هدف عرفان اسلامی رسیدن به معرفت ناب است نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

هدف عرفان اسلامی رسیدن به معرفت ناب است - نسخه متنی

علیرضا قائمی نیا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

هدف عرفان اسلامي رسيدن به معرفت ناب
است--حجت الاسلام قائمي نيا

هدف عرفان اسلامي رسيدن به معرفت
ناب
است--حجت الاسلام قائمي نيا





متن حاضر سخنراني حجت
الاسلام عليرضا قائمي نيا سر دبير
فصلنامه ذهن با موضوع معنويتهاي نوظهور
است که در محل کانون انديشه جوان ايراد
شده است. اين موضوع بطور خاص توضيح
عرفان نيست و اينکه چرا عرفان به وجود
آمده است. بحث ما اين است که در جهان
جديد، چرا عرفان اهميت پيدا کرده و در
چه زوايايي رشد کرده است؟ چرا براي بشر
جديد عرفان اهميت پيدا کرده است؟

قبل
از اينکه وارد بحث شويم، ابتدا بايد
جهان جديد را بايد تعريف کنيم و اينکه
جهان جديد چيست؟ ومنظور از جهان جديد و
عرفان چيست که مي گوئيم در جهان جديد،
عرفان موضوع مهمي شده است؟ و به يکي از
دغدغه هاي فکري بشر جديد تبديل شده است؟
خلاصه اينکه جهان جديد چيست؟ بشر جديد
چيست؟ و در جهان جديد عرفان چيست؟

اگر بخواهيم به صورت خيلي مختصر و
مفيد
تعريف کنيم ، به نظر من مهمترين تعريفي
که از جهان جديد و بشر جديد ارائه شده ،
تعريف فرانسيس بيکن است. بيکن در توصيف
جهان جديد و بشر جديد به اين نکته اشاره
کرده است که بشر جديد، بشري است که
ملکوت آن زمين و ابزار رسيدن به اين
ملکوت، علم جديد است. واژه جديد، يک
مقدار گمراه کننده است و تا حدي بار
ارزشي خاصي را به دوش مي کشد. منظور از
جديد، بطور حتم اين نيست که چيز خوبي
است ، جديد در اينجا تنها يعني چيزي است
که پيش از اين نبوده و سابقه نداشته است
و در کل چيز بي سابقه ‌اي در فرهنگ بشري
پيدا شده است. اما اين چيز جديد، همان
تغيير و تحولي است که در بشر و در جهان
بيني او ايجاد شده است. بشر قديم ملکوت
بهشت خود را در آسمانها مي ديد، ولي به
توصيف فرانسيس بيکن، بشر جديد ملکوت
خود را در همين زمين مي بيند. ملکوت بشر
جديد زمين است، يعني همين کره خاکي است
، ديگر در آسمانها به دنبال بهشت نمي
گردد و ابزار رسيدن به اين بهشت و
ملکوت، علم و تکنولوژي است.

چون علم و
تکنولوژي، بشر را ارباب طبيعت مي کند و
مي تواند نيروهاي نهفته در طبيعت را به
استثمار خود درآورد و از اين بهشت
استفاده کند. بشر جديد، بشري است که
براساس همين بهشت تعريف مي شود، يعني
بشري است که بهشت وي در همين دنيا تعريف
شده است. عقل آن معطوف به همين دنيا مي
شود . بشر امروزي دنبال اين است که بر
جهان و طبيعت سلطه پيدا کند. در طول
تاريخ حيات بشر برروي کره زمين، اين
مسئله بي سابقه اي است و در هيچ سنتي
چنين اتفاقي نيافتاده است. تنها در بشر
جديدِ غرب است که چنين اتفاقي رخ داده
است و در دوره جديد، بهشت و آمال خود را
در کره خاکي دنبال مي کند. بنابراين به
تعبير برخي از فلاسفه، در عصر جديد خدا
غايب مي شود و اين عصر، عصر ريا به
خدايان است. به تعبير نيچه، خدا از
زندگي بشر شخصي و اجتماعي بشر غايب مي
شود. نيچه جمله اي دارد که هايدگر هم
آنرا تفسير کرده است ، نيچه در کتاب
«چنين گفت زرتشت» مي گويد : « من رفتم به
يک کليسا و ديدم که مسيحيان خدا را درون
تابوتي گذاشتند و اورا دفن کردند». آن
جمله‌معروف «خدا مرده است» را که نيچه
گفته، هايدگر تفسير مي کند و مي گويد،
منظور نيچه اين نيست که وجود خدا که در
خارج است مرده است؛ چون خدا فاني نيست و
اگر هست، پس وجود دارد؛ آن خدا از بين
رفتني نيست و موجودي ابدي است.منظور
نيچه اين است که خدا در زندگي بشر جديد
مرده است؛ اما چرا مرده است؟ چون بهشت
اين بشر، همين کره خاکي است. همه
آرزوهاي خود را در اين صحنه مي بيند و
ابزار رسيدن به اين بهشت را هم در
اختيار دارد. ابزار رسيدن به اين بهشت،
علم و تکنولوژي است؛ از اين رو، خدا در
زندگي بشر غايب مي شود که نتيجه‌آن هم
سکولاريسم است . اين مطالب بطور تقريب
توصيف و تعريف اجمالي از بشر جديد و
جهان جديد بود. جهان جديد، عصر ريا به
خدايان و عصر خاکي و زميني شدن بشر است.
بشر ديگر خاکي شده است ، يعني آمال
آسماني را دنبال نمي کند. به تعبير
ديگري که «رنه گنون» دارد، بشر جديد
مادي گرا است. البته مادي گرايي که رنه
گنون مي گويد، ماتراليسم، سوسياليسم و
اينگونه اصطلاحاتي که در شوروي و
کشورهاي کمونيسمي به وجود آمد، نيست.
منظور رنه گنون اين است که بشر جديد
ممکن است به خدا اعتقاد داشته باشد -
چنانکه خيلي از بشرهاي جديد به خدا
اعتقاد دارند - اما اين اعتقاد ترتيب
اثري در عمل و رفتارشان نمي‌دهد و
اعتقاد به خدا تأثيري در زندگي بشر جديد
ندارد. بنابراين بشر جديد ماديگرا است و
ماديگراي عملي است، نه مادي گراي
اعتقادي . از لحاظ اعتقادي، ممکن است
حتي نسبت به انسانهاي قديم هم اعتقاد آن
راسخ تر شده باشد، اما در عمل، خدا در
کارهاي وي غايب است و کاري انجام
نمي‌دهد. از اين رو اين عصر، عصر ريا به
خدايان مي شود. اما در چنين عصري،
ناگهان عرفان رونق پيدا مي کند که اين
يک پارادوکس است. در دوره قديم، بشر
آسماني بود، چشمان وي به بالا و نزول
برکات آسماني، به وحي، به ملائکه و...
بود، ولي در عصر جديد، همه اينها را به
فراموشي سپرده است. در چنين عصري، چطور
ممکن است عرفان رونق پيدا کند و بحثهاي
بسيار جدي در مورد عرفان، تجربه عرفاني
و شهود عرفاني فراگير شود. اين نوعي
پارادوکس و متناقض نمايي است که از يک
سو بشر خاکي شده باشد و از سوي ديگر
دنبال چيزي مي رود که ماهيت آسماني و
آنسويي دارد و مي خواهد انسان را از کره
خاکي بالاتر ببرد؛ به آن طرف صحنه عالم
ببرد، با عالم غيب ارتباط بدهد و حضور
خدا را در انسان تقويت کند.

اين نوعي
معضل است و تمام بحث ما هم حول همين معضل
است که چگونه مي شود اين معضل را حل کرد؟
اگر عرفان متعلق به عالم قديم است، چرا
بشر جديد اينقدر اصرار مي‌ورزد که به
دنبال عرفان برود و چرا امروزه يکي از
بحثهايي که بويژه در کشورهاي اروپايي
بسيار رونق پيدا کرده و طرفداران جدي هم
دارد، بحثهاي عرفاني است؛ از عرفان
اسلامي گرفته تا عرفان سرخپوستي و
عرفانهاي شرقي. اما توضيحي در مورد خود
واژه ;عرفان ; هم ضروري به نظر مي‌رسد.
آن چيزي که مورد بحث ماست و مي ‌خواهيم
بفهميم چرا در جهان جديد تا اين حد
اهميت پيدا کرده، در واقع عرفان به
معنايي که در عرفان اسلامي رايج است و
ما مي‌شناسيم، نيست؛ بلکه بسيار وسيع
تراست. واژه‌عرفان را عرفاي اسلامي
براي عرفان به کار بردند.

در
عرفانهاي ديگر چنين نامي وجود ندارد.
عرفان از ماده عرفه، به معناي شناختن
است و البته يک نوع شناختن خاص است.
عرفان براي اين وضع شده است تا انسان به
شناخت و معرفت خاصي دست پيدا کند؛ يعني
بشر در زندگي روزمره نمي تواند به پاره
اي از معرفتها دست پيدا کند؛ عرفان آمده
است که راه خاصي را به بشر نشان بدهد تا
با دنبال کردن اين راه خاص، به معرفت
ويژه اي دست پيدا کند. اين معرفت را نه
علم مي‌تواند به انسان بدهد، نه فلسفه
و نه حتي عقل بشر. اين معرفت تنها از
طريق سير و سلوک، تهذيب نفس و در نهايت
عرفان به دست مي آيد. عرفان يک هدف است ،
يعني هدف عارف، رسيدن به شناخت است ،
رسيدن به گونه اي شناخت و معرفت که از
راههاي ديگر به دست نمي آيد.

عرفاي ما
در سنت اسلامي بر اين عقيده هستند که يک
نوع معرفت و يک نوع شناخت مهمي وجود
دارد که زمينه هاي ديگر نمي ‌تواند آن
شناخت و معرفت را به بشر بدهد ، نه
رياضيات، نه شيمي و...، براي دستيابي به
اين معرفت و شناخت بشر بايد راه ديگري
را طي کند، اين راه، راهي غير عادي است.
مثل علوم نيست که شما بنشينيد و آنها را
پله پله مطالعه کنيد و مسائل مربوط به
آنرا حل کنيد و بعد به نتيجه برسيد. يک
راه ويژه اي است که با تمام راههاي ديگر
متفاوت است. به تعبير حافظ ; گوهر معرفت
آموز که با خود ببري / که نصيب دگران است
مثال زرو سيم ; . اين گوهر به تعبير حافظ،
معرفت است. به تعبير حافظ گوهر معرفت ،
يعني آن هستي اصلي معرفت . چيزهاي ديگر
معرفت نيستند، آنها حاشيه هستند؛ آنها
صدف هستند و گوهر معرفت چيز ديگري است.
انسان بايد تلاش کند که اين گوهر را با
خود ببرد ، در غير اين صورت چيزهاي ديگر
مثل فيزيک و شيمي و...، علوم دنيوي هستند
که براي ديگران به ارث مي‌مانند. يا به
تعبير ديگري از مولوي ; علت عاشق زعلت ها
جداست / عشق استرلاب اسرار خداست ; . اين
عشق، همان عشق عرفاني است. در قديم،
استرلاب وسيله اي بود که روميان مشهور
به وسيله‌آن، اسرار نجومي را کشف مي
کردند. در واقع چيزي شبيه کامپيوترهاي
امروزي، ولي بسيار ساده تر. مولوي مي
گويد اگر مي خواهيد به اسرار الهي دست
پيدا کنيد، بايد عشق عرفاني داشته
باشيد. هدف عرفان، رسيدن به اسرار است ،
رسيدن به معرفت است و عشق، نوعي استرلاب
است ، يک نوع وسيله‌غير عادي است که در
اختيار شما قرار مي‌گيرد.

