خواجه نصیر الدین طوسی (2) نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

خواجه نصیر الدین طوسی (2) - نسخه متنی

علی دوانی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

خواجه نصير الدين طوسي «2»

درس هايي از مکتب اسلام ـ شماره34، آذر 40

علي دواني

در روزگاري که خواجه نصير الدين طوسي در خراسان و نيشابور سرگرم بحث و تحقيق علوم عقلي و نقلي بود و آوازه فضل و نبوغش در همه جا طنين افکنده بود، يکي از امراي فرقه اسماعيليه بنام ناصر الدين ابوالفتح عبدالرحيم، رئيس و محتشم قهستان قائن، خواجه را با وسيله اي که درست براي ما روشن نيست بقهستان برده و سالها نزد خود نگاه داشت، ناصرالدين مردي نظر بلند و دانش پرور بوده و او نيز مانند ساير امراي اسماعيليه گروهي از ارباب علم و حکمت و دارندگان فنون رياضي را بنزد خود آورده، اوقات خويش را با آنها ميگذرانيد و از خرمن علوم آنان خوشه ها مي چيد.

فرقه اسماعيليه در ايران آنروز

چون در اين مقاله از فرقه اسماعيليه و امراي آنان سخن به ميان آمد، مناسب چنان ميدانيم که نخست مختصري در اين باره بنگاريم و سپس چگونگي پيوستن حکيم مشهور خواجه نصيرالدين طوسي را بقلاع آنها شرح دهيم:

در زمان سلطنت ملکشاه سلجوقي، حسن صباح که مردي فوق العاده و بسيار زيرک بود، بعللي مورد رشک و حسادت خواجه نظام الملک طوسي وزير ملکشاه واقع شد. نظام الملک در ايام تحصيل همدرس حسن و با وي دوست بود، ولي بعد از آنکه بوزارت رسيد؛ حسن را که رقيب خود مي دانست؛ بدستگاه دولت راه نداد. حسن صباح نيز از اين موضوع که درست بر خلاف انتظارش بود، رنجيد و به فکر انتقام افتاد. حسن در ابتداي حال مانند ساير خاندانش شيعه دوازده امامي بود، ولي بعد بمذهب اسماعيليه که شيعه شش امامي ميباشند گرويد [1] خواجه نظام الملک و ارکان دولت سلجوقي نيز همه پيرو مذهب تسنن بودند، و در اين مذهب تعصب بسيار مي ورزيدند.

چون در آن روزگار خلفاي فاطمي که اسماعيلي مذهب بودند؛ بر مصر و افريقا حکومت مي کردند و رقباي خلفاي بغداد محسوب مي گشتند، حسن صباح هم بمنظور تحکيم موقعيت خود بملاقات خليفه اسماعيلي بمصر رفت وي در اين سفر در عقيده خود راسختر گرديد، و بايران بازگشت و به ترويج مذهب اسماعيليه که آنها را «باطنيه» هم مي گفتند پرداخت.

آنگاه قلعه «الموت» را واقع در نزديکي قزوين که از بناهاي حسن بن زيد حسني معروف به «داعي» پادشاه علوي مازندران بود، تصرف کرد و آن را که چون دژي پولادين بود؛ مرکز فعاليت خود عليه دولت سلجوقي و نظام الملک که حاميان خلفاي بغداد بودند قرار داد.

قلعه الموت بر فراز تخته سنگي عظيم و در دامنه کوهي هولناک که لرزه بر اندام بيننده مي انداخت قرار داشت. اين قلعه بواسطه موقعيت خاص جغرافيائي و راه صعب العبور مخصوص بخود، و استحکاماتي که حسن صباح بعدها در داخل و پيرامون آن بوجود آورد، تسخير آن را با وسائل آنروز بسيار مشکل بلکه غير ممکن ساخته بود.

بهمين جهات در تمام دوران اقتدار سلجوقيان و سلاطين بعد از آنها تا زمان هلاکوخان مغول با همه مزاحمتي که حسن صباح و جانشينان وي و فدائيان آنها، براي دولت و مردم ايجاد مي کردند، نتوانستند بر قلعه الموت که آنرا «آشيانه عقاب» مي گفتند دست يابند [2] .

حسن صباح قلعه الموت را در سال 483 هجري که «الموت» نيز تاريخ آنست! تسخير کرد و تا سنه 654 که هلاکو آن را ويران ساخت، در دست جانشينان حسن بود، و در اين مدت هفت تن از پادشاهان اسماعيليه ايران که حسن صباح خود بنيان گذار آن بود در قلعه مزبور بر فرقه اسماعيليه که در قلعه هاي مرموز و مستحکم ايران و عراق و سوريه سکني داشتند حکومت کردند.

