بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
ناكجاآباد در انديشه نظامي گنجوي، حجت الله اصيل
ناكجاآباد در انديشه نظامي گنجوي، حجت الله اصيل
يكي از آرزوهاي ديرينه انسان دستيابي به جامعه كامل و سعادتمند بوده تا در آن رستگاري فردي و اجتماعي خويش را تحقق بخشد و در فضاي مساعدش استعدادهاي خود را از قوه به فعل آورد و كمال معنوي را با آرامش روحي و بينيازي مادي درآميزد. اما بيان اين آرزو بر حسب زمان و مكان جلوهها داشته و رنگها پذيرفته است. آدمي تا هنگامي كه به جهان و سرنوشت خويش با ديد اساطيري مينگريست، شهر آرماني را يا به صورت عصر طلايي فراياد ميآورد كه در آن زندگيش با طبيعت سخاوتمند درآميخته بود و در آسايش و فراواني و آزادي به سر ميبرد و يا آن را چون بهشت زميني تصور ميكرد كه در گوشه دورافتادهاي از اين جهان پهناور واقع شده و رنج و بيماري و پيري و مرگ را در آن راهي نيست.(1) اما زماني كه ذهن او از بند اسطورهها رست و دلخواستههايش را در پرتو خرَد و دانش خويش دستيافتني دانست، جامعه آرماني را از ديار اساطير به قلمرو عقل آورد و سعادت فردي و اجتماعي خويش را در طرحهاي انديشيدهاي يافت كه هم بازگو كننده آرمان سياسي و اجتماعي او بود و هم نظامهاي مستقر را با آن به محك ميزد. افلاطون فيلسوف يوناني (347-427 پيش از ميلاد) نخستين كسي بود كه انديشه ناكجاآباد را بر برهان عقلي استوار كرد. وي در كتاب جمهوري، شهر آرماني خويش را بر اين پايه طرح افكند كه جامعه انساني به سعادت دست نخواهد يافت مگر اين كه زمام آن به كف حاكمي حكيم افتد. او جامعه آرماني را بر حسب استعداد افراد به سه طبقه حاكمان، نگهبانان و پيشهوران تقسيم و امور سياسي و اجتماعي و اقتصادي آن را با دقت و كمال بيمانندي ترسيم كرد و در اين كار چنان چيرهدستي نشان داد كه انديشهاش تا روزگار ما همواره سرمشق آرمانجويان و پويندگان راه ناكجاآباد بوده است.(2)
در مغرب زمين انديشه ناكجاآباد از روزگار افلاطون تا عصر ما ادامه يافته و در هر زمان جلوه و رنگي دگر داشته است. اما برغم اختلافها عناصر اصلي آن مانند هماهنگي و عدالت و اداره بخردانه جامعه يكسان مانده است.
سير انديشه ناكجاآباد در ايران نيز فصلي دلكش است. در كتابهاي فيلسوفان و در متنهاي ديني و ادبي كمابيش انديشههاي آرمانگرايانه را مييابيم كه طرحهايي از جامعه سعادتمند را عرضه كردهاند؛ انديشههايي كه بازتاب كمالجويي و آرمانخواهي در تاريخ پر فراز و نشيب ايران است. در متون ديني و اساطير ايران باستان از شهرهاي آرماني ياد شده كه با بهشت زميني در تصور ملتهاي ديگر همانندي دارد. يكي از اين شهرها «ورجمكرد» است كه جمشيد آن را به فرمان اهورامزدا ساخت و در آن نطفه زيباترين مردان و زنان را قرار داد و تخمه خوشگوارترين و خوشبوترين خوراكيها را افشاند. در آن مردمان كوژ و خميده و پيس و ديوانه يافت نميشوند. شهر در روشنايي غرقه است و خورشيد و ماه و ستارگان تنها سالي يكبار غروب ميكنند. شهر ديگر «كنگدژ»(4) است كه سرزميني است مينوي و هميشه بهار. زمينش حاصلخيز و كانهايش غني است. كنگدژ در شاهنامه با دو نام «كنگدژ» و «سياوشكرد» آمده و حالت اسطورهاي آن تعديل شده و جنبه واقعيتري يافته است.(5) در ايران دوره اسلامي نيز در متنهاي ديني و ادبي از شهرهاي آرماني بسياري ياد شده اما انديشه فيلسوفاني چون فارابي و خواجه نصيرالدين طوسي در مبحث «مدينه فاضله» غلبه دارد.
