مکث ملکوت در کالبد کلمات «در آفاق شعرحضرت روح الله» نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مکث ملکوت در کالبد کلمات «در آفاق شعرحضرت روح الله» - نسخه متنی

عبدالرضا رضایی نیا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مكث ملكوت در كالبد كلمات در آفاق شعر حضرت روح الله

شعر

رضايي نيا، عبدالرضا

در چشم آنان كه بندي الفاظ اند، شاعري چيزي است از جنسِ اشتغالِ ذهن و دل، به الفاظ و تاختن در واديِ رنگانگ و فريباي بازي هاي زباني و پرتاب شدن در ناكجا آبادهايي كه سر مي نهد به برهوتِ «يتّبعهم الغاوُن ـ الم تر انّهم في كل واد يهيمون ـ و انهم يقولون ما لا يفعلون»؛ اما براي آنان كه شعر را عطيّه ي آسمان و چيزي از جنسِ الهام مي دانند، شعر از لفظ در مي گذرد، تا در وهم آلودگيِ ديده ها و دل ها راهي به آسمان معنا بجويد و از گل واژه ها به دلِ ملكوت برسد و برساند. در چنين گستره اي ربّاني، شعر نه از مقوله ي اشتغالِ عبث در جنگل اوهام و دل خوش كنكِ پوچ انگاريِ ازلي و ابديِ آدم هاي به بن بست رسيده، كه زمزمه اي آكنده از لطف و ابتهاج در وسعتِ رويشِ مكاشفه هاي نو به نو و آميخته به شهود خواهد بود. شعري كه با ذكر و فكرِ بي انقطاع شكل مي گيرد، مي رويد، بارور مي شود و همان گونه كه از آسمان بر مي آيد، باز راه به آسمان مي برد.

در اين نگره، شاعران گرچه هرگز به مرتبت پيامبران نايل نمي شوند، هم چون عارفان در گام جاي پيامبران گام مي نهند و به راهي مي روند كه همه ي قدسيان و اوليا و عاشقان بر آن گام زده اند؛ راهي به سوي پهن دشتِ نور و سرور كه مترنّم از عطر انفاس ملكوتيان است.

شعري از اين گونه، متعالي را ـ هرگز ـ با جنجال و معركه گيري سرِ سازگاري نيست. وقتي در زيباترين و با شكوه ترين خلوت هاي لبريز از شور و شيدايي از دل به زبان مي آيد و آن گاه بر سينه ي اوراق نوشته مي شود، ديگر مهم نيست كه مخاطب عام بيابد يا نه، كه «خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است!»

بر همين مبنا، سخنِ نخست ما اين است كه شعر حضرت امام روح اللّه قدس سره شعر خلوت است، نه جلوت؛ به تعبيري دقيق لب ريخته هاي روحي بلند و آسمان فرسا، كه در كنارِ همه ي اشتغالات طاقت سوز، گه گاه گوشه اي از خاطرات و خطوراتش را به دست كلمات مي سپارد تا در ساحلِ پر چشم انداز شعري زيبا و دل نشين جلوه كند؛ و در پيش چشم اهل تفرج در وادي معنا، زاويه اي ديگر از شخصيت پر رمز و رازِ آن بزرگ مرد را تفسير كند، مردي كه در پهنه ي پر آشوبِ روزگار، خاك را به ميهماني خداوند خواند و زدودن حجاب هاي ضخيم نشأت گرفته از تمدن افسار گسيخته و وحشي را قامت افراشت.

2

از بركاتِ انكار ناشدنيِ شعر و شاعري حضرت امام قدس سره اين كه شعرِ خلوت هاي متبرّك و نوراني حضرتش ـ وقتي پس از آن كوچ غم انگيز ـ به جلوت كشيده شد، تحولي شگرف را برانگيخت؛ هم در عرصه ي عمومي و هم در عرصه ي شعر و ادبيات اين سال ها. با مرورِ دهه ي اول پس از انقلاب، به سهولت مي توان در ياد آورد كه فضاي ذهني و زبانيِ جامعه به «ضرورت» شور و هيجانِ دميده از انقلاب عظيم اسلامي ـ و انگار فراتر از ضرورت! ـ به سياست زدگي دچار آمده بود و سايه ي گسترده ي اين ابتلاي به سياست، بر سر، همه ي شئونات جامعه و فرهنگ ـ از جمله ادبيات ـ كشيده شد؛ فضايي آن سان كه حتي تفسير عرفاني حضرت امام قدس سره را بر نمي تافت. در آن حال و هوا، رحلتِ جانكاه حضرت امام قدس سره كه چون زلزله اي سهمگين روحِ جامعه را تكان داد و نشر نخستين غزل از سروده هاي حضرت امام با مطلعِ «من به خال لبت اي دوست گرفتار شدم» در تلطيف و جلاي روح و روان جامعه و ذهن و زبان شاعران و اديبان تاثيري شگفت نهاد و الهام بخش صدها و بلكه هزاران شعر و زمزمه شد كه رها از سيطره ي سياست زدگي به چشيدن طعم دل انگيز عشق و عرفان روي آوردند.

