دین و ایدئولوژی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

دین و ایدئولوژی - نسخه متنی

حمید پارسانیا

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

دين و ايدئولوژى

حجة‏الاسلام والمسلمين حميد پارسانيا

تفكيك دين و ايدئولوژى، پديده‏اى است كه از نيمه دوم دهه شصت وخصوصا بعد از فروپاشى ماركسيسم، در متن جريان روشنفكرانه دينى‏شكل مى‏گيرد. چه اين كه تفسير ايدئولوژيك دين از نيمه دوم دهه چهل‏بروز مى‏يابد و در طول دهه پنجاه، شاخص روشنفكرى دينى مى‏شود ودر دهه شصت، راه افول را مى‏پيمايد. نكته شايان توجه، اين است كه‏تفسير ايدئولوژيك و غير ايدئولوژيك دين، هر دو تابع جريان‏گسترده‏ترى هستند كه بر ذهنيت روشنفكرى در ايران و يا فراتر از آن، دركشورهاى اسلامى و حتى در جهان سوم حضور دارد. روشنفكرى درايران، از دهه بيست‏به بعد، با حضور ماركسيزم، بار ايدئولوژيك چپ‏دارد. روشنفكرى دينى نيز كه به دلايلى در دهه چهل به بعد، به صورت‏واقعيتى اجتماعى درآمد با تاثير از اين محيط، به تفسير ايدئولوژيك دين‏پرداخت. از دهه شصت‏به مرور، روشنفكر ايرانى در داخل و خارج ازكشور، به تخليه بار ايدئولوژيك پرداخت و بعد از فروپاشى ماركسيزم،آخرين سنگرهاى ايدئولوژيك نيز كه به نام «ايدئولوژى علمى‏» شهرت‏يافته بود، در هم ريخت و به دنبال آن، روشنفكرى دينى نيز به آنچه‏نزديك به دو دهه، در باب «دين ايدئولوژيك‏» پرداخته بود، پشت كرد.

به معناى مثبت، ايدئولوژى كه تا قبل از دهه شصت در بين‏روشنفكران ايرانى حضورداشت، همان «ايدئولوژى علمى‏» بود كه ماركس، آن را درحاشيه معناى ديگرى به كار مى‏برد كه مذموم بود. دكتر شريعتى با استفاده از موقعيت‏ممتازى كه اين لفظ، بين روشنفكران داشت، آن را بيشتر در ابعاد ارزشى به كار برده و دربرابر جهان‏بينى قرار داد. (1) و در اين تقابل، «جهان‏بينى‏» به عنوان اصل، و «ايدئولوژى‏»،فرع بر آن شمرده شده و براين اساس، جهان‏بينى‏توحيدى اسلام، زير بنا، و ايدئولوژى‏اسلامى، روبناى آن معرفى شد. اين تقسيم‏بندى، موجب شد تا متفكرين مسلمانى كه برمبناى «حكمت‏شيعى‏» مى‏انديشيدند، دو لفظ «جهان‏بينى‏» و «ايدئولوژى‏» را مرادف با«حكمت نظرى‏» و «حكمت عملى‏» قرار دهند و «مكتب‏» را كه در تعابير دكتر شريعتى،جامع «جهان‏بينى و ايدئولوژى‏» بود، شامل اين دو بخش، و در معنايى، مرادف با «فلسفه‏به معناى اعم‏» به كار ببرند.

حكمت نظرى، دانشهايى را شامل مى‏شود كه به بحث از هستى‏هايى مى‏پردازند كه‏با صرف نظر از اراده و اعتبار انسانى، موجوداند. و به همين دليل، «مبداء و معادشناسى‏»و «علوم طبيعى و رياضى‏» و دانشهايى نظير «نفس شناسى‏» را شامل مى‏شود و حكمت‏عملى، شامل دانشهايى است كه با اراده و اعتبار انسان، موجود مى‏شوند، نظير «اخلاق‏»،«تدبير منزل‏» و «سياست مدن‏». بدين ترتيب، جهان‏بينى، به بحث از هستى‏ها وايدئولوژى، به بحث از «بايستى‏ها و شايستگى‏ها» مى‏پرداخت.

شهيد مطهرى در برخى از آثار اخير خود (2) ،لفظ جهان‏بينى و ايدئولوژى را به همين‏معنا به كار مى‏برد و ذهنيت عمومى جامعه مذهبى و روشنفكرى نيز با اين معنا مانوس‏بود.

«ايدئولوژى‏»، با مسيرى كه شريعتى براى آن هموار كرد، در نهايت، معنائى نزديك ويا مرادف با «حكمت عملى‏» را پيدا كرد. اما در نزد «ماركس‏» و آنچنان كه بعد از او درجامعه‏شناسى معرفت، به وسيله «مانهايم‏» به كار برده مى‏شد، معناى ديگرى دارد.ايدئولوژى در نزد ماركس، تنها شامل «ارزشها» نمى‏شود. جهان‏بينى و مكتب و دين رانيز در برمى‏گيرد. «قضاياى ارزشى‏» و «گزاره‏هاى غيرارزشى‏» كه بحث درباره «هستى‏»هاهستند، دو دوسته قضايايى مى‏باشند كه‏در قلمرو ذهنيت انسانى پديد مى‏آيند وايدئولوژى، علاوه بر آن كه همه‏صحنه‏هاى ذهنى را فرا مى‏گيرد، ريشه‏در گرايشهاى عملى افراد، طبقات و ياجوامع دارد.

ماركس، معرفت‏بشرى را داراى‏تعينى اجتماعى و طبقاتى مى‏داند ومعتقد است نحوه تفكر هر كس، به كار،شغل و طبقه‏اى وابسته است كه به آن‏تعلق دارد. او همه انديشه‏هاى بشرى رااعم از آن چه درباره «هستى‏»ها و«بايستى‏»ها به صورت عقيده، دين ومكتب، ظاهر مى‏شوند، بازتاب شرايط‏اجتماعى و اقتصادى خاصى مى‏داند كه‏به تناسب ابزار توليد و شرايط مادى واقتصادى جامعه پديد مى‏آيند. او انديشه‏افراد درباره وجود مبداء و معاد راشايسته يك بحث فلسفى و عقلى و ياناشى از يك داورى بايسته علمى‏نمى‏داند، بلكه همه اين عقايد و حتى عقل داورى افراد را نيز با ارجاع به زمينه‏هاى‏اجتماعى آن تفسير و تاويل مى‏نمايد.

مواجهه او با انديشه‏هاى افراد، نظير مواجهه و برخورد «فرويد» است، با اين تفاوت‏كه فرويد، روانكاوى فردى، و او، روانكاوى اجتماعى و طبقاتى مى‏كند. از نظر ماركس،جامعه در يك حركت ديالكتيكى، همراه با رشد ابزار و شرايط توليد، مناسبات و روابطو انديشه‏هاى اجتماعى نوينى را طلب مى‏نمايد. همراه با اين تحول، انديشه‏هايى كه‏مناسب با شرايط اقتصادى و اجتماعى پيشين، شكل گرفته‏اند، محكوم به فنا و نابودى‏هستند. «ايدئولوژى‏» در نظر ماركس، مجموعه باورها، عقايد، انديشه‏ها و افكارى است‏كه در شرايط پيشين جامعه، شكل گرفته و اينك، على‏رغم تحول زير ساخت اجتماعى،با نظر به گذشته، قصد ابقاى آن را نموده‏اند. به همين دليل است كه ايدئولوژى، داراى‏معناى مثبتى نيست. جامعه در مسير تحول، انديشه‏هاو آرمانهاى جديدى را نيز كه‏مناسب با شرايط توليدى و اقتصادى نوين است، پديد مى‏آورد. اين توليد ذهنى جديد،به دليل اين كه روى به حادثه‏اى دارد كه ناگزير اتفاق مى‏افتد، برخلاف «ايدئولوژى‏»، صادق است. ايدئولوژى، روى به واقعيتى دارد كه زمان آن به سرآمده است و انديشه‏اى‏است كه تاريخ مصرف آن گذشته است. ماركس در جامعه قرن نوزدهم ، انديشه صادق‏را انديشه كسانى مى‏دانست كه روى به آينده دارند و قصد تبديل و تفسير جهان راكرده‏اند. يعنى طبقه كارگر و پرولتر كه طبقه پيشتاز و پيشرو جامعه است. عقايد وانديشه اين گروه، «فلسفه علمى‏» ناميده مى‏شد. نيز فلسفه علمى، مجموعه‏اى ازآگاهى‏ها و دانشهاى انقلابى بودند كه در حاشيه معناى مذموم ايدئولوژى‏هايى كه باپسوند «تخيلى‏» معرفى مى‏شد، گاه با عنوان ايدئولوژى علمى نيز معرفى مى‏گرديدند.

