فردوسي اسلام ستاي، نه اسلام ستيز3
اديبان و شاعران
ابوالحسني، علي نكته مهم و اساسي كه تذكار آن در اين بحث ضروري مي نمايد (و خود، شاهد ديگري از تابش آفتاب توحيد اسلامي بر دل و ذهن استاد طوس مي باشد) اين است كه: وطن خواهي و ايران دوستي فردوسي، از شائبه هر گونه شرك و بت پرستي به دور بوده و هرگز ملازم با تنگ چشمي و كينه توزي در حق ديگر ملل و كشورها نيست. داناي طوس، نژادپرست نيست، حق پرست است. در ميان شاهنامه پژوهان عصر ما، كساني از داخل و خارج بر اين رفته اند كه: «دواليسم Dualisme و ثنويّت ديرپاي جهان بيني ايراني، كه علاوه بر شالوده مذهبي، به احتمال زياد مبناي اجتماعي دارد»، در مفهوم حماسي شاهنامه به صورت نبرد مداوم دو نيروي خير و شر تجسم يافته است. «سرتاسر شاهنامه، داستان رويارويي و برخورد ايرانيان و اَنيرانيان [= نژادهاي غيرايراني] است كه مطابق با برداشت ثَنَوي [= دوگانه پرستي معهود در آيين زردشتي] از اين دو، يكي همه نيك و خجسته و اهورايي و ديگري نكوهيده و تباه و اهريمني قلمداد شده است. دشمني و جنگ هميشگي بين اين دو گروه نژادي متخاصم در شاهنامه، انعكاسي است حماسي از ستيزه و كارزار مداوم مظاهر نيكي و بدي در اساطير ديني».(1) و نيز: در شاهنامه، اين تقابل خير و شر در باور مزدايي كهن با عناصر بنيادي از آيين ديرينه زرواني درآميخته است. بازتاب اين پندار در حماسه فردوسي به صورت نبرد خير و شر در محدوده زماني هزاره ها تجسم يافته است.(2) يوگني بِرتِلس، خاورشناس روسي، هم در خطابه اي كه با عنوان «منظور اساسي فردوسي» در كنگره هزاره فردوسي (تهران، 1313 ش) ايراد كرده است، بر پايه برخي نظريات قابل بحث و بعضا واضح البطلان(3)، مدّعي شده است كه «منظور اساسي فردوسي» از تدوين شاهنامه، اين بوده است كه به ايرانيان تلقين كند: ظهور «ابرهاي تاريك حمله عرب» در افق كشورمان كه «تخت سلطنت ساسانيان» را «سرنگون» ساخت، مصداقي از تجاوز ديرينه «دشمنان نيكي و نمايندگان بدي» به سرزمين ايران و مظهري از همان قواي ناپاك و پليد اهريمني است كه براساس «اصول عقايد زردشتي»، با نيروهاي اهورايي در جنگ و ستيزند! و به تعبيري روشن تر: ارتش مسلمان عرب هم چيزي از سنخ «ضحاك ستمكار» و افراسياب ناپاك و اعوان اهريمن در ادوار پيشداديان و كيانيان و ساسانيان بوده است! در طول تاريخ ايران باستان، هميشه غلبه با «مبدأ نيكي» و نيروهاي اهورايي بوده است، اين بار نيز: «ستاره اهورا بايد دوباره طلوع كند و ظلمت اهريمن را برطرف سازد. به عبارت ديگر خاتمه داستان هم مطابق روح زردشتي سروده شده و از زير صداي پاي اردوي عرب آوازي شنيده مي شود كه ظهور « Saozyant » دادگستر را خبر مي دهد. آيا اين ستاره از كجا بايد طلوع كند؟ بديهي است از بين همان جمعي كه هميشه مورد موهبت يزدان بوده يعني از بين بزرگان ايران زمين و شايد از ميان همان سلسله سامانيان. فردوسي حماسه خود را به تمام نمايندگان آن عرضه مي دارد و با صداي رعدآسايي به آن ها فرياد مي زند كه: شما كه هميشه مظهر و پشتيبان نيكي بوده ايد آماده باشيد، خطر جديدي متوجه است. كشورگشايان جديدي سربلند كرده اند، به اجداد و نياكان خود تأسي جوييد تا روزگار سعادت « YIma » يعني جمشيد را دوباره تجديد كنيد. اين است مقصود حقيقي حماسه؛ مقصودي كه بس بزرگ ولي اجرا نشدني بود».(4) در ادامه مطلب مي افزايد: «صداي شاعر مثل اين كه در فضاي صحراي بي پاياني طنين انداز گرديد و كسي نبود كه لبيك گويد. پهلواناني كه اميد فردوسي به آن ها بود و مي بايستي صلح و آرامش در ملك بر قرار كنند، از عهده فشار جديد بر نيامده و جان سپرده بودند. آفتاب بزرگان ايران زمين افول كرده بود»! سپس با اشاره به برخي از ابيات «يوسف و زليخا» ـ كه گوياي دلزدگي شاعر از حكايات ايران باستان، و دروغ شمردنِ آن هاست ـ مي نويسد: «فردوسي به نيروي اين پهلوانان راد معتقد بود و تصور مي كرد كه اين ها بايد فتح بكنند چنان كه هميشه با فتح و ظفر هم آغوش بودند. ولي پهلوانان از دير زماني نيروي خود را از دست داده بودند و تقريبا، بدون مقاومت، جاي خود را به ديگران واگذار كردند. كاخ آمال و آرزوهاي شاعر فرو ريخت و اين كار عظيم بي ثمر ماند. اين است كه شاعر از آن ها سير شده و ديگر امكان نداشت اعتمادي به آنان داشته باشد، بلكه مجبور بود آمال و آرزوهاي خود را به خاك بسپارد...»!(5) سخنان بِرتِلس و مستندات آن، همچون كلام هم فكران ايراني وي مخدوش و ناپذيرفتني است. نقد خويش را، با بررسي كلام مستشرق روسي آغاز مي كنيم. در اين زمينه نكات زير، قابل ذكر است: 1. چنان كه گفتيم، انتساب «يوسف و زليخا» به فردوسي سخت مورد ترديد است و به گفته محققان، اين كتاب هيچ ارتباطي به استاد طوس ندارد و داستان هايي كه بر پايه اين انتساب ساخته و در مقدّمه شاهنامه بايسنغزي درج كرده اند افسانه اي بيش نيست.(6) تحقيقات اخير نشان داده است كه مثنوي يوسف و زليخا را شاعري از عهد سلجوقيان (احتمالاً «شمسي» نام) سروده و به شمس الدين ابوالفوارس طغان شاه (برادر ملكشاه سلجوقي) اهدا كرده است.(7) 2. بررسي هاي تاريخي كاملاً نشان مي دهد كه اسلام ايرانيان، از سر ترس و زور نبود، بلكه ايراني به علّت دلزدگي از نظام منحط ساساني، و فساد خسروان و موبدان، و نيز جاذبه اصول رهايي بخش اسلام، خود به استقبال اين دين شتافت و ايمان وي به پيمبر اسلام ـ كه فردوسي نيز سخت معتقد به وي بود ـ عمدتا ايماني آگاهانه و آزادانه بود. حتي، به گواهي تاريخ، حكام اموي به انگيزه هاي مادّي و اقتصادي از ثبت نام بسياري از ايرانيان مستبصر در دفتر اسلام دريغ مي كردند تا به عنوان «مجوسي گري» از آنان جزيه بستانند و خزانه را پر سازند، و عمربن عبدالعزيز با اين سياست درافتاد. ارتش اسلام، حامل نسخه شفابخشي بود كه ايراني درمان آلام اجتماعي خويش ـ شرك و تبعيض ـ را در آن مي ديد، و چنين بود كه يك شكست قادسيه، تار و پود قدرت ساساني را از هم گسست و ايراني را به استقبال از هم وطن پارسا و فرهيخته خويش (سلمان فارسي) كه نمونه عدل و رأفت اسلامي بود واداشت. 