از ديگر سو، نمي توان از ياد برد گرايشي را كه از سوي برخي نظريه پردازانِ شعر و ادبيات ديني تبليغ و ترويج مي شود كه تنها، شعري را «متعهد» و «ديني» مي خوانند كه صرفا و صريحا ترجمه اي منظوم از بيانيه ها و شعارهاي سياسي و عقيدتي به دست دهد و با شاهدآوردن از شعر و زندگيِ ارج منداني چون «دعبل» و «فرزدق» و «كميت» و سيد «حميري» شُعار را از اركان مقوّم شعر آييني مي خوانند و اين جا و آن جا، به كنايه و تصريح، هر كس را كه نه بر اين طريقت باشد، با انگ هاي رنگانگ، دور از عرف و آيين مي دانند و جالب اين كه با تاكيد بر پاره اي از سيلقه ها و پسندهاي عرفي مقدس مآبانه، كاربرد واژگاني چون «مي» و «مطرب» و «معشوق» را از سنخ «محرماتِ شعري» مي دانند. بر مبناي چنين سليقه اي، شعر حافظ ، مولانا، سعدي، عطار، جامي، صائب، عراقي، بيدل... و در يك كلام بخش اعظم شعر فارسي و حتي شعر عالمان و روحانيان شاعرِ چند قرن اخير كه در صفاي باطن و طهارت روح و پاي بندي آنان به شريعت ترديد نمي توان كرد، به دست بي مهري سپرده مي شود .

اين نگاه علي رغم دين داري و خيرخواهي مروّجان، آن در هر صورت و به هر تقدير، قرينه ي آن نگاه ماركسيستي است كه شعر و هنر را «سفارشِ جامعه به هنرمند و باز تابنده ي حرمان ها و آرمان هاي طبقه ي كارگر» معرفي مي كند و هر گونه شعري را كه دور از خصلتِ ياد شده و تهي از شعارهاي طبقاتي شكل گرفته باشد، تاثير پذيرفته از اشراف مآبيِ بورژوازي مي داند و با انگِ «نا متعهد» مي نوازد.

از اين مقدمه ها كه بگذريم، روشن ترين، لطيف ترين و در عين حال محكم ترين پاسخ ما به چنين گرايشِ تك بعدي نگرانه اي در عرصه ي شعر و هنر ديني، شعر عاشقانه و عارفانه ي حضرت امام قدس سره است و بهترين مثال از شعر حضرت امام قدس سره همان غزل معروفِ نخست او است كه بار ديگر ـ در حواليِ چنين نگره اي ـ باز مي خوانيم:




  • من به خالِ لبت اي دوست گرفتار شدم
    فارغ از خود شدم و كوس انا الحق بزدم
    غم دلدار فكنده است بجانم شرري
    در ميخانه گشائيد به رويم شب و روز
    جامه زهد و ريا كندم و بر تن كردم
    واعظ شهر كه از پند خود آزارم داد
    بگذاريد كه از بتكده يادي بكنم
    من كه با دست بت ميكده بيدار شدم



  • چشم بيمار تو را ديدم و بيمار شدم
    هم چو منصور خريدار سرِ دار شدم
    كه بجان آمدم و شهره بازار شدم
    كه من از مسجد و از مدرسه بيزار شدم
    خرقه پير خراباتي و هشيار شدم
    از دم رند مي آولده مدد كار شدم
    من كه با دست بت ميكده بيدار شدم
    من كه با دست بت ميكده بيدار شدم



3

شعر دل نشين حضرت امام قدس سره بيش و پيش از هر چيز، شعري است در ادامه ي سنت خجسته ي عرفاني در شعر فارسي؛ شعري كه از پنجره هاي شهود بر جان و جهان چشم مي گشايد، به تامل مي ايستد، روشني مي گيرد، روشني مي بخشد و به تعبير عاشقانه ي درون و برون، هستي و نيستي، خاك و افلاك و همه چيز و هر چيز، مي نشيند.