مانهايم كه در ابتدا، خود، يك ماركسيست‏بود و ساختار تفكر ماركسيستى، تا آخرهم در زندگى او باقى ماند، بعد از ماكس شلر، از بنيانگذاران كلاسيك «جامعه‏شناسى‏معرفت‏» است. او ديدگاه ماركس درباره ايدئولوژى را بر روى خود ماركسيسم واژگونه‏كرد و گفت كه اگر انديشه‏هاى افراد، بازتاب شرايط اجتماعى آنهاست و انديشه، همواره‏بر حسب آنچه يك گروه اجتماعى خاص انتظار دارد، جهت مى‏گيرد و منافع مشاهده‏گر،در صورتبندى مفاهيم و زاويه ديد او دخيل است، پس انديشه طبقه كارگر نيز از اين‏قاعده، خارج نيست و همانند ديگر انديشه‏ها، نسبى بوده و در رديف آنها قرار مى‏گيرد وامتيازى براى آن نيست. «نسبيت‏شناخت‏»، كه منطقا ملازم با «نسبيت‏حقيقت‏» وشكاكيت و سفسطه است، از لوازم «اجتماعى و تاريخى‏» ديدن انديشه و تفكر و نفى‏ثبات و تجرد براى «معرفت و آگاهى عقلى‏» است. «تاريخى ديدن انديشه‏»، ريشه درفلسفه «هگل‏» دارد. هگل، على‏رغم آن كه مدعى عقلانى بودن تاريخ بود، انديشه و عقل‏را تاريخى كرد و براى آن، واقعيتى منزه از صيرورت و «شدن‏»، نپذيرفت.

«نسبيت معرفت‏»، مشكلى است كه «مانهايم‏» نيز در صدد گريز از آن بود. او راههاى‏چندى را براى گريز از نسبيت آزمود. از جمله آنها، گسستن ريشه‏هاى اجتماعى‏روشنفكران و قرار دادن آنها در يك فضاى خالى بود كه در اثر تكوين انتقاد متقابل ووارستگى دنيوى آنها پديد مى‏آيد. اين مشكل گشاى او، بدل سازى از افسانه‏ماركسيستى «پرولتارياى ناب‏» و يا «روح مطلق‏» هگل است كه در بستر تاريخى خاص،ظاهر مى‏شود.

«مانهايم‏» در سال‏هاى پايانى زندگى خود در انگلستان، با توجه به بن‏بستى كه‏ايدئولوژى‏ها در دفاع از خود دارند، در فكر تدوين نظريه‏اى براى يك «دموكراسى‏برنامه‏ريزى‏» شده برآمد. دموكراسى برنامه‏ريزى شده، به نظر او تنها شيوه‏اى از زندگى‏بود كه مى‏توانست جامعه بشرى را از نظرات حاكميت ايدئولوژيهاى مختلف، مصونيت‏بخشد. در زندگى دموكراتيك مورد نظر او، همه ابعاد زندگى بايد به صورتى مشخص‏سازمان يابد. هم براى رفاه مادى شهروندان و هم براى وضعيت روحى آنها برنامه‏ريزى‏شود. او براى پيش‏گيرى از هم گسيختگى و براى حفظ انسجام اجتماعى، به هوادارى از«احياى دين‏» پرداخت و خواستار آن بود تا كليساى مسيحى به حراست از ارزشهاى‏دموكراتيك گمارده شود.

با حاكميت نسبيت و شكاكيت، فرصت‏براى دفاع از هيچ نوع ايدئولوژى باقى‏نمى‏ماند، زيرا ايدئولوژى، مشتمل بر عقايد ارزشها و باورها است و شكاكيت، هرنوع‏عقيده و ارزشى را در معرض تزلزل و ترديد قرار مى‏دهد، و با تزلزل در عقايد و ارزشها،نوعى از كثرت‏گرايى و پلورآليسم، فرصت‏بروز و ظهور مى‏يابد كه مبتنى بر «تسامح‏» درزيست و يا احسانى حقيقى به بندگان خداوند و يا همنوعان نيست‏بلكه كثرتى است كه‏در آن، هيچ ميزان و معيارى براى «حق و يا باطل بودن‏» عقيده و گرايشى خاص نيست ودر عين حال، جامعه آرمانى، بى‏معنى است.

پس از طرح مقدمه فوق درباره معناى ايدئولوژى، اينك مى‏توان از نسبت‏بين «دين وايدئولوژى‏» پرسش نمود. پاسخ از اين پرسش، متناسب با تعريفى است كه از ايدئولوژى‏و دين ارائه مى‏شود.

در پايان دهه چهل، هنگامى كه كلمه «ايدئولوژى‏» به مجموعه واژگان ايرانى واردشد، دين در نزد متفكرين مسلمان، مشتمل بر عقايد، آگاهى‏ها و دانش‏هايى بود كه «كلمه‏توحيد» در مركز آن قرار مى‏گرفت و «معاد»، «نبوت‏»، «اخلاق‏» و «شريعت‏» از فرعيات ولوازم دور ونزديك آن به حساب مى‏آمدند. قلمروى «معرفت دينى‏»، موضوعاتى را دربرمى‏گرفت كه در بسيارى از موارد، در افق ادراك و دانش عقلى و حسى نيز واقع‏مى‏شدند، و شناخت عقلى و حسى، در اين موارد، در كنار دين واقع نمى‏شد بلكه دردامنه معرفت دينى قرار گرفته و از اين طريق، به متن آن راه مى‏يافت و اين البته با آن كه‏همه احكام عقلى را، به صورت حكم تاييدى (و نه تاسيسى) شامل مى‏شد، به دليل آن‏كه از منبع معرفتى فراترى به نام «وحى‏» تقدير مى‏كرد، بسيارى از اصول نظرى و يا عملى‏را به صورت تاسيسى القاء مى‏كرد و اين اصول، كه براساس براهين عقلى «توحيد» و«نبوت‏»، به اجمال، تاييد مى‏شد، هرگز ضد عقل و يا حس نبود بلكه به گواهى براهين يادشده، از منبعى «فراعقلى‏» نازل شده و به همين دليل، به تعبير بوعلى، گفتار معصوم نيزدر وسط قياس برهانى قرار گرفته و بدين ترتيب، در مقاربت و نزديكى «وحى و عقل‏»،توليد انتاج، آگاهى و معرفت دينى در موضوعات مختلف نظرى و عملى بسط و گسترش‏مى‏يافت.

ويژگى دين در شناخت مبداء و معاد، و آگاهى و اذعان به لوازم آن، يعنى وحى وشريعت‏بود. اگر عقل كه حجت درونى خدا بود، به اين شناخت دست مى‏يافت، درهمنشينى با وحى، مى‏توانست مسير توليد و انتاج معرفت و آگاهى دينى را فراهم آورد ودانش دينى را در ابعاد مختلف نظرى و عملى، توسعه دهد واگر ذهن، از اين مهم بازمى‏ماند، گرفتار تصورات و پندارهايى مى‏شد كه فاقد هويت دينى و الهى بود.