عرفان يک
ابزار غير عادي براي رسيدن به معرفت است
که اسرار الهي را به شما مي دهد. از اين
قبيل حکايتها، بسيار است ، مبني بر
اينکه يک نوع معرفت وجود دارد که از
راههاي عادي به دست نمي آيد و فقط عرفان
است که اين معرفت را به انسان مي دهد. در
واقع معرفت حقيقي، گوهر معرفت و
استرلاب اسرار، عرفان است. از اين رو
اين شاخه را عرفان ناميدند. امروزه واژه
‌اي که در جهان غرب براي عرفان وجود
دارد، مستيزيسن است که بطور معمول
مترجمان ما آنرا به عرفان ترجمه
مي‌کنند. اما اين چندان درست نيست و
واژه اي وجود ندارد که تا حدي آن معناي
وسيع را برساند. فقط واژه عرفان است که
آن هم مخصوص عرفان اسلامي است. هدف ، راه
و مبداء عرفان اسلامي با ديگر عرفانها
تفاوت دارد ، هدف عرفان اسلامي، رسيدن
به معرفت ناب است. اما هدف عرفانهاي
ديگر اين نيست. به عنوان مثال در
عرفانهاي هندي، چيني و مواردي مثل يوگا
و... که نياز به تمرکز دارند، خلاء يک نوع
هدف است. کسي که مرتاض است، تمرکز زيادي
مي کند و در نهايت به حالتي مي رسد که به
تعبير خود آنها از همه چيز خالي و تهي مي
شود ، به هيچ چيز معرفت ندارد و به هيچ
چيز توجه ندارد. مي گويند هدف از اين نوع
عرفانها، رسيدن به خلاء محض است. پس اگر
چنين چيزي ممکن هم باشد، هدف آن با
عرفان اسلامي متفاوت است. به گزارش ;مهر
;، هدف عرفان اسلامي رسيدن به معرفت است.
از اين رو عرفان نام گرفته است. اما غربي
ها همه اينها را مستيزيشن مي‌گويند. زن
بوديسم، که البته براي خود راه خاصي
دارد، عرفان هندي، عرفان سرخپوستي و
خلاصه همه اينها را با نام و اسم عرفان
به کار مي بريم، ولي خود غربي ها، عنوان
مستيزيسن را به کار مي برند.
واژه‌مستيزيسن از ميستري گرفته شده و
به معناي راز و سرّ است. يعني يک نوع
رازگونگي در اينها وجود دارد و
مستيزيسن مجموع آن چيزهايي است که درون
آنها يک نوع رازگونگي هست. اما رازگونگي
به چه معنايي است؟ در زندگي روزمره و در
بين مردم عادي، تهذيب، سير و سلوک و اين
قبيل کارها، جايگاهي ندارد و مردم هم
چندان توجهي به اين مسائل ندارند و حتي
از بحثهايي هم که در بين عرفا مطرح است
اطلاعي ندارند.

حال با اين شرايط و
وضعيت، يک نفر بگويد که همه اين چيزهايي
که شما تا حالا ياد گرفته ايد،
بي‌فايده
بوده است. هر دانشي را که شما تا حالا
ياد
گرفته ‌ايد بايد کنار گذاشت و رفت به
دنبال چيزي که حالت رازگونگي داشته
باشد. غربي ‌ها به تمام اينها مستيزيسن
مي گويند ، از اين جهت که يک قدم بالاتر
از آن چيزي است که مردم عادي مي فهمند و
از زندگي روزمره و عادي آنها بالاتر است
و يا به تعبيري ديگر، از خاکي شدن فراتر
رفتن است. البته خاکي شدن نه به معناي
اخلاقي آن، بلکه به همان معنايي که
فرانسيس بيکن گفته است ، يعني انسان غرق
اين دنيا شود و تمام آمال و آرزوهاي خود
را در اين دنيا ببيند. اينکه کسي پيدا
شود و بگويد نجات و سعادت انسان در اين
است که از اين کره خاکي رها شود، اين يک
حالت راز پيدا مي کند و رازگونه مي شود.
تمام عرفانها، اعم از عرفانهاي شرقي و
غربي، اين ادعا را دارند که انسان وقتي
به رستگاري و نجات مي‌رسد که از زندگي
روزمره خارج شود، از خورد و خوراک و
خواب و بحثهاي روزمره خارج شود و به يک
عالم ديگري پا بگذارد؛ آنوقت است که به
انسانيت اصيل خود نزديک مي شود. همه
عرفانها اين ادعا را دارند. اما عرفانها
، در اينکه انسان ، تا کجا بايد از اين
جهان خارج شد و از خاکي بودن آن فاصله
گرفت و چگونه بايد فاصله گرفت، با هم
تفاوت دارند. عرفانهايي که در اديان
ابراهيمي رشد کردند مثل عرفان اسلامي،
راه رسيدن به اين نجات را تقرب به خدا مي
دانند. يعني تقرب به اين معنا است که
انسان فراتر از اين دنيا برود و با
موجودي که اصل و اساس و ريشه عالم است،
ارتباط برقرار کند. عرفانهايي که طبيعت
گرا هستند، مثل بعضي از عرفانهاي آسياي
شرقي - مانند عرفاني که در تائوئيزم به
چشم مي خورد - مي‌گويند که شما بنشينيد
و تمرکز کنيد و با تائو جريان کلي عالم
يکي شويد. اينها تا حدي از زندگي روزمره
خارج مي شوند و به نوعي رازگونگي نيز
دست پيدا مي‌کنند؛ اما به اين معنا که
انسان را به سمت موجودي فراتر از عالم
سوق بدهند، نيستند.