در اين روايت، شاعر چشمي به ازل دارد و چشمي به ابد؛ عرش را هم آواز فرش، و زمين را هم داستان آسمان مي بيند، جهان و جان را با جان جانان كه جان جهان است، معنا مي كند و غم و اندوه، شادي و شوق و زخم و مرهم را در سايه ي روشنِ بي بديل محبوب اولين و آخرين مي داند.

از اين رو، پيش از ورود در شعر امام قدس سره بايد به ياد سپرد كه امام قدس سره از يك سو، ميراث دار «شاعران عارف» است و از سوي ديگر، ميراث دار «عالمانِ شاعر» و در ملتقاي اين دو جريان زلال و پربار است كه مي توان به دريافتِ درست تري از شاعري ايشان دست يافت و نسب نامه ي شعري حضرتش را رقم زد.

درباره ي طيفِ نخست، يعني «شاعرانِ عارف» ـ كه دل انگيزترين شعرها را در گستره ي تاريخِ شعريِ اين سرزمين رقم زده اند ـ به تناسب اين مقال، يك نكته مهم مي نمايد و آن اين كه اغلب اين شاعران ـ چنان كه در تذكره ها و تراجم آمده است ـ در زمره ي عالمان دين بوده اند و افزون بر شاعري، در علوم مختلفِ عقلي و نقلي، از شخصيت هاي برجسته شمرده مي شده اند و بسته به نفوذ علمي و معنوي، شاگردان و مريداني داشته اند؛ حتي با اندكي تفحص در تواريخ مي توان دريافت كه دامنه ي شهرت علمي و عرفاني آنان ـ در مواردي ـ بسيار فراتر از شهرتِ شاعري بوده است؛ هر چند كه در روزگارِ ما جنبه ي شاعري آنان برجسته شده است.

امّا درباره ي طيف ديگر، يعني «عالمانِ شاعر» به اختصار مي توان گفت كه تقريبا همه ي عالمانِ شاعر، شعر را در حاشيه ي زندگي علمي و اجتماعي و يا سير و سلوك عرفاني خود قرار داده، به رسم تفنّن در اين وادي گامي زده اند؛ هر چند شعر دل نشين آنان از ژرفاي روح رباني شان برخاسته است. آشنايي با زندگاني يكايك آنان، از تبحر در علوم مختلف عقلي و نقلي حكايت مي كند و از تاليفات متعددي كه گاه منحصر به فرد بوده و در زمره ي ذخاير گران بهاي فرهنگ اسلامي ـ ايراني به شمار مي آيند، و مهم اين كه بسياري از آنان در فقاهت ـ نيز ـ يد طولايي داشته و گاه مرجع و زعيم عام بوده اند.

ذكر يك نكته ي ديگر نيز ضروري است و آن اين كه عمده ي اشعار و به ويژه غزليات اين گام زنانِ واديِ شريعت و طريقت را مي توان در زمره ي «قلندريات» طبقه بندي كرد؛ زيرا نوع مضامين، واژه ها، تعبيرها و اصطلاح هاي به كار رفته ي در اين اشعار، به گونه اي ايهام آميز است و اگر كسي از مرتبتِ معنوي و فقهي و ميزان پاي بندي شاعران به شريعت و اهتمام شگفت آنان به سلوك الي اللّه آگاه نباشد، با برداشتي سطحي و خام دستانه، از ظاهر ايهام انگيز اشعار، شاعران را به دور از دايره ي عرفان و سلوك مي انگارد؛ انگار، مشتي شاد خوارِ كامرانِ لااُبالي بر مضامين فسق آلود تجاهر كرده اند و مگر همين گمان باطل را در حق «خواجه شمس الدين محمد، لسان الغيب» روا نداشته اند! فرزانگاني چون «شيخ بهايي»، «ملا محسن فيض كاشاني»، «حكيم فياض لاهيجي»، «ملا هادي سبزواري»، «حزين لاهيجي»، «آخوند لاري»، «محمد حسين كمپاني»، «اسيري لاهيجي»، «شيخ محمد علي زاهد»، «ملا محمد رفيع كاشاني»، «حاج ميرزا ابوالفضل كلانتر تهراني»، «حكيم هيدجي»، «آيتي بيرجندي»، «حيرت سبزواري»، «ميرزا حبيب خراساني»، «شيخ علي نقي كمره اي»، «اديب نيشابوري»، «علامه جلال الدين همايي»، «الاهي قمشه اي،» «علامه ي طباطبايي» و ده ها نامِ درخشان ديگر كه هدايت گر ره پويانِ راه دين و دل بوده اند و با طبعي روان و روحي لطيف و جاني سرشار از معرفت ناب ديني، جذبه ها و وجدهاي عارفانه و عاشقانه ي خود را شمرده اند.