ابونصر فارابي حكيم بلندآوازه، در كتابهاي متعدد خود از جمله «آراء اهل مدينه فاضله» انديشه شهر آرماني يا «مدينه فاضله» را پرورده است. او كوشيده تا آراء سياسي افلاطون را با ديانت اسلام سازش دهد و جامعهاي طرح افكند كه مانند جامعه افلاطوني، حكيمي فرزانه بر آن رياست داشته باشد. رهبر جامعه كه استعدادهاي فوقبشري دارد، امور جامعه را اداره ميكند و با قرار دادن هر كس در جايگاهي كه شايسته اوست عدالت را برقرار و سعادت جامعه را تأمين ميكند.(6)
خواجه نصيرالدين طوسي نيز در كتاب «اخلاق ناصري» آراء سياسي فارابي را اقتباس كرده و مدينه فاضلهاي را طرح افكنده كه از هر حيث با آنچه فارابي آورده همانند است. اما شرطهاي حاكم را كه فارابي اقتباس دوازده مورد برشمرده تعديل كرده و آن را در چهار مورد كليتر، دانسته است.(7)
آنچه گفته شد نمونههايي از چند شهر آرماني در انديشه ايراني بود و غرض ما تدارك مقدمه و زمينهاي بود براي شرح «شهر نيكان»(8) يا ناكجاآبادي كه نظامي گنجوي در اقبالنامه آورده است. اما نخست شرحي كوتاه از زندگاني نظامي را ميآوريم و ديدگاه او را درباره مسايل انسان و جامعه بازميگوييم.
نظامي گنجوي به سال 536ه.ق در گنجه به دنيا آمد. همه عمر را در آن شهر بزيست و هم در آنجا به خاك رفت. زندگانيش ساده و بيپيرايه بود و از آنجا كه خلاقيت هنري را با خرد حكيمانه و وارستگي عارفانه درآميخته بود هرگز، جز از سر ناگزيري، زبان به ستايش ارباب قدرت نگشود و خلوت شاعرانه را با قرب جوار دنياداران سودا نكرد. با وجود اين از دهش حاكمان روزگار بيبهره نبود. قزل ارسلان، فرمانرواي آذربايجان، دهي به او بخشيده بود كه درآمدي اندك داشت و زندگي شاعر را تأمين ميكرد و او را از غم نان آزاد كرده بود تا بتواند با فراغت خاطر وقت و همتش را صرف هنر كند. نظامي نه تنها شاعري بزرگ بود كه در حكمت و عرفان نيز دستي داشت و به انسان و منزلت وي از ديدگاه عارفي وارسته مينگريست. او در همه عمر جستجوگر عدالت بود، اين نكته را از آثار او ميتوان دريافت. در ميان آثار پنجگانه او مخزنالاسرار بويژه جايگاه برجستهاي دارد. در اين كتاب او بيشترين سخن را درباره عدالت و جامعه سالم و حاكم عادل بر زبان ميراند. او كه در همه عمر جستجوگر شهر آرماني بود «سرانجام در آستانه پيري افقهاي طلايي آن را از دور ميبيند».(9) نمونه بارز تقابل «داد» و «بيداد» را در رويارويي پادشاه ستمگر و پير دانا در مخزنالاسرار ميتوان ديد. پادشاه- كه شاعر او را در ستمگري و قساوت همپاي حجاج بن يوسف، حاكم بيدادگر عهد امويان، ميبيند- جاسوسان خود را در همه جا پراكنده است تا كارها و گفتار مردمان را زير نظر گيرند و به او گزارش دهند، روزي يكي از جاسوسانش:
گفت فلان پير تو را در نهفت/ خيره كُش و ظالم و خونريز گفت
شاه با شنيدن اين خبر در خشم ميشود و به كشتن پير كمر ميبندد. پس فرمان ميدهد تا پير را به درگاهش ميآورند. او را نكوهش ميكند و ميگويد شنيدهام كه تو مرا كينهكش و خيرهكش خواندهاي. پير دانا، كه شايد در ذهن شاعر نماد آگاهي جمعي است، تهمتها را ميپذيرد و با شاه به چخش برميخيزد و ناگفتهها را ميگويد. گفتههايش زبان بُرّاي نظامي است در نكوهش ستم و ستمگر:
پير بدو گفت نه من خفتهام/ زانچه تو گفتي بترت گفتهام
پير و جوان بر خطر از كار تو/ شهر و ده آزرده ز پيكار تو
من كه چنين عيب شمار توام/ در بد و نيك آينهدار توام
آينه چون نقش تو بنمود راست/ خود شكن آيينه شكستن خطاست
شاعر در گفت و گوي پيرزن و سلطان سنجر خصلت عمومي حكومتهاي خودكامه، يعني بيبند و باري عاملان حكومت و دستاندازي به جان و مال و ناموس مردم، را از زبان پيرزني ستمديده بازميگويد و بيقانوني رايج و بيخبري حاكم را از نارواييهايي كه در قلمروش انجام ميشود، آشكار ميسازد. عشق و دلبستگي نظامي به فضيلت انسان، افقهاي انديشهاش را در فراسوي معيارهاي رايج زمانه ميگسترد. او كه جستجوگر حاكم عادل و فرزانه است، سرانجام اسكندر را مييابد كه خصلتهاي فيلسوف و پادشاه و پيامبر را با هم دارد. و از اين رو، نماينده خرد و شجاعت انساني و دريافت كننده وحي آسماني است:
گروهيش خوانند صاحب سرير/ ولايت ستان يل، آفاق گير
گروهي ز ديوان دستور او/ به حكمت نوشتند منشور او
گروهي ز پاكي و دين پروري/ پذيرا شدندش به پيغمبري
من از هر سه دانا كه دانه فشاند/ درختي برومند خواهم نشاند
نخستين، در پادشاهي زنم/ دم از كار كشور گشايي زنم
ز حكمت برآرايم آنگه سخن/ كنم تازه تاريخهاي كهن
به پيغمبري كوبم آنگه درش/ كه خواند خدا نيز پيغمبرش(10)
اينك شرح ناكجاآباد نظامي يا «شهر نيكان»:
اسكندر پس از سفرهاي دور و دراز به اطراف جهان و كشورگشاييهاي بسيار به حدّ شمال زمين ميرسد. در آنجا به خواهش مردمي كه در معرض هجوم قوم يأجوجند «سدّ سكندري» را ميسازد و راه بر دستاندازي آن وحشيان فرو ميبندد. سپس به سوي دياري ناشناخته ميتازد:
از آن مرحله سوي شهري شتافت/ كه بسيار كس جُست و آن را نيافت
اسكندر پس از راهپيمايي طولاني به سرزميني بهشتآيين ميرسد و چون ميبيند كه رمهها بيشبان در دشت يلهاند و باغ و بوستان بيباغبان و بينگهبان است، شگفتزده ميشود:
همه راه پُر باغ و ديوار ني/ گله در گله كس نگهدار ني
سربازي از سپاه اسكندر، به شاخه درختي دست ميبرد تا ميوهاي بچيند اما تن او در دم خشك ميشود و سربازي ديگر كه گوسفندي را ميگيرد دچار تب ميگردد. اسكندر چون از ماجرا آگاه ميشود به سپاهيان خود فرمان ميدهد كه از دستيازي به باغها و گلهها بپرهيزند. سپس در ميان سبزهزارها و جويبارها به پيش ميتازد تا به شهري آراسته و پُرخواسته ميرسد:
پديدار شد شهري آراسته/ چو فردوسي از نعمت واخواسته
و چون به شهر درميآيد، آنجا نيز شهر را بيدر و دربان و دكانها را بيقفل و بند ميبيند. ساكنان شهر به پيشواز ميآيند و رسم مهماننوازي به جاي ميآورند. اسكندر كه از وضع شهر در شگفت است، براي كشف حقيقت از آنان ميپرسد كه چگونه مردم پاسبان بر بام نكرده آسوده ميخسبند و دكان و خواسته آنان بيقفل و نگهبان است و باغها و گلههاشان بيباغبان و شبان؟