هدف تمام عرفانها
آزاد کردن انسان از اين کره خاکي است و
در واقع مي‌خواهند دلبستگي انسان را
بکاهند. اما اينکه عرفانها اين اهداف را
چگونه دنبال مي کنند و يا کاستن دلبستگي
را چگونه تعبير مي‌کنند، باهم تفاوت
دارند. به عنوان مثال در يوگا، هدف
رسيدن به خلاء است؛ به تهي بودن از
معرفت است. آنها بر اين عقيده ‌اند که
انسان وقتي رستگار مي شود که از هر نوع
معرفتي تهي شود؛ حتي به خود نيز توجهي
نداشته باشد. اما در عرفان اسلامي مي
گويند به هيچ وجه چنين چيزي امکان‌پذير
نيست که انسان از معرفت تهي شود و اصلاً
چرا بايد از معرفت تهي شود؟ انسانيت
انسان به معرفت است. انسان وقتي انسان
است که به گوهر معرفت - به تعبير حافظ -
دست پيدا کنند؛ آن وقت است که انسان
واقعي مي شود. معرفت و عرفان است که در
انسان تأثير مي گذارد و انسان را بالا
مي برد. در غير اين صورت، فراگيري و ياد
گرفتن علوم رسمي و علومي که متداول
هستند، در انسانيت انسان تأثيرگذار
نيستند. تنها اطلاعاتي هستند که به
انسان داده مي شوند. همين اطلاعات را
شما مي توانيد روي يک کاغذ بنويسيد و يا
روي يک کامپيوتر پياده کنيد. امروزه بحث
هوش مصنوعي که مطرح شده است، همين است.
مهمترين مسئله ‌اي که در مورد هوش
مصنوعي مطرح عنوان شده ، اين است که
تفاوت ذهن انسان با کامپيوتر در چيست؟
هم ذهن انسان مي تواند اين مسائل را حل
کند، هم کامپيوتر. شما مي توانيد همين
اطلاعات را به کامپيوتر نيز بدهيد . پس
تفاوت انسان با کامپيوتر چيست؟

اگر
از يک عارف چنين سؤالي پرسيده شود، مي
گويد تفاوت انسان در آن معرفت حقيقي و
آن گوهر معرفت است که اين مورد را
نمي‌توان و نمي‌شود به کامپيوتر داد.
خداوند انسان را فقط براي اين معرفت خلق
کرده است. انسان را آفريده، چون مي
دانست
انسان خليفه الله است و فقط انسان است
که
امکان وصول اين معرفت را مي‌تواند
داشته باشد و به اين معرفت دست پيدا کند.
بنابراين با وجود اينکه همه‌عرفانها
با
هم تفاوت دارند اما غربي‌ها همه را
مستيزيشن مي گويند ، چون يک نوع
رازگونگي در همه آنها هست. همين
مستيزيشن را من هم به عرفان ترجمه مي
کنم - همانطور که در صحبتها چنين کاري
کردم - چون ديگر چاره ‌اي نيست. در اينجا
يک مقدار کمبود اصطلاحات وجود دارد که
چه اصطلاحات و چه واژه ‌اي را به کار
ببريم که همه اينها را در خود جاي دهد و
در برگيرد؟ در حال حاضر براي واژه
مستيزيسن، معني عرفان به کار رفته، ولي
در همين واژه عرفان، يعني اسم خاص
عرفان، يک واژه‌کاملاً اسلامي است. چون
هدفش مشخص است، رسيدن به معرفت حقيقي.
عرفانهاي ديگر چنين هدفي را دنبال نمي
کنند. آنها طبيعت‌گرا هستند و درنهايت
مي خواهند انسان را با عالم طبيعت همگام
و همسان کنند، يعني انسان نبايد به
طبيعت ضرربرساند، بايد با جريان طبيعت
همگام باشد و به موجودات طبيعي هم ضرر
نرسانند.

