مولوی و هرمنوتیک فلسفی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

مولوی و هرمنوتیک فلسفی - نسخه متنی

عبدالله نصری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

مولوي و هرمنوتيك فلسفي

دكتر عبدالله نصري

چكيده

براي فيلسوفان هرمنوتيك، مسئله فهم اهميت بسزايي دارد. بسياري از آنها فقط به فهم متن و تفسير و تأويل آن توجه دارند، اما قليلي چون هيدگر و گادامر خود مسئله فهم را مورد موشكافي قرار داده اند. به بيان ديگر براي آنها هستي شناسي فهم و شرايط حصول فهم بيشتر مطرح است تا اينكه يك متن را چگونه و با چه روشي فهم پذير سازيم.

از آنجا كه مولوي بيشتر به عنوان يك شاعر در جامعه فكري ما مطرح كرده است، كمتر به زواياي مختلف انديشه و تفكرات عميق او توجه شده است.

در اين مقاله سعي بر آن است تا نشان داده شود كه مولوي از پيشگامان طرح مسأله هرمنوتيك فلسفي است، چرا كه او در كتاب مثنوي مطالب عميقي را پيرامون فهم و شرايط و موانع تحقق آن مطرح كرده است. به بيان اصحاب هرمنوتيك او از هستي شناسي فهم سخن به ميان آورده و نسبت آن را با نحوه وجود انسان تبيين نموده است.

كليد واژه ها

هرمنوتيك، فهم، ابزار فهم، عناصر فهم، فهم عميق

امروزه فيلسوفان طرفدار هرمنوتيك مسئله فهم و تفسير را جدي تلقي مي كنند. اينكه چگونه انسان مي تواند به فهم يك متن نايل شود، براي آنها مسئله مهمي است. آنها در باب شرايط فهم و تفسير يك متن بحث و گفت وگوهاي بسيار دارند. برخي از آنها نيز چون هيدگر و گادامر درباب هستي شناسي فهم بحث و گفتگو كرده اند. ( نصري، ص83)

با توجه به اينكه برخي از فيلسوفان هرمنوتيك براي متن معناي وسيعي قائل شده و آن را فقط شامل يك اثر نوشتاري يا گفتاري نمي دانند، بلكه از آثار هنري گرفته تا رؤياها و حيات انساني را متن تلقي مي كنند، (Routledge 1992, Vol 4, pp3845) مي توان از هرمنوتيك مولوي نيز سخن به ميان آورد.

البته براي مولانا متن فقط يك اثر نوشتاري يا گفتاري نيست، بلكه كل عالم هستي يك متن است كه بايد به تفسير و فهم آن نايل شد. به بيان ديگر همه موجودات جهان آفرينش از خدا و جهان گرفته تا حيات انسان به عنوان يك متن براي مولانا قابل مطالعه و تفسير و تأويل است.

با توجه به آنكه خواننده يا مفسر بايد به فهم يك متن نايل شود، بحث از شرايط و عوامل مؤثر در فهم جايگاه مهمي براي اصحاب هرمنوتيك دارد. مطالعه كتاب مثنوي نشانگر آن است كه براي مولانا مسئله فهم امري جدي است و در جاي جاي اين اثر ابعاد گوناگونان آن را مورد بحث قرار داده است. اينكه انسان چه ابزارهايي براي فهم دارد، چه عوامل و عناصري در فهم او دخالت دارند، چه موانعي سد راه فهم او مي باشند و ريشه اختلاف فهم ها در چيست، از جمله مباحثي است كه مي توان آنها را از ديدگاه مولوي مورد بحث و بررسي قرار داد.

با توجه به تقسيمي كه درباب هرمنوتيك انجام شده و آن را به خاص و عام و فلسفي تقسيم كرده اند، و در هرمنوتيك فلسفي درباب اصل پديده فهم بحث مي شود، تا قواعد و روش هاي تفسير و فهم، به بيان ديگر از مباني فهم و شرايط وجودي آن سخن به ميان مي آيد، بايد هرمنوتيك مولوي را هرمنوتيك فلسفي دانست. مولوي نيز چونان هيدگر و گادامربراي هستي شناسي فهم و شرايط آن اهميت بسزايي قائل است. مطالعه ديدگاه هاي او در باب هرمنوتيك فلسفي حكايت از برخي وجوه مشترك تفكر وي با طرفداران اين نحله از هرمنوتيك دارد.

ارزش فهم و انديشه

فهم و انديشه يكي از مهم ترين ويژگي هاي انسان و از وجوه تمايز او بر ساير موجودات است. از نظر مولانا انسانيت انسان به انديشه اوست و اگر انديشه را از وجود انسان حذف كنيم، جز مشتي استخوان و مواد طبيعي چيز ديگري نخواهد بود.




  • اي برادر تو همين انديشه اي
    گر گل است انديشه تو، گلشني
    و ربود خاري، تو هيمه گلخني



  • مابقي تو استخوان و ريشه اي
    و ربود خاري، تو هيمه گلخني
    و ربود خاري، تو هيمه گلخني



به زعم مولانا ملاك ضعف و قدرت جان انسان، فهم و آگاهي اوست. هر اندازه فهم آدمي قوي تر باشد، مرتبه وجودي وي بالاتر خواهد بود.




  • چون سرّ و ماهيت ما مخبر است
    اقتضاي جان چو اي دل آگهي است
    روح را تأثير آگاهي بود
    هر كه را اين بيش اللهي بود



  • هر كه او آگاه تر با جان تر است
    هر كه آگه تر بود جانش قوي است
    هر كه را اين بيش اللهي بود
    هر كه را اين بيش اللهي بود



آدمي به گونه اي آفريده شده تا توان درك حقايق جهان هستي را داشته باشد. به بيان ديگر خداوند انسان را مجهز به ابزارهاي خاص معرفتي نموده كه به مدد آنها مي تواند خود و خدا و جهان را درك كند. ضرورت بهره برداري صحيح از اين ابزارها به گونه اي است كه آدمي در برابر آنها مسئوليت اخروي دارد، يعني در جهان ديگر بايد پاسخگوي نحوه بهره برداري از قواي ادراكي خود باشد.




  • حق همي گويد چه آوردي مرا
    عمر خود را در چه پايان برده اي
    گوهر ديده كجا فرسوده اي
    گوش و چشم و هوش و گوهرهاي عرش
    خرج كردي چه خريدي تو ز فرش



  • اندرين مهلت كه دادم مر ترا
    قوت و قوت در چه فاني كرده اي
    پنج حس را در كجا پالوده اي
    خرج كردي چه خريدي تو ز فرش
    خرج كردي چه خريدي تو ز فرش



هر چندانسان قدرت فهم حقايق عالم هستي را دارد، اما انديشه او در شناسايي ذات خدا ناتوان است.




  • هر چه انديشي پذيراي فناست
    و آن كه در انديشه نايد آن خداست



  • و آن كه در انديشه نايد آن خداست
    و آن كه در انديشه نايد آن خداست



از همين جاست كه مولانا تفكر در ذات الهي را موجب گمراهي آدمي مي داند.




  • زين وصيت كرد ما را مصطفي
    آن كه در ذاتش تفكر كردني است
    هست آن پندار او زيرا به راه
    صد هزاران پرده آمد تا اله



  • بحث كم جوئيد در ذات خدا
    در حقيقت آن نظر در ذات نيست
    صد هزاران پرده آمد تا اله
    صد هزاران پرده آمد تا اله



اختلاف فهم ها

از نظر مولوي اختلاف انسان ها در فهم حقايق امري طبيعي است، چرا كه ريشه بسياري از اختلاف فهم ها را بايد در اختلاف در استعدادها و ظرفيت هاي ادراكي افراد جستجو كرد.




