نقش واژه ها در زبان شعر نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

نقش واژه ها در زبان شعر - نسخه متنی

عبدالرضا کوهمال جهرمی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

نقش واژه ها در زبان شعر






نقش واژه ها در



زبان
شعر





عبدالرضا كوهمال
جهرمي











هنر، القاي
انديشه هاي پنهان هنرمند است و ابزار
ابلاغ آن به نوع هنر بستگي دارد. آنچه
مسلم است اين حقيقت است كه شعر هنري
زباني است و كار اصلي آن در حيطه
ساختار، به غير از سير در قلمرو خيال و
تصوير و وزن، فتح قله هاي بالاتر است و
آن كشف امكانات زبان و شيوه هاي تازه اي
از بيان است كه هيجان و روح تازه اي را
در كلام ايجاد كند. طبعاً شاعر بايد
انديشه، عاطفه و خيال را با وسيله اي به
ذهن شنونده انتقال دهد. اين امكان و
وسيله، زبان شعر است كه چيزي جز مجموعه
اي از واژگان و روابط خاص بين آنها نيست.
البته، شكي نيست كه درستي زبان از لحاظ
دستوري، نخستين شرط سلامت آن است، اما
كافي نيست و از يك شاعر انتظار مي رود
علاوه بر سالم سخن گفتن(كه مي تواند بين
زبان گفتار و نثر هم مشترك باشد) از
قابليتهاي زبان براي برتري كلام خويش
سود ببرد.



به عبارتي ديگر، زبان
يك شعر را مي توان در سه سطح مورد نقد و
بررسي قرار داد.

الف) معيوب و ناقص

ب) قابل درك و پذيرفتني

ج) برتر.





شعر در بافت خود به منطقي نيازمند
است كه از نوعي نگرش ويژه و برتر فراهم
مي آيد. منطقي كه بخش عمده آن را زبان و
ساختار خاص آن تشكيل مي دهد كه در نقد
امروز به "فرا زبان" مشهور است و
وجه تمايز بين شعر و نثر. از اختلاف
نظرهايي كه از ديرباز تا امروز بين
منتقدان در تعريف شعر جريان دارد، مي
توان چنين دريافت كه همه آنها با وجود
كشمكشهايي كه دارند، در وجود سه عنصر
موسيقي، تخيل و زبان در شعر متفق
القولند و براي ارتباط ويژه ذهن و زبان،
و به تعبير ديگري گره خوردگي لفظ و
معنا،
جايگاه خاصي قايلند. همه آنها معتقدند
كه زبان سخنگوي ذهن است و يك فعاليت
ذهني هرگاه به مرحله زبان مي رسد، بيان
و معرفي مي شود. صائب مي گويد:





"لفظ و معنا را به تيغ از يكدگر
نتوان بريد

كيست صائب تا كند جانان و
جان از هم جدا"





بدون شك، آنچه
بيش از هر چيز ديگر در ساخت يك زبان نقش
دارد، واژه ها هستند و نقش كلمه و واژه
در شعر مثل نقش رنگ در نقاشي، نت در
موسيقي و گچ در گچ بري است. و شعر از
همنشيني و پيوستگي همين واژه ها و يك
نوع توافق موسيقيايي آفريده مي شود. لفظ
و ساختار آن قدر اهميت دارند كه عده اي
از منتقدان آن را از محتوا با ارزش تر مي
دانند، زيرا براي انتقال معنا مي توان
از راه هاي ديگري هم رفت؛ مثلاً يك فيلم
ساخت يا يك داستان نوشت يا آواز خواند.
اما در انتخاب هنر ويژه اي به نام
"شعر" بايد اول به يك فرم خوب برسيم
تا بتوانيم معاني و محتوا را به زيبايي
انتقال دهيم. البته، نبايد شك كرد كه
انتخاب كلمات در شعر، در ناخودآگاه
شاعر صورت مي گيرد و آنچه به "شعر
جوششي" معروف است، به هيچ وجه نمي
تواند بدون كوشش و ممارست قبلي در همه
زمينه ها شكل بگيرد.





