گفتگو با سيد مرتضى مرديها ايران، 22 و 24/10/79 چكيده: انسان چيزى جز خواهشها و تمايلات از يك سو و عقل محاسبهگر از سوى ديگر نيست. عقل هر چه در راهيابى به لذت بيشتر و هزينه كمتر و بادوامتر بهتر عمل كند، عقلانىتر عمل كرده است. ابزار اين رشديافتگى هم فرايند آموزش است. هيچ ملاحظه و محدودهاى از بيرون براى عقل نمىتوان در نظر گرفت. هر چند عقل محدوديت دارد ولى عقل هيچ جايگزينى ندارد، نه درونى و نه بيرونى. در دنياى مدرن اخلاق مستقل از لذتهاى فردى هيچ جايگاهى ندارد. گفتگوى يادشده پيرامون كتاب جديدالانتشار آقاى مرتضى مرديها با همين عنوان دفاع از عقلانيت است. اين گفتگو در چهار شماره انجام شده كه دو بخش اوليه را كه مهمتر است، تلخيص كردهايم. دفاع من از عقلانيت در اين كتاب دفاع از rational action theory [نظريه عمل عقلانى] در مقابل مثلا ساختارگرايى يا پست مدرنيسم نيست; دفاع از عقلانيت در مقابل غريزى يا ايمانى يا ايدئولوژيك عمل كردن است. به هر حال، تعريف من از اين عقلانيتبر يك نوع انسانشناسى استوار است. من انسان را در وهله اول مجموعهاى از خواهشها مىدانم كه اين خواهشها (غرايز) انسان را به سمتبرآورده كردن آنها بر مىانگيزاند. در اين حد، ما با حيوانات مشتركيم. اما علاوه بر اين اشتراك، انسانها از قوهايى بهرهمندند كه اين غرايز را به صورت پيچيدهاى هدايت مىكند. اين ابزار راهنمايى خواهشها، همان عقل است. عقل براى رسيدن به خواهشها - اعم از مشروع يا نامشروع - سعى مىكند مسير مناسبى عرضه كند. عقل هر چه در راهيابى بهتر عمل كند، يعنى راهى را بيابد كه دوام بيشتر، امنيتبيشتر، لذت بيشتر، هزينه كمتر داشته باشد، عقلانىتر عمل كرده است. ابزار اين رشد يافتگى هم فرايند آموزش است. ذهن يك جامعه هر قدر آموزشديدهتر باشد، عقل فردى در قدرت محاسبه خود تواناتر عمل مىكند. به نظر من، هر كدام از اعمال ما يك سرش غريزه است و يك سرش عقل; به وسيله غريزه اقتضا مىشود و به وسيله عقل اجرا مىگردد، منتها نسبت اين دو در افراد و جوامع متفاوت است. تقريبا همه چيز محصول تعامل اين دو است. دموكراسى به عنوان سيستم سياسى بلامنازع زمانه ما، ليبراليسم به عنوان سيستم اقتصادى بىرقيب و سكولاريسم به عنوان سيستم فكرى - فرهنگى بىمنازع روزگار ما، همگى محصول عقل است. البته وضع به اين ترتيب نيست كه عقل بنشيند و كشف كند كه اينها سيستمهاى خوبى هستند و يا حتى ضرر كمترى دارند. بلكه خواهش به انسان فشار مىآورد براى جلب لذت بيشتر. از طرف ديگر، براى تحقق اين لذات موانعى وجود دارد; عقل به شكستن اين موانع كمك مىكند. در دنياى مدرن كاركرد عقل در شكست موانع غريزه پيچيدهتر شده است. موتور محرك انسانى، خواهش طبيعى است، اما چراغ، چشم، فرمان و گاه ترمز، عقل است. هر چه فرد يا جامعه فرهيختهتر (آموزشديدهتر) باشد، احتمال اينكه عقل بازده خواهش طبيعى را بهينه كند بيشتر است. عقل در نهايت در پى ايجاد يك شبكه هماهنگ از راهحلها در جهت توليد لذت و توزيع آن است. با اين تعبير، هيچ ملاحظهاى از بيرون نمىتوان براى عقل در نظر گرفت. اما عقل به خودى خود موانعى براى خود مىآفريند. براى مثال، در دنياى مدرن عقل در يك حسابگرى به اين نتيجه مىرسد كه به جاى روى آوردن به جنگ براى لذت بيشتر كه ممكن است جهان و حيات انسانى را پر از خطر كند و ناپايدارى فراهم آورد، بايد به دورى از جنگ و خشونت روى آورد. از سوى ديگر، عقل محدوديت دارد، يعنى خيلى جاها كم مىآورد ولى هيچ جايگزينى ندارد، نه درونى و نه بيرونى. در دنياى مدرن، اخلاق مستقل جايگاهى ندارد خواه اخلاق كانتى يا اخلاق مسيحى يا ساير نظامهاى اخلاقى. اين نظامهاى اخلاقى حاوى منع و جلوگيرى از لذتاند و يا واجد تجويزهايى هستند كه زجرآورند. در دوره زمانى خاصى، ممكن است اين نظامها را عدهاى بپذيرند، اما در درازمدت تاريخى هيچ تضمينى براى بهره بردن از آنها وجود ندارد و حسابگرى عقلانى معطوف به لذت، با خود مىانديشد كه چرا بايد به اين نظامهاى اخلاقى توجه كند. به همين دليل در دنياى مدرن نظامهاى اخلاقى مستقل، كه خوب و بد آن فارغ از لذت و الم فردى تعريف مىشود، جايگاه و پاسخى ندارد. اخلاق مدرن، محصول محاسبه پيچيده عقل مدرن است. اين مجموعه اخلاق اجتماعى كه تقريبا در همه كشورهاى صنعتى (آموزشديده) مشترك استحاصل كاربرد قلانيتحسابگر انسانى در پاسخ به اين سؤال است كه چه كند تا لذت بيشتر و رنج كمتر را با دوام و امنيت جمع كند. البته منظور من، اخلاق اجتماعى است چون در دنياى مدرن، اخلاق فردى اصلا محل توجه و محل التفات نيست. البته عقلانيتبه معناى رايج اخلاقى و اجتماعى لزوما چيز خوبى هم نيست. اما چون هويت اصلى عقل، پيدا كردن راههايى براى لذت بيشتر است، از اين عقلانيت، مدام و مكرر استفاده مىكند. از اينجا معلوم مىشود كه منظور من از عقلانيتبه هيچ وجه معناى ارسطويى - افلاطونى از عقل نيست، يعنى قوهاى كه خيرخواه انسان است و در جنگ با غريزه، انسان را يارى مىدهد. بلكه آنچه من عقلانيت مىنامم اين طور است كه براى راهبردن خود، به سراغ عقل مىآيد و از عقل بهره مىگيرد براى تحقق خودش. عقل در اين معنا، درست و غلط نشان نمىدهد بلكه راه كمهزينهتر، پرفايدهتر و سهلتر را به غريزه نشان مىدهد. به اين معنا، غريزه هميشه تابع عقل مىشود و راههاى پيشنهادى آن را مىپذيرد. به نظر من اصلا تبيين و تحليل جوامع مدرن و پيشرفته جز با توجه به همين معنا از عقلانيت ناممكن است. عقل اصلا به عمل كارى ندارد. بلكه غريزه است كه به عمل معطوف است. عقل براى اين غريزه معطوف به عمل، محاسبه مىكند ولى خود عقل در ساحت نظر كار مىكند، چه آن وقت كه رياضى و فلسفه مىورزد و چه آن وقت كه اخلاق و سياست مىكاود. اصلا من تقسيم عقل به نظرى و عملى را چندان موجه نمىدانم. اين تقسيم از همان ايدهاى بر مىآيد كه براى عقل قدرت تشخيص ارزشهاى مستقل را قائل است. در حالىكه عقل امر به معروف و نهى از منكر را صرفا در چارچوب قضاياى شرطيه انجام مىدهد: «اگر مىخواهى به اين لذت برسى و اگر مىخواهى كه اين لذت پايدار و كمهزينه باشد و اگر ... آنگاه بايد چنين كنى.» اگر اين تفسير را توجه كنيد، آن وقت ديگر فرق زيادى بين عقلى كه به امثال اين قضاياى شرطيه مىپردازد و عقلى كه رياضى و فيزيك مطالعه مىكند، وجود ندارد.
اشاره
