مولوي و هرمنوتيك فلسفي
دكتر عبدالله نصري چكيده
براي فيلسوفان هرمنوتيك، مسئله فهم اهميت بسزايي دارد. بسياري از آنها فقط به فهم متن و تفسير و تأويل آن توجه دارند، اما قليلي چون هيدگر و گادامر خود مسئله فهم را مورد موشكافي قرار داده اند. به بيان ديگر براي آنها هستي شناسي فهم و شرايط حصول فهم بيشتر مطرح است تا اينكه يك متن را چگونه و با چه روشي فهم پذير سازيم. از آنجا كه مولوي بيشتر به عنوان يك شاعر در جامعه فكري ما مطرح كرده است، كمتر به زواياي مختلف انديشه و تفكرات عميق او توجه شده است. در اين مقاله سعي بر آن است تا نشان داده شود كه مولوي از پيشگامان طرح مسأله هرمنوتيك فلسفي است، چرا كه او در كتاب مثنوي مطالب عميقي را پيرامون فهم و شرايط و موانع تحقق آن مطرح كرده است. به بيان اصحاب هرمنوتيك او از هستي شناسي فهم سخن به ميان آورده و نسبت آن را با نحوه وجود انسان تبيين نموده است. كليد واژه ها
هرمنوتيك، فهم، ابزار فهم، عناصر فهم، فهم عميق امروزه فيلسوفان طرفدار هرمنوتيك مسئله فهم و تفسير را جدي تلقي مي كنند. اينكه چگونه انسان مي تواند به فهم يك متن نايل شود، براي آنها مسئله مهمي است. آنها در باب شرايط فهم و تفسير يك متن بحث و گفت وگوهاي بسيار دارند. برخي از آنها نيز چون هيدگر و گادامر درباب هستي شناسي فهم بحث و گفتگو كرده اند. ( نصري، ص83) با توجه به اينكه برخي از فيلسوفان هرمنوتيك براي متن معناي وسيعي قائل شده و آن را فقط شامل يك اثر نوشتاري يا گفتاري نمي دانند، بلكه از آثار هنري گرفته تا رؤياها و حيات انساني را متن تلقي مي كنند، (Routledge 1992, Vol 4, pp3845) مي توان از هرمنوتيك مولوي نيز سخن به ميان آورد. البته براي مولانا متن فقط يك اثر نوشتاري يا گفتاري نيست، بلكه كل عالم هستي يك متن است كه بايد به تفسير و فهم آن نايل شد. به بيان ديگر همه موجودات جهان آفرينش از خدا و جهان گرفته تا حيات انسان به عنوان يك متن براي مولانا قابل مطالعه و تفسير و تأويل است. با توجه به آنكه خواننده يا مفسر بايد به فهم يك متن نايل شود، بحث از شرايط و عوامل مؤثر در فهم جايگاه مهمي براي اصحاب هرمنوتيك دارد. مطالعه كتاب مثنوي نشانگر آن است كه براي مولانا مسئله فهم امري جدي است و در جاي جاي اين اثر ابعاد گوناگونان آن را مورد بحث قرار داده است. اينكه انسان چه ابزارهايي براي فهم دارد، چه عوامل و عناصري در فهم او دخالت دارند، چه موانعي سد راه فهم او مي باشند و ريشه اختلاف فهم ها در چيست، از جمله مباحثي است كه مي توان آنها را از ديدگاه مولوي مورد بحث و بررسي قرار داد. با توجه به تقسيمي كه درباب هرمنوتيك انجام شده و آن را به خاص و عام و فلسفي تقسيم كرده اند، و در هرمنوتيك فلسفي درباب اصل پديده فهم بحث مي شود، تا قواعد و روش هاي تفسير و فهم، به بيان ديگر از مباني فهم و شرايط وجودي آن سخن به ميان مي آيد، بايد هرمنوتيك مولوي را هرمنوتيك فلسفي دانست. مولوي نيز چونان هيدگر و گادامربراي هستي شناسي فهم و شرايط آن اهميت بسزايي قائل است. مطالعه ديدگاه هاي او در باب هرمنوتيك فلسفي حكايت از برخي وجوه مشترك تفكر وي با طرفداران اين نحله از هرمنوتيك دارد.ارزش فهم و انديشه
فهم و انديشه يكي از مهم ترين ويژگي هاي انسان و از وجوه تمايز او بر ساير موجودات است. از نظر مولانا انسانيت انسان به انديشه اوست و اگر انديشه را از وجود انسان حذف كنيم، جز مشتي استخوان و مواد طبيعي چيز ديگري نخواهد بود.
