تحلیل و نقد چهار مکتب اخلاقی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

تحلیل و نقد چهار مکتب اخلاقی - نسخه متنی

جعفر سبحانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

تحليل و نقد چهار مکتب اخلاقى

جعفر سبحاني

در ميان نظامهاى اخلاقى که از طريق حکماى يونان باستان، ويا فيلسوفان عصر رنسانس مطرح شده است، چهار نظام اخلاقى قابل بحث و بررسى است. و هر يک به گونه‏اى پرده از چهره واقع برداشته وبه نوعى ماهيت اخلاق و فعل اخلاقى را بيان کرده‏اند.

اين چهار نظام عبارتند از:

1. اخلاق از نظر «افلاطون‏».

2. اخلاق از ديدگاه «ارسطو».

3. اخلاق از نظر «کانت‏».

4. اخلاق عاطفى «آدام اسميت‏»و ديگر همفکران او.

اگر از اين چهار مکتب اخلاقى بگذريم ديگر مکاتب از توانايى علمى بالايى برخوردار نيستند و لذا بخش عظيم از اين مکاتب را تحت عنوان « لذت‏گرايى‏» مورد بررسى قرار داديم اينک، به هر يک از چهار مکتب اخلاقى مذکور نظر افکنده، آنها را ارزيابى خواهيم کرد.

1. مکتب اخلاقى افلاطون: جمال

اخلاق در نظر افلاطون (427ق.م 346 ق. م) از شاخه‏هاى سياست وتدبير است. او پس از کنکاش در عدالت اجتماعى به عدالت فردى منتهى شده که تعبير دومى از اخلاق است. ارزش در نظر افلاطون از سه چيز تجاوز نمى‏کند:

1. زيبايى، 2. عدالت، 3. حقيقت.

و جامع ميان اين سه، خير و نيکى استو سه امر ياد شده معنى باز خير و نيکى مى‏باشند.

افلاطون گاهى اخلاق را از مقوله «جمال‏» و «زيبايى‏» دانسته و گاهى آن را از مقوله «عدالت‏» مى‏داند و ما هر دو را توضيح مى‏دهيم:

اين‏که مى‏گويد اخلاق از مقوله جمال و زيبايى است مقصود او زيبايى حسى نيست که در گل و چيزهاى ديگر ديده مى‏شود، بلکه زيبايى کار و عمل انسان است که از روح زيبا سرچشمه مى‏گيرد.

انسان با مراجعه به درون کارها را به دو قسمت تقسيم مى‏کند: زيبا و نازيبا، خوب وبد. و در اين تقسيم شک و ترديد نکرده، و در تشخيص خوب و بد، نياز به دليل و برهان ندارد.

اين نظريه نزديک به همان حسن و قبح ذاتى است که متکلمان اسلامى مطرح مى‏کنند . در اين بيان مرکز زيبايى، رفتار انسان است ولى تفسير اخلاق، به «حسن رفتار»اصطلاح جديد است و بايد مرکز زيبايى که افلاطون آن را محور اخلاق مى‏داند در روح و روان و مبادى افعال دانست، در اين صورت بايد گفت: که جمال روح اين است که از تمام استعدادها بايد در حد لزوم بهره گرفت و زمام زندگى نبايد به دست‏يک غريزه از غرايز سپرد، زيرا در انسان قوه شهويه، و غضبيه، حب ذات و مقام و مال هست‏بايد با ايجاد و توازن ميان اين قوا، به روح، جمال و زيبايى بخشيد و در نتيجه به يک رشته فضايل دست‏يافت و از رذايل دور ماند و در نتيجه رفتار و سلوک درستى پيدا کرد.

اين نوع جمال زيبايى را مى‏توان عدالت نيز خواند مشروط بر اين‏که آن را به توازن و هماهنگى قواى درونى تفسير کنيم نه به «برابرى و يکسانى‏» و نه به «حق صاحب حقى را بايد پرداخت‏».

فروغى در اين مورد مى‏نويسد: هر يک از جنبه‏هاى سه گانه انسان را فضيلتى است:

الف: فضيلت‏سر يا قوه عقلى: حکمت است.

ب: فضيلت دل يا اراده: شجاعت است.