  • آن تفاوت هست در عقل بشر
    زين قبل فرمود احمد در مقال
    اختلاف عقل ها در اصل بود
    برخلاف قول اهل اعتزال
    كه عقول از اصل دارند اعتدال



  • كه ميان شاهدان اندر صور
    در زبان پنهان بود حسن رجال
    بر و فاق سنيان بايد شنود
    كه عقول از اصل دارند اعتدال
    كه عقول از اصل دارند اعتدال



در اين ابيات مولانا اشاره به اختلاف معتزله با اشاعره دارد. معتزله بر خلاف اشاعره اعتقاد دارند كه عدل الهي اقتضاء مي كند كه همه انسان ها از عقول يكسان برخودار باشند. (نيكلسون، ج3، ص441) با توجه به محدوديت ظرفيت اشخاص است كه مولانا برخي از حقايق را به مخاطبان خود نمي گويد.




  • آن چه مي گويم به قدر فهم توست
    مردم اندر حسرت فهم درست



  • مردم اندر حسرت فهم درست
    مردم اندر حسرت فهم درست



همه افراد نبايد به دنبال همه مسائل معرفتي بروند. براي درك برخي از حقايق علمي و فلسفي و عرفاني، بايد استعداد لازم را دارا بود، چرا كه در غير اين صورت كسب معرفت نه تنها مفيد نيست كه مضر هم خواهد بود.




  • نكته ها چون تيغ پولاد است تيز
    گر نداري تو سپر وا پس گريز



  • گر نداري تو سپر وا پس گريز
    گر نداري تو سپر وا پس گريز



هر فردي مطابق با ظرفيت وجودي خود مي تواند حقايق عالم را درك كند. نبايد انتظار داشت كه همه انسان ها حقايق را درك كنند.




  • عالم از هژده هزار است و فزون
    هر نظر را نيست اين هژده زبون



  • هر نظر را نيست اين هژده زبون
    هر نظر را نيست اين هژده زبون



در مواردي كه آدمي توانايي درك برخي حقايق عالي را ندارد، بايد از ورود به آنها خودداري كند. افراد بايد مطابق با هوش و استعداد خود به شكار حقايق بروند.




  • احتمي كن احتمي كن زانديشه ها
    زآنكه شيرانند در اين بيشه ها



  • زآنكه شيرانند در اين بيشه ها
    زآنكه شيرانند در اين بيشه ها



از ‎آن جا كه همه افراد توانايي درك حقايق عالي را ندارند، لذا لزومي ندارد كه آنها را براي همگان ابراز كرد. اگر گوينده دريابد كه مخاطب توانايي درك برخي از حقايق را ندارد بايد از ابراز آن خودداري كند. به تعبير مولوي آن مطلب را به منبع اصلي خود باز گرداند.




  • رفتن اين آب فوق آسياست
    چون شما را حاجت طاحون نماند
    آب را در جوي اصلي باز راند



  • رفتنش در آسيا بهر شماست
    آب را در جوي اصلي باز راند
    آب را در جوي اصلي باز راند



برخي از بزرگان حقايق بسياري براي گفتن دارند كه چون افراد شايسته را نمي يابند، لذا آنها را اظهار نمي دارند.




  • سر پنهان است اندر زير و بم
    با لب دمساز خود گر جفتمي
    هر كه او از هم زباني باشد جدا
    چون كه گل رفت وگلستان درگذشت
    نشنوي ديگر ز بلبل سرگذشت



  • فاش اگر گويم جهان بر هم زنم
    هم چون من گفتني ها گفتمي
    بينوا شد گر چه دار صد نوا
    نشنوي ديگر ز بلبل سرگذشت
    نشنوي ديگر ز بلبل سرگذشت



ابزار فهم و معرفت

مولوي ابزارهاي درك واقعيات عالم هستي را حس و عقل و دل مي داند. در اين جا به اختصار به شرح اين ابزارها مي پردازيم :

1. حواس:

مولوي براي انسان دو نوع حس قائل است. يكي حس ظاهري و ديگري حس باطني. حس ظاهري داراي محدوديت هايي است. از جمله آنكه فقط سطوح واقعيات را درك كرده و به ژرفاي حقيقت راه نمي يابد. اين جان و حس باطني است كه به اعماق حقايق هستي نفوذ مي كند. اگر بناست كه فهم آدمي از سطوح جهان طبيعت فراتر رفته و به فهم عميق نايل شود بايد كاري كند كه امواج درياي حق درون آدمي جاري شود.




  • حس خشكي ديد كز خشكي بزاد
    چون كه عمر اندر ره خشكي گذشت
    سير جسم خشك بر خشكي فتاد
    آب حيوان را كجا خواهي تو يافت
    موج خاكي و هم و فهم و فكر ماست
    تا در اين فكري از آن سكري تو دور
    تا از اين مستي، از آن جامي نفور



  • موسي جان پاي در دريا نهاد
    گاه كوه و گاه صحرا، گاه دشت
    سير جان پا در دل دريا نهاد
    موج دريا را كجا خواهي شكافت
    موج آبي صحو و سكر است و فنا
    تا از اين مستي، از آن جامي نفور
    تا از اين مستي، از آن جامي نفور



اگر آدمي فقط به حواس ظاهري توجه كند، يعني اصالت را از آن حس بداند، توان درك بسياري از حقايق را از دست خواهد داد. به زعم مولانا مخالفت بسياري از مردم با پيامبران به اين جهت بوده كه فقط به حس ظاهري خود توجه كرده، حس دروني را از كار انداخته بودند.




  • كافران ديدند احمد را بشر
    خاك زن در ديده حس بين خويش
    ديده حس را خدا اعماش خواند
    زآنكه او كف ديد دريا را نديد
    زآنكه حالي ديد و فردا را نديد



  • چون نديدند از وي انشق القمر
    ديده حس دشمن عقل است و كيش
    بت پرستش گفت و ضد ماش خواند
    زآنكه حالي ديد و فردا را نديد
    زآنكه حالي ديد و فردا را نديد



علم ناشي از حواس ظاهري ناقص بوده و انسان را به اشتباه مي اندازد.




  • علم هاي اهل حس شد پوزبند
    تا نگيرد شير زان علم بند



  • تا نگيرد شير زان علم بند
    تا نگيرد شير زان علم بند



مولانا براي بيان محدوديت حواس ظاهري انسان تشبيهي را بيان مي كند. وي احوال انسان هاي ظاهر بين را به مگسي تشبيه مي كند كه اموري چون دريا و كشتي و كشتيبان را بر خود تطبيق مي كند.




  • ماند احوالت بدان طرفه مگس
    از خودي سرمست گشته بي شراب
    وصف بازان را شنيده درزمان
    آن مگس بر برگ و كاه و بول خر
    گفت من دريا و كشتي خوانده ام
    مدتي در فكر آن مي مانده ام



  • كو همي پنداشت خود را هست كس
    ذره اي خود را شمرده آفتاب
    گفته من عنقاي وقتم بي گمان
    همچو كشتيبان همي افراشت سر
    مدتي در فكر آن مي مانده ام
    مدتي در فكر آن مي مانده ام



مولانا حس ظاهري را نفي نمي كند، بلكه حدود و ثغور آن را نشان مي دهد. و در عين حال بر اين نكته پاي مي فشارد كه حس باطني يا حس دل، ارزش و عظمت بسيار دارد.