تاكيد دوباره بر اين نكته خالي از لطف نيست كه هم اغلب شاعرانِ عرفان سرودِ تاريخ ما دستي در علم دين داشته اند و هم همه ي عالمانِ شاعر ما در سروده هاي جذبه آميز خود به مضامين لطيف و قلندرانه ي عرفاني پرداخته اند و شگفتا همه ي نام هايي كه ذكر خيري از آنان به ميان آمد، اهل و عظ و شريعت و فقاهت بوده اند و عهده دار منصب هاي ديني و زعامت و هدايت روحاني خلق. پوياييِ انديشه و طراوت روح و راهِ اين عالمان عاشق و عارف در سده هاي اخير، سند محكمي است بر هم راهي و هم روحيِ ظاهر و باطن دين.

4

در بسياري از نحله هاي متصوفه و اهل عرفان، انزوا و عزلت گزيني به عنوان اصلي اصلي، از ارزش و اعتباري بنيادين برخوردار است. اگر مجاز به تعبير باشيم، در اين نحله ها عرفانِ «درون گرا» توصيه مي شود؛ به تعبيري صريح تر عرفانِ «گريز» مورد عنايت قرار مي گيرد؛ عرفاني كه آن قدر مبارزه ي با خصم درون را عمده مي كند كه ستيز با خصم برون مغفول انگاشته مي شود و لاجرم بر مبناي چنين ديدگاهي غفلت از چپاول گران، يغما پيشِگان و زورمداران مي بالد و حتي برپايه ي استدلال هاي موهوم، ديدگاه «صلح كل» تبليغ مي شود كه از لوازم قطعي آن خنثي ساختن روحيه ي جهاد و شورش بر ظالمان و تبهكاران نيست.

اما در شعر و بينش عرفاني امام قدس سره ويژگي هايي نهفته است كه از تمايزي ژرف و گسترده حكايت مي كند. در اين چشم اندازه، مبارزه و جهاد با دشمنانِ حضرت دوست، مكمل و متمم عشق ورزي ها، نيايش ها و نجواهاي خلوت هاست. امام ـ چونان نياكان پاكش ـ عرفان را به جهاد گره مي زند و اين دو «يار دبستاني» را كه به غلط متناقض خوانده شده اند به هم خوانيِ در كنار هم مي نشاند.

در فرهنگ امام تعبير تأمل برانگيزي چون «عارفان مبارزه جو» مي درخشد، و حضرتش به صراحت به تقديس عرفان و عارفاني بر مي خيزد كه نه تنها «مبارزه» را پذيرفته اند، بلكه براي مبارزه با مظاهر پليدي و پلشتي، سري پردرد و دلي پرشور دارند؛ به ديگر سخن، عشق و شمشير، عدالت و عرفان، حماسه و غزل در اين ديدگاه جامع نگر ـ كه ملهم از تفكر و منش و روش علوي است ـ پا به پاي هم دست افشان و پاكوبان «كلمة اللّه هي العليا» را فرياد مي كنند.

5

در همه ي غزل هاي حضرت امام قدس سره ، حتي در غزل هايي كه از شوق و شعف برخاست ه اند، اندوهي عاشقانه جاري است، اين اندوه، كه بر زمينه اي از حسرت مي بالد، براي همه ي روح هاي عظيم كه بي تابانه به دور دستِ اشراق و افقِ اعلي چشم دوخته اند و همواره از «حال» كنونيِ خود خيال كندن دارند، يك فيض، يك موهبت و يك عطيه ي الاهي است؛ فيضي كه زاينده ي حركت و بركت، و زداينده ي رخوت و عادت است.