متفكرين مسلمان، با حفظ اصول و مبانى فكرى خود، ايدئولوژى را به معناى احكام،قوانين و ضوابط عملى به كار بردند، و آن را در برابر احكام و قوانين نظرى قرار دادند. بااين تعريف، چون احكام عملى مى‏توانستند مبناى انكار و يا بى‏توجهى به مبداء و معاد،شكل گرفته و يا با اذعان به وحى و براساس استعانت از آن، رشد يافته باشند،ايدئولوژى نيز مى‏توانست دو صورت دينى و غير دينى داشته باشد.

ايدئولوژى دينى، آن مجموعه از «بايدها و نبايدهايى‏» بود كه بر مبناى هستى شناسى‏دينى و به تعبير رايج آن، زمان، «جهان بينى‏الهى‏»، سازمان يافته باشد و «ايدئولوژى غيردينى‏»، آن بايد ها و نبايدهايى بود كه بر اساس اعتقاد به وحى و استعانت از فرامين وسنتهاى دينى، شكل نگرفته باشند. توحيد گرچه در متن ايدئولوژى الهى نبود اما بنيان‏محكم و استوار آن به حساب مى‏آيد و وحى، منبع جوشان و خلاقى بود كه ضوابط وسنتهاى اصلى ايدئولوژى الهى را شكل مى‏داد.

در نزد اين دسته از متفكرين، ايدئولوژى در حقيقت، استحاله شده و معنايى مترادف‏با «شريعت‏» راپيدامى‏كرد، چه‏اين كه عقل، در طول وحى، از«منابع بنيادين شريعت‏» بود.

هرگاه شهيد مطهرى در آثار خود، ايدئولوژى را به كار برده و در برابر جهان بينى قرارمى‏داد، معناى فوق را از لفظ «ايدئولوژى‏» اراده مى‏كرد و استاد محمدتقى مصباح نيز كه‏جزوات «پاسدارى از سنگرهاى ايدئولوژيك‏» را مى‏نوشت، در محدوده همان معنا،ايدئولوژى را به كار مى‏برد. ايشان در اين جزوات، مى‏كوشيد تا مبادى نظرى وهستى‏شناسى غير الهى «ماركسيسم‏» را كه مانع از قبول احكام دينى و ضوابط عملى‏شرعى بود نقد كند و با اثبات هستى شناسى دينى، سنگرها و بلكه بنيادهاى ايدئولوژى‏الهى را استحكام بخشد.

نتيجه، آن كه متفكرين مسلمان در دو دهه چهل و پنجاه، با تعريف جديدى كه ازايدئولوژى ارائه دادند، آن را با «دين‏» قابل اجتماع مى‏دانستند و از همين روى كوشيدندتا از آن دفاع نمايند.

«ايدئولوژى‏» و «دين‏» در تعريفى كه ماركس و مانهايم از آن ارائه مى‏دهند، نيز قابل‏جمع هستند و بلكه در تعريف آنها، بين ايدئولوژى و دين، نسبت «عموم و خصوص‏مطلق‏» است، يعنى هر دينى، ايدئولوژى است ولى هر ايدئولوژى، دين نيست.

در تعريف ماركس، ايدئولوژى، هر نوع انديشه‏اى است كه آگاهانه يا نا آگاهانه، به‏قصد توجيه يك واقعيت اجتماعى خاص پديد مى‏آيد. واز نظر او دين نيز، بخشى ازفعاليت ذهنى است كه به دنبال توجيه بخشى از واقعيت عينى اجتماع، پديد مى‏آيد.بنابراين هر دينى، هويتى ايدئولوژيك دارد.

بايد توجه داشت كه تعريف دين و ايدئولوژى در نزد ماركس، غير از تعريفى است كه‏متفكرين مسلمان از دين و ايدئولوژى در دهه پنجاه داشته‏اند.

دين در نزد ماركس، يك معرفت علمى كه «حكايت از جهان واقع‏» داشته باشد،نيست. «دين‏» در اعتقاد او ريشه در آسمان وحى و شهود بى‏واسطه حقايق الهى آفرينش‏ندارد واز حكايت صريح و يقينى عقل نسبت‏به ابديت و ازليت هستى، بهره‏مند نيست.دين به نظر او از چهره الهى و آسمانى نظام آفرينش، حكايت نمى‏كند بلكه تصوير منقلب‏و واژگونه بخشى از واقعيت زمينى اجتماع است كه در آسمان ذهن وخيال آدميان به‏گونه‏اى نمادين، چهره نموده است. بنابراين فهم صحيح هر دين، هرگز از قالب مباحث‏درونى آن دين پديد نمى‏آيد بلكه حاصل نگاه بيرونى و تفسير نقش اجتماعى و طبقاتى‏آن است. از آنچه كه درباره «تعريف ماركسيستى ايدئولوژى‏» بيان شد، دانسته مى‏شودكه در نزد او دين نه تنها در «بايدها و نبايدها» بلكه در همه ابعاد، چيزى بيش از يك‏ايدئولوژى نيست.

تا هنگامى كه ماركسيزم، در ذهنيت روشنفكرى ايران به دنبال امواج سياسى آن‏حضور داشت، به شرحى كه گذشت، در كنار معناى منفى ايدئولوژى، معناى مثبتى از آن‏نيز كه ناظر به ايدئولوژى طبقه پرولتاريا بود، به كار برده مى‏شد و روشنفكران مذهبى كه‏متاثر از جاذبه‏هاى معناى مثبت ايدئولوژى بودند، در دهه چهل به دنبال تفسيرايدئولوژيك دين برآمدند. متفكرين مسلمانى كه در نظام حوزوى دينى تربيت‏يافته‏بودند، در شرايط مزبور به جاى آن كه به تفسير ايدئولوژيك دين بپردازند با تعريف‏نوينى كه از ايدئولوژى كردند، در حقيقت معناى دينى به ايدئولوژى بخشيدند. آنها به‏جاى تفسير روشنفكرانه دينى، به تفسير دينى از مفاهيم روشنفكرى پرداختند و بدين‏ترتيب، لفظ ايدئولوژى در اين مقطع در جامعه ايران در نزد سه گروه با دو معناى مختلف‏و در هر دو معنا، به دو صورت مثبت و منفى، به كار برده مى‏شد.

گروه اول: روشنفكران غير مذهبى ايران بودند كه معناى مثبت ايدئولوژى در نزدآنها، همان انديشه‏هاى ذهنى به روزى بود كه به تناسب شرايط پيشروى جامعه، درپوشش ماركسيسم شكل مى‏گرفت و اين معنا از ايدئولوژى، كاربرد و جاذبه فراوانى نيزداشت. معناى منفى ايدئولوژى، شامل عقايد و باورهاى دينى وعرفى موجود در جامعه‏ايرانى بود كه ريشه در پيشينه اجتماعى جامعه داشت.

گروه دوم: روشنفكران مذهبى جامعه بودند. اين گروه ضمن آن كه به معناى نخستين‏ايدئولوژى، آشنايى داشته و بلكه به گونه‏اى اعلام نشده، به اصل آن تعريف وفاداربودند، در تشخيص مصاديق مثبت و منفى ايدئولوژى با گروه اول مخالفت مى‏كردند. درنزد آنها مذهب و بسيارى از باورهاى عرفى جامعه از مصاديق منفى ايدئولوژى بود ولى‏ايدئولوژى مثبت، براى جامعه ايران الزاما يك ايدئولوژى غيرمذهبى نبود بلكه‏ايدئولوژى مثبت، شامل مجموعه‏اى از انديشه‏ها و باورهاى ذهنى مى‏شد كه با رجوع به‏ذهنيت مذهبى و عرفى جامعه و بازسازى مجدد آن پديد مى‏آمد. دكتر شريعتى در پايان‏دهه چهل و آغاز دهه پنجاه، بر همين مبنا، طرح بازگشت‏به خويش و احياى مجددمذهب را در قالب يك ايدئولوژى مترقى و پويا كه جايگزين ايدئولوژى به اصطلاح‏علمى ماركسيسهاى مقلد بود، دنبال كرد.