  • در هزاران لقمه يك خاشاك خرد
    حس دنيا نردبان اين جهان
    صحت اين حس بجوئيد از طبيب
    صحت اين حس ز معموري تن
    صحت آن حس ز تخريب بدن



  • چون درآمد حس زنده پي ببرد
    حس عقبا نردبان آسمان
    صحت آن حس بجوئيد از حبيب
    صحت آن حس ز تخريب بدن
    صحت آن حس ز تخريب بدن



لازمه به كار افتادن حس دل، بي توجهي به حس ظاهري است.




  • پنبه آن گوش سِرّ گوش سَر است
    نشنود آن نغمه ها را گوش حس
    چشم حس همچون كف دست است و بس
    چنبره ديد جهان ادراك تست
    پرده پاكان، حس ناپاك تست



  • تا نگردد اين كر، آن باطن كر است
    كز ستم ها گوش حس باشد نجس
    نيست كف را بر همه او دسترس
    پرده پاكان، حس ناپاك تست
    پرده پاكان، حس ناپاك تست



از آن جا كه آدمي در حواس ظاهري با حيوانات مشترك است، اگر فقط به اين حواس توجه كرده و به حواس باطني خود بي اعتنا باشد راه حيوانات را پيشه كرده است




  • راه حس، راه خران است اي سوار
    گوش خر بفروش و ديگر گوش خر
    كين سخن را در نيابد گوش خر



  • اي خران را تو مزاحم شرم دار
    كين سخن را در نيابد گوش خر
    كين سخن را در نيابد گوش خر



«گوش خر، گوشي است كه به محسوسات قناعت كند و سخن غيب نشنود و يا گوشي كه از علوم نقلي و از تقليد نگذشته باشد.» ( فروزانفر، ص395)




  • حس ابدان قوت ظلمت مي خورد
    حس جان از آفتابي مي چرد



  • حس جان از آفتابي مي چرد
    حس جان از آفتابي مي چرد



با حس دل است كه انسان اشرف بر عالم هستي پيدا كرده و آهنگ هستي را به گوش جان مي شنود.




  • مر دلم را پنج حس ديگر است
    پنج حسي هست جز اين پنج حس
    اندر آن بازار كايشان ماهرند
    حس مس را چون حس زر كي خرند



  • حس دل را هر دو عالم منظر است
    آن چو زر سرخ وين حس ها چو مس
    حس مس را چون حس زر كي خرند
    حس مس را چون حس زر كي خرند



ارزش انسان به حواس ظاهري او نيست. اين حس دل است كه انسان را از مقام حيواني بالاتر بوده و او را صاحب كرامت مي سازد. حس دل انسان را به اطاعت خدا وامي دارد. به بيان ديگر آدمي را بر آن مي داد تا طبق دريافت هاي خود عمل كند.




  • هركه از حس خدا ديد آيتي
    گر بديدي حس حيوان شاه را
    گر نبودي حس ديگر مرا ترا
    پس بني آدم مكرم كي بدي؟
    كي به حس مشترك محرم شدي؟



  • در بر حق داشت بهره طاعتي
    پس بديدي گاو و خر الله را
    جز حس حيوان ز بيرون هوا
    كي به حس مشترك محرم شدي؟
    كي به حس مشترك محرم شدي؟



اگر حس دل در انسان بيدار شود، حواس ظاهري نيز در دريافت واقعيات فعاليت هاي بهتري از خود بروز خواهد داد، چرا كه همين حس ظاهري، رنگ الهي به خود خواهد گرفت.

2. عقل

يكي ديگر از ابزارهاي فهم ومعرفت انسان عقل است. عقل درياي بي كران است. با شنا در اين درياي پهناور مي توان به عظمت آن پي برد.




  • تا چه عالم هاست در سوداي عقل
    بحر بي پايان بود عقل بشر
    صورت ما اندرين بحر عذاب
    تا نشد پر، بر سر دريا چو طشت
    عقل پنهان است و ظاهر عالمي
    صورت ماموج يا از وي نمي



  • تا چه با پهناست اين درياي عقل
    بحر را غواص بايد اي بشر
    مي رود چون كاسه ها بر روي آب
    چون كه پر شد طشت در وي غرق گشت
    صورت ماموج يا از وي نمي
    صورت ماموج يا از وي نمي



مولانا، انسان را به شتر و عقل را به شتربان تشبيه مي كند، چرا كه عقل هادي انسان است:




  • عقل تو همچون شتربان تو شتر
    مي كشاند هر طرف در حكم مر



  • مي كشاند هر طرف در حكم مر
    مي كشاند هر طرف در حكم مر



مولوي عقل را بر دو قسم عقل جزوي و عقل كلي تقسيم مي كند. عقل جزوي را مذمت و عقل كلي را تأئيد مي كند. عقل جزوي كه همان عقل معاش انديش و حسابگر است، همواره سرگردان و حيران است:




  • عقل جزوي، گاه چيره، گه نگون
    عقل كلي، ايمن از ريب المنون



  • عقل كلي، ايمن از ريب المنون
    عقل كلي، ايمن از ريب المنون



عقلي كه مولوي مذمت مي كند، عقل حسابگري است كه فقط به مصالح شخصي و آني فرد توجه داشته و از مصلحت كلي و پايدار انسان غافل است. اين عقل همه «امور ناپسند و نامشروع را براي نيل به هدف قابل قبول تلقي مي كند.» (فروزانفر، ص565)




  • بحث عقل است اين چه عقل آن حيله گر
    بحث عقلي گر دُر و مرجان بود
    بحث جان اندر مقامي ديگرست
    باده جان را قوامي ديگرست



  • تا ضعيفي ره برد آن جا مگر
    آن دگر باشد كه بحث جان بود
    باده جان را قوامي ديگرست
    باده جان را قوامي ديگرست



افق ديد عقل جزوي محدود به اين دنيا است و به ماوراي اين عالم توجهي ندارد.




  • پيش بيني اين خرد تا گور بود
    اين خرد از گور و خاكي نگذرد
    وين قدم عرصه عجايب نسپرد



  • و آنِ صاحب دل به نفع صور بود
    وين قدم عرصه عجايب نسپرد
    وين قدم عرصه عجايب نسپرد



عقل جزوي مانع سير انسان به سوي كمال و لقاي حق است. عقل جزوي چونان پاي بند شتر (عقيله) و مار و كژدم است:




  • چون كه عقل تو عقيله مردم است
    خصم ظلم و مكر تو الله باد
    مكر عقل تو ز ما كوتاه باد



  • آن نه عقل است كه مار و كژدم است
    مكر عقل تو ز ما كوتاه باد
    مكر عقل تو ز ما كوتاه باد



عقل جزوي سد راه فعاليت عقل كلي است:




  • عقل جزوي، عقل را بند نام كرد
    كام دنيا مرد را بي كام كرد



  • كام دنيا مرد را بي كام كرد
    كام دنيا مرد را بي كام كرد



عقل جزوي حقيقت عشق را درك نمي كند. اين عقل نمي تواند حالات عاشقاني را كه از باده الهي سرمست شده اند، درك كند.




  • عقل جزوي عشق را منكر بود
    گرچه بنمايد كه صاحب سرّ بود



  • گرچه بنمايد كه صاحب سرّ بود
    گرچه بنمايد كه صاحب سرّ بود



هر چند عقل جزوي ادعاي زيركي مي كند، اما از آن جا كه مانند فرشته در حق فاني نشده، لذا مانند اهريمن در مقام خودبيني است:




  • زيرك و داناست، اما نيست نيست
    تا فرشته لا نشد اهرمني است



  • تا فرشته لا نشد اهرمني است
    تا فرشته لا نشد اهرمني است



عقل جزوي نمي تواند مقام فنا را درك كند، لذا به وادي گمراهي مي افتد. مولانا بزرگاني چون فخررازي را كه اسير عقل جزوي هستند، رازدان دين به شمار نمي آورد.