در شعر امام قدس سره اكسير حياتِ جاودان، چشيدن وصال حضرت دوست و غرق شدن در جلوه و جمال او است. همه طالب و تشنه ي اويند، بدانند يا ندانند؛ پس در جست و جوي هر چه باشند، مقصد و مقصود او است؛ جان تمام ذرات، در هستي، در تب و تاب پيوستن به محضر خورشيدي او است، خورشيد او است و جملگي همه سايه اند؛ دريا او است و جملگي همه سرابند؛ «هستي» او است و باقي «نيست»اند. اين دردِ توان سوز و رنج بي حساب كه لحظه به لحظه روح را به وادي عذاب مي كشاند، چه مي تواند باشد جز غم «هجران روي دوست»؟




  • ما را رها كنيد در اين رنج بي حساب
    عمري گذشت در غمِ هجران روي دوست
    حالي نشد نصيبم از اين رنج زندگي
    دم در نيار و دفتر بيهوده پاره كن
    تا كي كلام بيهده، گفتار ناصواب!



  • با قلب پاره پاره و با سينه اي كباب
    مرغم درون آتش و ماهي بدون آب
    پيري رسيد، غرق بطالت پس از شباب
    تا كي كلام بيهده، گفتار ناصواب!
    تا كي كلام بيهده، گفتار ناصواب!



ديوان امام قدس سره ، ص. 48

اما اين درد، دردي شيرين و اين عذاب، عذا بي لطيف است. اين درد، عين شفا است، چشمه ي سلامت و راستي است. هر كه نبض پرتپشِ اين درد را زير پوستش حس نكند، «بيمار» است:




  • باده از پيمانه ي دلدار هشياري ندارد
    چشم بيمار تو هر كس را به بيماري كشاند
    تا ابد اين عاشق بيماربيماري ندارد



  • بي خودي از نوش اين پيمانه بيداري ندارد
    تا ابد اين عاشق بيماربيماري ندارد
    تا ابد اين عاشق بيماربيماري ندارد



ديوان امام قدس سره ، ص. 77

پس اگر درد، چنين دردي است، عين دواست و شفا خواهي از اين دردِ خواستني و دوست داشتني بي معنا:




  • درد خواهم، دوا نمي خواهم
    عاشقم، عاشقم، مريض توام
    زين مرض من شفا نمي خواهم



  • غصه خواهم، نوا نمي خواهم
    زين مرض من شفا نمي خواهم
    زين مرض من شفا نمي خواهم



ديوان امام قدس سره ، ص. 16

ولي چشيدن اين درد، اهليت و شايستگي مي طلبد و نيل به اين مقام كه مقام سلامت و شفا است، توفيقي است كه رفيق راه و دم سازِ روح هر كس نمي شود:




  • لذّت عشق تو را جز عاشق محزون نداند
    تا نگشتي كوه كن، شيريني هجران نداني
    ناز پرورده، ره آوردِ دلِ پرخون نداند



  • رنج لذّت بخش هجران را به جز مجنون نداند
    ناز پرورده، ره آوردِ دلِ پرخون نداند
    ناز پرورده، ره آوردِ دلِ پرخون نداند






  • خسرو از شيريني شيرين، نيابد رنگ و بويي
    غرق دريا جز خروش موج بي پايان نبيند
    باديه پيماي عشقت، ساحل و هامون نداند



  • تا چه فرهاد از درونش، رنگ و بو بيرون نداند
    باديه پيماي عشقت، ساحل و هامون نداند
    باديه پيماي عشقت، ساحل و هامون نداند



ديوان امام قدس سره ، ص. 98

اما هر دردي مبارك نيست؛ درد محض و سركوفتن بر حصارهاي هزار توي بي روزن، طاقت سوز است و سرشار از پوچي ها، و اگر نباشد نگاه محبوب ازل و ابد، و اگر نباشد اميد به گشودنِ راز «خم پنهان» و اشارات ها و بشارت هاي در راه، انسانِ اسير در فضاي هجران و حرمان خواهد سوخت، بي آن كه حتي خاكستري نيز به آستان حضرت دوست برساند:




  • به اشارت اگرم وعده ي ديدار دهد يار
    ساقي از آن خم پنهان، كه ز بيگانه نهان است
    باده در ساغر ما ريز، كه ما محرم رازيم



  • تا پس از مرگ، به وجد آمده در سوز و نيازيم
    باده در ساغر ما ريز، كه ما محرم رازيم
    باده در ساغر ما ريز، كه ما محرم رازيم



ديوان امام قدس سره ، ص. 166

اميدي اين چنين و اندوهي آن چنان وقتي به هم پيوند مي خورند، باغ نشاطي را در غزل هاي جوان ترين «پيرِ» خاك، حضرت روح خدا سبز مي كنند كه روشني چشم سالكان حقيقي و عارفانِ راستين است.