اي برادر تو همين انديشه اي
گر گل است انديشه تو، گلشني
و ربود خاري، تو هيمه گلخني
مابقي تو استخوان و ريشه اي
و ربود خاري، تو هيمه گلخني
و ربود خاري، تو هيمه گلخني
چون سرّ و ماهيت ما مخبر است
اقتضاي جان چو اي دل آگهي است
روح را تأثير آگاهي بود
هر كه را اين بيش اللهي بود
هر كه او آگاه تر با جان تر است
هر كه آگه تر بود جانش قوي است
هر كه را اين بيش اللهي بود
هر كه را اين بيش اللهي بود
حق همي گويد چه آوردي مرا
عمر خود را در چه پايان برده اي
گوهر ديده كجا فرسوده اي
گوش و چشم و هوش و گوهرهاي عرش
خرج كردي چه خريدي تو ز فرش
اندرين مهلت كه دادم مر ترا
قوت و قوت در چه فاني كرده اي
پنج حس را در كجا پالوده اي
خرج كردي چه خريدي تو ز فرش
خرج كردي چه خريدي تو ز فرش
هر چه انديشي پذيراي فناست
و آن كه در انديشه نايد آن خداست
و آن كه در انديشه نايد آن خداست
و آن كه در انديشه نايد آن خداست
زين وصيت كرد ما را مصطفي
آن كه در ذاتش تفكر كردني است
هست آن پندار او زيرا به راه
صد هزاران پرده آمد تا اله
بحث كم جوئيد در ذات خدا
در حقيقت آن نظر در ذات نيست
صد هزاران پرده آمد تا اله
صد هزاران پرده آمد تا اله
اختلاف فهم ها
از نظر مولوي اختلاف انسان ها در فهم حقايق امري طبيعي است، چرا كه ريشه بسياري از اختلاف فهم ها را بايد در اختلاف در استعدادها و ظرفيت هاي ادراكي افراد جستجو كرد.
آن تفاوت هست در عقل بشر
زين قبل فرمود احمد در مقال
اختلاف عقل ها در اصل بود
برخلاف قول اهل اعتزال
كه عقول از اصل دارند اعتدال
كه ميان شاهدان اندر صور
در زبان پنهان بود حسن رجال
بر و فاق سنيان بايد شنود
كه عقول از اصل دارند اعتدال
كه عقول از اصل دارند اعتدال
آن چه مي گويم به قدر فهم توست
مردم اندر حسرت فهم درست
مردم اندر حسرت فهم درست
مردم اندر حسرت فهم درست
نكته ها چون تيغ پولاد است تيز
گر نداري تو سپر وا پس گريز
گر نداري تو سپر وا پس گريز
گر نداري تو سپر وا پس گريز
عالم از هژده هزار است و فزون
هر نظر را نيست اين هژده زبون
هر نظر را نيست اين هژده زبون
هر نظر را نيست اين هژده زبون
احتمي كن احتمي كن زانديشه ها
زآنكه شيرانند در اين بيشه ها
زآنكه شيرانند در اين بيشه ها
زآنكه شيرانند در اين بيشه ها
رفتن اين آب فوق آسياست
چون شما را حاجت طاحون نماند
آب را در جوي اصلي باز راند
رفتنش در آسيا بهر شماست
آب را در جوي اصلي باز راند
آب را در جوي اصلي باز راند
سر پنهان است اندر زير و بم
با لب دمساز خود گر جفتمي
هر كه او از هم زباني باشد جدا
چون كه گل رفت وگلستان درگذشت
نشنوي ديگر ز بلبل سرگذشت
فاش اگر گويم جهان بر هم زنم
هم چون من گفتني ها گفتمي
بينوا شد گر چه دار صد نوا
نشنوي ديگر ز بلبل سرگذشت
نشنوي ديگر ز بلبل سرگذشت
ابزار فهم و معرفت
مولوي ابزارهاي درك واقعيات عالم هستي را حس و عقل و دل مي داند. در اين جا به اختصار به شرح اين ابزارها مي پردازيم : 1. حواس:
مولوي براي انسان دو نوع حس قائل است. يكي حس ظاهري و ديگري حس باطني. حس ظاهري داراي محدوديت هايي است. از جمله آنكه فقط سطوح واقعيات را درك كرده و به ژرفاي حقيقت راه نمي يابد. اين جان و حس باطني است كه به اعماق حقايق هستي نفوذ مي كند. اگر بناست كه فهم آدمي از سطوح جهان طبيعت فراتر رفته و به فهم عميق نايل شود بايد كاري كند كه امواج درياي حق درون آدمي جاري شود.