  • اندرين بحث ار خرد ره بين بدي
    ليك چون من لَمْ يَذُق لَمْ يَدْر بود
    كي شود كشف از تفكر اين انا
    مي فتد اين عقل ها در افتقاد
    در مغاكي حلول و اتحاد



  • فخررازي رازدان دين بدي
    عقل و تخييلات او حيرت فزود
    آن انا مكشوف شد بعد از فنا
    در مغاكي حلول و اتحاد
    در مغاكي حلول و اتحاد



مولانا عقل جزوي را عقل فلسفي، عقل بند معقولات و قشر عقل مي داند، اما عقل كلي را عقل عقل و نور و ماه و شب قدر به شمار مي آورد.




  • بند معقولات آمد فلسفي
    عقل عقلت مغز و عقل توست پوست
    مغز جوي، از پوست دارد صد ملال
    چون كه قشر عقل صد برهان دهد
    عقل كلي كي گام بي ايقان زند



  • شهسوار عقل عقل آمد صفي
    معده حيوان هميشه پوست جوست
    مغز، نغزان را حلال آمد، حلال
    عقل كلي كي گام بي ايقان زند
    عقل كلي كي گام بي ايقان زند



اگر آدمي از عقل كلي دوري جويد به مرحله حيوانيت سقوط خواهد كرد.




  • باز عقلي كو رمد از عقل عقل
    كرد از عقلي به حيوانات نقل



  • كرد از عقلي به حيوانات نقل
    كرد از عقلي به حيوانات نقل



عقل كلي صيد حق است و حسن صيادي وي را رويت مي كند، در حالي كه عقل جزوي هر چند خود را صياد فرض مي كند، اما صيد خود شده است، عقل جزوي چونان فرعون است كه از انا نيت رها نشده است.




  • عقل جزوي عقل را بدنام كرد
    آن زصيدي حسن صيادي بديد
    آن زفرعوني اسير آب شد
    وز اسيري، سبط صد سهراب شد



  • كام دنيا مرد را بي كام كرد
    وين زصيادي غم صيدي كشيد
    وز اسيري، سبط صد سهراب شد
    وز اسيري، سبط صد سهراب شد



مولانا گاه عقل را بر دو قسم عقل كسبي و عقل موهوبي تقسيم مي كند. عقل كسبي همان عقل جزوي است كه با حصول معلومات حاصل مي شود، اما عقل موهوبي همان عقل شهودي است كه با فيض و عنايت الهي نصيب انسان مي شود.




  • عقل، دو عقل است، اول مكسبي
    از كتاب و اوستاد و فكر و ذكر
    عقل ديگر بخشش يزدان بود
    چون زسينه آبِ دانش جوش كرد
    ور ره نبعش بود بسته چه غم
    عقل تحصيلي مثال جوي ها
    راه آبش بسته شد، شد بينوا
    از درون خويشتن جو چشمه را



  • كه در آموزي چو در مكتب صبي
    از معاني و ز علوم خوب و بكر
    چشمه آن در ميان جان بود
    نه شود گنده، نه ديرينه، نه زرد
    كو همي جوشد زخانه دم به دم
    كان رود در خانه از كوي ها
    از درون خويشتن جو چشمه را
    از درون خويشتن جو چشمه را



همنشيني با اولياي الهي كه عقل عقل اند، مي تواند عقل جزوي انسان ها را به سوي عقل كلي راهنمايي كند.




  • عقل عقلند اولياء و انبياء
    اندر ايشان بنگر آخر ز اعتبار
    يك قلا ورز است جان صد هزاران



  • بر مثال اشتران تا انتها
    يك قلا ورز است جان صد هزاران
    يك قلا ورز است جان صد هزاران



3. دل

يكي ديگر از ابزارهاي مهم حصول معرفت، دل آدمي است. صفاي دل موجب مي شود تا چشم دل انسان به روي حقايق گشوده شود. در اين مقام آدمي ديگر به علومي كه به تواتر از ديگران رسيده قانع نمي شود.




  • آن كه او را چشم دل شد ديده بان
    با تواتر نيست قانع جان او
    بل زچشم دل رسد ايقان او



  • ديد خواهد چشم او عين العيان
    بل زچشم دل رسد ايقان او
    بل زچشم دل رسد ايقان او



دل انسان عرش الهي است، چنان كه رسول (ص) فرمود: قلبُ المؤمن عرشُ الرحمن.




  • گفت پيغمبر كه حق فرموده است
    در زمين و آسمان و عرش نيز
    در دل مؤمن بگنجم اي عجب
    گر مرا جويي، در آن دل ها طلب



  • من نگنجم هيچ در بالا و پست
    من نگنجم، اين يقين دان اي عزيز
    گر مرا جويي، در آن دل ها طلب
    گر مرا جويي، در آن دل ها طلب



دل آدمي گوهري نوراني و قطب عالم است.




  • آن دلي آور كه قطب عالم اوست
    جانِ جانِ جانِ جان آدم اوست



  • جانِ جانِ جانِ جان آدم اوست
    جانِ جانِ جانِ جان آدم اوست



شب زنده داري هاي خالصانه و گريه هاي سحرگاهان مي تواند دل را آماده ظهور انوار الهي بگرداند.




  • گريه با صدق بر جا نها زند
    عقل و دل هايي گماني عرشي اند
    در حجاب از نور عرشي مي زيند



  • تا كه چرخ و عرش را گريان كند
    در حجاب از نور عرشي مي زيند
    در حجاب از نور عرشي مي زيند



براي نشان دادن اهميت دل در مقابل حس و عقل جزوي، مولانا قصه اي را درباب نقاشان چيني و رومي نقل مي كند. هر يك از اين دو گروه ادعا مي كرد كه صورتگري ماهرتر است. سلطان وقت براي ارزيابي دستور به امتحان مي دهد.




  • چينيان گفتند ما نقاش تر
    گفت سلطان، امتحان خواهم درين
    كز شماها كيست در دعوي گزين



  • روميان گفتند ما را كر و فر
    كز شماها كيست در دعوي گزين
    كز شماها كيست در دعوي گزين



چينيان پيشنهاد مي كنند كه سلطان به هر يك خانه اي بدهد تا در آن به هنر نمايي بپردازند. به دستور سلطان به هر يك خانه اي داده مي شود. اين دو خانه در مقابل يكديگر قرار داشتند.




  • چينيان گفتند يك خانه به ما
    بود دو خانه مقابل در به در
    آن يكي چيني ستد رومي دگر



  • خاصه بسپاريد و يك آن شما
    آن يكي چيني ستد رومي دگر
    آن يكي چيني ستد رومي دگر



چينيان رنگ هاي مختلف را به كار گرفتند و تصويري زيبا بر روي ديوار كشيدند. اما روميان جز صيقل دادن ديوار كار ديگري نكردند.




  • چينيان صد رنگ از شه خواستند
    هر صباحي از خزانه رنگ ها
    روميان گفتند ني نقش و نه رنگ
    در فرو بستند و صيقل مي زدند
    همچو گردون ساده و صافي شدند



  • شه خزينه باز كرد آن تاستند
    چينيان را راتبه بود و عطا
    در خور آيد كار را جز دفع زنگ
    همچو گردون ساده و صافي شدند
    همچو گردون ساده و صافي شدند



پس از اتمام كار به دستور پادشاه درها گشوده شد. در اين حال نقش و نگاري كه در نگارخانه چينيان ترسيم شده بود به صورت شفاف تري بر ديوارهاي صيقلي شده روميان افتاد و سر انجام آنها پيروز شدند.