يكى از ويژگىهاى اين گفتگو، صراحت و بىپردگى آن در بازگويى درونمايههاى انديشه مدرن غرب است. آنچه معمولا روشنفكران ما در دل پنهان مىدارند يا در زبان توجيه مىكنند، ايشان با بيانى روشن و بدون هيچگونه پردهپوشى اظهار داشته است. اين نكته بويژه آنگاه معلوم مىشود كه با اين گفتگو، اصل كتاب دفاع از عقلانيت را نيز مرور كنيم. حاصل مدعاى ايشان اين است كه «فرهنگ غرب، فرهنگ جهانى است و مدرنيته، سرنوشت و فرجام همه كشورها و فرهنگهاى بشرى است.» [ رك.: فصل اول كتاب، با عنوان: «چرا فرهنگ غرب، فرهنگ جهانى است؟»] چنانكه ديديم، نويسنده در اثبات اين مدعا، معتقد است كه انسان در همه جا تنها با سائقه و انگيزههاى لذتجويانه عمل مىكند و در راه ارضاى لذائذ فردى خود از عقل حسابگر بهره مىگيرد و هويت انسانى چيزى جز آن «تمايلات حيوانى» و اين «عقلانيتحسابگرانه» نيست. بدين ترتيب، نويسنده همه انديشهها، باورها، اخلاقيات و كنشهاى انسانى را در چارچوب همين تحليل انسانشناختى تبيين مىكند. البته نقد و بررسى اين ديدگاه كه ريشه در فلسفه عصر روشنگرى در قرن هيجدهم ميلادى دارد، نياز به مجالى بيشتر دارد; در اينجا تنها به نكاتى چند اشاره مىكنيم: 1. نويسنده در واقع دو ادعاى مختلف ابراز داشته است: گاه مدعاى خود را به عنوان تحليل فرهنگ مدرن غرب بيان داشته و گاه پا فراتر گذاشته و تاريخ بشريت و همه فرهنگهاى بشرى را بر همين اساس تحليل مىكند. در خصوص ادعاى نخست، در مجموع مىتوان با نويسنده همراه شد و بنيان فرهنگ مدرنيته و انديشه بانيان آن را بر چنين انگارهاى از انسان و هستى استوار دانست. در حقيقت، جوهره مدنيت مدرن چيزى جز ارضاى لذتپرستى حيوانى در قالب روابط پيچيده بوروكراتيك و مناسبات سلطهجويانه اقتصادى و تكنولوژيك نيست. اما همه سخن در اينجاست كه ايشان از فلسفه مدرنيته، پارادايم و الگويى عام ساخته تا همه گذشته و آينده تاريخ بشريت را توصيف كند. اين سخن اگر در يك قرن پيش بر زبان رانده مىشد، چنان جاى شگفتى نبود اما هنگامى كه چالشهاى فرهنگى، سياسى و اقتصادى، جهان غرب را با بحران هويت و مشروعيت مواجه كرده و علائم بازگشتبه انسانيت، اخلاق و معنويت از اين سو و آن سو هويدا مىگردد، بسى جاى تامل و ترديد دارد. به هر حال، در اينجا مرورى خواهيم داشتبر پايههاى اساسى اين نظريه تا معلوم شود كه اين ديدگاه تا چه اندازه قابل دفاع عقلانى است. ناگفته نگذاريم كه در دهههاى گذشته، حتى در جهان غرب، نقدهايى از اين دستبر نظريه يادشده وارد كردهاند كه نقل آنها در اينجا به تفصيل مىگرايد. 2. در اين ديدگاه، كليه كنشها و انديشههاى انسان تابع غريزه لذتجويى تفسير شده است. بنابراين گرايشهاى دينى، متعالى و اخلاقى انسان در طول تاريخ همه به غرايز پستحيوانى تحويل مىرود و ظاهرا نويسنده در تبيين منشا دين و معنويتبه نظريههاى مادى چون نظريه فرويد باز مىگردد. در يك كلام، هيچيك از نظريات جامعهشناسانه و روانشناسانه مادى تاكنون نتوانسته استباورها و انگيزههاى قدسى و متعالى انسانها را در طول تاريخ تحليل كند و امروزه اينگونه نظرات در حوزه دينشناسى كمترين اعتبار را داراست. اكنون دينشناسان غرب غالبا بر اين عقيدهاند كه حيات دينى انسان را جز با اعتراف به بعد روحانى و تجربه دينى در انسان نمىتوان تفسير كرد. به هر حال، اگر مطالب نويسنده را با لوازم منطقى آن دنبال كنيم در هايتبىنيازى انسان از دين و يا حتى بيهودگى اخلاق، احكام و آيينهاى دينى را نتيجه مىدهد. 3. در تبيين اخلاق نيز ايشان به نظريه لذتگرايى، (hedonism) گراييده است و همه حالات و رفتارهاى اخلاقى انسان را براى كسب لذت فردى مىداند. البته اين نظريه در فلسفه اخلاق غرب به دو گونه تفسير شده است: برخى «لذت» را محصور در لذائذ مادى دانستهاند و برخى آن را به لذائذ معنوى هم توسعه دادهاند. از سخنان ايشان دقيقا معلوم نمىشود كه كداميك از اين دو نظريه را منظور داشته است، هرچند كلمات ايشان بيشتر به نظريه اول تمايل دارد. به هر حال، نظريه لذتگرايى امروزه در فلسفه اخلاق با مشكلات و انتقادات جدى مواجه است و قدرت تبيينى لازم را براى افعال و انگيزههاى اخلاقى ندارد. 