ج: فضيلت‏شکم( قوه شهوانى)، خوددارى و پرهيزکارى و عفت است.

و چون اين فضايل را جمعا بنگريم عدالت مى‏شود. (1)

افلاطون معتقد بود که دست‏يابى بر جمال و زيبايى روح و اعتدال در اعمال استعدادها که نام فضيلت است نتيجه‏ى علم است و کوشش.

سپس اضافه مى‏کند: هر انسانى اگر خير را از شر باز شناخت‏به اولى عمل نموده و از دومى پرهيز مى‏کند، وبراى ريشه کن کردن ضد ارزشها چاره‏اى جز از آموزش دوم نيست و به يک معنا تمام فضايل به حکمت و دانش برمى‏گردد. مثلا شجاعت اين است که از شناسايى آنچه بايد از آن بترسد يا نترسد، عدالت جز اين نيست که از قوانينى که رابطه‏ى انسان با انسان را تنظيم مى‏کند آگاه گردد. بنابراين ريشه‏ى فضيلت‏حکمت است و هر حکيمى اخلاقى است و از اخلاق جدا نيست.

نقد و بررسى

در اين‏که اخلاق از مقوله جمال و زيبايى است‏به نوعى که در گذشته بيان کرديم سخنى نيست، فعل زيبا در گرو روح زيبا، و روح زيبا مرهون تعادل قوا است و مسلما از چنين روحى زيبا فعل زيبا خودنمايى مى‏کند.

ولى نکته‏ى قابل بحث اين است که مى‏گويد:«تخلق به اخلاق در گرو حکمت و دانش است، و هر که حکمت و دانش آموخت او ديگر اخلاقى است و از او ضد ارزش صادر نمى‏شود».

يک چنين انديشه جز ساده لوحى منشا ديگرى ندارد، درست است علم ودانش تا حدى انسان را از کارهاى ضد اخلاق باز مى‏دارد، ولى علم تنها کافى نيست چه علما و دانشمندانى بودند که علم و دانش آنها مايه بدبختى آنها گرديد.

هنگامى که غرايز درونى سيل آسا حرکت کنند بسان باران شديدى خواهد بود، که بر کوهى زند، و آنچنان سيل عظيمى از آن سرچشمه مى‏گيرد که همه سيل‏بندهاى نااستوار را از بين مى‏برد. علم و دانش در برابر غرايز بسان سيل‏بندى خاکى که به تدريج‏به وسيله سيل شسته شده و از بين مى‏رود.

از قديم الايام در امثال عرب گفته‏اند: «انارة العقل مکسوف بطوع الهوى‏»: بينايى خرد با تيرگى‏هاى هوى وهوس تار مى‏شود.

بنابراين آنچه که افلاطون درباره‏ى اخلاق مى‏گويد سخن پا برجا است جز اين‏که حکمت و دانش و آموزش اصول اخلاقى در تخلق به اخلاق و دورى از ضد ارزشها کافى يست‏بايد در حفظ ارزشها از عامل ديگر به نام ايمان به خدا کمک گرفت چنان که در بخش قبل يادآور شديم.

2. مکتب اخلاقى ارسطو: فضيلت

معلم اول ارسطو (384-322ق.م) معتقد است که انسان خواهان سعادت بوده و از شقا و بدبختى گريزان است، سعادت اين است که انسان از لذايذ بهره گرفته، و از بديها بگريزد، ولى مقصود از لذت و يا درد، بخش حسى آن نيست، بلکه لذات و آلام عقلانى و روحى را در بر مى‏گيرد.

و به ديگر سخن:

آنچه که انسان انجام مى‏دهد براى سود و خير است، زيرا عمل انسان غايت دارد و غايت واقعى همان سعادت و خوشى است. برخى تصور مى‏کنند که خوشى در لذت است و برخى ديگر آن در مال، وگروهى در جاه جستجو مى‏کنند، ولى اينها غايات واقعى نيست . سعادت وخوشى در فضيلت است، فضيلت اين است که فعاليت نفس با موافقت عقل صورت پذيرد و علم اخلاق جز اين نيست که فعاليت نفس با راههاى خرد انجام گيرد.