شاعر بايد
در كوله بار ذهني خود انواع واژه ها و
فضاها را داشته باشد تا با يك فراخوان
در هنگام سرودن، به ياري وي بيايند و
جوشش حاصل شود. جوشش نياز به يك منبع
دارد، پس مي توان چنين گفت كه:واژه ها
حامل تجربيات و تخيلات شاعرند و هر چه
شاعر در انتخاب و گزينش آنها وسواس
بيشتري داشته باشد، سرسخت ترين و زمخت
ترين واژه ها در برابر ذوق او تسليمند.
شاعراني كه ذهن قوي و ثروتمندي داشته
باشند، هيچ گاه از كشف واژه هاي تازه و
كاربرد آنها هراسي به دل راه نمي دهند.
اما شاعران و گويندگاني كه استعداد و
شجاعت و جسارت لازم را در انتخاب و به
كارگيري واژه ها ندارند، با ذهنيت
فقيرشان دست تكدي به سفره آماده واژگان
و مضمون گذشتگان دراز مي كنند و به جاي
اين كه حرف جديدي زده شود، به تكرار
حرفها و واژه ها و تجربيات ديگران مي
پردازند. اما شاعراني كه به دنيا و
اشياي اطرافشان و خطوط اصلي اين دنيا
نگاه و آن را درك مي كنند، به كشف تازه
اي مي رسند كه به دنياي اطراف خود مربوط
و فرزند زمان خودش است و با همين واژه
هاي معمولي كه شاعر به آن جان مي دهد، به
حرفهاي روز و همزبان با مردم هم عصر خود
مي رسند. اما شاعراني كه توانايي
استخدام واژگان مناسب و به كارگيري
آنها در ساختار ويژه اي را نداشته
باشند، در انتقال ذهنياتشان ناموفق
هستند. علم روان شناسي به اين واقعيت
اذعان دارد كه فعاليت ذهن با سلامت زبان
و واژه ها ارتباط تام، و كلمات در رشد و
تكامل انديشه نقش اساسي دارند. به بياني
ديگر، تفكر همان سخن گفتن است كه به
صورت
حركات يا واكنشي ذهني شكل مي گيرد و از
راه كلمات، پيچيده ترين تركيب ها در
قالب سخن بيان مي شود و در نتيجه اجزاي
زبان (واژه ها)، چيزي جز اجزاي انديشه
نيست.





البته، تا اينجاي كار
زبان گفتار هيچ تفاوتي با زبان شعر
ندارد؛ اما آنچه مرز ميان اين دو سخن
است، برخورد گوينده يا شاعر با واژه ها
و به كارگيري خاص آنهاست و گرنه هيچ
كلمه اي به خودي خود نه خوب است و نه بد و
بستگي به اين دارد كه در چه موقعيتي
قرار
بگيرد. البته، درست است كه بعضي از واژه
ها حس و ظرافت خاصي دارند و شايد از لحاظ
معنايي از يك واژه فراتر باشند. (مثل
دريا، آسمان، كوچه، پنجره و...) اما به
خودي خود اين پنجره با پنجره اي كه در
كارگاه آهنگري مي سازند، هيچ فرقي
ندارد. پس به طور خلاصه مي توان چنين
انگاشت كه واژه ها به تنهايي نمي توانند
آن بيان و حس برتر را انتقال دهند، بلكه
به كارگيري و چيدن و انتخاب برتر واژه
هاست كه شعر را مي سازد. در زبان گفتار
هر واژه مفهوم خاص دارد و معناي آن در
چارچوب همان مفهوم و منظور است، اما
زبان شعر زبان رمز است؛ در سطح حركت نمي
كند و زيرساخت ديگري هم دارد. جرياني
است كه راز حيات آن مبهم بودن و عميق
بودن آن است و تأثير آن بر مخاطب مي
تواند متعدد و گوناگون باشد.





