نگرش انتقادی بر روش تحقیق و تفکر در فلسفه اسلامی نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

نگرش انتقادی بر روش تحقیق و تفکر در فلسفه اسلامی - نسخه متنی

منوچهر صانعی دره بیدی

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

فلسفه مانند ساير شعب فرهنگ (علم، هنر، اخلاق، دين، صنعت، عرفان، اقتصاد و...) يك پديده بشري است. به عبارت ديگر فرهنگ محصول كار انسان است و به شعبه‏هاي گوناگون تقسيم مي‏شود كه يكي از آنها (و شايد عاليترين آنها) فلسفه است. پس وحدت و كثرت فلسفه (و اصولاً فرهنگ كه جنس آن است) وابسته به و نشأت كرده از وحدت و كثرت ذات انسان است. جواب اين سؤال كه: آيا فلسفه ذاتاً واحد است يا متكثر؟، وابسته به جواب اين سؤال است كه: آيا انسان ذاتاً واحد است يا متكثر؟ وجه امتياز انسان از ساير موجودات طبيعي عقل يا قوّه تفكر اوست، امّا عقل كه جهت وحدت و عامل امتياز انسان از ساير موجودات است خودداري تنوّع و مراتب و جهات تاريخي است. فصل مميّز يا جهت وحدت به معناي عدم تنوّع نيست. اگر در ميان ميوه‏ها خربزه غير از هندوانه باشد و به فرض كه فصل مميّز خربزه را يافتيم بدان معنا نيست كه خربزه ميوه‏اي است فاقد تنوّع. جهت وحدت انسان را نبايد به معني فقدان تنوّع در نوع آن گرفت. انسان مانند هر موجود طبيعي ديگري بر خوردار از تنوّع احوال، مقدّرات، مقتضيات، خواستها و تمايلات گوناگون است. اگر ساير شعب فرهنگي مثلاً هنر بتواند فاقد تنوع و داراي وحدت كامل باشد، فلسفه هم مي‏تواند. امّا هنر و فلسفه و علم و... ذاتاً متنوع‏اند. پس وحدت تفكر فلسفي در هر نظام فكري و فرهنگي جعلي و تصنّعي است و لازمه ذات فلسفه نيست. لذا اين وحدت هر گاه نتايج فاسد به بار آورد، عامل توقّف و تعطيل گردد، قواي انسان را از خلّاقيت و آفرينش منع كند و جوابگوي نيازها و مقتضيات روز نباشد، مي‏توان و حتي بايد از آن چشم پوشيد و تنوّع و تشعّب را جايگزين آن كرد.

ريشه اين وحدت افسرده و عدم تنوّع و شادابي در كجاست؟ در حاشيه صفحه اول اشاره كردم كه فلسفه اسلامي را در هاله‏اي از قداست پوشانده‏اند. امر مقدّس هيچ‏گاه قابل انتقاد نيست. زيرا انتقاد از لوازم شناخت است و عمده‏ترين عنصر آن محسوب مي‏شود. شناخت، خود حاصل مجاهدت عقل و كوشش انسان در كشف و درك حقيقت است. امّا شناخت حاصل نمي‏شود مگر اينكه متعلّق آن مورد تحليل، موشكافي، ارزيابي، سنجش و نقادي قرار گيرد. هر گاه متعلّق شناخت از صافي تحليل و سنجش عبور كند و پيروز از آب درآيد مي‏توان آن را به عنوان حقيقت پذيرفت و اگر تاب تحليل نياورد بايد به عنوان خرافه از آن درگذشت و براي هميشه آن را رها كرد. امّا امر مقدس از آغاز به قول كانت به نحو پيشيني فراتر از تحليل و سنجش قرار دارد؛ حقّانيّت آن مفروض است، توهم بطلان درآن نمي‏رود و حقّانيّت آن نيازي به سنجش و نقد ندارد. لذا امر مقدّس قابل نقادي نيست و اگر چنين است شناختني نيست. شناخت حاصل مجاهدت عقل است امّا امر مقدّس بي‏چون و چرا مورد تأييد قلبي انسان است پس قبول آن خارج از حوزه شناخت است. با اين وصف اگر فلسفه امري مقدّس تلقي شود پيداست كه كار آن به كجا خواهد كشيد. اوّلين نتيجه «فلسفه مقدّس» اين است كه معتقدان به آن، فلسفه را به حق و باطل تقسيم مي‏كنند و اين تقسيم آغاز انحراف در تفكّر فلسفي است. فلسفه را به اعتبار اينكه جزيي (عمده‏ترين جزء) از شناخت است مي‏توان به حقيقت و خطا تقسيم كرد، اما به حق و باطل نمي‏توان تقسيم كرد. اگر مقصود از «فلسفه باطل» خطاي شناخت باشد بايد اصطلاح «خطا» به كار برد و اگر معناي ديگري داشته باشد (كه البتّه نمي‏توان معناي ديگري براي آن آورد) بايد آن معنا را تعريف كرد. بحث در مورد تميز حقيقت از خطا و تعيين ملاك حقيقت در حوزه شناخت از موضوع بحث كنوني ما خارج است و در جاي خود بايد بدان پرداخت. فقط مقصود تذكّر به اين نكته بود كه اگر فلسفه امري مقدّس تلقّي شود از حوزه شناخت خارج مي‏گردد و آن چيزي است كه نبايد لفظ «فلسفه» به آن اطلاق گردد.

/ 12