حس خشكي ديد كز خشكي بزاد
چون كه عمر اندر ره خشكي گذشت
سير جسم خشك بر خشكي فتاد
آب حيوان را كجا خواهي تو يافت
موج خاكي و هم و فهم و فكر ماست
تا در اين فكري از آن سكري تو دور
تا از اين مستي، از آن جامي نفور
موسي جان پاي در دريا نهاد
گاه كوه و گاه صحرا، گاه دشت
سير جان پا در دل دريا نهاد
موج دريا را كجا خواهي شكافت
موج آبي صحو و سكر است و فنا
تا از اين مستي، از آن جامي نفور
تا از اين مستي، از آن جامي نفور
كافران ديدند احمد را بشر
خاك زن در ديده حس بين خويش
ديده حس را خدا اعماش خواند
زآنكه او كف ديد دريا را نديد
زآنكه حالي ديد و فردا را نديد
چون نديدند از وي انشق القمر
ديده حس دشمن عقل است و كيش
بت پرستش گفت و ضد ماش خواند
زآنكه حالي ديد و فردا را نديد
زآنكه حالي ديد و فردا را نديد
علم هاي اهل حس شد پوزبند
تا نگيرد شير زان علم بند
تا نگيرد شير زان علم بند
تا نگيرد شير زان علم بند
ماند احوالت بدان طرفه مگس
از خودي سرمست گشته بي شراب
وصف بازان را شنيده درزمان
آن مگس بر برگ و كاه و بول خر
گفت من دريا و كشتي خوانده ام
مدتي در فكر آن مي مانده ام
كو همي پنداشت خود را هست كس
ذره اي خود را شمرده آفتاب
گفته من عنقاي وقتم بي گمان
همچو كشتيبان همي افراشت سر
مدتي در فكر آن مي مانده ام
مدتي در فكر آن مي مانده ام
در هزاران لقمه يك خاشاك خرد
حس دنيا نردبان اين جهان
صحت اين حس بجوئيد از طبيب
صحت اين حس ز معموري تن
صحت آن حس ز تخريب بدن
چون درآمد حس زنده پي ببرد
حس عقبا نردبان آسمان
صحت آن حس بجوئيد از حبيب
صحت آن حس ز تخريب بدن
صحت آن حس ز تخريب بدن
پنبه آن گوش سِرّ گوش سَر است
نشنود آن نغمه ها را گوش حس
چشم حس همچون كف دست است و بس
چنبره ديد جهان ادراك تست
پرده پاكان، حس ناپاك تست
تا نگردد اين كر، آن باطن كر است
كز ستم ها گوش حس باشد نجس
نيست كف را بر همه او دسترس
پرده پاكان، حس ناپاك تست
پرده پاكان، حس ناپاك تست
راه حس، راه خران است اي سوار
گوش خر بفروش و ديگر گوش خر
كين سخن را در نيابد گوش خر
اي خران را تو مزاحم شرم دار
كين سخن را در نيابد گوش خر
كين سخن را در نيابد گوش خر
حس ابدان قوت ظلمت مي خورد
حس جان از آفتابي مي چرد
حس جان از آفتابي مي چرد
حس جان از آفتابي مي چرد
مر دلم را پنج حس ديگر است
پنج حسي هست جز اين پنج حس
اندر آن بازار كايشان ماهرند
حس مس را چون حس زر كي خرند
حس دل را هر دو عالم منظر است
آن چو زر سرخ وين حس ها چو مس
حس مس را چون حس زر كي خرند
حس مس را چون حس زر كي خرند
هركه از حس خدا ديد آيتي
گر بديدي حس حيوان شاه را
گر نبودي حس ديگر مرا ترا
پس بني آدم مكرم كي بدي؟
كي به حس مشترك محرم شدي؟
در بر حق داشت بهره طاعتي
پس بديدي گاو و خر الله را
جز حس حيوان ز بيرون هوا
كي به حس مشترك محرم شدي؟
كي به حس مشترك محرم شدي؟
2. عقل
يكي ديگر از ابزارهاي فهم ومعرفت انسان عقل است. عقل درياي بي كران است. با شنا در اين درياي پهناور مي توان به عظمت آن پي برد.