گروه سوم: انديشمندانى بودند كه در نظام حوزوى و سنتى تعليم و تعلم، رشد يافته‏بودند و با تفكر عقلى و برهانى از مبانى وحيانى دين دفاع مى‏كردند. حضور گروه اول وتلاشهاى گروه دوم و خصوصا ابهامى كه لفظ ايدئولوژى در نزد گروه دوم پيدا مى‏كرد،فرصت آن را پديد آورد تا گروه سوم، ايدئولوژى را بر معناى نوينى كه در محدوده‏حكمت و دانشهاى علمى بود، به كار ببرند و در محدوده همين معنا دو بعد مثبت و منفى‏براى آن تصوير نمايند. معناى مثبت ايدئولوژى در نزد اين گروه، همان‏ايدئولوژى‏توحيدى الهى بود و معناى منفى آن، ايدئولوژى غيرتوحيدى بود.

ميزان مثبت و صحيح بودن ايدئولوژى در اين معنا، پاسخگويى به نيازها وكاستى‏هاى موجود جامعه نبود هر چند كه از نظر آنها ايدئولوژى الهى، اين نيازها را نيزبه نيكوترين وجه تامين مى‏كرد. ميزان صحت و مثبت‏بودن ايدئولوژى، معرفت عقلى وكاربرد صحيح آن، پيوندى بود كه ايدئولوژى از اين طريق با وحى و سنت‏هاى دينى پيدامى‏كرد و اين ميزان البته براى دو گروه قبل كه براى معرفت عقلى و فلسفى، هيچ ارزش‏جهان شناختى قايل نبودند، خصوصا براى گروه اول كه به صراحت‏به انكار وحى‏مى‏پرداخت و هيچ اعتقادى به آن نداشت، هيچ مقبوليتى نمى‏توانست داشته باشد.

از دهه شصت‏به بعد، به موازات قدرت گرفتن مذهب و خصوصا بعد از فروپاشى ماركسيسم، به دلايلى كه شرح آن از اين مختصر خارج است، ذهنيت روشنفكرى ايران با تخليه بار چپ خود تلقى مثبتى را كه از ايدئولوژى داشت، از دست داد و به دنبال آن به‏نقد گذشته ايدئولوژيك خود پرداخت. وسيله‏اى كه در اين نقد به كار مى‏آيد، همان شكاكيت و سفسطه‏اى است كه با زوال عقلانيت در باطن همه ايدئولوژيهايى كه از قرن‏نوزدهم به بعد پديد آمده بودند، وجود داشت و نظامى كه جايگزين جامعه‏هاى آرمانى ايدئولوژيك مى‏شود، همان مدينه جماعت است كه زبان نفى خود را برروى هرانديشه و قانونى كه داعيه حقانيت‏باشد، گشوده است.

روشنفكرى غير دينى با آن كه هويت ايدئولوژيك خود را از دست مى‏دهد، نيازى به تجديد نظر در نسبت‏خود با دين احساس نمى‏كند زيرا در اين مقطع نيز همانند گذشته،دين را به عنوان يك ايدئولوژى محكوم مى‏داند. اما روشنفكرى دينى كه در دهه پنجاه با تفسير ايدئولوژيك دين مى‏كوشيد تا نسبت‏خود را با دين حفظ كند، پس از پشت كردن به ايدئولوژى بايد به تفسير نوينى از دين بپردازد تا از اين طريق بتواند پوشش دينى خودرا همچنان حفظ كند. دين در اين تفسير جديد بايد اولا فاقد هويت ايدئولوژيك باشد وثانيا با جامعه آرمانى جديدى كه چشم بر هر حقيقتى فرو بسته است، سازگار باشد. براى‏اين منظور، روشنفكرى دينى به پرسش از نسبت دين و ايدئولوژى مى‏پردازد و براى‏رسيدن به پاسخ مورد نظر خود به هر وسيله‏اى تمسك مى‏ورزد. راهى را طى مى‏كند كه‏بر آشفتگى‏هاى مربوط به دين و ايدئولوژى مى‏افزايد. در تعريفى كه متفكران مسلمان ازدين وايدئولوژى داشتند، ايدئولوژى، معناى دينى پيدا مى‏كرد و در بخشى از مجموعه‏دينى قرار مى‏گرفت. در تعريفى كه روشنفكران از دين داشتند، دين، هويتى ايدئولوژيك‏داشت. تفاوت روشنفكران مذهبى و غيرمذهبى دراين بود كه روشنفكران غيرمذهبى‏براى ايدئولوژى دينى، ارزش مثبتى قايل نبودند و روشنفكران مذهبى، مدعى امكان‏آفرينش ايدئولوژى مترقى دينى بودند و از اين طريق مى‏كوشيدند پيوند خود را با آنچه‏كه دين مى‏ناميدند، حفظ كنند.

اما روشنفكرى پس از منفى دانستن همه ايدئولوژيها چگونه مى‏تواند پيوند خود را بادين حفظ كند؟ براى حفظ اين پيوند بايد در معناى ايدئولوژى و يا دين تصرف شود.روشنفكرى مذهبى اين تصرف را در معناى دين انجام مى‏دهد و در حقيقت از معناى‏پيشين كه براى دين كرده بود، دست مى‏شويد. روشنفكرى دينى در دهه پنجاه بر اين امرتصريح مى‏كرد كه دين مورد نظر او دين عقلانى حكيمانه و يا فيلسوفانه و دينى كه‏حكمت و فلسفه و به بيان ديگر عقلانيت، بتواند لااقل بخشى از آن را عهده دار شود،نيست چه اين كه فيلسوفان، پفيوزهاى تاريخ هستند و عقل، يك واژه مهملى كه بايدجاى خود را به علم تجربى بسپارد. دين مورد نظر آن روشنفكرى، از سنخ يك‏ايدئولوژى مثبتى بود كه نياز جامعه مذهبى آن روز ايران را براى مواجهه و رويارويى بااستعمار غرب بايد پاسخ مى‏داد.

روشنفكرى دينى پس از پشت كردن به گذشته ايدئولوژيك و احساس پيوند با نظامهاى ليبراليستى غرب، اينك در نخستين مرتبه به نقد تعريف پيشين خود از دين‏پرداخت. به اين بيان كه دين اگر ايدئولوژى باشد اولا به دليل آن كه ايدئولوژى همواره به‏مقتضاى شرايط اجتماعى و تاريخى خاص، تعين مى‏يابد، با از بين رفتن آن شرايط، كهنه‏و مندرس مى‏شود و ثانيا ايدئولوژى در خدمت زندگى دنيوى انسان و به تبع آن شكل‏مى‏گيرد حال آن كه دين، امرى معنوى است و يا لااقل در بعد معنوى نيز اصيل است. اين‏دو نقد بر يكى از دو تعريف دين و ايدئولوژى وارد است و آن تعريف، همان است كه درمحيط مذهبى ايران كمتر مورد توجه بود و بلكه هيچ‏گاه به صراحت، فرصت مطرح شدن‏پيدا نكرد. و اما تعريفى كه بيشتر در دهه پنجاه در آثار انديشمندان مسلمان رواج پيداكرد، از اين دو نقد مصون است زيرا ايدئولوژى در تعريفى كه آنها كردند بر سنتهاى دينى‏حاصل از وحى و بر احكام عقلى عملى، تطبيق پيدا مى‏كرد و اين معناى از ايدئولوژى كه‏آگاهيهاى عقل عملى را نيز شامل مى‏شد، به دليل تجرد و ثباتى كه براى معرفت عقلى‏قائل است، ضمن آن كه از ابعاد ثابت و دائمى برخوردار است، به دليل پيوندى كه بابينان‏هاى الهى دارد، از قداستى فراگير نيز بهره‏مى‏برد. ايدئولوژى دينى در اين معنا به‏دليل پيوندى كه با جهان بينى توحيدى و مبانى معرفت‏شناختى آن دارد، تدبير و تمشيت‏زندگى اجتماعى را تنها براساس آرمانهاى دنيوى و طبيعى برعهده نمى‏گيرد. در هستى‏شناسى توحيدى و بلكه در هستى شناسى دينى، دنيا و طبيعت، متن حقيقت نيست‏بلكه‏ظاهر و نمود آن است وانسان در دنيا، نظيرطفلى است در رحم براى ورود به جهان ديگرآماده مى‏شود. با اين تفاوت كه فاصله دو دوره قبل و بعد از تولد در يك امتداد زمانى‏است و حال آن كه فاصله دنيا و آخرت، فاصله ظاهر و باطن زمان است. به همين دليل هرفصل در رفتارى كه انسان در دنيا انجام مى‏دهد، قبل از آن كه آثار و نتايج‏خود را درزندگى دنيا و در امتداد زمان آشكار نمايد از حقيقت و باطنى بهره‏مى‏برد كه هم اكنون براو محيط بوده و انسان، دير يا زود با گذر از مرزهاى دنيوى خود به ادراك آن نائل شده وبا آثار زشت و زيباى آن محشور مى‏شود.

