مكث ملكوت در كالبد كلمات در آفاق شعر حضرت روح الله
شعر
رضايي نيا، عبدالرضا در چشم آنان كه بندي الفاظ اند، شاعري چيزي است از جنسِ اشتغالِ ذهن و دل، به الفاظ و تاختن در واديِ رنگانگ و فريباي بازي هاي زباني و پرتاب شدن در ناكجا آبادهايي كه سر مي نهد به برهوتِ «يتّبعهم الغاوُن ـ الم تر انّهم في كل واد يهيمون ـ و انهم يقولون ما لا يفعلون»؛ اما براي آنان كه شعر را عطيّه ي آسمان و چيزي از جنسِ الهام مي دانند، شعر از لفظ در مي گذرد، تا در وهم آلودگيِ ديده ها و دل ها راهي به آسمان معنا بجويد و از گل واژه ها به دلِ ملكوت برسد و برساند. در چنين گستره اي ربّاني، شعر نه از مقوله ي اشتغالِ عبث در جنگل اوهام و دل خوش كنكِ پوچ انگاريِ ازلي و ابديِ آدم هاي به بن بست رسيده، كه زمزمه اي آكنده از لطف و ابتهاج در وسعتِ رويشِ مكاشفه هاي نو به نو و آميخته به شهود خواهد بود. شعري كه با ذكر و فكرِ بي انقطاع شكل مي گيرد، مي رويد، بارور مي شود و همان گونه كه از آسمان بر مي آيد، باز راه به آسمان مي برد. در اين نگره، شاعران گرچه هرگز به مرتبت پيامبران نايل نمي شوند، هم چون عارفان در گام جاي پيامبران گام مي نهند و به راهي مي روند كه همه ي قدسيان و اوليا و عاشقان بر آن گام زده اند؛ راهي به سوي پهن دشتِ نور و سرور كه مترنّم از عطر انفاس ملكوتيان است. شعري از اين گونه، متعالي را ـ هرگز ـ با جنجال و معركه گيري سرِ سازگاري نيست. وقتي در زيباترين و با شكوه ترين خلوت هاي لبريز از شور و شيدايي از دل به زبان مي آيد و آن گاه بر سينه ي اوراق نوشته مي شود، ديگر مهم نيست كه مخاطب عام بيابد يا نه، كه «خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است!» بر همين مبنا، سخنِ نخست ما اين است كه شعر حضرت امام روح اللّه قدس سره شعر خلوت است، نه جلوت؛ به تعبيري دقيق لب ريخته هاي روحي بلند و آسمان فرسا، كه در كنارِ همه ي اشتغالات طاقت سوز، گه گاه گوشه اي از خاطرات و خطوراتش را به دست كلمات مي سپارد تا در ساحلِ پر چشم انداز شعري زيبا و دل نشين جلوه كند؛ و در پيش چشم اهل تفرج در وادي معنا، زاويه اي ديگر از شخصيت پر رمز و رازِ آن بزرگ مرد را تفسير كند، مردي كه در پهنه ي پر آشوبِ روزگار، خاك را به ميهماني خداوند خواند و زدودن حجاب هاي ضخيم نشأت گرفته از تمدن افسار گسيخته و وحشي را قامت افراشت. 2 از بركاتِ انكار ناشدنيِ شعر و شاعري حضرت امام قدس سره اين كه شعرِ خلوت هاي متبرّك و نوراني حضرتش ـ وقتي پس از آن كوچ غم انگيز ـ به جلوت كشيده شد، تحولي شگرف را برانگيخت؛ هم در عرصه ي عمومي و هم در عرصه ي شعر و ادبيات اين سال ها. با مرورِ دهه ي اول پس از انقلاب، به سهولت مي توان در ياد آورد كه فضاي ذهني و زبانيِ جامعه به «ضرورت» شور و هيجانِ دميده از انقلاب عظيم اسلامي ـ و انگار فراتر از ضرورت! ـ به سياست زدگي دچار آمده بود و سايه ي گسترده ي اين ابتلاي به سياست، بر سر، همه ي شئونات جامعه و فرهنگ ـ از جمله ادبيات ـ كشيده شد؛ فضايي آن سان كه حتي تفسير عرفاني حضرت امام قدس سره را بر نمي تافت. در آن حال و هوا، رحلتِ جانكاه حضرت امام قدس سره كه چون زلزله اي سهمگين روحِ جامعه را تكان داد و نشر