شعر در مقايسه با زبان گفتار، از يك
سري مصالح و ساختار استفاده مي كند كه
از مستقيم گويي فراتر است. گاهي كلمه اي
به جاي كلمه و معناي ديگري منظور است كه
در شعر استعاره را مي سازد و از اين رو
مي توان گفت كه زبان در شعر به واسطه
تخيل شكل مي گيرد و از يك سري ابهامها كه
به شكلي نمادين در زبان شعر مطرح مي
شود،
سود مي برد. به قول نيما، كارهاي در عمق،
اساساً ابهام انگيزند. البته كار شاعري
تنها ساختن ابهام و پيچيدگي و رويكرد به
تكلف و تصنع نيست، بلكه ابهامي مورد نظر
است كه از ساختار هنري زبان شعر ناشي
شده باشد و سادگي و پرهيز از صراحت،
براي شعريت شعر ضروري است. عنصر ديگري
كه در ساخت زبان يك شعر نقش اساسي دارد،
موسيقي است.





فرماليستها
معتقدند مهمترين عامل سازنده شعر وزن
است و آن را مايه و بنياد شعر مي دانند
كه اين موسيقي در شعر، از موسيقي خود
واژه ها شروع مي شود در بيت:"كشتي
نشستگانيم اي باد شرطه بخيز باشد كه باز
بينيم ديدار آشنا را" انتخاب واژه
هايي كه حروف "و"، "ر" و
"ش" داشته باشد، هم موسيقي زيبايي
دارد و هم صداي شرشر آب را تداعي مي كند.





نوع ديگر موسيقي كه مورد نياز
شعر است، موسيقي معنوي است و آن نوعي
تناسب معنايي و مراعات نظير بين كلمات
است كه اين تناسب نه تنها در لفظ بلكه در
معني روي مي دهد و نوعي پيوند ويژه بين
واژگان شعر ايجاد مي كند كه درك آن براي
مخاطب جالب و لذت بخش است. حافظ مي
گويد:"چون پياله دلم از توبه كه كردم
بشكست" به غير از معنايي كه حافظ در
نظر داشت، گرفتن كلمات پياله، دل و توبه
كه هر سه شكستني هستند، ظرافت خاصي
ايجاد كرده است. يا در جاي ديگري مي
گويد:"از كيمياي مهر تو زر گشت روي
من" ارتباطي كه بين كلمات "زر و
روي" است و ايهامي كه در كلمه
"مهر" كه به معني خورشيد هم مي
تواند باشد، وجود دارد لذت بخش است.

در بيت





"دوش در حلقه ما قصه
گيسوي تو بود

تا دل شب سخن از سلسله
موي تو بود"





دوش علاوه بر
معني ديشب، به معناي شانه مي تواند باشد
كه با حلقه بودن موي بر شانه تصوير
ديگري
دارد و به كار رفتن كلمات "در و
حلقه" در كنار هم تصوير ديگري دارد و
گرنه مي توانست بگويد دوش در محفل ما...
قصه گيسو، درازبودن گيسو، سياه بودن
گيسو و شب، سلسله بودن مو و سخن و... از
ظرافتهاي به كارگيري حرفه اي واژه هاست.
هنر ديگري كه از واژه ها كمك مي گيرد و
به
زبان كمك مي كند، تركيب سازي است.






واژه ها به صورت مفرد يك ابزار زباني
هستند اما بخش عمده كار كه هنر شاعر
است،
آشتي دادن كلمات و ساختن، يك واژه جديد
زباني است كه از تركيب دو يا چند كلمه به
وجود مي آيد كه هم مي تواند نوآوري و
آشنازدايي ايجاد كند و هم هنر ايجاز را
به شكل زيبايي نشان دهد. در اين حيطه،
پرهيز از كليشه ها و فراتررفتن از زبان
عادي مردم ضروري است. حتي بعضي از كلمات
مقدس مثل "عشق" به خاطر تكرار بيش
از حد، به يك كليشه تبديل شده اند كه چه
بسا اگر از كلمه يا تركيب هاي ديگري
استفاده شود، بدل بهتر از اصل عمل كند.