مثلا: نفس حيوانى که بر حسب طبع داراى تقاضا و ميل و خواهش يعنى شهوت وغضب است، و اين امور او را به عمل وا مى‏دارد، اعمال او چون به موافقت احکام عقلانى شود فضيلت است و اين نوع فضيلت را، فضيلت نفسانى يا اخلاقى مى‏گوييم.

فضيلت نفسانى يا اخلاقى طبيعى نيست، استعدادى است‏بايد کسب شود،وبه سرحد عادت که طبيعت دومى است‏برسد، يعنى خو شود و عمل به آن شاق و دشوار نباشد، بلکه بايد از روى رغبت و از لذت و علم و اختيار واقع شود، هرگاه اين شرايط فراهم آيد، فضيلت ممدوح خواهد بود. (2)

معلم اول در پديد آمدن صفات اخلاقى دو چيز را شرط مى‏داند:

1. تمايلات نفسانى در شهوت و غضب، به وسيله‏ى خرد کنترل نشود تا در اين صورت به فضيلت دست‏يابد.

2. فضليت که يک حالت نفسانى خواهد بود امر ذاتى نيست و انسان بايد آن را از طريق تربيت و تمرين کسب کند، تا به صورت ملکه در انسان درآيد.

آنگاه او واقع فضيلت را مى‏شکافد، ومى‏گويد: در حالت نفسانى حد وسط فضيلت و دو طرف آن که افراط وتفريط است رذيلت‏خواهد بود، قهرا در مقابل هر فضيلتى دو ذيلت‏خواهيم داشت و در نتيجه شمارش رذايل دو برابر فضايل خواهد بود، آنگاه چند مثال مى‏زند:

«فضيلت اخلاقى عبارت از اين است که: در هر امر، حد وسط ميان دو طرف اعتدال ميان افراط و تفريط و زياده ونقصان رعايت‏شود چه افراط و تفريط در امور خلاف عقل است و رذيلت‏شمرده مى‏شود».

1. شهوانيت(هرزه گرايى ) وبى حسى هر دو مذموم‏اند و فضيلت اعتدال مزاج است (عفت).

2. کرامت، اعتدال بين بخل و تبذير است.

3. مناعت، حد وسط ميان تکبر وتذلل است.

4. شرافت‏خواهى، ميانه جاه‏طلبى و پست همتى است.

5. خوش خويى بين آتش مزاجى و بى غيرتى است.

6. انقياد و استبداد از رذايل‏اند فضيلت ميان آنها است(سازگارى).

7. مزاح گويى و نزاع‏جويى رذايل‏اند، فضيلت ميان آنهاست(همدمى).

8. لاف زنى و تحقير دور از واقع، از رذايل، وحقيقت گويى حد اعتدال است.

9. مسخره‏گى و تلخى افراط و تفريط است، ظرافت و گشاده‏رويى حد اعتدال است.

10. شرم و حيا حد وسط ميان هرزگى، و بى‏عرضگى است.

آنگاه يادآور مى‏شود که عدالت مفهوم عام «فضايل‏» است زيرا هر کس مرتکب يکى از رذايل شود ستم کرده است، مخصوصا در امورى که مربوط به ديگران باشد. (3)

در اين جا از طرح سؤالى ناگزيريم وآن اين‏که تفاوت مکتب افلاطون باارسطو در اساس اخلاق چيست؟

پاسخ آن‏که: افلاطون، اخلاق را از مقوله «جمال‏» و زيبايى مى‏داند، ومى‏گويد زيبايى روح با برقرارى تعادل در تمايلات و خواسته‏هاى انسان رخ مى‏دهد. و به نوعى آن را عدالت ناميده. درحالى که در مکتب ارسطو شاگرد افلاطون از مقوله «فضيلت‏» است و فضيلت در سايه اعتدال و اخذ به حد وسط در کليه صفات انسانى (غرايز) است وبايد از غضب، حد وسط و از شهوت وسط را بگيرد، به نحوى که شرح داد.