يکي از تعاليم بودا همين
بود که حيوانات و موجوداتي مثل مورچه
و... را نکشيد و به آنها آزار نرسانيد.
بسياري از عرفاي ما هم به اين نکات توجه
داشتند، ولي در عرفان بودايي، اين يک
اصل است. نظير اين چيزها در عرفان هاي
ديگر هم وجود دارد و حتي در عرفان
اسلامي. به عنوان مثال يکي از واجبات حج
اين است که وقتي زائر محرم مي شود،
نبايد موجوداتي را که حتي از بدنش بالا
مي‌روند بکشد ، چون کفاره دارد. فقط در
صورتي مجاز به کشتن آنهاست که احساس کند
ممکن است آزار ببيند. پس در همه
عرفان‌ها چنين چيزهايي وجود دارند،
ولي با هم تفاوت دارند. همه عرفان‌ها مي
خواهند انسان را، انساني که خدا در او
غايب شده است، از اين خاکي بودن - به
تعبير فرانسيس بيکن - بالاتر ببرند. ما
به همه‌اينها، صرف‌نظر از تفاوتهايي
که دارند، عرفان مي‌گوئيم. براي اينکه
بفهميم چرا عرفان در جهان جديد اهميت
پيدا کرده است، راه‌حل‌هاي متفاوتي
وجود دارد. اين راه حل ها، در واقع نگرش
‌هاي متفاوت عرفان را هم توضيح مي دهند
که اصلاً ماهيت عرفان چيست؟ و چه کاري
مي خواهد انجام دهد؟

يک راه حل که مي
‌توان آن را رابطه عرفان و معنويت
ناميد، قائل به اين است که عرفان،
معنويت خاصي را در درون خود مي پروراند
که اين معنويت در جهان جديد از بين رفته
است. بشر قديم داراي معنويت بود، اما
بشر جديد چون خاکي شد، بنابراين کره
خاکي نيز تمام آرزوهايش را فرا گرفت و
باعث شد آن معنويت اصلي را از دست بدهد.
آن معنويتي که به بشر آرامش و نوعي سکون
مي‌داد، در بشر جديد از دست رفته است.
چون بشر جديد بطور کامل دنيايي و مشغول
به امور اين دنيا شده است، يک فقدان
خاصي را در خويش احساس مي‌کند و
مي‌بيند چيزي در خودش کم دارد. اما آن
چيزي را که کم دارد، کجا مي‌تواند پيدا
کند؟ در عرفان. بنابراين عرفان يک
معنويتي را به بشر اعطا مي‌کند که اين
معنويت در بشر جديد از دست رفته است. از
اين رو عرفان براي بشر جديد اهميت زيادي
دارد. بشر قديم اعتقادات خاصي داشت، مثل
همين اعتقاد که بهشت خود را در آسمان ها
مي ديد و تلاش مي کرد به آن بهشت برسد.
البته اين تعابير کنايي و مجازي است. به
تعبير عرفاي ما، بهشت همين جا هم وجود
دارد؛ ولي آن بهشت اصلي نيست.

به
عبارت ديگر، در زندگي روزمره آن بهشت
واقعي را نمي‌بينيد؛ چون اگر بهشت بشر
همين بود، به همين جا راضي مي‌شد. ولي
ما مي بينيم که بشر بطور دائم در حال
تلاش و تکاپو است و معلوم مي‌شود که
چيزي وراي اين کره خاکي هم وجود دارد. يک
عالم غيبي هست که بشر به دنبال آن است و
بهشت را آنجا جستجو مي‌کند. بنابراين
بشر تلاش مي کرد که خودش را از راه هايي
که عرفان تجويز مي کرد، به آن معنويت و
به آن بهشت برساند. اما وقتي بشر خاکي
شد، خدا نيز غايب شد و آن بهشت هم تبديل
شد به بهشت زميني. پس متوجه شد که آن
معنويت اصلي را نمي تواند کسب کند. از
طرف ديگر ديد جايگزيني هم براي آن معرفت
ندارد. چون آن معنويت به بشر آرامش و
اطمينان مي‌داد. مثل جهاني مي شد که به
تعبير عرفا در گوشه اي وجود داشته باشد.
فرض کنيد که کل عالم در يک نقطه‌اي
خلاصه شده باشد، عرفا چنين تصوري از
انسان داشتند. آنها مي‌گفتند يک عالم
کبير داريم و يک عالم صغير؛ عالم کبير
همين عالمي است که مي بينيم؛ کرات،
کهکشان‌ها، آسمان‌ها، زمين و... و بخشي
از اين عالم که نمي بينيم، مثل عوامل
غيبي و ...؛ عالم صغير نيز بشر است که يک
نسخه و کپي از اين عالم است. به گزارش
;مهر ;، در جهان بيني قديم، نسبت بشر به
عالم، نسبت عالم صغير به عالم کبير است.
يعني بشر کپي عالم است. هرچيزي که در
عالم وجود دارد، در بشر نيز وجود دارد.
عالم يک بُعد مادي دارد که بشر هم آن را
دارد؛ يک بُعد غيبي دارد که بشر هم عالم
غيبي دارد، روح و....؛ در نهايت هر چيزي
که اصولش در عالم وجود دارد، صورت کوچک
شده و ظريف آ‹ن نيز در انسان است، در
جهان بيني قديم اينگونه تصور مي‌شد.