3. سيطره عباسيان و غزنويان، هرگز روح مقاومت و ايستادگي مردم ايران در برابر بيگانگان متجاوز را نابود نساخت و پايمردي ايراني مسلمان (و دلبسته آل رسول صلي الله عليه و آله وسلم )، هر زمان به شكلي و شيوه اي، ادامه يافت. تغيير تدريجي سياست تركان مهاجم (غزنويان، سلجوقيان، و خوارزمشاهيان) از وابستگي مفرط به بني عباس و ضديت كور با تشيع به سوي درگيري با عباسيان و گرايش به تشيع، به گونه اي كه سلطان محمد خوارزمشاه به عزل خليفه وقت (الناصر لدين اللّه ) همّت گماشت و خليفه عباسي چاره اي جز التجا به چنگيز جهانخوار نديد؛(8) معلول همين روح مقاومتي بود كه در نهاد ايرانيِ دادخواه و شيفته خاندان پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم وجود داشت و به تناسب اقتضاي زمان و امكانات خويش، لحظه اي در تعديل و تربيت «قدرت مهاجم» و برانگيختن آن بر ضد آل عباس نمي آسود؛ همان سياست ظريف و پخته اي كه مرحوم خواجه نصيرالدين طوسي و يارانش در پوشش تقرّب «اجباري» به ايلخانيان و بناي «رصدخانه» و غيره آن را پيش بردند و بي گمان، از يُمن همان اقدامات بود كه نبيرگان چنگيز و هلاكو ـ غازان و الجايتو ـ سكّه به نام پيامبر و عترت وحي صلي الله عليه و آله وسلم زدند. پس از آن دوران نيز، مشعل «مقاومت» هيچ گاه خاموش نشد و به صورت نهضت هاي عرفاني ـ شيعي «سربداران» و «صفويه» ادامه يافت و نهايتا در قالب تأسيس حكومت هاي ايراني ـ شيعي مستقل صفويان و...، و پايداري در برابر متجاوزان عثماني و ازبك و پرتغالي و انگليسي و روسي و آمريكايي، ظهور و استمرار يافت. مستشرق روسي مدعي است كه شاهنامه و خاتمه آن (سرنگوني آل ساسان به دست اعراب مسلمان) مطابق روح زردشتي سروده شده و ارتش اسلام از سنخ ضحاك و افراسياب بوده است! از ايشان، بايد اين سؤال (مكرر) را پرسيد كه، پس تكليف ما با آن همه ابيات شاهنامه در دفاع صريح از اسلام (به عنوان آيين سعادت بشر) و ستايش اهل بيت عليهم السلام چيست؟ و صلابتي كه شاعر خود، به رغم هيمنه و طنطنه قدرت مسلط عصر (محمود غزنوي)، در پايبندي به مرام تشيع نشان داد چگونه بايد تفسير شود؟! البته اگر برتلس، فساد و استبداد حكام اموي و عباسي را با اصل اسلام و رويّه اصيل و آسماني رهبران راستين آن (پيامبر و ائمه اهل البيت عليهم السلام ) مخلوط نمي كرد و آن دو را ـ كه اولي، سياست امويان و عباسيان، آماج حمله و اعتراض ايرانيان (و حتي اعرابِ) آزاده بود و دوّمي يعني رفتار آسماني پيشوايان معصوم، به عكس مورد عشق و علاقه خاص و هميشگي ايرانيان و از آن جمله خود فردوسي قرار داشت ـ به يك چوب نمي راند و تهمت آلايش به مجوسيت را به استاد طوس نمي زد، كلامش مي توانست بياني از واقعيت باشد. به قول مرحوم ملك الشعراي بهار:
گرچه عرب زد به حرامي به ما
گرچه زجور خلفا سوختيم
زآل علي ع معرفت آموختيم
داد يكي دين گرامي به ما
زآل علي ع معرفت آموختيم
زآل علي ع معرفت آموختيم
هنر نزد ايرانيان است و بس
ندارند شير ژيان را به كس
ندارند شير ژيان را به كس
ندارند شير ژيان را به كس
در ايران و توران، همآورد اوي
نبودي جز از رستم جنگجوي
نبودي جز از رستم جنگجوي
نبودي جز از رستم جنگجوي
يكي مرد بود اندر آن روزگار
گرانمايه هم شاه و هم نيك مرد
كه مرداس نام گرانمايه بود
پسر بُد مر آن پاكدار را يكي
جهان جوي را نام ضحاك بود
دلير و سبكسار و ناپاك بود(14)
زدشت سواران نيزه گذار
زترس جهاندار با باد سرد
به داد و دهش برترين پايه بود
كش از مهر بهره نبود اندكي
دلير و سبكسار و ناپاك بود(14)
دلير و سبكسار و ناپاك بود(14)
يكي پادشا بود مهراب نام
به بالا به كردار آزاده سرو
دل بخردان داشت و مغز ردان
زضحاك تازي گهر داشتي
به كابل همه بوم و برداشتي
زبردست با گنج و گسترده كام
به رخ چون بهار و به رفتن تذرو
دو كتف يلان و هُش موبدان
به كابل همه بوم و برداشتي
به كابل همه بوم و برداشتي
سخن گوي و روشن دل و پاك تن
همش گنج بسيار و هم لشكر است
همش دانش و راي و هم افسر است
سزاي ستودن به هر انجمن
همش دانش و راي و هم افسر است
همش دانش و راي و هم افسر است
«مني» كرد آن شاه يزدان شناس
چنين گفت با سال خورده مهان
هنر در جهان از من آمد پديد
جهان را به خوبي، من آراستم
خور و خواب و آرامتان از من است
بزرگيّ و ديهيم شاهي مراست
همه موبدان سرفكنده نگون «چرا؟!»
چو اين گفته شد، فرّ يزدان ازوي
مني چون بپيوست با كردگار
چه گفت آن سخنگوي با فرّ و هوش
چو خسرو شوي، بندگي را بكوش(18)
زيزدان بپيچيد و شد ناسپاس...
كه جز خويشتن را ندانم جهان
چو من نامور تخت شاهي نديد
چنان است گيتي كجا خواستم
همان كوشش و كامتان از من است
كه گويد كه جز من كسي پادشاست؟
كس نيارست گفتن، نه «چون؟!»
بگشت و جهان شد پر از گفت گوي
شگفت اندر آورد و برگشت كار
چو خسرو شوي، بندگي را بكوش(18)
چو خسرو شوي، بندگي را بكوش(18)
به رستم چنين گفت گودرز پير
همي بينم اندر جهان تاج و تخت
چو كاووس نشنيدم اندر جهان
خرد نيست او را نه دانش نه راي
رسيدند پس پهلوانان بدوي
بدو گفت گودرز: بيمارْستان
تو را جايْ زيباتر از شارستان!
كه تا كرد مادر مرا سير شير
كيان و بزرگان بيدار بخت
نديدم كس از كهتران و مهان
نه هوشش به جاي است و نه دل به جاي
نكوهش گر و تيز و پرخاش جوي
تو را جايْ زيباتر از شارستان!
تو را جايْ زيباتر از شارستان!
تهمتن بر آشفت با شهريار
همه كارت از يكدگر بدتر است
تو را شهرياري نه اندر خور است!
كه چندين مدار آتش اندر كنار
تو را شهرياري نه اندر خور است!
تو را شهرياري نه اندر خور است!