ارسطو از فضيلت اخلاقى گام فراتر نهاده و سخن را به فضيلت عقلانى مى‏برد و مى‏گويد: «بالاتر از فضايل اخلاقى يا نفسانى، فضايل عقلى است که عبارت است از فهم و فراست و ذوق سليم و قوه تميز وحزم و موقع شناسى و به عبارت ديگر: هوشمندى و خردمندى که شخص بداند در هر موقع چه بايد بکند و اين فضيلت‏به طول زمان و تجربه و آزمودگى حاصل مى‏شود».

در اين جا ارسطو با استاد خود افلاطون و استاد او سقراط فاصله مى‏گيرد آنان تصور مى‏کردند که اخلاق عين دانش است و افراد از طريق افزونى دانش به سوى فضايل کشيده مى‏شوند ولى ارسطو معتقد است ، که فضيلت که ملاک اخلاق است، غير از دانش است، مى‏گويد:

«سقراط حق داشت که فضيلت را با دانش مرتبط مى‏دانست اما اشتباه مى‏کرد که آن را همين دانش مى‏پنداشت; زيرا انسان جنبه حيوانى دارد که هميشه پيرو خرد نمى‏شود ولى در استيفاى لذات شهوانى و يا پرهيز از رنج و الم، و خوددارى و بردبارى ندارد، از طرف ديگر فضايل نفسانى هم در بعضى از اشخاص بالطبيعه موجود است اما تا وقتى که فضايل عقل آن را رهبرى ننموده اعتبارى به آن نيست‏». (4)

نقد وبررسى

به نظام اخلاقى ارسطو اشکالاتى وارد کرده‏اندکه برخى را متذکر مى‏شويم:

1. اين‏که مى‏گويد اخلاق فضيلت است و محور فضيلت اعتدال ميان دو نيرو است، کليت ندارد; زيرا صدق فضيلت است و دروغ گفتن رذيلت در حالى‏که ميان آن دو حد وسط نيست.

همچنين عمل به پيمان زيبا و پيمان شکنى زشت ، و ميان اين دو حد وسطى وجود ندارد.

2. گاهى حد وسط و هر چه بالاتر برود، فضيلت‏به شمار مى‏رود مانند فهم ودرک متوسط که طرف تفريط آن «بلاهت‏» و طرف ديگر افراط آن «جربزه » است و هرگز نمى‏توان آن را از رذايل شمرد، زيرا جربزه يک تيزهوشى است .

3. آگاهى از حد وسط کار آسانى نيست زيرا تا انسان از نيروهاى درونى خود آگاه نباشد، حد وسط آن را نمى‏شناسد. بنابراين شناسايى حد وسط از ميان قوه‏ها و نيروها به آسانى دست نمى‏دهد. در حالى که اخلاق عمومى بايد آن‏چنان روشن باشد که تا همگان از آن بهره گيرند.

4. گاهى در ميان اعمال قواى درونى تزاحمهايى رخ مى‏دهد، او ضابطه‏اى براى حل اين تزاحم ارايه نکرده است و مکتب از اين نظر نارسا است.

3.مکتب اخلاقى کانت

در زمانى که مکاتب اخلاقى مختلف و متنوعى در غرب خودنمايى مى‏کرد، و مکتب «اصالت لذت‏» بيش از همه طوفان به راه انداخته بود، و مکتب افلاطونى که اخلاق را از مقوله «جمال‏» و زيبايى مى‏دانست، و مکتب ارسطويى که اعتدال را الگوى اخلاقى معرفى مى‏کرد، چشم وگوشها را پر کرده بودند در چنين شرايط يک شخصيت فلسفى از آلمان برخاست ، با پى‏ريزى فلسفه‏اى، فعل اخلاقى را در انجام عمل به نيت اداى تکليف وجدان معرفى کرد، اينک به گونه‏اى به تشريح مکتب او مى‏پردازيم:

فعل اخلاقى جز اين نيست که انگيزه شخص براى انجام آن، تنها احترام نهادن به قانون اخلاق باشد وبس، ممکن است که کارى، يک يا چند مصلحت داشته باشد ولى اگر فاعل، آن کار را براى تحصيل آن مصالح انجام داد در اين صورت کار اخلاقى انجام نداده و اگر آن را فارغ از هر نوع مصلحت انديشى و به نيت اداى تکليف وجدان انجام داد، کار او اخلاقى خواهد بود.

