين سه سخن حقا که از تهديد نيست
اين ز ديده مي رود تقليد نيست(17)
هر چه بگذشتي ازين لاينفع است
اين ز ديده مي رود تقليد نيست(17)
اين ز ديده مي رود تقليد نيست(17)
پيرما از صومعه بگريخت در ميخانه شد
بر بساط نيستي با کم زنان پاک باز
آشنايي يافت با چيزي که نتوان داد شرح
راست کان خورشيد جانها برقع از رخ برگرفت
عقل چون خفاش گشت و روح چون پروانه شد
در صف دردي کشان دردي کش و مردانه شد
عقل اندر باخت وز لايعقلي ديوانه شد...
از همه کار جهان يکبارگي بيگانه شد
عقل چون خفاش گشت و روح چون پروانه شد
عقل چون خفاش گشت و روح چون پروانه شد
چون نگه کردند آن سي مرغ زود
در تحير جمله سرگردان شدند
خويش را ديدند سي مرغ تمام
بود اين يک آن و آن يک بود اين
آن همه غرق تحير ماندند
بي تفکر در تفکر ماندند
بي شک اين سي مرغ آن سيمرغ بود
باز از نوعي دگر حيران شدند
بود خود سي مرغ سيمرغ مدام...
در همه عالم کسي نشنود اين
بي تفکر در تفکر ماندند
بي تفکر در تفکر ماندند
محو او گفتند آخر بر دوام
تاکه مي رفتند و مي گفت اين سخن
لا جرم اينجا سخن کوتاه شد
رهرو و رهبر نماند و راه شد
سايه در خورشيد گم شد و السّلام
چون رسيدند و نه سر ماند و نه بن
رهرو و رهبر نماند و راه شد
رهرو و رهبر نماند و راه شد
مَن رامَهُ مُستر شِداً
وَشابِ بلّتلبيس أسرارِهُ
يَقوُلُ مِن حَيرَتِهِ هَل هو
سَرَّحَهُ في حَيَرةٍ يلهُو
يَقوُلُ مِن حَيرَتِهِ هَل هو
يَقوُلُ مِن حَيرَتِهِ هَل هو
کرد حيدر را حذيفه اين سوال
هيچ وحيي هست حق را در جهان
گفت وحيي نيست جز قرآن وليک
تا بدان فهمي که همچون وحي خاست
فکرت قلبي که سالک آمدست
ز ابتدا تا انتهاي کار او
مي بگويم فهم کن اسرار او...
گفت اي شير حق و فحل رجال
در درون بيرون قرآن اين زمان
دوستان را داد فهمي نيک نيک
در کلام اوسخن گويند راست
زبده ي کل ممالک آمدست
مي بگويم فهم کن اسرار او...
مي بگويم فهم کن اسرار او...