نخستين غزل از سروده هاي حضرت امام با مطلعِ «من به خال لبت اي دوست گرفتار شدم» در تلطيف و جلاي روح و روان جامعه و ذهن و زبان شاعران و اديبان تاثيري شگفت نهاد و الهام بخش صدها و بلكه هزاران شعر و زمزمه شد كه رها از سيطره ي سياست زدگي به چشيدن طعم دل انگيز عشق و عرفان روي آوردند. از ديگر سو، نمي توان از ياد برد گرايشي را كه از سوي برخي نظريه پردازانِ شعر و ادبيات ديني تبليغ و ترويج مي شود كه تنها، شعري را «متعهد» و «ديني» مي خوانند كه صرفا و صريحا ترجمه اي منظوم از بيانيه ها و شعارهاي سياسي و عقيدتي به دست دهد و با شاهدآوردن از شعر و زندگيِ ارج منداني چون «دعبل» و «فرزدق» و «كميت» و سيد «حميري» شُعار را از اركان مقوّم شعر آييني مي خوانند و اين جا و آن جا، به كنايه و تصريح، هر كس را كه نه بر اين طريقت باشد، با انگ هاي رنگانگ، دور از عرف و آيين مي دانند و جالب اين كه با تاكيد بر پاره اي از سيلقه ها و پسندهاي عرفي مقدس مآبانه، كاربرد واژگاني چون «مي» و «مطرب» و «معشوق» را از سنخ «محرماتِ شعري» مي دانند. بر مبناي چنين سليقه اي، شعر حافظ ، مولانا، سعدي، عطار، جامي، صائب، عراقي، بيدل... و در يك كلام بخش اعظم شعر فارسي و حتي شعر عالمان و روحانيان شاعرِ چند قرن اخير كه در صفاي باطن و طهارت روح و پاي بندي آنان به شريعت ترديد نمي توان كرد، به دست بي مهري سپرده مي شود . اين نگاه علي رغم دين داري و خيرخواهي مروّجان، آن در هر صورت و به هر تقدير، قرينه ي آن نگاه ماركسيستي است كه شعر و هنر را «سفارشِ جامعه به هنرمند و باز تابنده ي حرمان ها و آرمان هاي طبقه ي كارگر» معرفي مي كند و هر گونه شعري را كه دور از خصلتِ ياد شده و تهي از شعارهاي طبقاتي شكل گرفته باشد، تاثير پذيرفته از اشراف مآبيِ بورژوازي مي داند و با انگِ «نا متعهد» مي نوازد. از اين مقدمه ها كه بگذريم، روشن ترين، لطيف ترين و در عين حال محكم ترين پاسخ ما به چنين گرايشِ تك بعدي نگرانه اي در عرصه ي شعر و هنر ديني، شعر عاشقانه و عارفانه ي حضرت امام قدس سره است و بهترين مثال از شعر حضرت امام قدس سره همان غزل معروفِ نخست او است كه بار ديگر ـ در حواليِ چنين نگره اي ـ باز مي خوانيم:
من به خالِ لبت اي دوست گرفتار شدم
فارغ از خود شدم و كوس انا الحق بزدم
غم دلدار فكنده است بجانم شرري
در ميخانه گشائيد به رويم شب و روز
جامه زهد و ريا كندم و بر تن كردم
واعظ شهر كه از پند خود آزارم داد
بگذاريد كه از بتكده يادي بكنم
من كه با دست بت ميكده بيدار شدم
چشم بيمار تو را ديدم و بيمار شدم
هم چو منصور خريدار سرِ دار شدم
كه بجان آمدم و شهره بازار شدم
كه من از مسجد و از مدرسه بيزار شدم
خرقه پير خراباتي و هشيار شدم
از دم رند مي آولده مدد كار شدم
من كه با دست بت ميكده بيدار شدم
من كه با دست بت ميكده بيدار شدم
ما را رها كنيد در اين رنج بي حساب
عمري گذشت در غمِ هجران روي دوست
حالي نشد نصيبم از اين رنج زندگي
دم در نيار و دفتر بيهوده پاره كن
تا كي كلام بيهده، گفتار ناصواب!
با قلب پاره پاره و با سينه اي كباب
مرغم درون آتش و ماهي بدون آب
پيري رسيد، غرق بطالت پس از شباب
تا كي كلام بيهده، گفتار ناصواب!
تا كي كلام بيهده، گفتار ناصواب!