پايه‏گذار اين نظريه فيلسوف معروف آلمانى‏«ايمانوئل کانت‏» است. او در سال 1724 در آلمان ديده به جهان گشود، و در سال 1804 درگذشت و تمام عمر خود را در طريق تحصيل علم و دانش، تدريس و تعليم و نگارش کتاب و رساله گذراند.

او در بررسى‏هاى خود به اين نتيجه رسيد که برخى از آگاهى‏هاى انسان مربوط به ماقبل حس و تجربه است، در حالى که برخى از معلومات او نتيجه حس و تجربه است، و احکام علوم طبيعى از مقوله دوم، و احکام وجدانى که ضمير انسان، به فعل ويا ترک موضوعى فرمان مى‏دهد از قسم نخست است.

او مى‏گويد: احکام وجدانى، ندايى است که انسان آن را از دورن مى‏شنود، و ضمير هر انسانى، تکاليفى براى او تعيين کرده و مى‏خواهد که او بدون چون و چرا، بدون تعليل و تحليل آنها را انجام دهد.

وجدان فرمان مى‏دهد: عدالت کن، از ستم کردن بپرهيز، راست‏بگو و دروغ مگو، به پيمان عمل و از شکستن پيمان دورى کن و مانند اينها.

انسان دستورهاى وجدان را به دو صورت مى‏تواند انجام دهد:

1. راست‏بگويد: چون در راستگويى مصلحتى به نام جلب اعتماد مردم است.و دروغ نگويد زيرا، مايه بى‏اعتمادى و رسوايى است.

2. راست‏بگويد و دروغ نگويد چون وجدان فرمان مى‏دهد، و محرک در هر دو صورت، امتثال دستور ضمير مى‏باشد.

انجام تکليف به صورت نخست، يعنى به نيت مصلحت انديشى، کار اخلاقى نيست، بلکه کار عقلانى است وحکم داير مدار مصلحت است. و انجام تکليف به صورت دوم که يعنى به نيت امتثال فرمان اخلاقى وجدان ، کار اخلاقى مى‏باشد.

اگر افلاطون ملاک فعل اخلاقى را «جمال و زيبايى‏» فعل مى‏دانست،و يا ارسطو آن را از مقوله عدالت (اعتدال نيروهاى درونى) معرفى مى‏کرد، و يا گروهى ، لذت آفرينى را ملاک اخلاقى بودن فعل مى‏دانستند، «کانت‏» با هر سه نظريه به مخالفت‏برخاست وگفت:

«در ملاحظه تشخيص و تعيين ارزش اخلاقى، بايد انگيزه‏هاى انسان در نظر گرفته شود، اشتباه يک افلاطونى جدا کردن خوبى و بدى از انگيزه‏هاى انسان بود، اشتباه لذت‏انگارى، يکى گرفتن انگيزش اخلاقى با جستجو براى لذت است. (5)

او در فعل اخلاقى به سه ويژگى قايل است که در ميان آنها به ويژگى سوم تاکيد مى‏کند:

1. «اختيارى » باشد و انسان با حريت و آزادى بدون فشار آن را انجام دهد.

2. موافق تکليف و وظيفه‏اى باشد که وجدان تعيين مى‏کند.

3.عمل، به نيت انجام تکليف وجدان، صورت پذيرد.

همان‏طور که گفتيم از ميان شروط سه‏گانه، بر شرط سوم بيشتر اصرار مى‏ورزد.

هرگاه انسان دست‏به دزدى بزند، به خاطر ترس از رسوايى و بدنامى، يا ترس از پليس و زندان، يا از عذاب الهى، يک چنين عملى چون فاقد شرط سوم است، کار اخلاقى نيست، عملى کار اخلاقى است که از هر نوع انگيزه جز انگيزه‏ى امتثال تکليف وجدان، فارغ باشد.

بنابراين کليه کارهاى صالحان ونيکوکاران که درباره‏ى ايتام و بيچارگان صورت مى‏پذيرد، و انگيزه آنان ، کسب رضاى الهى و يا پاسخ‏گويى به حس انسان دوستى مى‏باشد، نمى‏تواند فعل اخلاقى باشد، مگر از تمام دواعى و انگيزه‏ها تجريد گردد، و عمل ممحض در اجابت فرمان وجدان باشد.

