از آنچه در مبحث گذشته (شماره 2) گفته شد بر ميآيد كه ذات دين را نميتوان «يك بسته ثابت فرو افتاده از آسمان» تلقي كرد مگر اينكه در دين هم به جوهر و عرض يا ذات و پديدار قائل باشيم و در اين صورت ذات يا جوهر آن را ثابت و اعراض يا پديدارهاي آن را متحول لحاظ كنيم. اما در اين صورت «ذات ثابت دين» فرضيهاي است كه بود و نبود آن يكسان است. زيرا آن بخش دين كه عملاً آميخته به زندگي مردم است همين بخش پويا و متحول آن است و در واقع ثابت و غير متحول بودن آن عملاً به معني متمايز بودن آن از شرايط زندگي است و دين متمايز از زندگي، ديني كه با امور روزمره زندگي آميزش نداشته باشد «ساكن و خاموش» است؛ به چراغي ميماند كه هرگز روشن نشود و مطرح كردن آن در مباحث نظري فقط به كار سرگرمي متكلمان و متألهان و دين باوران ميآيد. دين آميخته به زندگي مردم دين پويا و متحول است. از ديدگاه دين ثابت است كه بحث در مورد حله يماني همواره مطرح است خواه حله يماني وجود داشته باشد يا نه، اما از ديدگاه دين آميخته به زندگي يعني دين پويا بحث در مورد حله يماني هنگامي يك بحث علمي و فقهي است كه چيزي در زندگي مردم به نام حله يماني حضور داشته و منشأ اثر باشد. از ديدگاه دين پويا بر فقيهان امروز است كه در اين مورد بحث و اظهار نظر كنند كه آيا مثلاً سيگار حلال است يا حرام (متناسب با طب امروز) آيا ترياك حلال است يا حرام (متناسب با شرايط اجتماعي امروز و تأثير ترياك در اين شرايط).دين مانند فلسفه، علم، هنر، اقتصاد، سياست، حقوق و... پديدهاي است بشري و جزيي از فرهنگ انساني به شمار ميرود. به عبارت ديگر دين مانند ساير اجزاء فرهنگ (و اصولاً كل فرهنگ) نتيجه وجود انسان در طبيعت است و از اينجا ميتوان گفت دين براي انسان است نه انسان براي دين؛ دين در خدمت انسان است نه انسان در خدمت دين؛ دين قايم به انسان است نه انسان قايم به دين؛ دين تابع انسان است نه انسان تابع دين (واژه «تابع» را در اينجا به معناي دقيق آن در علوم رياضي (= فونكسيون) به كار بردهايم) اما نظر به اينكه انسان موجودي است پويا و متحول (و اين قضيه ريشه در علوم جديد دارد) بناچار توابع فرهنگي آن نيز پوياست. پس حقيقت دين مانند ساير بخشهاي فرهنگي متحول است. از اينجا بر ميآيد كه تقسيم به جوهر و عرض يا ذات و پديدار در دين به اين عنوان كه جوهر يا ذات آن ثابت و جنبه عرضي يا پديداري آن متحول باشد، تقسيمي است بي مورد. چنانكه در فلسفه و علم و هنر و... نيز بي معناست اگر بخواهيم ذات ثابتي فرض كنيم. حكايت «ذات ثابت» خواه در دين باشد خواه در فلسفه يا علم يا...؛ از اسطوره هاي تفكر در عصر باستان است. مگر اينكه ذات ثابت فرضي را از حوزه شناخت بيرون كنيم (كه در اين صورت همان حكايت چراغ هميشه خاموش است) زيرا كه متعلق شناخت چيزي جز مجموعه «پديدارها» (چه طبيعي چه فرهنگي) نيست و پديدارها دائما در حال تغييراند. مفهوم «پديدار ثابت» مانند مفهوم «دايره مربع» است. سيلان و تحول و تغيير در ذات پديدارهاست. ساخت وجودي هر پديداري چنان است كه جز به نحو متغير و متحول نميتواند موجود باشد.نكته ديگري كه در مورد ارتباط دين و فلسفه بايد مورد توجه قرار داد اين است كه فرهنگ بشري (يعني مجموعه دين و فلسفه و علم و هنر و...) پديدهاي است متشابه الاجزا و متجانس الماهية. به اين معنا كه نحوه هستي پديده هاي فرهنگي با يكديگر متناسب است. مثلاً از ديدگاه ارزشگذاري اخلاقي در هيچ واحد فرهنگي (يك ملت يا يك كشور يا يك حكومت) سياست صالح با اقتصاد فاسد و سياست فاسد با اقتصاد صالح جمع نميشود؛ رشد فضايل اخلاقي (در معيارهاي عقلي از ديدگاه فلسفه اخلاق) با عقب افتادگيهاي علمي و صنعتي قابل جمع نيست و خلاصه هر «حالت وجودي» كه در بخشي از فرهنگ (مثلاً دين يا علم) بروز كند ساير بخش ها را فرا خواهد گرفت. امثال و شواهد بسيار ميتوان آورد كه فساد اقتصادي هميشه با بروز رذايل اخلاقي همراه است (مجانست اخلاق و اقتصاد)؛ رونق هنر با نظم رفتاري همراه است (مجانست هنر و رفتار اجتماعي)؛ سرزندگي و شادابي در تفكر فلسفي با اختراع و ابتكار صنعتي همراه است (وحدت فلسفه و صنعت) و... پس همچنانكه فلسفه در هر حال از علم و هنر متأثر و در آنها مؤثر است، بين فلسفه و دين هم چنين نسبتي برقرار است، پويايي در تفكر فلسفي، دين پويا ميطلبد.ما در اين مقاله از نظريه جدايي دين از فلسفه دفاع كرديم. اما اين بدان معنا نيست كه نگرش ديني تأثيري در تفكر فلسفي نداشته باشد. آن جدايي بين دين و فلسفه كه مورد دفاع اين قلم است بين فلسفه و علم، فلسفه و صنعت، فلسفه و هنر و... نيز برقرار است. نه مقصود از جدايي دين و فلسفه اين است كه آنها در يكديگر مؤثر و از يكديگر متأثر نيستند و نه مقصود از مجانست دين و فلسفه (به عنوان مجانست اجزاء فرهنگ) اين است كه دين فلسفي و فلسفه ديني باشد. تمايز اجزاء فرهنگي در عين تشابه و مجانست، در عين مغايرت در جاي خود محفوظ است.