باده از پيمانه ي دلدار هشياري ندارد
چشم بيمار تو هر كس را به بيماري كشاند
تا ابد اين عاشق بيماربيماري ندارد
بي خودي از نوش اين پيمانه بيداري ندارد
تا ابد اين عاشق بيماربيماري ندارد
تا ابد اين عاشق بيماربيماري ندارد
درد خواهم، دوا نمي خواهم
عاشقم، عاشقم، مريض توام
زين مرض من شفا نمي خواهم
غصه خواهم، نوا نمي خواهم
زين مرض من شفا نمي خواهم
زين مرض من شفا نمي خواهم
لذّت عشق تو را جز عاشق محزون نداند
تا نگشتي كوه كن، شيريني هجران نداني
ناز پرورده، ره آوردِ دلِ پرخون نداند
رنج لذّت بخش هجران را به جز مجنون نداند
ناز پرورده، ره آوردِ دلِ پرخون نداند
ناز پرورده، ره آوردِ دلِ پرخون نداند
خسرو از شيريني شيرين، نيابد رنگ و بويي
غرق دريا جز خروش موج بي پايان نبيند
باديه پيماي عشقت، ساحل و هامون نداند
تا چه فرهاد از درونش، رنگ و بو بيرون نداند
باديه پيماي عشقت، ساحل و هامون نداند
باديه پيماي عشقت، ساحل و هامون نداند
به اشارت اگرم وعده ي ديدار دهد يار
ساقي از آن خم پنهان، كه ز بيگانه نهان است
باده در ساغر ما ريز، كه ما محرم رازيم
تا پس از مرگ، به وجد آمده در سوز و نيازيم
باده در ساغر ما ريز، كه ما محرم رازيم
باده در ساغر ما ريز، كه ما محرم رازيم
خرم آن روز كه ما عاكف ميخانه شويم
فارغ از خانقه و مدرسه و دير شده
پشت پايي زده بر هستي و فرزانه شويم
از كفِ عقل برون جسته و ديوانه شويم
پشت پايي زده بر هستي و فرزانه شويم
پشت پايي زده بر هستي و فرزانه شويم
ايّها القوم الذي في المدرسه
علم رسمي سر به سر قيل است و قال
علم نبود غير علم عاشقي
ما بقي تلبيس ابليس شقي...
كلّما حصّلتموه وسوسه
نه از او كيفيتي حاصل، نه حال
ما بقي تلبيس ابليس شقي...
ما بقي تلبيس ابليس شقي...
ساقي! به روي من در ميخانه باز كن
تاري ز زلفِ خَم خمِ خود در رهم بنه
بيچاره گشته ام ز غم هجر روي دوست
دعوت مرا به جام مي چاره ساز كن
از درس و بحث و زهد و ريا بي نياز كن
فارغ ز علم و مسجد و درس و نماز كن
دعوت مرا به جام مي چاره ساز كن
دعوت مرا به جام مي چاره ساز كن
كوركورانه به ميخانه مرو، اي هشيار
عاشقانند در آن خانه همه بي سر و پا
سر و پايي اگرت هست در آن پا نگذار
خانه ي عشق بود، جامه ي تزوير درآر
سر و پايي اگرت هست در آن پا نگذار
سر و پايي اگرت هست در آن پا نگذار
آن كه دل بگسلد از هر دو جهان درويش است
خرقه و خانقه از مذهب رندان دور است
نيست درويش كه دارد كُلَه درويشي
حلقه ي ذكر مياراي، كه ذاكر يار است
هر كه در جمع كسان دعوي درويشي كرد
صوفي اي كو به هواي دل خود شد درويش
بنده ي همت خويش است چسان درويش است
آن كه بگذشت ز پيدا و نهان درويش است
آن كه دوري كند از اين و از آن درويش است
آن كه ناديده كلاه و سر و جان درويش است
آن كه ذاكر بشناسد به عيان درويش است
به حقيقت نه كه با ورد زبان درويش است
بنده ي همت خويش است چسان درويش است
بنده ي همت خويش است چسان درويش است
بر در ميكده ام رقص كنان خواهي ديد
باز سرمست از آن ساغر مي خواهم شد
از در مدرسه و دير برون خواهم تاخت
از اقامتگه هستي به سفر خواهم رفت
خرقه فقر به يكباره تهي خواهم كرد
باده از ساغر آن دل زده خواهم نوشيد
فارغم از همه ملك دو جهان خواهي ديد
پاي كوبان، چو قلندر منشان خواهي ديد
بيهشم مسخره پيرو و جوان خواهي ديد
عاكف سايه آن سرو روان خواهي ديد
به سوي نيستيم رخت كشان خواهي ديد
ننگ اين خرقه پوسيده عيان خواهي ديد
فارغم از همه ملك دو جهان خواهي ديد
فارغم از همه ملك دو جهان خواهي ديد