کانت‏يادآور مى‏شود: تمامى انگيزه‏هاى انسان جنبه‏ى اخلاقى ندارد، مانند مواردى که آدمى را آرزو يا بوالهوسى يا تمايل برانگيزد، فقط وقتى کسى از روى رعايت تکليف و احترام بدان عمل کند، ما او را موجودى اخلاقى مى‏شماريم. (6)

نقد و تحليل

در اين که «کانت‏» درباره وجدان تحقيقات ارزشمندى انجام داده و حقايقى را کشف کرده که در کتاب و سنت ما به روشنى وارد شده است، سخنى نيست . و از سخنان اوست «دو چيز اعجاب انسان را برمى‏انگيزد، يکى آسمان پرستاره که در بالاى سر ما قرار دارد، و ديگرى وجدان که در درون ما جاى گرفته است‏».

او در شرايطى که دانشمندان غربى حس و تجربه را منشا آگاهى‏ها دانسته وشعار «چيزى در ذهن نيست مگر اين‏که قبلا در حس وجود دارد» را سرمى‏دادند، شجاعانه به نقد عقل نظرى و عقل عملى پرداخت و ثابت کرد که يک رشته آگاهيهاى انسان، مربوط به حس و تجربه نبوده و به طور مستقيم از درون مى‏جوشد.

آنچه که او درباره خصوص وجدان مى‏گويد، تفصيل دو آيه مبارکه است:

«ونفس وما سواها فالهمها فجورها وتقواها» (7) :«سوگند به نفس (انسانى) و آن‏که آن را آفريد، بديها و خوبيها را به او الهام کرد».

مع الوصف، يک رشته اشکالاتى در اين نظريه هست که به آن اشاره مى‏کنيم:

1.«فعل اخلاقى‏» در نزد «کانت‏»، فعلى است که فاعل آن را فقط به نيت اداى تکليف و امتثال فرمان وجدان، انجام دهد، و نبايد ديگر انگيزه‏ها در آن اثر بگذارد، و محرک همين باشد وبس، نه حسن و جمال افلاطونى، نه لذت آفرينى عمل و نه عاطفه انسانى «آدام اسميت‏».

اکنون سؤال مى‏شود: آيا تنها انگيزه انجام تکليف، مجرد از هر نوع انگيزه، در انسان ايجاد حرکت مى‏کند؟! وبه ديگر سخن: فعلى که در آن ، هيچ نوع عاملى از داخل و خارج مؤثر نباشد، صورت مى‏پذيرد؟

همگى مى‏دانيم: مبدئيت انسان براى انجام هر نوع کارى مرهون يکى از دو عامل است:

الف: محرکى از داخل (به خاطر اشباع يکى از غرايز) او را به ميدان کار مى‏کشد.

ب: عاملى از برون از طريق وعد ووعيد در انسان اثر مى‏گذارد.

حالا فعلى که از هر دو نوع عامل پيراسته است آيا به خاطر يک نداى درونى که است‏بگو، دروغ مگو، صورت مى‏پذيرد؟! در حالى که فاعل نه از حسن آن آگاه است و نه از قبح آن، نه از آثار سازنده و نه از پى‏آمدهاى ويرانگر آن.

در اين‏جا ممکن است گفته شود: مردان بزرگ، خدا را به خاطر شايستگى او مى‏پرستند نه به خاطر انگيزه پاداش وکيفر; لذا امير مؤمنان عليه السلام گفته است:

«ما عبدتک خوفا من نارک ولا طمعا من جنتک بل وجدتک اهلا للعبادة‏» (8) . «من تو را به انگيزه‏ى ترک از آتش و يا طمع در بهشتت، نپرستيدم بلکه تو را شايسته پرستش يافته‏ام‏» ، در اين صورت پرستش امام عليه السلام دور از هر نوع انگيزه داخلى وخارجى صورت مى‏پذيرفت.

ولى پاسخ آن روشن است: امام براى پرستش انگيزه‏اى از درون داشت و آن احساس جمال و کمال حق، که از هر نظر شايسته پرستش است، در حالى که «کانت‏» مى‏گويد، جمال کار و حسن فعل نبايد در انجام فعل مؤثر گردد.