حضرت امير (ع) مي فرمايند: «اتزعم انک
جرم صغير» (البته بعضي مي‌گويند منصوب
به مولا است و بعضي مي گويند از خود مولا
است) «خيال مي کنيد شما همين جسم و بدن
کوچک هستيد». «انتوالفيه عالم الاکبر»
« در تو اين عالم بزرگ پيچيده شده است».
يعني خدا تمام ظرايف اين عالم را در
وجود تو قرار داده است. بنابراين وقتي
بشر به سراغ عرفان مي‌رفت، اين تشابه
را کشف مي کرد و مي ديد هر چيزي را که
دنبال آن هست، خود آنرا دارد و در وجود
خود نهفته است. از مرحوم علامه طباطبايي
در اواخر عمرشان پرسيدند : پس از يک عمر
زندگي، چه حالي داريد؟ ايشان گفتند من
تابه حال در بيرون از خودم، به دنبال
چيزهايي مي گشتم؛ ولي حالا مي بينم آن
چيزهايي که من سالها در بيرون به
دنبالشان مي گشتم، در درون خودم وجود
دارد. يعني در درون خودش تمام حقايق
وجود داشته؛ ولي انسان بايد به مرتبه اي
برسد که ببيند خداوند کل عالم را در
درون
او قرار داده و حک کرده است. بطور حتم
لازم نيست که انسان تمام عمر خود را به
دنبال آن بگردد، بلکه بايد خودش را
پرورش دهد و آن استعدادها و قوايي را که
خداوند در درون وي قرار داده، اين انرژي
بي پايان را آزاد کند و به مقامي برسد که
آنها فعليت پيدا کنند. معنويت اين بود و
انسان غربي تلاش مي کرد آن چيزهايي را
که درونش وجود دارد، آن استعداد هاي
بالقوه را از راه عرفان و سير و سلوک
بالفعل کند. ابن ربيع در فصوص الحکم مي
گويد : عارف با همت خود چيزي را خلق مي
کند که ديگران نمي توانند آن را
بيافرينند. يعني فرض کنيد که يک عارف
اينجا نشسته باشد و اراده کند يک موجود
را خلق کند، آنرا خلق مي کند؛ اما افراد
عادي نمي توانند اين کار را انجام
بدهند.

چون او به مقام خليفة اللهي
رسيده است. قرآن مي فرمايد: «اذا اراد
شيا لقول لهم کن فيکون» همين که خدا
اراده مي کند آن وجود پيدا مي کند. وقتي
خدا وجود چيزي را اراده کند، همين که
اراده کرد، ديگر نيازي به چيزي ندارد و
آن چيز وجود پيدا مي کند. بشر هم که به آن
مقام خليفة اللهي مي رسد، وقتي اراده
کند که چيزي به وجود بيايد ، همان جا آن
چيز به وجود مي آيد. بنابراين آن
استعداد خليفة اللهي و آن استعدادي که
مي تواند وقتي چيزي را بدون هيچ واسطه
اي به دست بياورد، اين را بشر دارد، ولي
به فعليت نرسيده است . وقتي به فعليت
رسيد، به معنويت حقيقي نيز رسيده و به
عالم معنا متصل مي شود. معنويت در عالم
معنا وجود دارد و در چارچوب اين کره
خاکي منحصر نشده است. اين معنويت براي
بشر قديم بود. اما بشر جديد وقتي آمد،
خاکي شد و تمام اهداف و آرزوهاي خود را
در اين ملکوت دنبال کرد و علم هم تنها
ابزار آن شد؛ بنابراين هيچگاه به آن
معنويت دست پيدا نمي کند. چون روزبه روز
در حال دور شدن از آن استعدادهايي است
که در وجود وي نهفته است. از اين رو
احساس مي کند يک چيزي را در درون خود از
دست داده و وقتي جستجو مي کند تا بفهمد
آن چيز را در کجا مي تواند پيدا کند، مي
بيند آن چيز در عرفان است و عرفان آن
معنويتي را که بشر از دست داده و فقدان
آنرا احساس مي کند، در خود دارد. به
گزارش ;مهر ;، رونق گرفتن عرفان در جهان
جديد، يک نوع گرايش است. البته طبيعي
است که اين نوع گرايش، تعارضي هم با
جهان جديد داشته باشد؛ يعني کسي نمي
تواند هم بشر جديد باشد وهم مقيد به
عرفان. به عبارت ديگر همين فقدان
معنويت، مي تواند عامل محرک بشر براي
ميل و کشش به سوي عرفان باشد. اما در
ادامه بشر نمي تواند هم عارف به اين
معنا باشد و هم بشر جديد. چون اين يک نوع
تعارض است و آن معنويت هرچه باشد، با
اين جهان جديد سازگاري ندارد. بشر جديد
نمي تواند هم خاکي شود و تمام اهداف و
آرزوهاي خود را در اينجا دنبال کند و هم
برود دنبال معنويتهاي قديمي؛ دنبال اين
باشد که چه استعدادهايي در درون خودش
دارد. چون آن استعدادها وقتي شکوفا مي
شوند که بشر را به بهشت حقيقي مي
رسانند.

بشر جديد پذيرفته که بهشت
حقيقي وي همين کره خاکي است. عرفان جديد
نمي تواند آن معنويتي را که عرفان قديم
به بشر مي داد ، به وي بدهد. رنه گنون مي
گويد : جهان جديد باعث شد که عرفان هاي
تقلبي در اين جهان رشد پيدا کنند. يعني
بشر جديد عرفان هاي تقلبي را به وجود
آورد. يعني عرفان تقلبي آن معنويتي را
که عرفان هاي قديمي به بشر مي دادند،
نمي دهد. بنابراين معنويت وقتي حاصل مي
شود که انسان به عرفان واقعي برسد. از
اين رو بشر نمي تواند هم بشر جديد باشد و
هم عارف. پس مي رود سراغ عرفان هاي
تقلبي، عرفان هايي که آن خاصيت معنويت
دهي قبلي را از دست داده اند. يک نوع
گرايش ديگر هم که در پست مدرنيسم نسبت
به عرفان پيدا شده، شالوده شکني است.
شالوده شکني يکي از جريان هاي فکري پست
مدرنيسم است. بنيان گذار شالوده شکني،
ژاک دريدا بود که سال گذشته درگذشت.
منظور همان دکانستراکشن است که مکتب و
گرايش وي را شالوده شکن گرايي يعني
اصالت شالوده شکني مي گويند. decanseraction
همان شالوده شکني است که عربها به آن
التفکيکيه مي گويند.