  • عكس آن تصوير و آن كردارها
    هرچه آن جا بود اين جا به نمود
    ديده را از ديده خانه مي ربود



  • زدبر اين صافي شده ديوارها
    ديده را از ديده خانه مي ربود
    ديده را از ديده خانه مي ربود



مراد مولانا از چينيان، اهل علم اند كه به حس و عقل تكيه و منظور از روميان عارفان اند كه به دل توجه دارند.




  • روميان آن صوفيانند اي پسر
    ليك صيقل كرده اند آن سينه ها
    اهل صيقل رسته اند از بو و رنگ
    نقش و قشر علم را بگذاشتند
    رايت عين اليقين افراشتند



  • بي ز تكرار و كتاب و بي هنر
    پاك ز آز و بخل و حرص و كينه ها
    هر دمي بينند خوبي بي درنگ
    رايت عين اليقين افراشتند
    رايت عين اليقين افراشتند



عناصر فهم

از نظر مولوي عواملي چند در فهم آدمي مؤثر است. به بيان ديگر شرايطي لازم است تا آدمي بتواند به درك حقايق نايل شود.

تكاپو در مسير حيات طيبه: بدون حركت و تكاپوي انسان، ادراك بسياري از حقايق امكان پذير نيست. تكاپو و تلاش انسان موجب افزايش آگاهي و فهم او مي شود. كوشش براي نيل به حيات طيبه موجب مي شود، تا قدرت درك و فهم انسان نسبت به حقايق افزايش يابد. فعاليت هاي گسترده انسان موجب مي شود، تا آفاق بيشتري در برابر ديدگان آدمي گشوده شود.




  • اندكي جنبش بكن هم چون جنين
    تا ببخشندت حواس نوربين



  • تا ببخشندت حواس نوربين
    تا ببخشندت حواس نوربين



گوش شنوا: آدمي براي درك حقايق بايد گوش نيوشا داشته باشد. مشكل بسياري از انسان ها در درك حقايق نه فقدان استعداد كه گوش شنوا نداشتن است.




  • گوش خر بفروش ديگر گوش خر
    رو تو روبه بازي خرگوش بين
    مكرو شير اندازي خرگوش بين



  • كاين سخن را در نيابد گوش خر
    مكرو شير اندازي خرگوش بين
    مكرو شير اندازي خرگوش بين



پرسش گري: بسياري از فهم ها حاصل پرسش هاست. آدمي بايد ذهن خود را به پرسش گري عادت دهد. فهم بسياري از ابعاد يك متن فقط با پرسش هاي خواننده و مفسر امكان پذير است.




  • ور بگويي شكل استفسار گو
    با شهنشاهان تو مسكين وار گو



  • با شهنشاهان تو مسكين وار گو
    با شهنشاهان تو مسكين وار گو



فكر و ذكر: آدمي بايد همواره به انديشه بپردازد و چنانچه در مسير انديشيدن با مشكلاتي مواجه شد، بايد به ذكر خداوندي بپردازد. گاه موانعي چون خيالات و تداعي معاني هاي بي ربط، انديشه آدمي را با دشواري هايي مواجه مي سازد كه ذكر خداوندي مي تواند آن موانع را از ميان ببرد.




  • اين قدر گفتيم باقي فكر كن
    ذكر آرد فكر را در اهتراز
    ذكر را خورشيد اين افسرده ساز



  • فكر اگر جامد بود رو ذكر كن
    ذكر را خورشيد اين افسرده ساز
    ذكر را خورشيد اين افسرده ساز



صفاي درون

اگر درون انسان مانند آينه صاف شود، حقايق بسياري نصيب وي خواهد شد.




  • آينه تو جست بيرون از غلاف
    آينه و ميزان كجا گويد خلاف



  • آينه و ميزان كجا گويد خلاف
    آينه و ميزان كجا گويد خلاف



رشد شخصيت زمينه ساز درك حقايق عالي است. اگر زنگارهاي دروني يعني تمايلات حيواني كنار زده شود و آينه دل پاك شود، آدمي حقايق بسياري را ادراك خواهد كرد، با كنار رفتن ز نگار هاي تمايلات حيواني، آدمي هم نقش را مي بيند و هم نقاش را.




  • آينه دل چون شود صافي و پاك
    هم ببيني نقش و هم نقاش را
    هر كه را هست از هوس ها جان پاك
    زود بيند حضرت ايوان پاك



  • نقش ها بيني برون از آب و خاك
    فرش دولت را و هم فراش را
    زود بيند حضرت ايوان پاك
    زود بيند حضرت ايوان پاك



اگر آدمي دل را از آ‎لودگي ها پاك سازد، دل او جايگاه نور الهي خواهد شد.




  • تخت دل معمور شد پاك از هوا
    بر وي الرحمن علي العرش استوي



  • بر وي الرحمن علي العرش استوي
    بر وي الرحمن علي العرش استوي



از نظر مولوي لقمه حلال شرط صفاي باطن است. لقمه حلال عامل علم و حكمت و عشق است و لقمه حرام موجب جهل و غفلت و هواهاي نفساني.




  • علم وحكمت زايد از لقمه حلال
    چون ز لقمه تو حسد بيني و دام
    هيچ گندم كاري و جو بر دهد
    ديده اسبي كه كرّه خر دهد



  • عشق و رقّت آيد از لقمه حلال
    جهل و غفلت زايد آن را دان حرام
    ديده اسبي كه كرّه خر دهد
    ديده اسبي كه كرّه خر دهد



بهره برداري صحيح از ابزارهاي ادراكي: نيروهاي دروني انسان چون و هم خيال و ادراكاتي چون تداعي معاني و تجسيم ها، وسايل و ابزارهايي هستند كه نحوه استفاده از آنها در فهم حقايق بسيار مؤثر است. اين ابزارها، هم مي توانند آدمي را با حقايق آشنا سازند و هم مي توانند چونان چوب هايي باشند كه كودكان آنها را اسب تصور كرده و سوار بر آنها در كوچه ها مي دوند.




  • وهم و حس و فكر و ادراكات ما
    همچو ني دان مركب كودك هلا



  • همچو ني دان مركب كودك هلا
    همچو ني دان مركب كودك هلا



به زعم مولانا ،آدمي گاه اجازه نمي دهد تا قواي ادراكي وي فعاليت هاي خود را درست انجام دهند. يعني در قواي ادراكي خود دست كاري كرده و جلوي فعاليت هاي واقعي آ‎نها را مي گيرد. براي بيان اين مطلب مولوي تشبيه زيبايي را مطرح مي كند.




  • چشم كج كردي دويدي قرص ماه
    راست گردان چشم را در ماهتاب
    تا يكي بيني تو مه را نك جواب



  • چون سؤال است اين نظر در اشتباه
    تا يكي بيني تو مه را نك جواب
    تا يكي بيني تو مه را نك جواب



در واقع قواي ادراكي انسان در اختيار وي بوده و با دخل و تصرف در آن فهم حقايق دگرگون مي شود. اگر انديشه از خيالات و وسوسه هاي آدمي بر كنار بماند، آن قوه فعاليت هاي خود را به نحو درست انجام خواهد داد.




  • فكرتت را كژ مبين نيكو نگر
    هست هم نور و شعاع آن گهر



  • هست هم نور و شعاع آن گهر
    هست هم نور و شعاع آن گهر



ديدگاه ها و موقعيت ها: آدمي مطابق وضعيتي كه در آن قرار گرفته با حقايق هستي ارتباط برقرار مي كند. برخي از اين موقعيت ها، شناخت هاي وارونه به انسان ارائه مي دهد. براي مثال اگر انسان در بالاي يك درخت قرار گيرد، زمين را به گونه اي خواهد ديد كه اگر در زمين قرار داشته باشد هرگز آن گونه نخواهد ديد. يا اگر انسان به دور خود بگردد احساس مي كند كه خانه به دور او مي گردد.