در قيامت‏يعنى در يوم‏الحق، در روزى كه حقيقت امور آشكار مى‏شود، درباره‏حادثه‏اى كه واقع شده به انسان گفته مى‏شود:

«لقد كنت‏فى غفلة من هذافكشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد» (سوره ق . آيه 22)

به اين معنا كه فاصله تو با آنچه اينك در پيش روى دارى، فاصله‏اى زمانى و مكانى‏نيست. بلكه فاصله گذر از غفلت‏به تنبه و آگاهى است. حادثه‏اى نوين اتفاق نيافتاده‏است، بهشت و دوزخ بر رفتار و اعمال تو محيط بود. چه اين كه خداوند سبحان در قرآن‏كريم فرموده: «ان جهنم لمحيطة بالكافرين‏»; دوزخ بر كنار محيط است و احاطه دارد.اميرمومنان على - عليه‏السلام -، وصى نبى و خليفه او فرمود: «لوكشف الغطاء ماز ددت‏يقينا» اگر پرده از پيش چشمهايش گرفته بشود، بر يقين او افزوده نخواهد شد. به مفاد آيه‏سوره «ق‏»، در قيامت‏به كسانى كه در زندگى دنيا گرفتار غفلت‏بوده و ديده ديدار باطن وحقيقت امور را به تير گناه آلوده نموده بودند، گفته مى‏شود كه شما در غفلت از اين واقعه‏بوديد و ما حجاب را نه از قيامت، كه محيط و فراگير است، بلكه از ديده شما برگرفتيم‏و آنچه رخ داده اين است كه ديدگان شما تيز شده است.

اثر مستقيمى كه از اين هستى شناسى در بخش عملى ظاهر مى‏شود، جست و جوبراى شيوه‏اى از معاش است كه به لحاظ باطن خود اولا به شقاوت ابدى انسان منجرنشود و ثانيا سعادت ابدى او را تامين نمايد. به دليل اين كه همه رفتار و اعمال فردى واجتماعى انسان در تامين شقاوت و يا سعادت جاودان آدمى نقش دارند، بر خلاف آنچه‏برخى گمان برده‏اند، هيچ بعدى از ابعاد زندگى از شمول اين برنامه عملى نمى‏تواند فارغ‏باشد. عقل نظرى همانگونه كه با نظر به اين ابديت و ازليت هستى، ابعاد هستى‏شناسى‏فوق را اثبات مى‏كند، براى تامين سعادت مزبور برضرورت اثبات سل و انزال كتب،حكم مى‏نمايد و عقل عملى با كمك آموزه‏هاى عقل نظرى و روشنگريهاى آن به‏احكام و سنن شرعى كه از متن دانش شهودى و دريافت‏حضورى نبى حاصل شده، راه‏مى‏يابد و به اين ترتيب باهمراهى قواعد و ادراكات مستقلى كه دارد، نظير وجوبتحصيل سعادت و گريز از شقاوت، و يا ضرورت «دفع عقاب محتمل‏» و يا «قبح عقاب‏بدون بيان‏» و... در متن آگاهى و معرفت دينى، با عنوان اجتهاد و فقاهت‏به تنظيم قوانين ومقررات شرعى مى‏پردازد. شريعتى كه از اين طريق پديد مى‏آيد، گرچه با احكام‏حقيقى و ظاهرى و قواعد عملى خود شريعت‏سهل و آسان باشد. و يا اين كه در بسيارى‏از موارد عرفيات و رفتار عقلايى مردم را امضاء كرده‏باشد، نسبت‏به هيچ فعلى‏نمى‏تواند بى‏نظر باشد. زيرا بر مبناى هستى‏شناسى توحيدى، هيچ فعلى از افعال‏دنيوى انسان نيست كه نسبت‏به آخرت او بى‏تاثير باشد. به همين دليل در فقه، وقتى به‏عرفيات و رفتار عقلايى مردم استشهاد مى‏شود، قبل از آن، به دليل عقلى و يا نقلى‏اى كه‏حدود اعتبار شرعى آن عرف را تعيين مى‏كند، رجوع مى‏شود. مثلا در مورد عقد بيمهابتدا به اطلاق «اوفوا بالعقود» تمسك مى‏شود و آن‏گاه براى تشخيص موارد عقد، به‏عرف عقلاء رجوع مى‏شود و چون بيمه، يكى از مصاديق آن بود. و با هيچ قيد خاصى نيزخارج نشده است، به مشروعيت آن حكم مى‏شود. در مواردى هم كه حكم حقيقى و ياظاهرى مساله از ناحيه شارع نرسيده باشد، قواعد و احكام عملى شرعى و يا عقلى،وظيفه ما را نسبت‏به موضوع بيان مى‏كند، مانند قاعده‏اى كه بر حليت همه امورى حكم‏مى‏كند كه على‏رغم فحص و جستجوى اجتهادى، علم به حرمت آن حاصل نشده است ويا به طهارت همه موضوعاتى حكم مى‏كند كه به نجاست آن پى برده نشده است.

بدون شك، شمول و گستردگى شريعت نسبت‏به همه افعال فردى و اجتماعى انسان،ناشى از مبادى معرفتى و متكى بر هستى شناسى دينى است و به بيان ديگر، متكى برتعريفى از دين است كه تنها دينداران به آن آگاهى و نيز باور دارند.

تعريفى كه دين را نوعى آگاهى كاذب نسبت‏به نيازهاى دنيوى و اجتماعى انسان‏نمى‏داند و آن را يك تفسير و ناخت‏حقيقى نسبت‏به عالم و آدمى مى‏شمارد و دينداربودن را نيز، در گرو اين نوع از معرفت عمل به آن معرفى مى‏نمايد. حادثه‏اى كه در دهه‏پنجاه، در ايران اتفاق افتاد اين بود كه بر احكام عملى دين، يعنى بر شريعت، اطلاق‏لفظ ايدئولوژى شد. يعنى متدينين جامعه، به همان مقدار كه به دين و معرفت دينى‏اعتقاد داشتند، بعد از ورود لفظ ايدئولوژى، معناى جديدى را براى آن وضع كردند. آنهادر حقيقت، تعبير و تفسيرى دينى از مفاهيم و اصطلاحاتى كردند كه روشفنكران ايران ازسپهر انديشه غربى به ايران آورده بودند.

نكته شايان توجه، اين است كه شريعت، با همه ابعاد «وحيانى‏» و عقلانى خود، باصرف نظر از آن كه با لفظ ايدئولوژى از آن ياد شود و يا استعمال اين لفظ براى آن قبيح وناپسند شمرده شود، با ايدئولوژى به معنايى كه ماركس آن را به كار مى‏برد و هم چنين‏مانهايم از آن ياد مى‏كرد، نسبتى حقيقى نمى‏تواند داشته باشد زيرا ايدئولوژى در تفسيرماركس اولا: محدود به گزاره‏هاى ارزشى و عملى نبوده و عقايد، اساطير و هر نوع‏تفسيرى نسبت‏به مبداء و معاد را شامل مى‏شود و ثانيا: يك فعاليت صرفا ذهنى بشرى‏است كه مفاهيم ماخوذ در آن، هرگز به صورت تقسيم، ارزش علمى و معرفتى سبت‏به‏جهان خارج ندارند، و تنها به شيوه نمادين از خاستگاه و ريشه اجتماعى و طبقاتى خودحكايت مى كند حال آن كه شريعت، اولا تنها بخشى از دين را كه ناظر به افعال مكلفين‏است در بر مى‏گيرد و ثانيا يك فعاليت ناخود آگاه ذهنى براى توجيه عمل دنيوى يك‏طبقه يا جامعه خاصى نيست، بلكه شيوه‏اى از تمشيت و زيست است كه بر اساس‏معرفتى حقيقى نسبت‏به آغاز و انجام هستى و جهت فلاح و رستگارى و سعادت ابدى وبلكه ازلى انسان و براى هدايت «وحيانى‏» و «عقلانى‏» او ارائه شده است و به همين دليل‏هم قداست و ارزشى الهى و آسمانى دارد.