اشعار منتشر شده ي حضرت امام، جملگي تاريخ سال هاي شصت تا هفتاد هجري شمسي را در ذيل دارند؛ يعني در حوالي هشتاد سالگي حضرت «امام» سروده شده اند؛ سال هاي پرتب و تابي كه از همه سو و هزار سو، سنگين ترين فشارهاي جانكاه، روحِ آن سالار مرد را در محاصره گرفته اند و هر روز به گونه اي زخم مي زنند، و از ديگر سوي خارهاي پيري و فرازهاي فرودينِ خستگي و شكستگي در تار و پود جسم و جانِ دردمندش، هر روز بيش از پيش مي خلند و ريشه مي دوانند. در چنين شرايط خرد كننده اي، چونان كوه، با شكوه ماندن و خواندن، و چون درخت، آوازهاي سبز را در پهن دشتِ حيرت و پوچيِ قرن فرياد كردن، فقط به مدد روحي متين و يقين مند و جاني جوان و شاداب ميسور است، و گرنه در اين وانفسا كه كوه ها به گرماي كاهي بر باد مي روند، اراده ها و گام ها به كم ترين نسيمي درهم مي شكنند.

6

از مضامين ديگري كه مكرر در مكرر، در شعر عرشي حضرت امام به آن تصريح شده است، مخالفت با درس و مدرسه و علم رسمي است. حضرت امام قدس سره با اين كه خود از مدرسان والامقام فلسفه و عرفان و علوم عقلي و نقلي است، از مدرسه مهجوري مي طلبد و بر جنون و مستي عاشقانه درود مي فرستد:




  • خرم آن روز كه ما عاكف ميخانه شويم
    فارغ از خانقه و مدرسه و دير شده
    پشت پايي زده بر هستي و فرزانه شويم



  • از كفِ عقل برون جسته و ديوانه شويم
    پشت پايي زده بر هستي و فرزانه شويم
    پشت پايي زده بر هستي و فرزانه شويم



ديوان امام قدس سره ، ص. 17

اين مخالفت، مخالفتي بي اساس نيست؛ زيرا تعليم و تعلّم علوم رسمي، اگر چه في نفسه ارزش مند و گران قدر است، در مسير سلوك به سوي حق ممكن است وبال جان گردد و چون زنجيري گران، جان عُلوي را از درنورديدنِ قلّه هاي مكاشفه باز دارد. شيخ بهايي قدس سره عالم ذوفنون و مجتهد بزرگ در همين باب آورده است:




  • ايّها القوم الذي في المدرسه
    علم رسمي سر به سر قيل است و قال
    علم نبود غير علم عاشقي
    ما بقي تلبيس ابليس شقي...



  • كلّما حصّلتموه وسوسه
    نه از او كيفيتي حاصل، نه حال
    ما بقي تلبيس ابليس شقي...
    ما بقي تلبيس ابليس شقي...



اگر جاهلان در حجاب هاي تيره و ظلماني فرومانده اند، عالمان را نيز گه گاه حجاب هاي نوراني از تماشاي جمال بي بديل حضرت دوست محروم مي كند. حجاب هاي ظلمت و جهل، جمله حجاب هاي جسماني بسيط اند، يك رويه دارند و ظاهر و باطن شان يكي است؛ تاريكي در تاريكي در تاريكي...، اما حجاب هاي نوراني، نقابي از روشني و نور دارند؛ زيبا و فريبايند؛ با اين وصف، باز حجاب اند و دريغ دارنده ي روشني ها و فتوح ها، واي بسا فريبندگيِ اين رويه ي شفاف، آدمي را از رسيدن به باطن هستي و ملكوت جان و جهان محروم سازد.