  • از سر امرود بن بيني چنان
    چونكه برگردي و سر گشته شوي
    خانه را گردنده بيني آن توي



  • زان فرود آ تا نماند اين گمان
    خانه را گردنده بيني آن توي
    خانه را گردنده بيني آن توي



از همين جاست كه مولوي مي گويد افراد متناسب با شخصيت خود واقعيات را مشاهده مي كنند. يعني عناصر دروني شخصيت انسان در فهم حقايق دخالت مي كند. براي مثال انساني كه افسرده است گمان مي كند كه ديگران هم مانند او دچار افسردگي شده اند.




  • هركه را آينه باشد پيش رو
    زشت و خوب خويش را بيند در او



  • زشت و خوب خويش را بيند در او
    زشت و خوب خويش را بيند در او



خيالات و تصورات آدمي موجب مي شود تا در مورد يك فرد، قضاوت هاي مختلف صورت گيرد. براي مثال فلان فرد در نظر برخي مانند مار تلقي مي شود، اما در نزد ديگري چونان نگاري محبوب.




  • آن يكي در چشم تو باشد چو مار
    زآنكه در چشمت خيال كفر اوست
    و آن خيال مؤمني در چشم دوست



  • هم وي اندر چشم آن ديگر نگار
    و آن خيال مؤمني در چشم دوست
    و آن خيال مؤمني در چشم دوست



همين اختلاف ديدگاه هاست كه يوسف براي برادرش اسباب نفرت بود، اما براي يعقوب نور.




  • از جمال يوسف اخوان در نفور
    از خيال بد مراو را زشت ديد
    چشم فرع و چشم اصلي ناپديد



  • ليك اندر ديده يعقوب نور
    چشم فرع و چشم اصلي ناپديد
    چشم فرع و چشم اصلي ناپديد



در داستان اختلاف پيدا كردن در چگونگي و شكل فيل اين قصه را نقل مي كند كه هندي ها فيلي را به شهر آورده و در خانه اي تاريك قرار دادند. افرادي كه براي ديدن فيل به آن محل تاريك مي آمدند، چون فيل را با چشم نمي ديدند، لذا با دست آن را لمس مي كردند. كسي كه به خرطوم آن دست مي زد فيل را شبيه به ناودان تصور مي كرد. ديگري كه به گوش آن دست مي كشيد، آن را باد بزن درك مي كرد. شخص سوم كه پاي فيل را لمس مي كرد آن را به صورت يك ستون تصور مي كرد. فرد چهارم كه به پشت فيل دست مي زد، آن را شبيه به يك تخت به شمار مي آورد.




  • هم چنان هر يك به جزيي كورسيد
    فهم آن مي كرد و بر آن مي تپيد



  • فهم آن مي كرد و بر آن مي تپيد
    فهم آن مي كرد و بر آن مي تپيد



اين افراد به جهت اختلافي كه در موقعيت خود داشتند، هر يك فيل را به صورت خاصي مي ديد. در واقع چون ديدگاه ها مختلف بود، فهم هاي متكثر حاصل شده بود. البته مولانا برخلاف تكثرگرايان امكان فهم واحد را انكار نمي كند.




  • از نظرگه گفتشان شد مختلف
    در كف هر كس اگر شمعي بدي
    اختلاف از گفتشان بيرون شدي



  • آن يكي دالش لقب داد آن الف
    اختلاف از گفتشان بيرون شدي
    اختلاف از گفتشان بيرون شدي



نوع نگاه انسان در تفسير انسان و جهان مؤثر است. اگر كسي با ديده پاك به عالم نگاه كند، به آن عاشق خواهد شد.




  • ديده مجنون اگر بودي ترا
    هر دو عالم بي خطر بودي ترا



  • هر دو عالم بي خطر بودي ترا
    هر دو عالم بي خطر بودي ترا



هدفگيري ها هم كه اختلاف در ديدگاه را به وجود مي آورد در فهم حقايق نقش بسزايي دارد. انساني كه هدفگيري صحيح ندارد، قواي اداراكي خود را در امور بيهوده به كار مي گيرد. چه بسا اهل دانشي كه به جاي حل معضلات و مشكلات واقعي، خود را سرگرم امور واهي سازد. اين افراد براي خودنمايي و ابراز وجود به نادره ها مي پردازند.




  • آن كه روزي نيست اش بخت و نجات
    ننگرد عقلش مگر درنادرات



  • ننگرد عقلش مگر درنادرات
    ننگرد عقلش مگر درنادرات



از نظر مولوي برخي از افراد براي پنهان كردن نهاد زشت و پليد خود به معما باز يها و اشكال تراشي ها مي پردازند. اين افراد به طرح مسائل نادر و بيهوده اي مي پردازند كه نه تنها ضروري نيست كه موجب انحراف هم مي شود.




  • عاشق هر جا شكال و مشكلي است
    ظلمت اشكال را جويد دلش
    تا تو را مشغول آن مشكل كند
    وز نهاد زشت خود غافل كند



  • دشمن هر جا چراغ مقبلي است
    تا كه افزون تر نمايد حاصلش
    وز نهاد زشت خود غافل كند
    وز نهاد زشت خود غافل كند



تابش نور الهي: اگر انسان حيات خود را براي خدا بخواهد و در مسير او گام بردارد، عنايات الهي شامل حال او خواهد شد. و اگر عنايت خدا نصيب انسان شود، نور الهي بر او تابيدن گرفته و مشكلات آدمي حل خواهد شد.




  • چون شدي من كان لله از وله
    هر كجا تابد زمشكاتت دمي
    حل شد آن جا مشكلات عالمي



  • حق تو را باشد كه كان الله له
    حل شد آن جا مشكلات عالمي
    حل شد آن جا مشكلات عالمي



اگر نور الهي بر وجود انسان بتابد واقعيات جهان به گونه ديگري بر انسان ظهور پيدا خواهد كرد. به بيان ديگر، آدمي انسان و جهان را عميق تر خواهد فهميد. به گونه اي كه آدمي از محسوسات گذر كرده و به ادراكات بالاتر دست خواهد يافت. مولانا در نيايش با خدا چنين مي گويد :




  • باز بعضي را رهايي داده اي
    برده اي از خويش و پيوند و سرشت
    هرچه محسوس است او رد مي كند
    و آنچه نا پيداست مسند مي كند



  • زين غم و شادي جدايي داده اي
    كرده اي در چشم او هر خوب زشت
    و آنچه نا پيداست مسند مي كند
    و آنچه نا پيداست مسند مي كند



همان گونه كه آدمي براي مشاهده مبصرات نياز به نور دارد، يعني نور شرط رويت اشياء است، حواس دروني نيز بدون برخورداري از شرايط لازم، فعاليت درست نخواهند داشت. در واقع نور الهي بايد بر درون انسان بتابد تا آدمي حقايق بسياري را با حس درون درك كند.




  • در درون خود بيافزا درد را
    كي ببيني سبز و سرخ و بور را
    نيست ديد رنگ بي نور برون
    نور نور چشم خود نور دل است
    باز نور نور دل، نور خداست
    كاو زنور عقل و حس پاك و جداست



  • تا ببيني سرخ و سبز و زرد را
    تا ببيني پيش از اين سه نور را
    همچنين رنگ خيال اندرون
    نور چشم از نور دل ها حاصل است
    كاو زنور عقل و حس پاك و جداست
    كاو زنور عقل و حس پاك و جداست



اگر درون آدمي از خودخواهي ها رهايي يافته و به مرحله خدا خواهي برسد، نور طبيعي كه عامل بينايي است از نور الهي مدد خواهد گرفت.