قوام شريعت، بر سنتهائى و روشها است كه از متن شهود دينى و ديدار الهى پديدآمده و دوام آن در بين انسانها به دفاعى است كه عقل نظرى از هستى‏شناسى توحيدى‏مى‏نمايد و دامنه آن، همه رفتار دنيوى انسانها را فرا مى‏گيرد. حال آن كه ايدئولوژى درنزد ماركس، مانهايم و ديگر افرادى كه از هستى شناسى دينى محروم بوده و به‏شناخت‏شهودى و عقلى، اعتقادى ندارند، يك فعاليت صرفا ذهنى و غالبا ناخود آگاه‏براى توجيه رفتار و يا سامان بخشيدن به رفتار و اغراض دنيوى انسانهاست و به همين‏دليل، با تفسير انحرافى و شرايط اجتماعى نيز قابل تبديل و دگرگونى است.

پس شريعت و دين در ابعاد مختلف، فراتر از ايدئولوژى است. شريعت، مقدس‏است و ريشه در آسمان دارد، در احكام كلى و قوانين فراگير خود، ثابت است و نسبت‏به‏همه افعال انسانها، فراگير است‏حال آن كه ايدئولوژى در معناى اصلى خود، فاقدقداستى حقيقى بوده و چهره‏اى صرفا بشرى و دنيوى دارد و ثباتى براى آن نمى‏تواندوجود داشته باشد و محدوه هر ايدئولوژى نيز به انديشه‏ها، عقايد و يا احكامى ختم‏مى‏شود كه نسبت‏به دنيوى آن ايدئولوژى مؤثر باشد.

روشنفكر دينى در ايران، پس از آن كه به تبع جريان عام روشنفكرى، هر نوع تلقى‏مثبتى نسبت‏به ايدئولوژى را از دست داد، به شرحى كه گذشت از تفسير ايدئولوژيك‏دين دست‏شست و بخشى از تلاشهايى را كه براى دفع تعارض دين و ايدئولوژى انجام‏شده، به انتقاد گرفت و از كنار بخشى ديگر به سكوت گذشت.

تلاشهايى كه در طى دو دهه چهل و پنجاه انجام شد، در يك طيف بندى دو سويه‏قرار مى‏گيرند. در يك طرف طيف، جريانى است كه با نظرهاى روشنفكرانه ايدئولوژى،به دنبال توجيه ايدئولوژيك دين است. اين جريان در برخى از موارد، آگاهانه به دنبال‏پرداختن دينى است كه به كار مشكلات دنيوى جامعه آن روز ايران بيايد و در بسيارى ازموارد نيز، بى آن كه به لوازم انديشه خود، واقف باشد، در اين مسيرگام برمى‏دارد. درطرف ديگر طيف، افرادى هستند كه هيچ نسبتى با معناى وارداتى ايدئولوژى نمى‏توانندداشته باشند. اين افراد وقتى كه در گفتگو با محيط روشنفكرى جامعه قرارمى‏گيرند، به جاى آن كه به تفسير ايدئولوژيك دين بپردازند، تفسيرى‏دينى از ايدئولوژى مى‏كنند.

روشنفكرى دينى در ايران، پس ازادبار به ايدئولوژى، نقدى را كه نسبت‏به‏آن تلاشها انجام مى‏دهد، متوجه سوى‏نخست طيف است. و البته اين نقد رابراى طرفدارى از طرف دوم طيف انجام‏نمى‏دهد زيرا در طرف دوم طيف،دين و شريعتى اثبات مى‏شود كه به‏دليل اتصال مستقيم با حقيقت، ازگردونه نسبيت‏خارج شده، و على‏رغم آن كه عهده‏دار هدايت عصرها ونسل‏هاست، تن به عصرى شدن و نسلى‏شدن نمى‏دهد. دينى كه از نظر او به يك غرض خاص دنيوى و لوازم مربوط به آن‏محدود نمى‏شود، بلكه يك تحرض عام و گسترده اخروى را دنبال مى‏كند كه وصول به‏آن، همه ابعاد زندگى فردى اجتماعى انسان را دربرمى‏گيرد. اين دين، با آن كه به دليل‏اتكال بر سنن‏الهى و دينى، يك ايدئولوژى بشرى نيست، درباره زندگى دنيوى انسان، به‏مراتب افزون بر آنچه كه يك ايدئولوژى ارائه مى‏دهد، سخن مى‏گويد. اين دين، نه تابع‏دنيا است و نه گسسته از آن است. بلكه همه دنيا را با نظام و برنامه‏اى الهى و آسمانى‏خود، سازمان مى‏بخشد.

گريز روشنفكرى دينى و غير دينى از ايدئولوژى، به اين دليل است كه ايدئولوژى،با آن كه حاصل يك اجتماعى است، لااقل در زعم معتقدان به آن، نشان از حقيقت دارد وهمين سراب حقيقت است كه پيروان هر ايدئولوژى را به سوى تحقيق و يا دفاع از آن‏بسيج مى‏نمايد. روشنفكرى، در پايان روزگار خود، هيچ حقيقتى را تاب نمى‏آورد و اگردر برخى از شاخه‏هاى نئوكانتى آن از حقيقت، اثرى مى‏باشد، اولا: اذعان به آن، يك‏معرفت‏بالغرور، است و صادق نيست و تنها يك امر ذهنى است كه به اذن و خواست‏انسان و يا به تناسب شرايط ذهنى و اجتماعى ويژه، از پيش فرض شده و به صورت پيش‏فرض، اجازه زيست‏يافته است و ثانيا: گرچه فرض آن حقيقت‏بالفعل است، مفروض ازحق فعليت‏يافتن محروم است و حقيقت فرضى، ناگزير به آينده تا هميشگى تاريخ به‏تبعيد فرستاده مى‏شود.

نقد ايدئولوژى از اين موضع روشنفكرانه، با هر زبان و به هر بهانه‏اى كه انجام‏شود، بدون شك، ناقد را به سوى نوعى ديگر از ايدئولوژى مى‏خواند كه استحاله دينى‏يافته و در طرف ديگر طيف، بر سنتهاى الهى و دينى اطلاق مى‏شود. اين نقد، به قصدوصول به جامعه‏اى انجام مى‏شود كه با نفى همه ايدئولوژيها بر آيند روزانه آراء و اهواءافراد جامعه را مرجع نهايى چگونگى زيست و زندگى اجتماعى انسان مى‏داند.جامعه‏اى كه زبان به سوى همه اديان و يا ايدئولوژيهايى گشوده است كه به راست و يا به‏دروغ، داعيه وصول به حقيقت را دارند. از اين ديدگاه، دينى كه با بهره‏ورى از تعيين‏نوعى تنظيم زندگى انسان در همه ابعاد فردى و اجتماعى آن باشد، چندان محكوم است‏كه نيازى به ابطال و رد آن نيست. زيرا اين دين با پيش فرض نخستين، ديدگاهى كه‏مستغرق در نسبيت و شكاكيت است، مخالف است و با اين مخالفت‏بنيادين، منطق‏مشتركى براى گفتگو و مجادله با آن باقى نمى‏ماند.

