زندگینامه نهج البلاغه نسخه متنی

اینجــــا یک کتابخانه دیجیتالی است

با بیش از 100000 منبع الکترونیکی رایگان به زبان فارسی ، عربی و انگلیسی

زندگینامه نهج البلاغه - نسخه متنی

غلامرضا حیدری ابهری

| نمايش فراداده ، افزودن یک نقد و بررسی
افزودن به کتابخانه شخصی
ارسال به دوستان
جستجو در متن کتاب
بیشتر
تنظیمات قلم

فونت

اندازه قلم

+ - پیش فرض

حالت نمایش

روز نیمروز شب
جستجو در لغت نامه
بیشتر
توضیحات
افزودن یادداشت جدید

زندگينامه نهج البلاغه

دوست عزيز، سلام. آيا مرا مى شناسى؟ حتماً نام مرا زياد شنيده اى. «من» كتابى هستم كه سالها پيش به همت يك شاعر و دانشمند پر تلاش به نام «سيّد رضى قدّس سرّه » گردآورى شدم. نامم «نهج البلاغه» و لقبم «برادرِ قرآن» است.

اگر علاقه دارى زندگينامه مرا از زبان خودم بشنوى و با من بهتر آشنا شوى پس با حوصله به آنچه مى گويم گوش كن و كلمه به كلمه گفته هايم را به خاطر بسپار. اميدوارم پس از اين آشنايى، يك روز بتوانى مرا از ابتدا تا انتها بخوانى و لذت ببرى. يقين دارم كه سرگذشتم براى تو، بسيار آموزنده و مفيد خواهد بود.

اكنون با هم به هزار سال پيش برمى گرديم و نگاهى به زندگانى نويسنده «من»، «سيّد رضى قدّس سرّه » مى اندازيم:

نام او «محمد» و كنيه اش «ابوالحسن» و لقبش «رضى» يا «شريف رضى» است. البته او در ميان فارسى زبانان به «سيّد رضى» شهرت دارد.

«سيّد رضى قدّس سرّه » در سال 359 هجرى قمرى در شهر بغداد، به دنيا آمد.

پدر او، «ابو احمد حسن بن موسى» است كه به «طاهر اوحد ذوالمناقب» لقب يافته است. او سيّدى بزرگوار و مايه افتخار دودمان پيامبرصلّى الله عليه و آله و سلّم ، شخصيتى بلند مرتبه، مردى شريف و نجيب، با تدبير و مورد احترام همگان بود. پدرِ «سيّد» همچنين مسئول نظارت بر شكايات مردم و سرپرستى حاجيان و زائران خانه خدا و رسيدگى به حال سادات دودمان ابوطالب بود.

مادر «سيّد رضى قدّس سرّه » نيز بانويى علوى و همنام جدّه اش حضرت فاطمه عليها السّلام بود. او زنى بزرگ و با فضيلت بود. گويند: شيخ مفيدقدّس سرّه ، سرآمد فقهاى شيعه و مرجع عاليقدر آن روزگار، كتاب «احكام النساء» (احكام بانوان) را به خاطر او نوشت.

نسب «سيّد رضى قدّس سرّه » با پنج واسطه به امام كاظم عليه السّلام مى رسد. اجداد «سيّد» تا امام كاظم عليه السّلام همگى از نيكان و خوبان و بزرگان سادات بودند.

او كودك خردسالى بيش نبود كه به همراه برادرش سيّد مرتضى درس و تحصيل را آغاز كرد. ماجراى شروع تحصيل اين دو برادر بسيار شنيدنى است. اگر خسته نمى شوى برايت تعريف مى كنم:

چند سالى بيشتر از عمر سيّد رضى و سيّد مرتضى نگذشته بود كه مادرشان تصميم گرفت آن دو را نزد عالم پرآوازه شهر، «شيخ مفيد» ببرد تا فرزندانش از دانش او بهره گيرند و علوم اسلامى را از محضرش بياموزند. براى همين دست پسران كوچك خود را گرفت و به طرف محل درس «شيخ مفيد» به راه افتاد. «شيخ مفيد» طبق معمول در مسجد «بُراثا» واقع در محله شيعه نشين بغداد، «كرخ» براى انبوه شاگردان خويش درس مى گفت و آنان را از خرمن دانش خود بهره مند مى ساخت. ناگهان بانوى با وقار و محترمى وارد مسجد شد. او كه دست دو كودك خود را گرفته بود نزديك شيخ آمد و پس از عرض سلام، گفت: «من همسر طاهر ذوالمناقب هستم و اين دو كودك فرزندان من هستند. آنان را نزد شما آوردم تا علم دين را به آنها بياموزيد.» شيخ مفيد با شنيدن سخن مادرِ آن كودكان، اشك از ديدگانش جارى شد و مدّتى گريست. سپس به احترام آن بانوى با وقار و فرزندان عزيزش از جاى برخاست و چنين گفت: «من شب گذشته حضرت فاطمه زهراعليها السّلام ، دخت گرامى پيامبر خداصلّى الله عليه و آله و سلّم را در خواب ديدم در حالى كه دست امام حسن عليه السّلام و امام حسين عليه السّلام را گرفته بود. حضرت آن دو را نزد من آورد و بعد از سلام چنين فرمود: «اين دو پسران من هستند. به آنها دانش دين بياموز.»