دريدا
بنيانگذار شالوده شکني، متفکر فرانسوي
الجزايري الاصل است. در روشنفکران عرب،
شالوده شکني طرفداران زيادي دارد، ولي
در کشور ما هنوز به آن صورت طرفداري
پيدا نکرده است. چند سال پيش در
کنفرانسي خارجي مي خواستند به يکي از
فلاسفه معاصر جايزه بدهند، نامزد اين
جايزه، دريدا بود. ولي خيلي ها مخالفت
کردند و گفتند او اصلاً فيلسوف نيست،
چون شخصي افراطي است و مخالفان جدي هم
دارد. (البته در بعضي بحث هاي عرفاني،
شالوده شکني مبحث جا افتاده اي است.) بحث
اصلي دريدا از اينجا شروع مي شود که مي
گويد در تاريخ بشر هميشه دوگانگي ها و
دوقطبي هايي وجود داشته است؛ مثل
دوگانگي جوهر و عرض يا علت و معلول، زن و
مرد، آسمان و زمين، مکتوب و شفاهي و ...
که
اينها اساس تفکر بشر هستند. در فلسفه
هاي
مختلف، اين دوگانگي ها شالوده تفکر را
تشکيل مي دهند و هرفلسفه اي يکي از اين
دوگانگي ها را پذيرفته است.

بنابراين
دوگانگي ها وجود دارد. اما دريدا مي
گويد
بشر بايد به مقامي برسد که از اين
دوگانگي ها آزاد شود. چرا فلسفه در عصر
جديد نتوانسته پيشرفت کند؟ چون اسير
اين دوگانگي ها بوده و همه چيز را در
قالب علت و معلول، ماده و غير ماده،
جوهر و عرض و امثال اينها مي بيند. فلسفه
وقتي به مقام حقيقي و واقعي خود مي رسد
که شالوده شکني کند؛ يعني شالوده تفکر
بشر را که اين دوگانگي هاست، متزلزل
کند. اما ارتباط دکانستراکشن با عرفان
چيست؟ دريدا مي گويد : اولين بانيان
شالوده شکني عرفا بودند. عرفا با فلاسفه
خيلي مخالف بودند. فلاسفه بحث هايشان
راجع به دوگانگي ها بود، ولي عرفا کاري
مي کردند که از اين دوگانگي ها خارج
شوند. آنها مي خواستند از اين دوگانگي
ها فراتر روند و ديگر همه چيز را در قالب
علت و معلول و زن ومرد و... نمي ديدند.
دسته اي از عرفا مي گفتند که هرچه هست،
خداست و بحث وحدت وجود را مطرح مي کردند
و...؛ بنابراين عرفا طرز تفکرشان شالوده
شکنانه بوده است.

عرفا از اين
دوگانگي هاي رسمي خارج مي شدند و از
فلسفه ها نيز فراتر مي رفتند؛ بنابراين
هميشه با فلاسفه اختلاف داشتند؛ چون
فلسفه ها را رد مي کردند. مولانا اشعار
زيادي دارد که در آنها عقل را تحقير مي
کند که اين عقل، همان عقل فلسفي است.
عقلي که عرفا تحقير مي کنند، همان عقل
فلسفي است. غزالي مي گويد اگر مي خواهيد
بفهميد که پيامبر که بود و چه کرد، بايد
عارف شويد و جمله اي را نقل مي کند که در
ميان عرب مشهور بود که محمد (ص) به معبود
خود عشق مي ورزد و او را مي پرستد. غزالي
مي گويد اگر مي خواهيد بفهميد چگونه مي
شود يک انسان هم معبود خود را بپرستد و
هم به او عشق بورزد، هر چقدر هم که فلسفه
خوانده باشيد، نمي توان با فلسفه اين را
فهميد. در ادامه مي گويد بايد به دنبال
تصوف و عرفان بروي؛ با عرفان است که
حقيقت عبوديت و حقيقت نبوت درک مي شود.
فلسفه نهايتا به شما مي گويد که بله بشر
نياز دارد که پيامبري باشد و اين نهايت
کاري است که فلسفه مي تواند انجام دهد.
اما از اينجا به بعد يک قوه بشري خاص مي
خواهد، تصوف مي خواهد، عرفان مي خواهد،
سير و سلوک مي خواهد. وقتي سير و سلوک
انجام داد، به تدريج متوجه مي شود که به
عنوان مثال گوش وي صداهايي را مي شنود
که تابه حال نمي شنيد. بعد از يک مدت
چيزهايي را درخواب مي بيند که در حالت
بيداري تحقق مي يابد. بعد از مدتي متوجه
مي شود که چيزهايي را مي بيند که به
تعبير عرفا ديگر شکارهاي اصلي بشر همين
است و نزديک رسيدن به معرفت است. پس اگر
مي خواهيد بفهميد که پيامبر(ص) که بود و
چه کرد و يا حقيقت پيامبري وي چه بود،
راه آن تصوف و عرفان است. عقل فلسفي قدرت
رساندن انسان به آنجا را ندارد. عقل
فلسفي در نهايت مثل پر جبرئيل است که
انسان را همراه خود تا يک نقطه خاصي از
معراج مي برد؛ بعد مي گويد من از اينجا
به بعد مي سوزم و نمي توانم بيايم. اما
عرفان اين هنر را دارد که انسان را
بالاتر ببرد.