4. يكى از مشكلات نظريه لذتگرايى اخلاقى اين است كه پشتوانه آن تنها منافع فردى است و شخص تا زمانى خود را مقيد به رعايت آن مىداند كه منافع و نتايجبيشترى را انتظار داشته باشد. به اين ترتيب، ماهيت اخلاق به كلى از ميان مىرود و ارزشهاى اخلاقى به روابط سودجويانه و بهرهمندىهاى فردى فرو مىكاهد. بر اين پايه اخلاقى، نه تنها هيچ پيمان پايدار انسانى نمىتوان برقرار كرد بلكه حتى به اصطلاح ارزشهايى چون دموكراسى و ليبراليسم نيز قابل دفاع نيست; چراكه از اين نظرگاه، ارزشهايى چون آزادى، عدالت، حقوق بشر، قانونمدارى و... تا زمانى از سوى فرد محترم شمرده مىشود كه منافع كوتاهمدت يا درازمدت او را تامين كند و آنگاه كه منافع خود را در گريز از اين ارزشها و پيمانها ببيند، هيچگونه الزامى را پذيرا نيست. 5 . در تفسير «عقل» و «عقلانيت» نيز نظريه يادشده با مشكلات چندى مواجه است. ايشان عقل نظرى و عقل عملى را به كلى انكار مىكند و آن را به عقل محاسبهگر يا «عقل ابزارى» تحويل مىبرد و بديهى است كه عقل تجربى را نيز در همين چارچوب تفسير مىكند. با اين وصف، يگانه مبناى عقل در نظر نويسنده همان عقل ابزارى است و كليه معرفتهاى انسانى تنها در چارچوب گزارههاى شرطى معنا و مفهوم مىيابد. چنانكه ديديم، اين ديدگاه در حوزه عقل عملى به اين نتيجه مىانجامد كه همه ارزشهايى چون عدالت، حقجويى، آزادگى، راستگويى و مردمدوستى تنها بدين معناست كه «اگر منافع و لذت فردى خود را مىجوييم بايد به آزادى، عدالت و... احترام بگذاريم.» همچنين در حوزه عقل نظرى به اين نتيجه مىرسد كه عقل هيچگونه معرفت مستقلى از جهان خارج بهدست نمىدهد، بلكه تنها بر پايه مفروضات مىتواند استلزامات آن را باز گويد. براى مثال، عقل تنها مىگويد: «اگر جهان خارج وجود داشته باشد و از فلان عناصر يا مقولات تشكيل شود، پس بايد چنان خواصى داشته باشد.» اين انگاره هرچند از سوى پارهاى از فيلسوفان پوزيتويست و تحليلى ابراز شده است، اما بازگوى بسيارى از معرفتهاى عقلى انسان نيست. بنابراين بايد انتظار داشت كه ايشان سهم اصلى معرفت انسانى را بر دوش تجربه و عقل تجربى قرار دهد. اما در اينجا نيز وى معتقد به ديدگاه كسانى همچون توماس كوهن و فايرابند است كه علوم تجربى را تابع پارادايمها و پيشفرضهاى اثباتناشده مىدانند و در واقع براى معرفت تجربى هم سهم جدى در شناخت واقعيت قائل نيستند. در يك كلام، اين ديدگاه معرفت انسانى را واقعى و رئاليستى نمىداند و هيچگونه دفاع عقلانى و مستقل از معرفتبشرى را تدارك نمىبيند. 6. آنچه پيشتر گفتيم ما را به اين نتيجه مىرساند كه بشريت در حوزه اخلاق پا را از لذتجويى و منفعتطلبىهاى فردى فراتر نمىگذارد و در حوزه معرفت تنها بر دانشهايى تكيه دارد كه بيشتر ريشه در ذهنيت و مفروضات شخصى دارد. اين تفسير از انسان و معرفت انسانى به گمان ما نه تنها تبيينكننده حيات حقيقى انسان در گذشته و حال نيست، بلكه كاملا آمادگى دارد تا نظريه فاشيسم و «اراده معطوف به قدرت» را تئوريزه كرده و مساله صلح، گفتگو و وحدت انسانى را به مخاطره اندازد.