تا چه عالم هاست در سوداي عقل
بحر بي پايان بود عقل بشر
صورت ما اندرين بحر عذاب
تا نشد پر، بر سر دريا چو طشت
عقل پنهان است و ظاهر عالمي
صورت ماموج يا از وي نمي
تا چه با پهناست اين درياي عقل
بحر را غواص بايد اي بشر
مي رود چون كاسه ها بر روي آب
چون كه پر شد طشت در وي غرق گشت
صورت ماموج يا از وي نمي
صورت ماموج يا از وي نمي
عقل تو همچون شتربان تو شتر
مي كشاند هر طرف در حكم مر
مي كشاند هر طرف در حكم مر
مي كشاند هر طرف در حكم مر
عقل جزوي، گاه چيره، گه نگون
عقل كلي، ايمن از ريب المنون
عقل كلي، ايمن از ريب المنون
عقل كلي، ايمن از ريب المنون
بحث عقل است اين چه عقل آن حيله گر
بحث عقلي گر دُر و مرجان بود
بحث جان اندر مقامي ديگرست
باده جان را قوامي ديگرست
تا ضعيفي ره برد آن جا مگر
آن دگر باشد كه بحث جان بود
باده جان را قوامي ديگرست
باده جان را قوامي ديگرست
پيش بيني اين خرد تا گور بود
اين خرد از گور و خاكي نگذرد
وين قدم عرصه عجايب نسپرد
و آنِ صاحب دل به نفع صور بود
وين قدم عرصه عجايب نسپرد
وين قدم عرصه عجايب نسپرد
چون كه عقل تو عقيله مردم است
خصم ظلم و مكر تو الله باد
مكر عقل تو ز ما كوتاه باد
آن نه عقل است كه مار و كژدم است
مكر عقل تو ز ما كوتاه باد
مكر عقل تو ز ما كوتاه باد
عقل جزوي، عقل را بند نام كرد
كام دنيا مرد را بي كام كرد
كام دنيا مرد را بي كام كرد
كام دنيا مرد را بي كام كرد
عقل جزوي عشق را منكر بود
گرچه بنمايد كه صاحب سرّ بود
گرچه بنمايد كه صاحب سرّ بود
گرچه بنمايد كه صاحب سرّ بود
زيرك و داناست، اما نيست نيست
تا فرشته لا نشد اهرمني است
تا فرشته لا نشد اهرمني است
تا فرشته لا نشد اهرمني است
اندرين بحث ار خرد ره بين بدي
ليك چون من لَمْ يَذُق لَمْ يَدْر بود
كي شود كشف از تفكر اين انا
مي فتد اين عقل ها در افتقاد
در مغاكي حلول و اتحاد
فخررازي رازدان دين بدي
عقل و تخييلات او حيرت فزود
آن انا مكشوف شد بعد از فنا
در مغاكي حلول و اتحاد
در مغاكي حلول و اتحاد
بند معقولات آمد فلسفي
عقل عقلت مغز و عقل توست پوست
مغز جوي، از پوست دارد صد ملال
چون كه قشر عقل صد برهان دهد
عقل كلي كي گام بي ايقان زند
شهسوار عقل عقل آمد صفي
معده حيوان هميشه پوست جوست
مغز، نغزان را حلال آمد، حلال
عقل كلي كي گام بي ايقان زند
عقل كلي كي گام بي ايقان زند
باز عقلي كو رمد از عقل عقل
كرد از عقلي به حيوانات نقل
كرد از عقلي به حيوانات نقل
كرد از عقلي به حيوانات نقل
عقل جزوي عقل را بدنام كرد
آن زصيدي حسن صيادي بديد
آن زفرعوني اسير آب شد
وز اسيري، سبط صد سهراب شد
كام دنيا مرد را بي كام كرد
وين زصيادي غم صيدي كشيد
وز اسيري، سبط صد سهراب شد
وز اسيري، سبط صد سهراب شد
عقل، دو عقل است، اول مكسبي
از كتاب و اوستاد و فكر و ذكر
عقل ديگر بخشش يزدان بود
چون زسينه آبِ دانش جوش كرد
ور ره نبعش بود بسته چه غم
عقل تحصيلي مثال جوي ها
راه آبش بسته شد، شد بينوا
از درون خويشتن جو چشمه را
كه در آموزي چو در مكتب صبي
از معاني و ز علوم خوب و بكر
چشمه آن در ميان جان بود
نه شود گنده، نه ديرينه، نه زرد
كو همي جوشد زخانه دم به دم
كان رود در خانه از كوي ها
از درون خويشتن جو چشمه را
از درون خويشتن جو چشمه را
عقل عقلند اولياء و انبياء
اندر ايشان بنگر آخر ز اعتبار
يك قلا ورز است جان صد هزاران
بر مثال اشتران تا انتها
يك قلا ورز است جان صد هزاران
يك قلا ورز است جان صد هزاران
3. دل
يكي ديگر از ابزارهاي مهم حصول معرفت، دل آدمي است. صفاي دل موجب مي شود تا چشم دل انسان به روي حقايق گشوده شود. در اين مقام آدمي ديگر به علومي كه به تواتر از ديگران رسيده قانع نمي شود.