بدين ايمني چون زيئيد از گزند؟/ كه بر در ندارد كسي قفل و بند
همان باغبان نيست بر باغ كس/ رمه نيز چوپان ندارد ز پس
شباني نه و صد هزاران گله/ گله كرده بر كوه و صحرا يله
چگونست و اين ناحفاظي ز چيست؟/ حفاظ شما را تولاّ به كيست؟
بزرگان شهر در پاسخ اسكندر به توصيف جامعه سعادتمند خود ميپردازند و مزايا و محاسنش را برميشمرند. ميگويند: ما جامعه خود را بر بنياد راستي و پرهيز از دروغ بنا كردهايم. آنچه از سوي خداوند به ما رسد با گشادهرويي پذيرا هستيم و در مشيت خداوندي چون و چرا روا نميداريم. در سختيها و رنجها همديگر را يار و ياوريم و چون به مصيبتي گرفتار آئيم، بردباري پيشه ميسازيم. كسي را كه دچار آسيب و زيان شود ياري و زيانش را جبران ميكنيم. همه در مال و خواسته برابريم. يكديگر را همال و همسر ميدانيم و منزلت اجتماعي يكسان داريم. چون تجاوز و دستبرد به مال يكديگر را روا نميداريم از شحنه و پاسبان بينيازيم. خداوند خود كودكانمان را ميبالاند و چارپايانمان را از گزند ددان در امان ميدارد. هرگاه گرگي از گلهمان ميشي را برد، در دم هلاك ميشود و اگر كسي از كشتزارمان خوشهاي بچيند به تير غيب گرفتار ميآيد. به هنگام كشت، دانه را بر زمين ميافشانيم و به اميد پروردگار رهايش ميسازيم. پس از شش ماه از كشته خود به جاي هر دانه هفتصد دانه برداشت ميكنيم. در كارها به خدا توكل ميكنيم و به او كه تنها نگهدار ماست پناه ميبريم. سخنچين نيستيم و عيب كسي را نميگوييم. بدخواه و فتنهجو و خونريز نيستيم و در غم و شادي يكديگر انبازيم. فريب سيم و زر را نميخوريم و به آنها ارجي نمينهيم. نه چيزي را از كسي دريغ ميداريم و نه از كسي چيزي را به زور ميستانيم. دام و دَد از ما نميگريزند و ما نيز در پي آزار آنها نيستيم. چون به شكار نيازمند شويم، آهو و ميش كوهي و گور به پاي خود به خانههايمان ميآيند و ما نيز به قدر نيازمان از آنها صيد ميكنيم و باقي را رها ميسازيم. در خوردن و نوشيدن اندازه نگه ميداريم و بيش از نصف اشتهاي خود غذا نميخوريم. عمرها دراز است و كسي در جواني نميميرد. اما چون كسي را مرگ در ربايد، آن را امري ناگزير و بيدرمان پنداشته، زاري و شيون نميكنيم. غيبت مردمان و تجسس در كار آنان را روا نميدانيم، بر سرنوشت خويش و خواست پروردگار طغيان نميكنيم. تنها كساني در جمع ما زندگي توانند كرد كه در پاكي و پرهيزگاري همانند و همسنگ ما باشند، زيرا هيچگونه كژروي را برنميتابيم و كژرو را بيدرنگ از اجتماع ميرانيم.
اين شرحي بود از شهر نيكان و اينك ويژگيهاي آن:
1- نظام سياسي نويسندگان ناكجاآباد، در طرّاحي شهر آرماني خود، از انسان و طبيعت او دو نوع برداشت دارند. برخي او را ذاتاً شرير ميدانند. از اينرو باور دارند كه براي جلوگيري از سقوط جامعه به پرتگاه هرج و مرج به وجود دولت و نظام سياسي نياز هست. برخي ديگر به نيكي و شرافت ذاتي انسان باور دارند و مسئول نابساماني زندگي او را نهادهايي نظير دولت ميدانند كه مانع زيستن وي در صلح و همكاري ميشود.