غزالي از چارچوب
دوگانگي هاي فلسفي خارج مي شود و به
تعبيري شالوده شکني مي کند. البته دريدا
با غزالي آشنا نيست و مثالي که مي زند در
مورد دکارت است. دکارت نيز درباره اين
موارد بحث کرد. چون افکار دکارت در پاره
اي از موارد به ابن ربيع و عرفاي انساني
شباهت دارد. البته تفاوت هاي بسيار
زيادي هم دارد. به گزارش ;مهر ; ، امروزه
يکي از مشکلاتي که در عرفان تطبيقي وجود
دارد، اين است که به جاي رفتن به دنبال
تفاوت ها، به دنبال شباهت ها مي روند.
عرفا از قِبَل اين تفاوت ها عارف شدند
نه از قِبَل شباهت ها. ممکن است شما يک
جمله اي را پيدا کنيد که آن را شانکارا
(عارف هندي) هم گفته باشد، دکارت هم گفته
باشد و ابن ربيع هم گفته باشد که البته
چنين مواردي هم هست. در همين حد که شما
يک مشترکاتي را بين بزرگان عالم پيدا مي
کنيد، اين خيلي خوب است. اما از اين
مهمتر اين است که شما برويد دنبال تفاوت
ها. يعني ببينيد که چرا يکي ابن ربيع شد،
يکي دکارت و ديگري شانکارا.

بطور
عمده دانش هاي جديد نمي تواند به بشر
اين تفاوت ها را بدهد. بشر جديد شيفته
شباهت ها و اشتراکات است؛ به دنبال اين
است که ببيند چه مشابهت هايي در فرهنگ
هاي مختلف وجود دارد و بيايد همين ها را
تأکيد و تأييد کند. تمام اين موارد تا
حدودي خوب است، ولي آن چيزي که انسان را
به گوهر عرفان مي رساند، همان تفاوت ها
است و در اينگونه موارد است که از
ديگران فاصله مي گيرد. بنابراين بحث هاي
عرفان تطبيقي که امروزه مطرح است،
بيشتر
به دنبال اين هستند که شباهت هاي عرفان
هاي گوناگون را کشف کنند. اين بحث
محدودي است و عرفان تطبيقي نمي تواند
انسان را به حقيقت عرفان هاي گوناگون
برساند و در نهايت شما يکسري مشترکات را
پيدا مي کنيد. البته در فلسفه هم همين
کاررا مي کنيد. به عنوان مثال غزالي با
هيوم اشتراک نظرهايي دارند؛ هيوم اصل
عليت را قبول نداشت، غزالي هم قبول
نداشت، اما غزالي فلسفه را شالوده شکني
کرد تا به عرفان برسد؛ ولي هيوم اصل
عليت را رد کرد تا فلسفه را ويران کند،
عرفان و معجزه وي را هم قبول نداشت.
بنابراين او به شکاکيت دامن مي زند و به
شکاکيت مي رسد، ولي غزالي به عرفان.
يعني هيوم شالوده شکني نمي کند، اما
غزالي شالوده شکني مي کند و بنياد
دوگانگي هاي فلسفي را بهم مي ريزد تا به
يک نوع معرفت بالاتري برسد.

دريدا مي
گويد اگر مي خواهيد به شالوده شکني دست
پيدا کنيد، بايد به مکتوبات عرفاني
رجوع کنيد. عرفان چرا براي بشر جديد
اهميت دارد؟ چون راه جديدي را باز مي
کند، يک سيستم فکري جديدي را نشان مي
دهد که با اين سيستم فکري جديد، مي توان
تمام آن دوگانگي ها را کنار گذاشت و يک
طرز تفکر ديگري پيدا کرد و از چارچوب
فلسفه هاي رسمي آزاد شد. حالا اينکه
چقدر شالوده شکني مي تواند در اين راه
موفق شود، آن يک بحث ديگري است. اما
عرفان درون وي يک نوع شالوده شکني است و
عقل فلسفي را شالوده شکني مي کند. عرفان
نظري، نقد عقل فلسفي است و عقل فلسفي را
نقد مي کند. عرفان از يک نظر شالوده شکني
است؛ ولي شالوده شکني نمي تواند تمام
چارچوب و ماهيت عرفان اسلامي را نشان
دهد.

اگر شالوده شکني در مورد عرفان
هاي ديگر صدق کند، در مورد عرفان اسلامي
چنين نيست. عرفايي که بعد از ابن ربيع
آمدند، تلاش کردند که بين فلسفه و عرفان
توفيق ايجاد کنند و بگويند که اين دو
تعارضي با هم ندارند. امروزه وقتي در
محضر درسهاي عرفان نظري مي نشينيد ،
درواقع فلسفه ياد مي گيريد. يعني اگر
شما برويد در کلاسي که به عنوان مثال
کتاب اسفار را که مهمترين کتاب فلسفي
است، تدريس مي کنند و بعد از آن وارد
کلاسي شويد که شرح فصوص را تدريس مي
کنند، متوجه مي شويد که هيچ تفاوتي بين
اين دو کلاس وجود ندارد و در ظاهر هر دو
فلسفه مي گويند. چون فلسفه و عرفان به
تدريج به اين سمت رفتند که در يکديگر
حذف شوند. اين تلاشي بود که عرفاي بعد از
ابن ربيع انجام دادند. بنابراين شالوده
شکني تا حدي مي تواند راه حلي براي
عرفان باشد، ولي در مورد عرفان اسلامي
بطور کامل صدق نمي کند.

منبع:
http://www.mehrnews.com/fa/NewsDetail.aspx?NewsID=225907





/ 1