البته در ساختن تركيبها بايد
مخاطب را در نظر داشت. دخل و تصرف در
قراردادهاي زباني تا آنجا بايد باشد كه
مخاطب قابليت همراهي با شاعر را داشته
باشد و گرنه آن را در قلمرو عيوب كلام
قرار مي دهد. پس بايد اصولي كه بر اين
قراردادها حاكم است، بر مبناي رسايي،
زيبايي، ايجاز و سهولت زبان بنا گذاشته
شود. بايد واژه هايي كه به كار مي بريم
مورد استعمال مخاطب روز باشد. به عنوان
مثال، به كار بردن كلمات مخفف مانند:گر،
چون، زو و... يا كلهاي مثل بسي، همي و ليك
و... در قديم بيشتر مورد استعمال بوده
است. يك شاعر با مردم زمان خودش صحبت مي
كند، نه با مخاطبي كه قرنها پيش از او مي
زيسته و در گذشته است. پس بايد با كلماتي
صحبت كند كه برپايه زبان مردم و
قراردادهاي رايج عصر خودش باشد. همان
طور كه شاعر از پديده ها و رخدادهاي
زمان خودش در كشفها سود مي برد، در زبان
هم بايد فرزند زمان خودش باشد. به
تعبيري، مي توان زبان را از لحاظ پذيرش
در هر عصري، به لباس پوشيدن تشبيه
كرد.





همانطور كه امروز اگر
لباس انسانهاي اوليه يا لباس مردم زمان
هخامنشي يا حتي نيم قرن پيش را بپوشيم،
به نحوي در جامعه انگشت نما مي شويم، هر
چند آن لباس بهترين و فاخرترين لباس
زمان خودش باشد. اين تغيير نحوه لباس
پوشيدن يك روزه حاصل نشده، كم كم به
مرور زمان به لباس فعلي تبديل شده است،
زبان هم... البته يكي از هنرهاي قوي در
شعر كه شاعر مي تواند داشته باشد و پل
ارتباطي با فرهنگ گذشته است،
باستانگرايي است، چه در حوزه الفاظ و
كلمات و چه در نحو كلام و جمله بندي.





قادر طهماسبي در بيتي، دوازده
امام را به خم تشبيه مي كند و مي
گويد





"به يازده خم مي دست ما
اگر نرسيد

بده پياله كه يك خم هنوز سر
بسته است"





اما هر شاعر بايد
سير و سلوك خاص خودش را پي بگيرد و ارائه
دهد. شبيه شدن، در شعر ما يك معضل
است.





اغلب شاعران عارف ما بعد
از سده پنجم براي توصيف مكاشف و شهودهاي
عارفانه خود و براي به تصوير كشيدن
حساسيت شاعرانه خود نسبت به لحظات
شتابناك عمر و براي بيان عشق عميق و
شورانگيز خويش به جان جهان، به
نمادهايي متوسل شده اند كه اين نمادها
از لحاظ واژه در زبان مردم عادي معمول
بوده است، اما آنچه شاعران استفاده
كرده اند، معناي ديگري غير از معناي
معمول آن است. از جمله آن واژه ها، خط و
خال و عارض و زلف و مطرب و خم و خانقاه
و... است.

امروزه به پيروي از آن
بزرگان از خم و مستي حرف مي زنيم، اما از
فضاي نامتجانس اغلب اين مجموعه ها درمي
يابيم كه اين كارها اغلب تقليدي صورت
گرفته و بيشتر تحت تأثير صورت شعر آن
بزرگان هستيم و كمتر رموز اين مفاهيم
نمادين را درمي يابيم كه آن رمز و رموز
بين ما و مخاطب شعر امروز نيست. بياييم
مثل خودمان با زبان خودمان شعر
بگوييم.












منبع:


روزنامه قدس,



سه شنبه 4
مرداد 1384- 26 جولاي 2005 ، ص  نيستان





/ 1