روشنفكرى، اگر قصد استفاده از پوشش دينى را نداشته باشد، در نقد دين‏ايدئولوژيك گرفتار مشكل نيست، زيرا در اين صورت، براى نقد دين ايدئولوژيك،نيازى به تفكيك بين دين و ايدئولوژى، احساس نمى‏شود، بلكه با تصريح به اين كه دين،نوعى از ايدئولوژى است كه در شرايط تاريخى خاصى براى توجيه برخى پديده‏هاى‏اجتماعى پديد مى‏آيد، همراه بانفى ايدئولوژى، اين نيز كه در اين فرض، هويتى‏ايدئولوژيك دارد، نفى مى‏شود. اما اگر روشنفكرى بعد از نفى ايدئولوژى، بخواهدهمچنان به توجيه روشنفكرانه دين بپردازد، بايد حكم دين و ايدئولوژى را از يكديگرجدا نمايد. تفكيك بين دين و ايدئولوژى، اگر به قصد بازگشت‏به سوى دينى باشد كه‏براى تدبير جهان محسوس و مادى، از معرفت وحيانى و عقلانى استفاده مى‏كند، مشكل‏به دنبال نمى‏آورد، اما اگر تفكيك به اين قصد نباشد، چه اين كه ديدگاههاى نئوكانتى -پوپرى و غيرپوپرى - على رغم جنگ‏هاى زرگرى‏اى كه در محيطهاى مختلف با يكديگرمى‏توانند داشته باشند، هرگز نمى‏توانند چنين قصدى بكنند، در اين حال، مشكلاتى‏جدى در پيش روى نقادان قرار مى‏گيرد.

با آن كه شدت يا ضعف حضور اجتماعى دين در مقاطع مختلف اجتماعى، در كميت‏نگاه روشنفكرانه به دين، مؤثر بوده است، نحوه نگاه روشنفكرى به دين در ايران، كه‏متاثر از مفاهيم و باورهاى درونى دين بوده، بيشتر ناشى از مختصات عمومى‏روشنفكرى در هر دوره مى‏باشد. در شرايطى كه محيط روشنفكرى و منورالفكرى ايران‏به علوم طبيعى غربى بسنده مى‏كرد و رويكرد منورالفكر به دين، هر چند بسيار اندك‏بوده اما در محدوده همان علوم انجام مى‏شد، به اين معنا كه روشنفكران مى‏كوشيدند تامبداء و معاد را با اصل اول و يا اصل دوم ترموديناميك، اثبات كنند و شريعت اسلامى را با احكام طبى و بهداشتى و مانند آن مقايسه نمايند.

در مقطعى كه ديدگاه‏هاى ايدئولوژيك و انديشه‏هاى اجتماعى قرن نوزدهمى، به‏صورت شاخص‏هاى روشنفكرى در آمدند و بخشى از روشنفكران به مرور، به تفسيرايدئولوژيك دين پرداخته و در هيچ يك از اين دو مقطع، اصل معرفت و آگاهى دينى‏مورد ترديد و انكار روشنفكران واقع نمى‏شد، بلكه به تدريج، ماهيت معرفت دينى ازافق سنتهاى دينى و آگاهى وحيانى و عقلى، به سطح دانشهاى تجربى و يا سازه‏هاى‏ايدئولوژيك بشرى تنزل داده مى‏شد. اين نحو از تقليل‏گرايى و تنزل، كه اغلب نيز به‏صورت اعلان نشده و حتى ناخودآگاه انجام مى‏شد، تنشهاى باطنى خود را به سرعت‏آشكار نمى‏كرد. به همين دليل، منورالفكرى و روشنفكرى دينى، احساس مشكل‏نمى‏كرد. در مقطعى كه روشنفكرى باگذر از دانشهاى طبيعى و علوم اجتماعى محض بامسائل بنيادى‏تر غرب آشنا مى‏شود، به جاى بدگويى فيلسوفان غربى از چيستى علم وفلسفه، پرسش مى‏كند و از آن پس، بدون آن كه توان و بنيه مواجهه و ستيز را داشته باشد،به اسارت شيطانى در مى‏آيد كه در عالم نظر، در مسير حقيقت نشسته و با بستن راه اگربه انكار صريح حقيقت نپردازد، آن را مطلقا ناشناختنى و دست‏نيافتنى معرفى مى‏كند وحيرت ممدوح دينى را كه از مواجهه با حقيقت، پديد مى‏آيد، به حيرت مذمومكانتى (3) و نئوكانتى كه ناشى از سرگردانى در موجودات مقيد است، تبديل مى‏گرداند وبدين ترتيب، روشنفكرى به يك تعريف وصفى و قرار دادى از علم، كه مبتنى بر فرض‏تعريف كنندگان است، رضايت مى‏دهد و مطلق آگاهى دينى و عقلى را در خارج ازحوزه علم فرضى، به ذهنيت‏سيال و متغير انسان، نسبت مى‏دهد و با اين مبنا، ناگزيرچوب حراج را به ميراث دينى و عقلى جامعه مى‏زند و چون در اين هنگام، واقعيت‏اجتماعى، دين چشم‏گيرتر از همه گذشته خود در برابر فرهنگ و تمدن غرب به مقابله ورويارويى برخواسته است، روشنفكرى ناگزير مى‏شود اين حراج را به نام دين به انجام‏رساند و اين همان معادله چند مجهولى است كه حل آن، جز با كمك گرفتن از متكلمان‏غربى كه پيشينه‏اى سياه در دين فروشى دارند، ممكن و ميسر نيست.

در اين حركت جديد، روشنفكرى دينى، نمى‏تواند مانند گذشته خود، به پالايش وتقليل آگاهى دينى به سطح دانشهاى تجربى و مفاهيم ايدئولوژيك بشرى، بسنده نمايد،بلكه بايد از همه آن آگاهيها دست‏بشويد و بدين ترتيب است كه تعريف جديدى از دين،متولد مى‏شود. دين در اين تعريف، نه علمى است كه در ظرف ادراك بشرى قرار گيرد ونه از سنخ آگاهيهايى است كه در قالب دانستهاى ايدئولوژيك، توجيه شود، چه اين كه نه‏در «علم‏»، تعيين است و نه در «ايدئولوژى‏»، ثبات و قداست است.

در تعاريف پيشين اگر همه دين از سنخ آگاهى و معرفت نبود، دست كم، بخشى از آن‏در متن معرفت‏بشرى به قصد هدايت، تمشيت و اداره زندگى و يا تفسير و تبيين جهان‏وارد مى‏شد و اين مقدار، وجه مشترك «دين ايدئولوژيك‏» با «دين وحيانى و عقلانى‏»بود. در تعريف جديدى كه از دين ارائه مى‏شود، دين از قلمرو آگاهى بشرى به طور كلى‏خارج مى‏شود و به عنوان يك تجربه فردى و گرايش شخصى و يا جمعى در متن آن‏واقعيت مجهول و ناشناختى قرار مى‏گيرد.. واقعيتى كه بشر، خود، مسئوليت تعريف،توصيف و تبيين آن را پيدا مى‏كند. واقعيت دين، صدفى مى‏شود كه همواره در حجاب وپوشش آگاهى و دانش بشرى مستور و مخفى مى‏ماند. آن واقعيت كه لااقل ما فرض‏مقدس بودن، الهى بودن و آسمانى بودن را براى آن مى‏كنيم، در افق دانشها و آگاهيهاى‏انسان نيست تا با زوال اين معارف، در معرض تغيير و تبديل قرار گيرد، و يا زمانى به آن‏معرفت‏بشرى قداست و الوهيت آن آسيبى وارد نمايد. اين تعريف از دين، ضمن آن كه‏آن را از ايدئولوژى جدا مى‏كند، زمينه سازگارى دين را نه تنها با يك نظام ليبرالى بلكه باتوجيهات ايدئولوژيك و يا حتى تفاسير وحيانى و سنتى آن فراهم مى‏آورد. زيرا همه‏آنچه در طول تاريخ به اسم الهيات عقلانى و يا تفاسير متون دينى، احكام فقهى شريعت‏و يا ابعاد ايدئولوژيك دين اظهار مى‏شود، ذهنيت‏هاى بشرى است كه پيرامون واقعيت‏هميشه كشف نشده دين، تنيده شده است و بر فرض كه واقعيت عينى دين (كه ممكن‏است در متن يك شهود شخصى و يا جمعى، نصيب فرد و يا افراد شود)، حقيقتى‏مقدس و الهى باشد، بدون شك، بافته‏هاى مبتنى بر پيش فرض انسانها كه براى توصيف‏و تفسير آن پديد مى‏آيد، برخلاف مفروضات قائلين به آنها، نه مقدس و نه الهى است (4) وبه همين دليل، مجموعه تفاسيرى كه پيرامون دين، در تاريخ معرفت‏بشرى پرداخته‏مى‏شود، در طول زمان، تغيير و دگرگونى مى‏پذيرد، بدون آن كه از اين همه آسيبى حريم‏دين وارد آيد. پس دين، جاودان و باقى است و انديشه‏ها و تفسيرهاى ذهنى بشر، متغير وتحول‏پذيرند و هر برداشتى از دين، روزگارى چند، در قالب يك ايدئولوژى ظاهرمى‏شود و عمر هر ايدئولوژى پس از زمانى به پايان مى‏رسد و «دين‏»، همچنان فربه وچالاك، از دست تئورى پردازان و ايدئولوگها به سلامت مى‏گذرد!!