در روايتى عبادت‏گران به سه گروه تقسيم شده‏اند:

الف: گروهى که خدا را از ترس (عذاب اخروى) مى‏پرستند، عبادت آنان شبيه کار بندگانى است که از ترس مولاى خود کار انجام مى‏دهند.

ب: گروهى که به اميد پاداش او را عبادت مى‏کنند، عبادت اين گروه بسان کار کارگران است که براى اجرت، کار مى‏کنند.

ج: گروهى که از هر دو انگيزه فارغ بوده، و به خاطر شيفتگى و دوستى، او را مى‏پرستند، عبادت آنان عبادت آزادگان است و بهترين عبادت به شمار مى‏رود.

2.در نظام اخلاقى اسلام، فعل اخلاقى به خاطر حسن ذاتى آن انجام مى‏گيرد، و فاعل با کمال آگهى از ويژگى فعل، آن را انجام مى‏دهد، در حالى که در مذهب «کانت‏» اين انگيزه و مشابه آن، مانند مصالح و مفاسد، ناديده گرفته مى‏شود، و فاعل به صورت چشم بسته و دور از هر نوع ويژگى، تن به کار مى‏دهد.

اکنون سؤال مى‏شود: کدام يک از اين دو نوع فعل، مى‏تواند، فعل اخلاقى باشد؟

3. تعريف کانت از فعل اخلاقى، يک تعريف کاملا ناقص است، زيرا يک رشته افعالى داريم که تمام خردمندان جهان آن را فعل اخلاقى مى‏دانند، در صورتى که بنابر تعريف کانت‏بايد آنها را از رديف افعال اخلاقى استثنا کنيم.

گروهى با نيات پاک و انگيزه‏هاى انسانى دور از غوغاسالارى، به تاسيس بيمارستان و مراکز علمى دست مى‏زنند، و هزاران انسان از آن بهره مى‏گيرند، هدف آنان، پاسخ‏گويى به نداى الهى يا انگيزه انسان دوستى است، ولى به عقيده «کانت‏» بايد بگوييم کار اين گروه، کار اخلاقى نبود، چون به نيت اداى تکليف وجدان نبوده، و مصلحت انديشى در اين کار خوبتر بوده است.

ما در نقد مکتب اخلاقى کانت، به همين مقدار اکتفا مى‏ورزيم، و در نقد مکتب فلسفى او، به صورت موجز در کتاب «شناخت‏» سخن گفته‏ايم. (9)

4.مکتب عاطفه‏گرايى

مکتب لذت‏گرايى به تقريرهاى گوناگون نمى‏تواند نشانه‏ى يک مکتب اخلاقى انسانى باشد، زيرا اساس آن را «خودخواهى‏» و «انانيت‏» تشکيل مى‏دهد هر چند برخى از آن مکتبها نقاب «نفع عمومى‏» بر چهره دارند.

از اين جهت‏برخى از فلاسفه‏ى غرب از مکتب لذت‏گرايى روى برتافته «عاطفه‏گرايى‏»را مطرح کرده‏اند.پايه‏گذاران اين مکتب شخصيتهايى مانند«آدام اسميت‏»، اقتصاددان انگليسى (1723-1790م)،«ارثر شوپنهاور» فيلسوف آلمانى‏788-1860) ، «اگوست کنت‏» فيلسوف فرانسوى (1798-1857) مى‏باشند. آنان مى‏گويند: هر کارى که انسان به سايقه‏ى خودخواهى انجام دهد فعل اخلاقى به شمار نمى‏رود و اگر آن را به سائقه «انساندوستى‏» يا «غيردوستى‏» انجام دهد کار او ارزشمند و اخلاقى خواهد بود.

آنچه لازم به ذکر است اين است که اين مکتب اختصاص به اين سه شخصيت غربى ندارد بلکه ريشه آن را مى‏توان در فلسفه‏ى هند نيز به دست آورد. خلاصه مکتب از اين قرار است:

در انسان غريزه‏اى به نام «حب ذات‏» وجود دارد و رفتارى را به دنبال مى‏آورد. چنين رفتارى ناشى از چنين ميلى فعل عادى خواهد بود ولى در انسان در مقابل نهاد نخست نهادى به نام «نوع‏دوستى‏»، «انسان‏خواهى‏» وجود دارد وطبعا رفتار خاصى را به دنبال خواهد داشت هرگاه انگيزه کار، نهاد دوم باشد کار او ارزشمند و اخلاقى خواهد بود.