حسن صباح سرانجام از مخالفين مذهب و مرام خود انتقام گرفت: پيروان او در طول اين مدت بسياري از رجال دولت و مردم مختلف را بقتل رساندند. خواجه نظام الملک و فرزندش نخستين قربانيان آنها بودند. آنها با گذشت ايام هر چند بار دست بقتل و تاراج اموال مخالفين خود ميزدند و از اين راه هول و هراسي بدل پادشاهان و ارباب نفوذ و عامه مردم مملکت مي افکندند. درباره خلافت و دولت وقت هم آنها را «ملاحده» خواندند و با اين تکفير سياسي اين فرقه را در انتظار مردم منفور نمودند.

خواجه در قلاع اسماعيليه

در آغاز مقاله نوشتيم خواجه بزرگوار که حکيمي نامدار بود، بنزد ناصرالدين محتشم قهستان و حکمران اسماعيليه در نواحي خراسان ؛ رفت و سالها در آنجا زيست. اکنون بايد ديد که خواجه چگونه بقلاع اسماعيليه افتاد؟ آيا وي شخصاً به آنجا رفته بود يا او را بطور اجبار بردند؟!

رشيدالدين فضل الله وزير دانشمند و مورخ معروف مغول که خود هم عصر خواجه بوده است در کتاب «جامع التواريخ» ضمن شرح تسخير قلعه الموت توسط هلاکو مي نويسد: «مولانا سعيد: خواجه نصيرالدين طوسي که اکمل و اعقل عالم بود، و جماعت اطباي روزگار: رئيس الدوله و فرزندان ايشان، بغير اختيار به آن ملک افتاده بودند».

و در کتاب «درة الاخبار» داستان رفتن خواجه را بقلاع اسماعيله بدينگونه نوشته است: «از درگاه «الموت» بعده اي از فدائيان (اسماعيليه) امر شد که خواجه را بالموت بياورند و آن جماعت با خواجه در اطراف بساتين نيشابور روبرو شده و او را تکليف برفتن الموت کردند، و چون خواجه از رفتن خودداري مي کرد، بقتل و آزار تهديدش کردند، خواجه از بيم جان بهمراهي آنها رفت و سالها در آنجا پاي بند تقدير ماند».

ولي با اين وصف تاکنون روشن نشده که بگفته اينان محقق طوسي را ربوده و بقلعه اسماعيليه برده اند، يا اينکه چون محيط تسنن آميخته با تعصب آنروز، اجازه آزادي عقيده بدانشمندان شيعه اثني عشري نمي داده، نابغه اي چون خواجه نصيرالدين طوسي دانشمند شيعي، براي رهائي از اين ورطه با ميل قلبي خود بنزد ناصر الدين محتشم که شيعه شش امامي و مردي دانشمند و بزرگمنش و تا حدودي با وي همعقيده بوده، رفته و سپس ناگزير بماندن در قلاع آنها و محيط تنگ و طاقت فرساي آنجا شده باشد؟!

خواجه در مقدمه الحاقي «اخلاق ناصري» که بعد از رهائي از قلاع اسماعيليه نوشته راجع به تأليف کتاب مزبور مي نويسد: «تحرير اين کتاب در وقتي اتفاق افتاد که بسبب تقلب روزگار، جلاي وطن بر سبيل اضطرار اختيار کرده بود و دست تقدير او را بمقام خطه قهستان پابند گردانيده »

بطوريکه از اين عبارت و شواهد ديگر استفاده مي شود، امکان هر دو احتمال هست و انتخاب يکي از اين دو، بطور حدس صائب نيازمند دليل روشنتري است.

باري از آن پس که خواجه عاليقدر بقهستان رفت سالياني چند نزد ناصرالدين محتشم آنجا با عزت و احترام زيست، و چنانکه خود در مقدمه اخلاق ناصري مي نويسد: در سال 633 آن کتاب معروف را بنام وي تصنيف کرد.

خواجه در آن تاريخ 36 ساله بوده و همان موقع از حکما و دانشمندان ذوفنون بشمار مي آمده است. خواجه در قهستان به در خواست ناصرالدين عبدالرحيم کتاب «زبدة الحقايق» عين القضاة همداني را از عربي بفارسي ترجمه کرد. همچنين رساله «معينيه» را بنام معين الدين پسر ناصرالدين نوشت.

بعلاوه خواجه کتاب «شرح اشارات» را که از آثار ارجدار و جاويدان اوست، و در مدت بيست سال تصنيف کرده است، در قلاع اسماعيليه بسال 644 که معلوم نيست آن موقع در قهستان يا قلعه الموت بوده، بپايان آورده است.