  • نور حق بر نور حس راكب شود
    آن گهي جان سوي حق راغب شود



  • آن گهي جان سوي حق راغب شود
    آن گهي جان سوي حق راغب شود



از افاضات وارد بر دل، مولانا تعبير به وحي دل مي كند.

«وحي دل كه وحي القلوب هم خوانده مي شود، عبارت است از انكشاف معاني كه از سوي حق و بي واسطه اي بر دل سالك القاء مي شود و تابشي از ارتباط بي تكيف و بي قياس است كه خداوند با جان انسان دارد.» (سر ني، ج1، ص199)




  • نيست آن ينظر بنور الله گزاف
    تور ربايي بود گردون شكاف



  • تور ربايي بود گردون شكاف
    تور ربايي بود گردون شكاف



به زعم مولانا انديشه هايي كه از پشتيباني وحي و انكشافات روحي برخوردار نباشد، چون ناوداني مي ماند كه براي افراد مزاحمت ايجاد مي كند.

«انديشه اي كه از جوشش دروني و پيوستگي به منابع اصيل وحي و انكشاف نصيبي ندارد، كاري جز كار آئينه محدود نمي تواند انجام بدهد، انعكاس صورت و نمود يك جسم در آئينه، به هيچ وجه به خود آئينه عظمت و ارزشي نخواهد داد، زيرا آئينه چيزي را بدون آنكه از ساير اشياء بگسلد نشان نمي دهد، وقتي كه آيئنه يك سيب را نشان مي دهد كاري با اين ندارد كه سيب از كجا و در چه شرايطي به وجود آمده است و سرنوشت بي نمود آن چه در گذشته و چه در حال حاضر و چه در آينده چيست؟» (جعفري ج12، ص161)

موانع فهم

به زعم مولوي، كوچك ترين عامل مي تواند اختلال در فهم و درك انسان ايجاد كند. براي مثال اگر انسان دو سر انگشت خود را در برابر چشمان خويش قرار دهد، روشنايي خورشيد را نخواهد ديد.




  • گفت يك اصبع چو بر چشمي نهي
    بيني از خورشيد عالم را تهي



  • بيني از خورشيد عالم را تهي
    بيني از خورشيد عالم را تهي



مولوي همواره تأكيد دارد كه موانع فهم بايد كنار برود. گويي وي بر موانع فهم بيش از عناصر آن تأكيد دارد.




  • چون كه يك مو كژ شد از ابروي او
    موي كژ چون پرده گردون شود
    چون همه اجزات كژ شد چون بود



  • شكل ماه نمود آن موي او
    چون همه اجزات كژ شد چون بود
    چون همه اجزات كژ شد چون بود



اگر يك موي ابرو كژ شود آدمي آن مو را به شكل ماه تصور خواهد كرد. يعني جهان طبيعت براي وي دگرگون خواهد شد، واي بر آن روزي كه موهاي فراواني بر ديدگان روح و باطن آدمي قرار گيرد. خارهاي روح همه فعاليت هاي آن را مختل ساخته و سد راه مشاهده حقايق عالم خواهد شد. اگر يك موي ابرو كج شود ماه دروغين بر انسان آشكار خواهد شد، در صورتي كه همه قوا و فعاليت هاي روحي آدمي انحراف پيدا كند بر سر راه درك و فهم آدمي چه خواهد آمد؟

از آن جا كه ساختار شخصيت دروني انسان در فهم حقايق بسيار مؤثر است، چنانچه شخصيت آدمي آسيب ببيند فهم او نيز دچار اختلال خواهد شد.

اگر بد گماني نسبت به فردي سطوح روان آدمي را در بر گيرد فهم آدمي نسبت به آن فرد نادرست خواهد بود. با استدلال و دليل هم به سادگي نمي توان آن فهم را تصحيح كرد.




  • هر دروني كه خيال انديش شد
    چون دليل آري خيالش بيش شد



  • چون دليل آري خيالش بيش شد
    چون دليل آري خيالش بيش شد



از جمله حالات دروني انسان كه مانع فهم حقايق است، خشم و غضب است. در حال خشم، آدمي دچار فهم نادرست مي شود.




  • خشم خود بشكن تو، مشكن تير را
    چشم خشمت خون نمايد شير را



  • چشم خشمت خون نمايد شير را
    چشم خشمت خون نمايد شير را



غرض ورزي نيز سد راه معرفت و فهم حقايق است.




  • و آن دو عالم را غرضشان كور كرد
    علمشان را علت اندر گور كرد



  • علمشان را علت اندر گور كرد
    علمشان را علت اندر گور كرد



ديده كژ بين نيز آدمي را از درك و فهم حقايق ناتوان مي سازد. براي مثال آدم لوچ به جاي آنكه ماه را يكي ببيند، اصرار مي ورزد كه دو تاست.




  • گفت اينك راست پذرفتم به جان
    گر بگويي احولي را مه يكي است
    گويدت اين دوست در وحدت شكي است



  • كژ نمايد راست در پيش كژان
    گويدت اين دوست در وحدت شكي است
    گويدت اين دوست در وحدت شكي است



وسوسه ها و خيالات آدمي نيز از بزرگترين موانع فهم واقعيات است. در داستان مواجهه موسي (ع) با فرد گوساله برست چنين مي گويد :




  • گفت موسي با يكي مست خيال
    صد گمانت بود در پيغمبريم
    صد هزاران معجزه ديدي ز من
    از خيال و وسوسه تنگ آمدي
    طعن بر پيغمبري ام مي زدي



  • كاي بد انديش از شقاوت و ز ضلال
    با چنين برهان و اين خلق كريم
    صد خيالت مي فزود و شك و ظن
    طعن بر پيغمبري ام مي زدي
    طعن بر پيغمبري ام مي زدي



صورت پرستي و ظاهربيني هم موجب مي شود تا آدمي از فهم حقايق دور بماند. در طول تاريخ حقايق بسياري از نظر و فهم انسان ها پنهان مانده است كه ريشه آن را بايد در ظاهر پرستي هاي ناشي از عادات و رسومات غلط حاكم براذهان دانست.




  • چند صورت آخر اي صورت پرست
    جان بي معصيت از صورت نرست



  • جان بي معصيت از صورت نرست
    جان بي معصيت از صورت نرست



خيرگي نسبت به يك موضوع نيز موجب مي شود تا آدمي از موضوعات ديگر غافل شده و از فهم آنها باز ماند.




  • پاره پاره كرده ساعدهاي خويش
    روح و اله كه نه پس داند، نه پيش



  • روح و اله كه نه پس داند، نه پيش
    روح و اله كه نه پس داند، نه پيش



دانش اندك هم گاه موجب مي شود تا آدمي از فهم حقايق باز مانده و گاه به انكار آنها بپردازند.




  • چون شناسد اندك او منكر شود
    منكري اش پرده ساتر شود



  • منكري اش پرده ساتر شود
    منكري اش پرده ساتر شود



برخي از افراد انكار واقعيات را اثبات شخصيت خود تلقي مي كنند. بيماري ابراز وجود نيز يكي از موانع فهم و درك برخي از واقعيات است. اينكه آدمي درنيابد كه انكار واقعيات، آسيب جدي به شخصيت انسان وارد مي سازد، خود نشانه عدم فهم يكي از حقايق حياتي انسان است.