آن كه او را چشم دل شد ديده بان
با تواتر نيست قانع جان او
بل زچشم دل رسد ايقان او
ديد خواهد چشم او عين العيان
بل زچشم دل رسد ايقان او
بل زچشم دل رسد ايقان او
گفت پيغمبر كه حق فرموده است
در زمين و آسمان و عرش نيز
در دل مؤمن بگنجم اي عجب
گر مرا جويي، در آن دل ها طلب
من نگنجم هيچ در بالا و پست
من نگنجم، اين يقين دان اي عزيز
گر مرا جويي، در آن دل ها طلب
گر مرا جويي، در آن دل ها طلب
آن دلي آور كه قطب عالم اوست
جانِ جانِ جانِ جان آدم اوست
جانِ جانِ جانِ جان آدم اوست
جانِ جانِ جانِ جان آدم اوست
گريه با صدق بر جا نها زند
عقل و دل هايي گماني عرشي اند
در حجاب از نور عرشي مي زيند
تا كه چرخ و عرش را گريان كند
در حجاب از نور عرشي مي زيند
در حجاب از نور عرشي مي زيند
چينيان گفتند ما نقاش تر
گفت سلطان، امتحان خواهم درين
كز شماها كيست در دعوي گزين
روميان گفتند ما را كر و فر
كز شماها كيست در دعوي گزين
كز شماها كيست در دعوي گزين
چينيان گفتند يك خانه به ما
بود دو خانه مقابل در به در
آن يكي چيني ستد رومي دگر
خاصه بسپاريد و يك آن شما
آن يكي چيني ستد رومي دگر
آن يكي چيني ستد رومي دگر
چينيان صد رنگ از شه خواستند
هر صباحي از خزانه رنگ ها
روميان گفتند ني نقش و نه رنگ
در فرو بستند و صيقل مي زدند
همچو گردون ساده و صافي شدند
شه خزينه باز كرد آن تاستند
چينيان را راتبه بود و عطا
در خور آيد كار را جز دفع زنگ
همچو گردون ساده و صافي شدند
همچو گردون ساده و صافي شدند
عكس آن تصوير و آن كردارها
هرچه آن جا بود اين جا به نمود
ديده را از ديده خانه مي ربود
زدبر اين صافي شده ديوارها
ديده را از ديده خانه مي ربود
ديده را از ديده خانه مي ربود
روميان آن صوفيانند اي پسر
ليك صيقل كرده اند آن سينه ها
اهل صيقل رسته اند از بو و رنگ
نقش و قشر علم را بگذاشتند
رايت عين اليقين افراشتند
بي ز تكرار و كتاب و بي هنر
پاك ز آز و بخل و حرص و كينه ها
هر دمي بينند خوبي بي درنگ
رايت عين اليقين افراشتند
رايت عين اليقين افراشتند
عناصر فهم
از نظر مولوي عواملي چند در فهم آدمي مؤثر است. به بيان ديگر شرايطي لازم است تا آدمي بتواند به درك حقايق نايل شود. تكاپو در مسير حيات طيبه: بدون حركت و تكاپوي انسان، ادراك بسياري از حقايق امكان پذير نيست. تكاپو و تلاش انسان موجب افزايش آگاهي و فهم او مي شود. كوشش براي نيل به حيات طيبه موجب مي شود، تا قدرت درك و فهم انسان نسبت به حقايق افزايش يابد. فعاليت هاي گسترده انسان موجب مي شود، تا آفاق بيشتري در برابر ديدگان آدمي گشوده شود.
