گل از بهر گل مي شكفد
مشكل جلال در نگاهي است كه او به مقوله شعر و شاعري دارد. نگاهي كه دكرت شريعتي و اقبال هم دارند. منتها وضع جلال بهتر است. شريعتي و اقبال، انقلابيونند كه به شعر و ادب و هنر هم نيم نگاهي داشتند؛ اما جلال هنرمندي بود كه در ضمن انقلابي هم بود. اگرچه مشكل جلال از همتايان انقلابي اش كمتر است؛ اما مي توان گفت تقريباَ مشكلشان مشترك است. اميداورم اين حرفها حمل بر مدافعه از وضع موجود نشود. اما امروز مي توانيم ميان انقلابي بودن و آرمانگرايي و شعر، تفكر و هنر يك مرزي قائل شويم. امروزه آدميزاد مي تواند در حوزه اقتصاد و سياست و مسائل اجتماعي به شدت آرمانگرا باشد؛ اما لزومي ندارد كه حتماَ به شعر، موسيقي، نقاشي و سينما هم از همان منظر نگاه كند. چرا كه ساحت هنر، ساحت بي غرضي است. مرحوم فرديد، راجع به همين بي غرضي مثال جالبي دارد. شعري را از يك شاعر اروپايي كه حالا اسمش را به خاطر ندارم مي خواند و ترجمه مي كند: «گل از براي گل مي شكفد» و بعد مي گويد: من اين شعر را اين گونه ترجمه مي كنم: «گل از بهر گل مي شكفد» و در تفسير شعر ادامه مي دهد: اين گل براي شكفتن، هيچ قصد و غرض ديگري جز شكفتن ندارد. شكفتن از بهر شكفتن، اين نهايت بي غرضي است و هنر هم عين بي غرضي است: چون غرض آمد هنر پوشيده شد صد حجاب از دل به سوي ديده شد
اما از بشر امروز كه در همه پديده ها و حتي در آفريننده همه پديده ها به چشم ابزار مي نگرد، نمي توان توقع داشت كه به هنر و هنرمند نگاه ابزاري نداشته باشد. آنچه شاملو به عنوان تعيف شعر ارائه مي دهد، در حقيقت تعريفي است كه بشر امروزي بدان معتقد است: موضوع شعر شاعر پيشين از زندگي نبود. در آسمان خشك خيالش، او جز با شراب و يار نمي كرد گفتگو. او در خيال بود شب و روز در دام گيس مضحك معشوقه پايبند حال آن كه ديگران دستي به جام باده و دستي به زلف يار مستانه در زمين خدا نعره مي زدند! موضوع شعر شاعر چون غير از اين نبود تأثير شعر او نيز چيزي جز اين نبود آن را به جاي مته نمي شد به كار زد در راههاي رزم با دستكار شعر هر ديو صخره را از پيش راه خلق نمي شد كنار زد. يعني اثر نداشت وجودش فرقي نداشت بود و نبودش آن را به جاي دار نمي شد به كار برد حال آن كه من به شخصه زماني هراه شعر خويش همدوش شن چو كرده اي جنگ كرده ام يك بار هم «حميدي شاعر» را در چند سال پيش برادر شعر خويشتن آونگ كرده ام يعني شعر كه روزگاري سرچشمه تفكر قومي ما و يا به تعبير اهل حكمت خانه وجود ما بود و ما در آن خانه قرار مي گرفتيم و سكني مي گزيديم، بايد به جاي دار و مته به كار رود. اين نكته نيز قابل تأمل است كه از هيچيك از شعرهاي همين شاعر كه كاربرد مته و دار داشتند، امروز نشاني نيست اتفاقاَ اشعاري از همين شاعر به يادگار ماند كه در آنها با شراب و يار گفتگو مي كرد و در دام گيس به قول خودش مضحك معشوقه پايبند بود. جلال نيز در مقام يك روشنفكر امروزي به شعر گذشته ما نگاهي ابزاري و نادرست دارد. مثال مي زنم: به گمانم آن زمان، گذشته كه شاعر و نويسنده سرگرم كننده مجلس اشراف و بزرگان بود يا زينت دربار اميران و دور از دسترس مردم. در آن زمانهاي دور، پيامبران بودند كه از جانب حق الهام مي آوردند. به اين علت، شاعر يا نويسنده پيامي نداشت و از مردم بريده. و محصور در نوعي رفاه اشرافي، تفنن مي كرد؛ اما حالا در قرن بيستم كه فضا پيماهاي شما عكس از خود عرش بر مي دارند. كتاب جيبي از سيگار هم ارزان تر است حالا هر نويسنده اي لوح فرماني به دست دارد. گرچه بسيار حقير و مستقيماَ از دل مردم عالم خبر مي دهد. جلال اين سخنان را به شكلهاي مختلف تكرار مي كند. سخني كه هيچ دخلي به واقعيت ندارد و بيشتر تكرار حرفهاي مستشرقيني است كه تاريخ ادبيات ما را نوشتند وگرنه مي توان دهها مثال آورد از شاعراني كه نه تنها زينت دربار نبودند؛ بلكه سخنانشان همانند تيغ برنده بود. اگر مجال اندك نمي برد، مي توانستيم از فردوسي، عبدالواسع جبلي، سنايي غزنوي، سيف فرغاني، بيدل دهلوي و ديگر شاعان پارسي شاهد مصالهايي بسيار بياوريم در رد سخن آل احمد تا مشخص شود كه قضاوت او و ديگر روشنفكران ما درباره شعر و شاعران گذشته از اصل و اساس اشتباه است. حتي همين سعدي كه مشترقين خواستند از او يك چهره بي درد و غم تصوير كنند و جلال هم بارها با تحقير و تخفيف از او ياد مي كند، به شهادت همين چند بيت خطاب به امير روزگار خويش، نشان مي دهد كه خلاف تصويري كه انقلابيون و مستشرقين از او ارائه كرده اند تا چه اندازه دلير و متهور بوده است:
آدمي را عقل بايد در بدن
پيش از آن كز دست بيرونت برد
گنج خواهي در طلب رنجي ببر
چون خداوندت بزرگي داد و حكم
نام نيك رفتگان ضايع مكن
تا بماند نام نيكت پايدار
ور نه جان در كالبد دارد حمار
گردش گيتي زمام اختيار
خرمني مي بايدت تخمي بكار
خرده از خردان مسكين درگذار
تا بماند نام نيكت پايدار
تا بماند نام نيكت پايدار
اي شب بگير تنگ به بر نوعروس صبح
لب بر لب ندارنم از لب شيرين شكرش
يا رب ببند بر رخ خورشيد راه صبح
در خواب كن مؤدن و در خاك كن خروس
امشب كه تنگ در بر من خفته اين عروس
گر بانگ صبح بشنوم و گر غريو كوس
در خواب كن مؤدن و در خاك كن خروس
در خواب كن مؤدن و در خاك كن خروس
شاعر اگر سعدي شيرازي است
بافته هاي من و تو بازي است
بافته هاي من و تو بازي است
بافته هاي من و تو بازي است
گر تيغ بارد در كوي آن ماه
گردن نهاديم الحكم لله
گردن نهاديم الحكم لله
گردن نهاديم الحكم لله