نظامي در طرّاحي شهر نيكان از گروه دوم است. در شهر آرماني او دولت جايي ندارد و خداوند خود نگاهدارنده جامعه است. اگر وظايف دولت تنظيم امور جامعه، نظارت بر اجراي حق و تكليف و دفاع از مرزهاي كشور است، در شهر نيكان اين وظايف بيدخالت دولت انجام ميشود. زيرا مردم سخت پايبند اخلاقند و كار خلاف قانون و ضداجتماعي از كسي سر نميزند. روح همكاري و همدردي حاكم بر جامعه نيز كمبودها و نارساييها را جبران و با جلوگيري از برخورد و ناسازگاري، همبستگي مردم را تأمين ميكند و از آنجا كه اراده خداوندي مانع هر گونه تهاجم خارجي به مرز و بوم آنان است، مشكل جنگ و دفاع نيز در شهر نيكان مطرح نيست. از اينرو شهر آرماني بدون نيازي به نهاد دولت و نظارت آن به حيات خود ادامه ميدهد.
2- نظام اقتصادي شهر نيكان جامعهايست با اقتصاد كشاورزي كه چون با دنياي بيرون روابطي ندارد، بسته و خودبسنده است. مردم با كشاورزي و دامداري روزگار ميگذرانند، مبادله پاياپا حاكم است و پول و سيم و زر كاربردي ندارد. در جامعه برابري اقتصادي برقرار است. اما وجود دكانها كه از رواج كسب و كار و پيشهوري حكايت دارد، ظاهراً با برابري كامل اقتصادي معارض است. به نظر ميرسد كه در انديشه شاعر، آرمان برابري با واقعيت اجتماعي روزگارش درآميخته است.
3- نظام اجتماعي جامعه شهر نيكان جامعهايست بيطبقه. همه مردم منزلت اجتماعي برابر دارند و كسي را بر كسي برتري نيست. برغم جمهوري افلاطون كه در آن مردم در گوهر خود نابرابرند و بر حسب استعدادشان به سه طبقه مشخص تقسيم شدهاند و برغم سلسله مراتب سخت مدينه فاضله فارابي، در شهر نيكان نه سلسله مراتب اجتماعي ديده ميشود و نه مردمان فرادست و فرودست.
ندارد ز ما كس، ز كس مال بيش/ همه راست قِسميم در مال خويش
شماريم خود را همه همسران/ نگرييم بر گريه ديگران
4- نظام اخلاقي مردم شهر نيكان زندگاني سادهاي دارند. در رفتار و كردار خود اهل اعتدالند و در خوردن و نوشيدن حد نگاه ميدارند. بدگويي و سخنچيني نميكنند و از رنج و اندوه ديگران شاد نميگردند. صفات نكوهيده جوامع ديگر در ميان آنان ناشناخته است. مردم سرشتي پاك و خلقي خوش و طبعي قانع و معتدل دارند. راست گفتار و درستكردارند و از دروغ و كژروي بيزار.
5- آميختگي اسطوره و واقعيت شهر نيكان در ساختار اقتصادي و اجتماعي نمونهايست از آميختگي اسطوره و واقعيت. دخالت و حضور بيميانجي خداوند در زندگي مردمان، باروري زمين، فراواني محصول و با پاي خود آمدن شكار به خانههاي مردم، سايه روشنهايي را از عصر طلايي نشان ميدهد، دوراني كه انسان در آغوش طبيعت از آرامش و فراواني نعمت برخوردار بود و خدايان با حضور در زمين، سعادت او را كمال ميبخشيدند. اما اين زندگي زيبا و اسطورهاي با اشكال زندگي شهر قرون وسطايي درآميخته است.
فرجام سخن شهر نيكان مانند همه ناكجاآبادها در گوشه دورافتادهاي از جهان و بيرون از دسترس آدميان واقع شده است. نظامي كه خود به اين نكته آگاه است، آغاز حركت اسكندر را به سوي آن شهر با بيتي بيان ميدارد كه رساننده معني درست ناكجاآباد است. شهر نيكان جايي است كه آدميان بسياري آن را ميجويند و نمييابند. زيرا كه در جهان خاكي ما دستيابي به جامعه آرماني شايد آرزويي است كه تنها در رؤياي شاعران تحققپذير است.