  • هيچ نبود منكري گر بنگري
    هيچ نبود پس چو بيني در جهان
    بل براي قهر خصم اندر حسد
    يا فزوني جستن و اظهار خود



  • منكري اش بهر عين منكري
    منكري را منكريش از بهر آن
    يا فزوني جستن و اظهار خود
    يا فزوني جستن و اظهار خود



تقليد نيز يكي ديگر از موانع فهم است.




  • چشم داري تو به چشم خود نگر
    گوش داري تو به گوش خود شنو
    بي ز تقليد، نظر را پيشه كن
    هم به راي و عقل خود انديشه كن



  • منگر از چشم سفيه بي هنر
    گوش گولان را چرا باشي گرو
    هم به راي و عقل خود انديشه كن
    هم به راي و عقل خود انديشه كن



قياس هاي بي اساس هم يكي از موانع فهم حقايق است.




  • كار پاكان را قياس از خود مگير
    گر چه ماند در نوشتن شير، شير



  • گر چه ماند در نوشتن شير، شير
    گر چه ماند در نوشتن شير، شير



سخن پردازي ها و بازي هاي با الفاظ يكي ديگر از موانع فهم است. سخنان خويشايندي كه گاه از زبان اهل انديشه براي خودنمايي ارائه مي شود مانع فهم برخي از واقعيات است. به زعم مولانا برخي از افراد خودپرست با الفاظ خود جلوي اظهار حقايق را مي گيرند.




  • حرف گفتن بستن آن روزن است
    بلبلانه نعره زن بر روي گل
    تا به قل مشغول گردد گوششان
    سوي روي گل نپرد هوششان



  • عين اظهار سخن پوشيدن است
    تا كني مشغولشان از بوي گل
    سوي روي گل نپرد هوششان
    سوي روي گل نپرد هوششان



فلسفه بافي هاي حرفه اي نيز از ديگر موانع فهم است.




  • حرف حكمت بر زبان ناحكيم
    حيله هاي عاريت دان اي سليم



  • حيله هاي عاريت دان اي سليم
    حيله هاي عاريت دان اي سليم



فهم عميق

در مجموع بحث هايي كه مولانا در باب فهم و معرفت انسان مطرح مي كند، توجه او بيشتر به فهم عميق است، نه سطحي. تمامي تلاش مولوي اين است كه آدمي را به سوي فهم عميق بكشاند. بحث هايي كه از مولانا در باب ابزار فهم، عناصر فهم و موانع فهم نقل كرديم همه نشانگر آن است كه وي معرفت سطحي را در شأن آدمي نمي داند. انسان شناسي مولانا نشانگر آن است كه آدمي از نقطه نظر وجودي داراي آن چنان قوا و استعدادي است كه اگر به فعليت برسند، فهم هاي بسيار گسترده و ژرف را نصيب وي خواهند كرد ؛ آن هم فهم هايي كه انسان را به سوي عمل مي كشانند. يعني افراد مطابق آن فهم هاي عميق خود زندگي خواهند كرد. در واقع فهم عميق از يك سوي نشانه تحول دروني انسان است، از سوي ديگر موجب دگرگوني شخصيت انسان مي شود. اين فهم هاي عميق ريشه در نحوه وجود انسان و مراتب وي دارند. به زعم مولانا هر اندازه كه انسان از مراتب بالاي كمال برخودار شود به فهم هاي عميق تري دست خواهد يافت. هر فهم عميقي مساوق با مرتبه اي از مراتب وجود انسان است.

اگر تحول عميق درون انسان حاصل شود، عالم و آدم به گونه اي ديگر براي او فهم پذير خواهند شد.

با تحولات دروني، آدمي جهان والايي را درك خواهد كرد كه حتي صوفيان نيز با رياصنت ها و چله نشيني هاي خود به آن دست نخواهند يافت. در اين هنگام در و ديوار و سنگ و كوه مانند اناري خندان بر انسان جلوه گر مي شوند. هر ذره اي از ذرات نيز چون خورشيد درخشاني براي آدمي نمودار خواهد شد.




  • در دل خود يافت عالي عالمي
    در دل خود يافت عالي غلغله
    عرصه و ديوار و سنگ و كوه يافت
    ذره ذره پيش او چون آفتاب
    باب گه روزن شدي و گه شعاع
    در نظرها چرخ بس كهنه و قديد
    پيش چشمش هر دمي خلقي جديد



  • كان نبايد كس به صد خلوت همي
    كه نيابد صوفي آن درصد چله
    پيش او چون نار خندان مي شكافت
    دم به دم مي كرد صد گون فتح باب
    خاك گه گندم شدي و گاه صاع
    پيش چشمش هر دمي خلقي جديد
    پيش چشمش هر دمي خلقي جديد



به زعم مولانا نه تنها جهان هستي در تحول دائمي است كه انديشه و فهم آدمي نيز داراي دگرگوني و در معرض نوشدن است. دگرگوني فهم و انديشه، موجب دگرگوني در ساير ابعاد وجودي انسان است. تغيير و تحول انديشه به معناي نفي همه فهم ها و آگاهي هاي قبلي انسان نيست ،بلكه بر آگاهي گذشته انسان افزوده شده و فهم هاي دقيق تري را نصيب انسان خواهد كرد. و چه بسا آدمي ابعادي از يك واقعيت را درك كند كه قبلاًَ به آن توجه نداشته است.




  • حال امروزي به دي مانند ني
    شادي هر روز از نوع دگر
    فكرت هر روز را ديگر اثر



  • همچو جو اندر روش كش بندني
    فكرت هر روز را ديگر اثر
    فكرت هر روز را ديگر اثر



از آن جا كه فهم و آگاهي انسان هماهنگ با شخصيت وي مي باشد، لذا برخي علم ها و آگاهي موجب كمال وي شده و برخي ديگر چونان بار سنگيني براي روح آدمي تلقي خواهد بود.




  • علم هاي اهل دل حمالشان
    ليك چون اين بار را نيكو كشي
    بار برگيرند و بخشندت خوشي



  • علم هاي اهل تن احمالشان
    بار برگيرند و بخشندت خوشي
    بار برگيرند و بخشندت خوشي



منابع و مآخذ

جعفري، محمدتقي: تفسير و نقد و تحليل مثنوي، 55-1349

جعفري، محمدتقي: مولوي و جهان بيني ها، 1355

جعفري، محمدتقي: علل جذابيت مولوي، 1382

فروزانفر، بديع الزمان: شرح مثنوي شريف، 1349.

فروزانفر، بديع الزمان: احاديث مثنوي، 1334

فروزانفر، بديع الزمان: ماخذ قصص و تمثيلات مثنوي، 1362

شيمل، آن ماري: شكوه شمس، ترجمه حسن لاهوتي، 1375

زرين كوب، عبدالحسين: سرني، 1364

زرين كوب، عبدالحسين: بحر در كوزه، 1365.

زرين كوب، عبدالحسين: نردبان شكسته، 1383.

نيكلسن، رنيولد آلين: شرح مثنوي معنوي مولوي، ترجمه حسن لاهوتي، 1378

مشير سليمي، علي اكبر: ياد نامه مولوي، 1337.

نصري، عبدالله، رازمتن، 1381.

همايي، جلال الدين: مولوي نامه، 1360.

- به نقل از مجله «ادب و زبان»، فصلنامه ي دانشكده ي ادبيات فارسي و زبانهاي خارجي دانشگاه علامه طباطبايي، شماره25، پاييز1384.

© کپي رايت توسط .:مقاله نت.: بزرگترين بانك مقالات دانشجويي کليه حقوق مادي و معنوي مربوط و متعلق به اين سايت و گردآورندگان و نويسندگان مقالات است.)

برداشت مقالات فقط با ذکر منبع امکان پذير است.

/ 1