اندكي جنبش بكن هم چون جنين
تا ببخشندت حواس نوربين
تا ببخشندت حواس نوربين
تا ببخشندت حواس نوربين
گوش خر بفروش ديگر گوش خر
رو تو روبه بازي خرگوش بين
مكرو شير اندازي خرگوش بين
كاين سخن را در نيابد گوش خر
مكرو شير اندازي خرگوش بين
مكرو شير اندازي خرگوش بين
ور بگويي شكل استفسار گو
با شهنشاهان تو مسكين وار گو
با شهنشاهان تو مسكين وار گو
با شهنشاهان تو مسكين وار گو
اين قدر گفتيم باقي فكر كن
ذكر آرد فكر را در اهتراز
ذكر را خورشيد اين افسرده ساز
فكر اگر جامد بود رو ذكر كن
ذكر را خورشيد اين افسرده ساز
ذكر را خورشيد اين افسرده ساز
صفاي درون
اگر درون انسان مانند آينه صاف شود، حقايق بسياري نصيب وي خواهد شد.
آينه تو جست بيرون از غلاف
آينه و ميزان كجا گويد خلاف
آينه و ميزان كجا گويد خلاف
آينه و ميزان كجا گويد خلاف
آينه دل چون شود صافي و پاك
هم ببيني نقش و هم نقاش را
هر كه را هست از هوس ها جان پاك
زود بيند حضرت ايوان پاك
نقش ها بيني برون از آب و خاك
فرش دولت را و هم فراش را
زود بيند حضرت ايوان پاك
زود بيند حضرت ايوان پاك
تخت دل معمور شد پاك از هوا
بر وي الرحمن علي العرش استوي
بر وي الرحمن علي العرش استوي
بر وي الرحمن علي العرش استوي
علم وحكمت زايد از لقمه حلال
چون ز لقمه تو حسد بيني و دام
هيچ گندم كاري و جو بر دهد
ديده اسبي كه كرّه خر دهد
عشق و رقّت آيد از لقمه حلال
جهل و غفلت زايد آن را دان حرام
ديده اسبي كه كرّه خر دهد
ديده اسبي كه كرّه خر دهد
وهم و حس و فكر و ادراكات ما
همچو ني دان مركب كودك هلا
همچو ني دان مركب كودك هلا
همچو ني دان مركب كودك هلا
چشم كج كردي دويدي قرص ماه
راست گردان چشم را در ماهتاب
تا يكي بيني تو مه را نك جواب
چون سؤال است اين نظر در اشتباه
تا يكي بيني تو مه را نك جواب
تا يكي بيني تو مه را نك جواب
فكرتت را كژ مبين نيكو نگر
هست هم نور و شعاع آن گهر
هست هم نور و شعاع آن گهر
هست هم نور و شعاع آن گهر
از سر امرود بن بيني چنان
چونكه برگردي و سر گشته شوي
خانه را گردنده بيني آن توي
زان فرود آ تا نماند اين گمان
خانه را گردنده بيني آن توي
خانه را گردنده بيني آن توي
هركه را آينه باشد پيش رو
زشت و خوب خويش را بيند در او
زشت و خوب خويش را بيند در او
زشت و خوب خويش را بيند در او
آن يكي در چشم تو باشد چو مار
زآنكه در چشمت خيال كفر اوست
و آن خيال مؤمني در چشم دوست
هم وي اندر چشم آن ديگر نگار
و آن خيال مؤمني در چشم دوست
و آن خيال مؤمني در چشم دوست
از جمال يوسف اخوان در نفور
از خيال بد مراو را زشت ديد
چشم فرع و چشم اصلي ناپديد
ليك اندر ديده يعقوب نور
چشم فرع و چشم اصلي ناپديد
چشم فرع و چشم اصلي ناپديد
هم چنان هر يك به جزيي كورسيد
فهم آن مي كرد و بر آن مي تپيد
فهم آن مي كرد و بر آن مي تپيد
فهم آن مي كرد و بر آن مي تپيد
از نظرگه گفتشان شد مختلف
در كف هر كس اگر شمعي بدي
اختلاف از گفتشان بيرون شدي
آن يكي دالش لقب داد آن الف
اختلاف از گفتشان بيرون شدي
اختلاف از گفتشان بيرون شدي
ديده مجنون اگر بودي ترا
هر دو عالم بي خطر بودي ترا
هر دو عالم بي خطر بودي ترا
هر دو عالم بي خطر بودي ترا
آن كه روزي نيست اش بخت و نجات
ننگرد عقلش مگر درنادرات
ننگرد عقلش مگر درنادرات
ننگرد عقلش مگر درنادرات