چو شد بر جهان پادشاهيش راست
خردمند نزديك او خوار گشت
كُنار نگ با پهلوان و ردان
يكي گشت با باد نزديك اوي
سترده شد از جان او مهر و داد
به هيچ آرزو نيز پاسخ نداد(21)
بزرگي فزون كرد و مهرش بكاست
همه رسم شاهيش بيكار گشت
همان دانشي پر خرد موبدان
جفا پيشه شد جان تاريك اوي
به هيچ آرزو نيز پاسخ نداد(21)
به هيچ آرزو نيز پاسخ نداد(21)
هنر بهتر از گوهر نامدار
ترا با هنر، گوهر است و خرد
روانت همي از تو رامش برد
هنرمند را، گوهر آيد به كار
روانت همي از تو رامش برد
روانت همي از تو رامش برد
يكي داستان زد بر او پيلتن
خرد بايد و گوهر نامدار
چو اين گوهران را به جا آورد
دلاور شود، پرّ و پاآورد(25)
كه هر كس كه سر بركشد ز انجمن
هنر يار و فرهنگش آموزگار
دلاور شود، پرّ و پاآورد(25)
دلاور شود، پرّ و پاآورد(25)
ز دانا بپرسيد پس دادگر
چنين داد پاسخ بدو رهنمون
گهر بي هنر زار و خوار است و سست
به فرهنگ باشد روان تندرست(27)
كه فرهنگ بهتر بود گر گهر؟(26)
كه فرهنگ باشد ز گوهر فزون
به فرهنگ باشد روان تندرست(27)
به فرهنگ باشد روان تندرست(27)
هنر با نژاد است و با گوهر است
هنر كي بود تا نباشد گهر؟
گهر آنك از فرّ يزدان بود
نژاد آنك باشد ز تخم پدر
هنر گر بياموزي از هر كسي
از اين هر سه گوهر بود مايه دار
چو هر سه بيابي خرد بايدت
چو اين چار با يك تن آيد به هم
بر آسايد از آز، وز رنج و غم(28)
سه چيز است و هر سه بند اندر است
نژاده بسي ديده اي بي هنر؟!
نيازد به بد دست و، بد نشنود
سزد كايد از تخم پاكيزه بر
بكوشي و پيچي ز رنجش بسي
كه زيبا بود خلعت كردگار
شناسنده نيك و بد بايدت
بر آسايد از آز، وز رنج و غم(28)
بر آسايد از آز، وز رنج و غم(28)
از اين مرغ پرورده، و آن ديو زاد
دو گوهر چو آب و چو آتش به هم
برآميختن، باشد از بن ستم(29)
چه گويي چگونه برآيد نژاد؟!
برآميختن، باشد از بن ستم(29)
برآميختن، باشد از بن ستم(29)
بدو گفت اي شسته مغز از خرد
كه با اهرمن جفت گردد پري
كه مه تاج بادت، مه انگشتري
ز پر گوهران اين كي اندر خورد؟
كه مه تاج بادت، مه انگشتري
كه مه تاج بادت، مه انگشتري
فريدون به سرو يمن گشت شاه
كه از آتش و آب و از باد و خاك
شود تيره روي زمين تابناك(31)
جهانجوي دستان همين ديد راه
شود تيره روي زمين تابناك(31)
شود تيره روي زمين تابناك(31)
شما گر چه از گوهر ديگريد
چنين است گيتي و، زين ننگ نيست
ابا كردگار جهان جنگ نيست(32)
همان تاج و اورنگ را در خوريد
ابا كردگار جهان جنگ نيست(32)
ابا كردگار جهان جنگ نيست(32)
فريدون فرّخ فرشته نبود
به داد و دهش يافت آن نيكويي
تو داد و دهش كن، فريدون تويي!
ز مشك و ز عنبر سرشته نبود
تو داد و دهش كن، فريدون تويي!
تو داد و دهش كن، فريدون تويي!