در چنين گير و داري بايد كتاب را ـ و حجاب را ـ از برابر جان برداشت و از پيچ و خم علم آموزي و عقل ورزي گريخت، مگر نه آن كه علمي كه روح آدمي را مسخ كند و هويت رباني اش را به باد دهد، در نهايت، جهل است و فروتر از جهل؛ گيريم كه گشايش هايي را نيز در پي داشته باشد.

از اين قرار است كه نه تنها علم «حجاب چهره ي جان» مي شود، زهد و عبادت و سجاده و تسبيح نيز مي توانند پرده هايي ضخيم از عجب و غرور و نخوت و تكبر و خود فريفتگي و خود فراموشي را در تار و پود انسان بگسترانند.

سالك كه دم به دم، مامور شستن روح و تكاندن دل است، در مراحلي از اوج و عروجش، از عبادت خود نيز ندامت مي جويد؛ از استغفارش استغفار مي كند و از توبه اش توبه! اشك هايش را به هفت آب مي سپارد؛ سجاده اش را در طوفان اخلاص مي تكاند؛ اذكار و اورادش را به تند باد آشوبي خلسه و صفا مي سپارد تا به لطفِ چشمانِ بي دريغ يار دلي بيابد؛ شسته از رجس و هوا، و پاك از غبار ريب و ريا.

اين جا است كه پير عارف ما، كه پيش تر از مدرسه گريخته است، از مسجد نيز مي گريزد و در ميكده ي جمال و جلال و جانان، رخسارِ بي نقابِ آن شاهد مشهود را بي قراري مي كشد:




  • ساقي! به روي من در ميخانه باز كن
    تاري ز زلفِ خَم خمِ خود در رهم بنه
    بيچاره گشته ام ز غم هجر روي دوست
    دعوت مرا به جام مي چاره ساز كن



  • از درس و بحث و زهد و ريا بي نياز كن
    فارغ ز علم و مسجد و درس و نماز كن
    دعوت مرا به جام مي چاره ساز كن
    دعوت مرا به جام مي چاره ساز كن



ديوان امام قدس سره ، ص. 171

اما ورود به ميخانه ي شهود، راه و رسمي دارد و آدابي و ترتيبي. پس نخست بايد جامه ي تزوير را از جان به درآورد و آن گاه كه مرحله ي «بي سر و پايي» فرا مي رسد، با از ياد بردنِ خويشتن و فارغ شدن از آرايه ي انانيت، بال درآورد، وگرنه بويي از ميكده ي اميد به مشام دل نخواهد رسيد.

دل بستگي ها را نيز بايد واگذاشت. هر كه و هرچه، دل را به علقه اي ببندد و حتي از لذتِ قرب ربوبي باز دارد، بت است و مستحق شكستن؛ چه خود باشد و چه خلق؛ چه تسبيح و چه سجاده و چه دلق:




  • كوركورانه به ميخانه مرو، اي هشيار
    عاشقانند در آن خانه همه بي سر و پا
    سر و پايي اگرت هست در آن پا نگذار



  • خانه ي عشق بود، جامه ي تزوير درآر
    سر و پايي اگرت هست در آن پا نگذار
    سر و پايي اگرت هست در آن پا نگذار



ديوان امام قدس سره ، ص. 14

7

وقتي معامله با علم و عبادت و عرفان و مسجد و مدرسه از اين دست باشد، حساب اطوار ديگر ـ ناگفته ـ روشن است.

به رغم پندارِ جماعتي، شعر امام قدس سره با درويشيِ رسمي و صوفي مآبي و حتّي عارف نمايي هاي كذايي، هم خواني ندارد؛ هر چند هزار هزار مرتبه عارفانه و با صفا است و ما در تمامتِ اين نوشته بر همين نكته تاكيد مي كنيم.

بي ترديد، هرادا و ريايي، راه به شرك مي برد و هر وابستگي و تعلقي ـ جز به حضرت دوست ـ گونه اي بت پرستي است. تزوير ـ در هر شكلي ـ سنگِ راه سلوك و گرداب هولناكِ روح است. از اين رو، حضرت امام قدس سره به سانِ لسان الغيب ـ مكرر در مكرر ـ از سمبل ها و نمادهاي اجتماعي تزوير و ريا روي بر مي گرداند و در مرتبه اي بالاتر تصريح مي كند كه با «صوفي و عارف و درويش به جنگ است.» درويش راستين و فقير حقيقي، در نگاه حضرت امام قدس سره كسي است كه از هر گونه دلبستگي و وابستگي رها شده و خود را مصداق كريمه ي «و انتم الفقراء الي اللّه ...» نموده باشد و با افروختن چراغ ذكر در جان، از دنيا و عقبا به شوق لقاي جانان دل بريده باشد، نه آن كه به كلاه و خرقه و خانقاهي دل خوش است و با مزمزه ي وردي و زمزمه ي ذكري، تظاهر به طريقت مي كند:




  • آن كه دل بگسلد از هر دو جهان درويش است
    خرقه و خانقه از مذهب رندان دور است
    نيست درويش كه دارد كُلَه درويشي
    حلقه ي ذكر مياراي، كه ذاكر يار است
    هر كه در جمع كسان دعوي درويشي كرد
    صوفي اي كو به هواي دل خود شد درويش
    بنده ي همت خويش است چسان درويش است



  • آن كه بگذشت ز پيدا و نهان درويش است
    آن كه دوري كند از اين و از آن درويش است
    آن كه ناديده كلاه و سر و جان درويش است
    آن كه ذاكر بشناسد به عيان درويش است
    به حقيقت نه كه با ورد زبان درويش است
    بنده ي همت خويش است چسان درويش است
    بنده ي همت خويش است چسان درويش است



ديوان امام قدس سره ، ص 54.

8

در پايانِ اين سير، به سخن آغازين خود باز مي گرديم و آن اين كه حضرتِ امام روح اللّه قدس سره هرگز داعيه شاعري نداشتند، اين از بي رغبتي ايشان در امرِ گردآوردن و به چاپ سپردن سروده هاي حضرتش پيداست و همان گونه كه اشاره شد؛ شعرهاي عارفانه حضرت امام مصداق اتم و اكملِ لبريختگيِ واژه هاست؛ آن غزلِ سرمستانه را كه در پاسخ به اصرار وزير وقت اطلاعات و ذيل نامه وزير قلمي فرمودند؛ در اوج بمباران شهرها، وزير اطلاعات ـ با اشاره به اخباري كه دلالت بر قصد عراق مبني بر بمباران منزل حضرت امام قدس سره دارند ـ ايشان را به مادرشان حضرت فاطمه زهرا(س) سوگند مي دهند؛ كه رفتن به پناگاه را بپذيرند. حضرت امام قدس سره ـ زيرِ همان برگه ـ در نهايت لطف، محكم ترين و زيباترين پاسخ را مي انگارند:




  • بر در ميكده ام رقص كنان خواهي ديد
    باز سرمست از آن ساغر مي خواهم شد
    از در مدرسه و دير برون خواهم تاخت
    از اقامتگه هستي به سفر خواهم رفت
    خرقه فقر به يكباره تهي خواهم كرد
    باده از ساغر آن دل زده خواهم نوشيد
    فارغم از همه ملك دو جهان خواهي ديد



  • پاي كوبان، چو قلندر منشان خواهي ديد
    بيهشم مسخره پيرو و جوان خواهي ديد
    عاكف سايه آن سرو روان خواهي ديد
    به سوي نيستيم رخت كشان خواهي ديد
    ننگ اين خرقه پوسيده عيان خواهي ديد
    فارغم از همه ملك دو جهان خواهي ديد
    فارغم از همه ملك دو جهان خواهي ديد



با عنايت به روح لبالب از شاعرانگي حضرت امام قدس سره ترديد نبايد كرد كه اگر ايشان ـ فارغ از گيرودار «الاهم فالاهم»هاي ناگزير روزگار ـ عمر بر سر شعر و شاعري مي گذاشتند، شعري شگفت و بي بديل در پهنه ي تاريخ ادبيات به نام حضرتش رقم مي خورد. اما حال كه خود ايشان سوداي شاعري رسمي در سر نداشته اند، انصاف اين است كه با همه ارجمندي و زيباييِ شعر امام قدس سره از غلو درباره ي جنبه ي شاعري ايشان بپرهيزيم كه بي شك روح متعالي ايشان از پذيرش هرگونه غلو و مبالغه اي مبرّاست.

بي شك، زيباترين و شگفت ترين شعر حضرت امام روح اللّه قدس سره انقلاب بزرگ سرشار از حماسه و غزل است كه الهام بخش هزار شعرِ ناب و ماندگار بوده و خواهد بود.

/ 1