خلاصه فعل طبيعى مانند خوردن و نوشيدن يا رفتارى که معلول خودخواهى انسان است فعل عادى بوده و احيانا قبيح و زشت‏خواهد بود ولى آنچه که از نهاد انساندوستى و غيرخواهى سرزند فعل اخلاقى و ارزشمند مى‏باشد.

مکتب عاطفى هم مذهب هندى است و هم مسيحيان امروز از آن دم مى‏زنند. و نيک انديشان غرب که با نام آنان آشنا شديم به ترويج آن پرداخته‏اند و در اسلام نيز به افعالى که از انگيزه انساندوستى سرچشمه گيرد تشويق فراوانى به‏عمل آمده است که دو نمونه را يادآور مى شويم:

امير مؤمنان عليه السلام در نامه‏ى خود به مالک مى‏نويسد: نسبت‏به تمام مردم مصر احترام قايل باش زيرا آنان بر دو گروهند:

«انهم صنفان اما اخ لک في الدين او نظيرک في الخلق‏». (10)

«آنان يا برادر دينى تو هستند و يا از نظر انسانيت‏با تو يکسان مى‏باشند».

امير مؤمنان در سفارش خود به فرزند بزرگوارش امام مجتبى عليه السلام چنين مى‏نويسد:

«فاحبب لغيرک ما تحب لنفسک واکره لها ما تکره لها». (11)

«آنچه را براى خود مى‏پسندى بر ديگران نيز بپسند و آنچه را بر خود دوست نمى‏دارى بر ديگران نيز دوست مدارد».

بنابراين کارهايى که عاطفه در آنجا به صورت علت فاعلى يا علت غايى مؤثراست کار ارزشمندى است ولى محصور کردن فعل اخلاقى به عاطفه‏گرايى کار صحيحى نيست و به يک معنا تعريف اخلاق به عاطفه‏گرايى نه جامع است و نه مانع، يعنى نه همه‏ى افعال اخلاقى را در بر مى‏گيرد و نه افعال غير اخلاقى را از خود مى‏راند اينک ما هر دو را شرح مى‏دهيم:

اما جامع نيست‏به دوجهت:

الف: يک رشته افعال مربوط به شخص انسان است ولى همه‏ى خردمندان جهان انگيزه و خود فعل را مى‏ستايند و نوعى کار را، اخلاقى تلقى مى‏کنند مانند:

1. ستم نپذيرى و استقامت در برابر زورمداران.

2. خويشتن‏دارى از خضوع در برابر فرومايگان.

3. عمل به ميثاق و پيمان به خاطر فرمان وجدان و اقتضاى شخصيت.

ب: افعالى داريم که سرچشمه‏ى عاطفى دارد اما نه عاطفه‏ى انسانى بلکه عاطفه‏ى گسترده‏تر که حيوان را نيز در بر مى‏گيرد. مانند ترحم برحيوانات وحفظ حقوق و تهيه‏ى روزى براى آنان. امروز مساله حمايت از حيوانات يک مساله جهانى است و اسلام نيز در اين محدوده دستورهاى لازم دارد.

يک چنين کارها،قطعا کار اخلاقى است ولى از انسان دوستى سرچشمه نمى‏گيرد بلکه از عاطفه‏اى سرچشمه مى‏گيرد که همه جانداران را در بر مى‏گيرد.

اما چرا مانع نيست; زيرا نمى‏توان هر نوع کارى را به انگيزه انساندوستى ستود مانند خدمت‏به سفاکان، خونريزان و آدم‏کشان و يغماگران ثروتهاى ملى ومردمى. آيا مى‏توان ابراز عاطفه نسبت‏به يزيدها و حجاج‏ها و جنايتکاران غرب امروز را کار اخلاقى نام نهاد؟



کلام اسلامي - شماره 35

/ 1