از آن مرحله سوي شهري شتافت/ كه بسيار كس جُست و آن را نيافت
كمال و زيبايي مطلق در شهر نيكان تأييد اين نكته است كه ناكجاآبادها، غايت حركت استكمالي انسان و بُنبست تاريخ است و تمامي تكاپوي انسان براي رسيدن به كمال و سعادت تا وقتي معني و مفهوم دارد كه بدان دست نيافته باشد. اگر اسكندر چنانكه شاعر توصيف كرده انساني است نماد قدرت سياسي و حكمت و دين، و تلاش كشورگشايانهاش براي گسترش نظام مبتني بر عدالت و عقل و معنويت است، وقتي كه در برابر كمال و سعادت جامعه شهر نيكان به بيهودگي همه تلاشهاي خود پي ميبرد، تأييد ميكند كه تلاشهاي انساني براي رسيدن به شهر آرماني، بيهوده است. از اينرو اسكندر:
به دل گفت از اين رازهاي شگفت/ اگر زيركي پند بايد گرفت
نخواهم دگر در جهان تاختن/ به هر صيدگه دامي انداختن
مرا بس شد از هر چه اندوختم/ حسابي كزين مردم آموختم
همانا كه پيش جهان آزماي/ جهان هست از اين نيكمردان به جاي
بديشان گرفتست عالم شكوه/ كه اوتاد عالم شدند اين گروه
اگر سيرت اين است ما بر چهايم؟/ اگر مردم اينند پس ما كهايم؟
فرستادن ما به دريا و دشت/ بدان بود تا بايد اينجا گذشت
مگر سير گردم ز خوي ددان/ در آزمودم آيين اين بخردان
گر اين قوم را پيش از اين ديدمي/ به گرد جهان برنگرديدمي
بدينسان، اسكندر غرض مأموريت خود و نورديدن «دريا و دشت» را رسيدن به آن شهر و ديدن مردمان صالح و بخرد آن ميداند و ميپذيرد كه اگر پيشتر، آن قوم را ديده بود، هرگز به گرد جهان نميگشت و اين اشارهايست به اين نكته كه سعادت انسان با زور به دست نميآيد، بل اين خود انسان است كه بايد كمال و سعادت را در وجود خويش جستوجو كند و براي پايهگذاري جامعه آرماني در سيرت خود دگرگون شود و آخرين نكته اين كه: آيا قصد نظامي از آوردن شهر آرماني خود در پايان ماجراي اسكندر اين نبوده كه همه امپراتوريها و جوامع بزرگ را كه بر پايه قدرت رايج استوارند ناقص و بيكفايت معرفي كند؟
يادداشتها: 1- در مورد اسطوره عصر طلايي ديده شود: 1) ايلين- سگال، انسان در گذرگاه تكامل، ترجمه محمدتقي بهرامي حران، چاپ پنجم جلد دوم، كتابهاي سيمرغ، تهران، 1358، صص144-133. 2) دايرةالمعارف فارسي، جلد دوم. و در مورد بهشت زميني ديده شود منبع زير:
Lan Tod and Michael wheeler: Utopia, Harmony Books, New York pp 9-11.
2- براي آگاهي از سير انديشه ناكجاآباد در غرب ر.ك:
Lan Tod and Michael wheeler: Utopia.
3- ذبيح الله صفا، حماسهسرايي در ايران، چاپ چهارم، اميركبير، تهران، 1363، صص435-433.
4- همان، صص515-513.
5- شاهنامه فردوسي، چاپ مسكو، جلد سوم، صص113-111.
6- ابونصر فارابي، انديشههاي اهل مدينه فاضله، ترجمه سيد جعفر سجادي، شوراي عالي فرهنگ و هنر (مركز مطالعات و هماهنگي)، تهران، 1354، ص251 به بعد.
7- خواجه نصيرالدين طوسي، اخلاق ناصري، تصحيح و توضيح مجتبي مينوي- عليرضا حيدري، شركت سهامي انتشارات خوارزمي، تهران، 1356، صص300-274.
8- عنوان «شهر نيكان» را نخستين بار استاد عبدالحسين زرينكوب به كار برده است، ر.ك با كاروان انديشه، اميركبير، تهران،1363، صص24-15.
9- همان، ص15.
10- نظامي گنجوي، اسكندرنامه.
‹از: «كتاب سخن»، مجموعه مقالات، به كوشش صفدر تقيزاده، چاپ اول زمستان1368›