خواجه در قلعه الموت و ميمون دژ

در کتاب «آداب السلطانيه» ابن طقطقي و «محبوب القلوب» قطب الدين اشکوري و ديگر کتب نوشته است: خواجه قصيده اي بعربي در مدح مستعصم خليفه عباسي ساخت و با نامه اي بوسيله مؤيد الدين ابن علقمي وزير شيعي خليفه براي او فرستاد ولي ابن علقمي از بيم اينکه مبادا خواجه از قلاع اسماعيليه آزاد شود و برقابت با وي برخيزد، جريان را بناصر الدين محتشم گزارش داد و او هم خواجه را به الموت آورد و زنداني کرد!

ولي صحت اين مطلب در نظر نويسنده اين سطور محل ترديد است، زيرا معلوم نيست خواجه دانشمند شيعي مذهب و گرفتار در قلاع مستحکم اسماعيليه که تسخير آن کاري بس دشوار بوده، براي رهائي خود چگونه چشم انتظار بعنايت خليفه بي حال بغداد دوخته است. بعلاوه ارتباط و هم آهنگي خواجه در هنگام فتح بغداد و بعد از آن، با وزير مؤيد الدين ابن علقمي کاملا عکس قضيه را اثبات مي کند! ممکن است داستان انتقال خواجه از قهستان بدينگونه بوده که چون ناصرالدين مي خواسته بديدار علاء الدين محمد پادشاه اسماعيليه بقلعه الموت برود، خواجه دانشمند و حکيم را نيز با خود برده و سپس علاء الدين محمد خواجه را نزد خود نگاه داشته باشد، يا اينکه چون علاء الدين آوازه فضل و دانش خواجه را شنيده بود؛ او را از ناصرالدين خواسته است تا همراه خود بقلعه الموت بياورد.

بهر جهت خواجه مدتي نيز در آشيانه عقاب نزد علاء الدين محمد ماند و سپس که علاء الدين در سال 653 بدست فرزندش رکن الدين خورشاه بقتل رسيد بقلعه «ميمون دژ» واقع در نزديک الموت که مقر خورشاه بود؛ منتقل شد و يکسال هم در آنجا بسر آورد.

خواجه حداقل بيست و يکسال در قلاع اسماعيليه توقف داشت، زيرا چنانکه گفتيم کتاب اخلاق ناصري را در قهستان بسال 633 تأليف کرده و تا سال 654 در الموت نزد آنها بسر مي برد است.

در اين مدت طولاني، زندگي يکنواخت و طرز رفتار و آداب اسماعيليان و محدوديتهائي که در زندگي آنها و قلاع محصور آنان وجود داشته خواجه آزاده و حکيم را بستوه آورده، روح بلند پروازش را مي آزرد و در حقيقت وي در آن قلاع محبوس بوده چنانکه در پايان شرح اشارات که در آن ايام محنت زا نوشته است از وضع دردناک و تألمات روحي که در آن مکان خفقان آور داشته سخن ميراند و بگفته يکي از دانشمندان معاصر «قلم را بر حال خويش مي گرياند» و باين بيت تمثيل مي جويد:




  • بگرداگرد خود چندان که بينم
    بلا انگشتري و من نگينم



  • بلا انگشتري و من نگينم
    بلا انگشتري و من نگينم



معهذا خواجه اهل علم بود و با کتاب و دانشمندان سرو کار داشت. چنين بنظر مي رسد که در قلاع اسماعيليه، پيوسته با دانشمنداني که چون او از روي اضطرار بدان ديار افتاده بودند، به بحث و گفتگو در علوم مختلفه و فنون گوناگون ميپرداخته و از کتابخانه عظيم الموت و ساير قلاع استفاده مي نموده و در حقيقت در عين گرفتاري و دوري از محيط آزاد، اوقات خويش را بيهوده تلف نکرده و بر دانش و فضيلت خود افزوده و کتابهاي ارزنده اي که يادگار آن اوقات طاقت فرساست؛ از خود بيادگار گذارده است. خود وي ميگويد:




  • لذات دنيوي همه هيچ است نزد من
    روز تنعم و شب عيش و طرب مرا
    غير از شب مطالعه و روز درس نيست



  • در خاطر از تغير آن هيچ ترس نيست
    غير از شب مطالعه و روز درس نيست
    غير از شب مطالعه و روز درس نيست



خواجه که حکيمي والا مقام و فيلسوفي عظيم الشأن بوده و از علوم ديني بهره اي کافي داشته و در اين رشته ها بسر حد نهائي رسيده بود، در هر حال و هر مکان تسليم تقدير بوده، و دل به امداد غيبي بسته، و بعکس ديگران، به ميزان زيادي از آرامش روحي برخوردار بوده است. چنانکه ميگويد:




  • چون نقطه اگر ساکن يک جاي شوي
    از قسمت خويش دست بيرون نبري
    گر چون سر پرگار همه پاي شوي



  • چون دائره گر محيط پيماي شوي
    گر چون سر پرگار همه پاي شوي
    گر چون سر پرگار همه پاي شوي



آزادي خواجه از قلاع اسماعيليه

هلاکو خان مغول نوه چنگيزخان از طرف «منکوقا آن» برادر خويش مأمور شد که قلاع اسماعيليه را تسخير نموده و به زندگي اين فرقه خاتمه دهد. هلاکو نخست قلعه «سرتخت» مقر ناصرالدين محتشم قهستان را محاصره کرد، ناصرالدين هم تسليم شده از طرف هلاکو بحکمراني شهر «تون» منصوب گشت، و سپس براي تسخير قلعه الموت و ميمون دژ مرکز اسماعيليه پيش راند.

پس از مدتي که بين هلاکو و خورشاه پادشاه اسماعيليه فرستادگاني آمد و رفت کردند سرانجام خورشاه که وضع خود را در برابر هجوم قوم وحشي مغول وخيم ديد با صلاحديد خواجه و ديگر مشاورين و وزرايش آماده تسليم شد.

رشيد الدين فضل الله خاتمه کار قلعه و انقراض دولت صد و هفتاد ساله اسماعيليه را در کتاب «جامع التواريخ» چنين مي نگارد [3] : خورشاه با امراء و اعيان ملک مشورت کرد، هر يک بر حسب رأي خويش سخني مي گفتند. خواجه نصيرالدين طوسي را نورالله قبره با جمعي از وزراء و اعيان و کفاة و مقدمان بيرون فرستاد، با تحف و طرايف بسيار. و روز آدينه بيست و هفتم شوال به بندگي (هلاکو) رسيدند. و ايشان را پراکنده فرود آوردند و سخن پرسيد، و خورشاه خويشتن روز يکشنبه اول ذي القعده سنه (654) بکنکاج اعيان دولت در صحبت خواجه نصيرالدين طوسي و خواجه اصيل الدين زوزني و وزير مؤيد الدين (با مؤيد الدين ابن علقمي وزير مستعصم اشتباه نشود) و فرزندان رئيس الدوله، از قلعه فرود آمدند ، و خانه دويست ساله را بدرود کرد؛ خواجه نصير در آن باب گفته است:




  • سال عرب چو ششصد و پنجاه و چار شد [4]
    خورشاه، پادشاه سماعيليان ز تخت بر خاست،
    پيش تخت هلاکو بايستاد



  • يکشنبه اول مه ذي القعده بامداد
    پيش تخت هلاکو بايستاد
    پيش تخت هلاکو بايستاد



از آنجا که خورشاه سر تسليم فرود آورده بود، هلاکو او را نواخت و نزد خود نگاهداشت ولي پس از چندي با همه متعلقان و پيروانش بدست مغولان کشته شدند. هلاکو دستور داد قلعه الموت و ميمون دژ و ساير قلعه هاي اطراف آن را ويران کنند، وقتي خود بفراز قلعه آمد، از ابهت آن انگشت تعجب به دندان گرفت بفرمان هلاکو عطاملک جويني مؤلف تاريخ «جهان گشاي جويني» که ملازم رکاب وي به درون قلعه رفت و کتابخانه آنجا را بررسي نمود، آنچه مفيد بود، ضبط کرد و بقيه که زيانبخش مي نمود، آتش زد.

مطابق نوشته رشيد الدين فضل الله «منکوقا آن» هنگام وداع با هلاکو، به وي دستور دادکه چون قلاع اسماعيليه مستخلص گردد، خواجه نصيرالدين طوسي را که صيت فضائلش چون باد جهان پيماي به همه جاي رسيده بود، بنزد او بفرستد، ولي چون آن موقع منکوقا آن مشغول فتح ممالک منزي (چين جنوبي) و از تختگاه دور بود هلاکو نيز از فرصت استفاده کرده خواجه بزرگ را نزد خود نگاهداشت، و از آنجا آماده فتح بغداد شد، که در شماره آينده بخواست خداوند به تفصيل نگارش مي يابد.

[1] .جهانگشاي جويني جلد سوم طبع کلاله خاور صفحه 69.

[2] . در برهان قاطع مي گويد: الموت در اصل آله موت است. آله در زبان پارسي قديم بمعني عقاب و موت بمعني آشيان بوده. چون اين قلعه بر بالاي صخره عظيمي قرار داشت و عقاب نيز بر فراز کوه ها و صخره ها جاي دارد، لذا آنرا «آشيانه عقاب» ناميدند.

[3] . جلد دوم صفحه 695.

/ 1