بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
اكنون بايد مختصري به اين معني بپردازيم: اصطلاح دين معقول دست كم به دو معني به كار ميرود: اول، اينكه كل اعتقادات پذيرفته شده در اديان معقول است. دوم، اينكه در نظامهاي ديني «عناصر عقلاني» يافت ميشود. معناي اول مردود و معناي دوم مقبول است. معناي دوم از آن كانت است و از زمان او وارد دين شناسي فلسفي شده است و در اين مقال جاي بحث آن نيست. معناي اول در اروپا سابقه آن به صدر مسيحيت ميرسد و در قرن هفدهم لايب نيتس آن را به كمال رساند و امروزه مباني آن متزلزل و غير قابل دفاع است. عقلاني كردن دين در جهان اسلام توسط متكلمان معتزلي آغاز شد، مشائيان از آن دفاع كردند، ملا صدرا آن را به كمال رساند و حاجي سبزواري آن را ادامه داد. به موجب اين ديدگاه غير قابل دفاع «كلما حكم به الشرع حكم به العقل». براي اينكه ببينيم چنين ديدگاهي كار اعتقادات ديني را به كجا ميكشاند، بهتر است كه باز هم از نوشته هاي حاجي سبزواري نمونهاي بياوريم. حاجي ميگويد:«علت اينكه نمازهاي يوميه 17 ركعت است اين است كه عدد 17 عدد مقدسي است و علت قداست آن اين است كه جمع افلاك تسعه و امهات اربعه و مواليد ثلاثه به علاوه بر عالم معنا 17 تاست»4.انسان متحير ميماند كه اولاً تعداد ركعت هاي نماز را با افلاك و عناصر چه كار! ثانيا اگر عقلانيت و حقانيت و به قول حاجي، قداست عدد 17 به نسبتي است كه حاجي بين اين عدد و تعداد افلاك و عناصر يافته است، امروز ميدانيم كه امهات اربعه يعني عناصر طبيعي بيش از يكصد و اندي است: مواليد ثلاث هم بيشتر از ثلاث است و اباء تسعه يا به قول حاجي افلاك تسعه هم بيش از تسعه است. حال با اين وصف تكليف 17 ركعت نماز يوميه چه ميشود (و خدا را شكر كه تمام اين ارقام رو به افزايش بوده است و اگر چه بنابر تفسير حاجي كار مؤمنين دشوارتر ميشود اما اشتغال ديني متوقف نميگردد، اما اگر اين ارقام رو به كاهش بود و فرضا تعداد آنها به صفر ميرسيد! نعوذ بالله من الشيطان الرجيم) اين نمونه ايست از فكر عقلاني كردن دين بتمامها. خوب است شاگردان امروزي حاجي يعني معتقدان به دين معقول بدانند كه عقل فرزند تجربه است و شأن آن شأن تاريخي است. عقل «بسته ثابتي» نيست كه يك بار و براي هميشه از آسمان فرو افتاده باشد، بلكه ذات و اصل آن تبلور و تراكم تجربه هاي تاريخي موجودات عاقل يعني نوع انسان است.شأن تاريخي عقل را ميتوان با يك مثال «علمي» نشان داد: در مورد پديده هاي نجومي، مثلاً تغيير وضع زمين نسبت به خورشيد ابن سينا (طبق اصول نجوم قديم يا نجوم بطلميوسي) به حركت خوشيد معتقد است و بر اثبات آن دليل هندسي اقامه ميكند كه خورشيد گرد زمين ميگردد؛ كپرنيك با همان قاطعيت ابن سينا معتقد است كه زمين گرد خورشيد ميگردد و برتراند راسل (طبق اصول نسبيت انيشتين) ميگويد نميتوان گفت كدام دور كدام ميگردد: زمين دور خورشيد يا خورشيد دور زمين. حال اگر براي عقل شأن تجربي و تاريخي قائل نشويم يعني در نظر كساني كه عقل را امري ثابت الذات و مستقل از تجربه و تحولات تاريخي تلقي ميكنند، از اين سه بزرگوار بايد يكي عاقل و دو تاي ديگر ديوانه يا احمق باشند. اما اگر براي عقل شأن تاريخي قائل شويم، كه به اعتقاد ما البته چنين است، هر سه بزرگوار عاقلاند اما ابن سينا عاقل است به عقل ابن سينا (شأن تاريخي عقل در مثلاً قرن دهم ميلادي)، كپرنيك عاقل است به عقل كپرنيك (عقل جديد) و راسل هم عاقل است به عقل راسل يعني عقلي كه معناي نسبيت عام انيشتين را ميفهمد. اگر عقل شأن تاريخي داشته باشد، كه كل محصولات آن يعني مجموعه فرهنگ بشري حاكي از صدق اين قضيه است، در اين صورت كوشش براي عقلاني كردن كل نظام ديني كوششي نا موفق خواهد بود زيرا كساني كه در جهت عقلاني كردن دين ميكوشيد بايد به اين سؤال جواب دهند كه: كدام عقل؟به اعتقاد ما شرط پويا شدن فلسفه اسلامي و رهايي آن از هماهنگ كردن ركعت هاي نماز با تعداد افلاك و عناصر و ابتذالات ديگر و پرداختن به مسايل اصلي زندگي و حل معضلات سياسي، اقتصادي، اخلاقي، اجتماعي و علمي (كه كار اصلي فلسفه است) اين است كه مدرسان و محصلان آن نكات زير را جدا مراعات كنند:
1 ـ تفكيك فلسفه از دين و تعيين حوزه هر كدام
گوهر ديانت رابطهاي است سري و رازناك بين عابد و معبود يا خالق و مخلوق. اين رابطه از سن و جنس و مليت و شرايط جغرافيايي انسانها مستقل است. افراد انسان در هر سن و سالي، از هر جنسي (زن و مرد) و متعلق به هر ملت و قومي كه باشند بنابر شواهد تاريخي، در خود چنين احساسي دارند: احساس وابستگي و تعلق به يك نيروي غيبي، نيرويي كه به عنوان مبدأ هستي آنها نه در مقولات منطقي ميگنجد نه قابل توصيف علمي است، اما از طرف ديگر دست برداشتني و رها كردني هم نيست و انسان از درون، خود را به آن وابسته ميبيند. اما تفكر فلسفي اولاً در دوران بلوغ و پس از تحصيل مقدمات علمي بروز ميكند (نوجوان فيلسوف وجود ندارد اما نوجوان متدين بسيار فراوان است). ثانيا، در اجناس زن و مرد متفاوت است. ثالثا، استعداد ملتها در دست يافتن به آن بسيار گوناگون است (چنانچه مثلاً در ميان اعراب يا اقوام آفريقايي در سرتاسر تاريخ يك فيلسوف نام آور طراز اول تاكنون وجود نداشته است). اين ملاحظات نشان ميدهد كه گوهر فلسفه غير از دين است. فلسفه در رأس قلمرو شناخت قرار دارد. فلسفه علم، دانايي، فرزانگي، خردمندي، تخصص و مهارت است. در حالي كه دين، احساس وابستگي و خلاء ذاتي است. اين احساس متناسب با موفقيتها متفاوت است، اما فلسفه اولاً و بالذات (به لحاظ اينكه درك حقيقت است) يكي بيشتر نيست و تنوع آن به لحاظ سيلان آن در تاريخ در پويايي آن است.