عاشق هر جا شكال و مشكلي است
ظلمت اشكال را جويد دلش
تا تو را مشغول آن مشكل كند
وز نهاد زشت خود غافل كند
دشمن هر جا چراغ مقبلي است
تا كه افزون تر نمايد حاصلش
وز نهاد زشت خود غافل كند
وز نهاد زشت خود غافل كند
چون شدي من كان لله از وله
هر كجا تابد زمشكاتت دمي
حل شد آن جا مشكلات عالمي
حق تو را باشد كه كان الله له
حل شد آن جا مشكلات عالمي
حل شد آن جا مشكلات عالمي
باز بعضي را رهايي داده اي
برده اي از خويش و پيوند و سرشت
هرچه محسوس است او رد مي كند
و آنچه نا پيداست مسند مي كند
زين غم و شادي جدايي داده اي
كرده اي در چشم او هر خوب زشت
و آنچه نا پيداست مسند مي كند
و آنچه نا پيداست مسند مي كند
در درون خود بيافزا درد را
كي ببيني سبز و سرخ و بور را
نيست ديد رنگ بي نور برون
نور نور چشم خود نور دل است
باز نور نور دل، نور خداست
كاو زنور عقل و حس پاك و جداست
تا ببيني سرخ و سبز و زرد را
تا ببيني پيش از اين سه نور را
همچنين رنگ خيال اندرون
نور چشم از نور دل ها حاصل است
كاو زنور عقل و حس پاك و جداست
كاو زنور عقل و حس پاك و جداست
نور حق بر نور حس راكب شود
آن گهي جان سوي حق راغب شود
آن گهي جان سوي حق راغب شود
آن گهي جان سوي حق راغب شود
نيست آن ينظر بنور الله گزاف
تور ربايي بود گردون شكاف
تور ربايي بود گردون شكاف
تور ربايي بود گردون شكاف
موانع فهم
به زعم مولوي، كوچك ترين عامل مي تواند اختلال در فهم و درك انسان ايجاد كند. براي مثال اگر انسان دو سر انگشت خود را در برابر چشمان خويش قرار دهد، روشنايي خورشيد را نخواهد ديد.
گفت يك اصبع چو بر چشمي نهي
بيني از خورشيد عالم را تهي
بيني از خورشيد عالم را تهي
بيني از خورشيد عالم را تهي
چون كه يك مو كژ شد از ابروي او
موي كژ چون پرده گردون شود
چون همه اجزات كژ شد چون بود
شكل ماه نمود آن موي او
چون همه اجزات كژ شد چون بود
چون همه اجزات كژ شد چون بود
هر دروني كه خيال انديش شد
چون دليل آري خيالش بيش شد
چون دليل آري خيالش بيش شد
چون دليل آري خيالش بيش شد
خشم خود بشكن تو، مشكن تير را
چشم خشمت خون نمايد شير را
چشم خشمت خون نمايد شير را
چشم خشمت خون نمايد شير را
و آن دو عالم را غرضشان كور كرد
علمشان را علت اندر گور كرد
علمشان را علت اندر گور كرد
علمشان را علت اندر گور كرد
گفت اينك راست پذرفتم به جان
گر بگويي احولي را مه يكي است
گويدت اين دوست در وحدت شكي است
كژ نمايد راست در پيش كژان
گويدت اين دوست در وحدت شكي است
گويدت اين دوست در وحدت شكي است
گفت موسي با يكي مست خيال
صد گمانت بود در پيغمبريم
صد هزاران معجزه ديدي ز من
از خيال و وسوسه تنگ آمدي
طعن بر پيغمبري ام مي زدي
كاي بد انديش از شقاوت و ز ضلال
با چنين برهان و اين خلق كريم
صد خيالت مي فزود و شك و ظن
طعن بر پيغمبري ام مي زدي
طعن بر پيغمبري ام مي زدي
چند صورت آخر اي صورت پرست
جان بي معصيت از صورت نرست
جان بي معصيت از صورت نرست
جان بي معصيت از صورت نرست
پاره پاره كرده ساعدهاي خويش
روح و اله كه نه پس داند، نه پيش
روح و اله كه نه پس داند، نه پيش
روح و اله كه نه پس داند، نه پيش
چون شناسد اندك او منكر شود
منكري اش پرده ساتر شود
منكري اش پرده ساتر شود
منكري اش پرده ساتر شود
هيچ نبود منكري گر بنگري
هيچ نبود پس چو بيني در جهان