هنگامى كه حساب آگاهى بشر، از «دين‏» جدا شد و قداست آگاهيهاى فقهى و احكام‏عملى دينى كه در ظرف فهم و ادراك دين شناسان رخ مى‏دهند، در هم ريخته شد واعتبار اجتماعى ايدئولوژيهاى مختلف و از جمله دين‏هاى ايدئولوژيك، در ورطه‏مخرب شكاكيت و سفسطه زائل شد، فرصت تبليغ نظام دموكراتيك و برنامه ريزى شده‏«مانهايم‏» كه هم افق با «جامعه باز» پوپر است، به وجود مى‏آيد، و طبيعى است كه انسان‏برنامه‏ريز، دراين حال، طرحى مى‏ريزد تا اندام دين را در لباس خادمان و خدمتگزاران‏جامعه موردنظر خود درآورد. در اين حال، تنظيم عملى زندگى فردى و اجتماعى انسان،بر عهده همان طراحان است و حضور دين در رفتار اجتماعى، به مراتب كمتر از حضوريك ايدئولوژى و يا حضور طراحان و برنامه‏ريزانى است كه به هر دليل، بر مسند قدرت‏نشسته‏اند و بلكه براى دين، هيچ حضور مستقيمى باقى نمى‏ماند و حضور آن، تنها به‏وساطت تفاسيرى مى‏شود كه انسان، از آن مى‏نمايد، بدون آن كه دليلى متقن بر ترجيح‏يكى از اين تفاسير وجود داشته باشد. در اين تعريف، تجربه دينى، يك واقعه انسانى‏است كه تئورى پردازان، هر يك در صدد توصيف و تبيين آن برآمده‏اند. برخى چون‏فيلسوفان عقل‏گرا، كتب فلسفى را در تفسير آن تدوين نموده‏اند و بعضى همانند فقها به‏تنظيم كتب فقهى پرداخته‏اند و بعضى چون هگل، توجيهى تاريخى از دين كرده و ياهمانند فوئرباخ، ماركس، فرويد و يا دوركيم، آن تجربه را به واقعيتى انسانى، روانى،اجتماعى و يا اقتصادى بازگردانده‏اند و دين، تنها از حجاب برخى از اين تفاسير، حق‏حيات پيدا مى‏كند. (5)

نتيجه آن كه، در تعريف اخيرى كه از دين مى‏شد، دين، فراتر از ايدئولوژى نيست ودر حقيقت، فروتر از همه ايدئولوژى و تئوريها است. به گونه‏اى كه اولا حقيقت داشتن‏آن، يك امر فرضى است كه به فرض تئورى پردازان باز مى‏گرددو ثانيا اگر در برخى ازتئوريها براى آن، حقيقتى فرض شود، آن حقيقت فرضى نيز به لحاظ ذات خود، بلكه به‏وساطت پرداختى كه تئورى به آن داده است، مى‏تواند در حيات فردى و يا اجتماعى‏انسان ظهور يابد.

روشنفكرى در جامعه‏اى كه ديانت، سكه مقبول آن است، نمى‏تواند در تئورى خودبه انكار واقعيت دين بپردازد. از طرف ديگر، «روشنفكرى‏» در شرايطى كه به گذشته‏ايدئولوژيك خود پشت كرده است، نمى‏تواند واقعيت فرضى ديانت را به گونه‏اى تفسيركند كه با اصول «مدينه جماعت‏» ناسازگار باشد. از اين جهت، طرحى رامى‏ريزد كه اولادر آن، واقعيتى براى دين فرض مى‏شود و ثانيا در برداشت از آن، واقعيت فرضى به‏حداقل اصول (كه همان اصول حاكم بر جامعه دموكراتيك است) بسنده مى‏شود.

دين فرضى‏اى كه از اين طريق به رسميت‏شناخته مى‏شود، مندرس نمى‏شود وتقدس آن از باقى مى‏ماند زيرا همواره در عالمى كه براى آن فرض شده، باقى مى‏ماند، نه‏به حوزه ادراك و فهم بشر وارد مى‏شود و نه به زندگى فردى و ياجمعى كسانى كه قصدنزديكى و وصول به آن را دارند پاى مى‏گذارد!!

واقعيت‏خارجى كه در اين تعريف، بيرون از حوزه معرفت و آگاهى بشر براى آن‏تصوير شده است، هرگز يك واقعيتى نيست كه با گزاره‏اى بتوان از آن خبر داد. بلكه‏همانند واقعيت از است و ابديت، خلود، جاودانگى و يا واقعيت نفس ويا خداوند درفلسفه كانت است كه به اعتبار بخشى از مفاهيم ذهنى (مفاهيم عقل عملى) از آن خبرداده مى‏شود، بدون آن كه راهى براى آگاهى از مصداق فى‏نفسه آن باشد. همان مصداق‏فى‏نفسه‏اى كه به عنوان يك واقعيت مجهول، در پوشش ذهنيت‏بشرى به صورت «شى‏ءفى‏نفسه‏» ظاهر مى‏شود. يعنى اين ديدگاه با آن كه وجود و واقعيت دين را در خارج ازحوزه ادراك و آگاهى بشر فرض مى‏گيرد، نمى‏تواند به تحقق خارجى آن امر مفروض، به‏عنوان يك شى‏ء مجهول و دست نيافتنى، به راستى اذعان نمايد، بلكه اين فرض را نيزناگزير محصول ذهنيت‏بشرى مى‏داند.

كانت، گرچه مفاهيم بنيادين دينى را محصول ذهنيتى مى‏دانست كه حجاب وصول به‏حقيقت هستند وليكن لااقل اين ذهنيت را مشترك بين همه آدميان مى‏خواند. اماروشنفكرى معاصر ايران كه به عنوان طعمه ديدگاههاى نئوكانتى به چندين پاره تقسيم‏مى‏شود، اگر بتواند به نيكى در خود تامل كند، به اين نكته پى خواهد برد كه از اذعان به‏آن ذهنيت مشترك، نيز عاجز است و به همين دليل، براى آن تفاوت چشم‏گيرى بين‏«تفاسيرالحادى صريح‏» با «تفاسير به ظاهر دينى‏»اى كه از واقعيت فرضى دين مى‏شود،نبايد وجود داشته باشد.

الحمدالله رب العالمين



1) م . آ . 16 / ح صص 310 - 308

2) مرتضى‏مطهرى - جهان‏بينى اسلامى، انتشارات صدرا، صص 52 - 40

3) حيرت، به مثابه گوهر دين.

4) هيچ فهم دينى، مقدس نيست.

5) از دين، سخن نگوييم، تنها از فهمهاى دينى سخن بگوييم!

فصلنامه كتاب نقد شماره 3÷2

/ 1