بل براي قهر خصم اندر حسد
يا فزوني جستن و اظهار خود
منكري اش بهر عين منكري
منكري را منكريش از بهر آن
يا فزوني جستن و اظهار خود
يا فزوني جستن و اظهار خود
چشم داري تو به چشم خود نگر
گوش داري تو به گوش خود شنو
بي ز تقليد، نظر را پيشه كن
هم به راي و عقل خود انديشه كن
منگر از چشم سفيه بي هنر
گوش گولان را چرا باشي گرو
هم به راي و عقل خود انديشه كن
هم به راي و عقل خود انديشه كن
كار پاكان را قياس از خود مگير
گر چه ماند در نوشتن شير، شير
گر چه ماند در نوشتن شير، شير
گر چه ماند در نوشتن شير، شير
حرف گفتن بستن آن روزن است
بلبلانه نعره زن بر روي گل
تا به قل مشغول گردد گوششان
سوي روي گل نپرد هوششان
عين اظهار سخن پوشيدن است
تا كني مشغولشان از بوي گل
سوي روي گل نپرد هوششان
سوي روي گل نپرد هوششان
حرف حكمت بر زبان ناحكيم
حيله هاي عاريت دان اي سليم
حيله هاي عاريت دان اي سليم
حيله هاي عاريت دان اي سليم
فهم عميق
در مجموع بحث هايي كه مولانا در باب فهم و معرفت انسان مطرح مي كند، توجه او بيشتر به فهم عميق است، نه سطحي. تمامي تلاش مولوي اين است كه آدمي را به سوي فهم عميق بكشاند. بحث هايي كه از مولانا در باب ابزار فهم، عناصر فهم و موانع فهم نقل كرديم همه نشانگر آن است كه وي معرفت سطحي را در شأن آدمي نمي داند. انسان شناسي مولانا نشانگر آن است كه آدمي از نقطه نظر وجودي داراي آن چنان قوا و استعدادي است كه اگر به فعليت برسند، فهم هاي بسيار گسترده و ژرف را نصيب وي خواهند كرد ؛ آن هم فهم هايي كه انسان را به سوي عمل مي كشانند. يعني افراد مطابق آن فهم هاي عميق خود زندگي خواهند كرد. در واقع فهم عميق از يك سوي نشانه تحول دروني انسان است، از سوي ديگر موجب دگرگوني شخصيت انسان مي شود. اين فهم هاي عميق ريشه در نحوه وجود انسان و مراتب وي دارند. به زعم مولانا هر اندازه كه انسان از مراتب بالاي كمال برخودار شود به فهم هاي عميق تري دست خواهد يافت. هر فهم عميقي مساوق با مرتبه اي از مراتب وجود انسان است. اگر تحول عميق درون انسان حاصل شود، عالم و آدم به گونه اي ديگر براي او فهم پذير خواهند شد. با تحولات دروني، آدمي جهان والايي را درك خواهد كرد كه حتي صوفيان نيز با رياصنت ها و چله نشيني هاي خود به آن دست نخواهند يافت. در اين هنگام در و ديوار و سنگ و كوه مانند اناري خندان بر انسان جلوه گر مي شوند. هر ذره اي از ذرات نيز چون خورشيد درخشاني براي آدمي نمودار خواهد شد.
در دل خود يافت عالي عالمي
در دل خود يافت عالي غلغله
عرصه و ديوار و سنگ و كوه يافت
ذره ذره پيش او چون آفتاب
باب گه روزن شدي و گه شعاع
در نظرها چرخ بس كهنه و قديد
پيش چشمش هر دمي خلقي جديد
كان نبايد كس به صد خلوت همي
كه نيابد صوفي آن درصد چله
پيش او چون نار خندان مي شكافت
دم به دم مي كرد صد گون فتح باب
خاك گه گندم شدي و گاه صاع
پيش چشمش هر دمي خلقي جديد
پيش چشمش هر دمي خلقي جديد
حال امروزي به دي مانند ني
شادي هر روز از نوع دگر
فكرت هر روز را ديگر اثر
همچو جو اندر روش كش بندني
فكرت هر روز را ديگر اثر
فكرت هر روز را ديگر اثر
علم هاي اهل دل حمالشان
ليك چون اين بار را نيكو كشي
بار برگيرند و بخشندت خوشي
علم هاي اهل تن احمالشان
بار برگيرند و بخشندت خوشي
بار برگيرند و بخشندت خوشي