اينگونه بود كه خواب «شيخ مفيد» تعبير شد و او با كمال رضايت و اشتياق مسئوليت تعليم و تربيت سيّد رضى و سيّد مرتضى را پذيرفت. همنامى مادرِ اين دو كودك با حضرت فاطمه عليها السّلام و اينكه او از نسل حضرت فاطمه عليها السّلام بود بيش از پيش بر اهميّت خواب شيخ مفيد مى افزود.

سيّد رضى و سيّد مرتضى هيچگاه لطف و محبت شيخ مفيد را در حق خويش فراموش نكردند. آن دو همواره استاد پر ارج خود را احترام مى نمودند و با آنكه در آينده از استادان ديگرى نيز بهره مند شدند اما شيخ مفيد نزد آنان از احترام خاصّى برخوردار بود.

شهر بغداد در آن هنگام يكى از بزرگترين مراكز علم و دانش بود. هر دانشجو و شاگرد با استعدادى مى توانست با استفاده از امكانات علمى شهر، مراحل تحصيل و كمال را بى وقفه طى كند. نويسنده «من» و برادرش نيز از فضاى علمى و دانشمندان شهر نهايت استفاده را مى بردند و علوم اسلامى را به سرعت در كلاس درس استادان بزرگ مى آموختند.

«شريف رضى» در كنار تحصيل علوم دينى، گهگاه اشعارى نيز مى سرود. با آنكه كمتر از ده سال سن داشت اما اشعار زيبا و دلنشينش همه را شگفت زده كرده بود. در نُه سالگى قصيده اى در مدح پدر عاليقدرش سرود. پدر «سيّد» به شكرانه استعداد بى نظير فرزندش جايزه اى به او داد؛ اما «سيّد» نپذيرفت و گفت: «پدر جان! من اين قصيده را به عشق داشتن پدرى چون تو سرودم نه براى گرفتن پاداش و جايزه». در همان سن و سال قصيده زيبايى نيز در سوگ يكى از استادان خود كه چشم از جهان فرو بسته بود، سرود و با اين كار از استاد خود قدردانى نمود.

سنش به سى سال نرسيده بود كه آوازه شعرش در همه جا پيچيد؛ آنچنانكه «صاحب بن عَبّاد» ـ از وزيران و سياستمداران آن دوران ـ كه اطلاعات گسترده اى در زمينه شعر و شاعرى داشت ـ شخصى را به بغداد فرستاد تا نسخه اى از اشعار «سيّد رضى» را براى او تهيه كند. در آن هنگام «سيّد» فقط بيست و شش سال داشت. او با آگاهى از كار «صاحب بن عباد» شعر زيبايى در ستايش قلم و صفات نيك «صاحب» سرود و تصميم گرفت آن شعر را براى او بفرستد؛ اما از ترس آنكه مبادا كسى بپندارد «سيّد» در اين كار چشم داشتى داشته، از فرستادن آن خوددارى نمود.

نويسنده دانشمند «من» با اشعار شاعران ديگر نيز انس و الفتى ديرينه داشت و با مطالعه آثار زيباى آنان، هر روز بر تجربيات خود در اين زمينه مى افزود. او حتى گزيده اى از اشعار چند شاعر مشهور را گردآورى نمود كه از جمله مى توان به دو مجموعه «مختار شعر ابن اسحاق الصابى» (گزيده شعر ابن اسحاق صابى) و «الجيد من شعر ابن الحجاج» (نيكوترين اشعار ابن حجاج) اشاره نمود.

البته سيّد مرتضى ـ برادر سيّد رضى ـ هم دستى در شعر و شاعرى داشت. هر چند از نظر ذوق شعرى به پايه «رضى» نمى رسيد، اما اشعار او نيز زيبا و خواندنى بود.

علاقه «سيّد رضى» به شعر و شاعرى وصف ناشدنى است. گاه با خواندن يك شعر زيبا آنچنان احساس شوق و شادى مى كرد كه همه مشكلات را به فراموشى مى سپرد و در دنياى خيالات شاعرانه خويش، غوطه ور مى گشت.

فقط شعر زيبا هم نبود كه او را اينچنين به وَجد مى آورد. آيات قرآن كريم و سخنان گهربار پيامبر اسلام صلّى الله عليه و آله و سلّم و اهل بيت عليهم السّلام نيز تأثير عجيبى بر دل او مى گذاشتند. وقتى در كنار چشمه سار نورانى قرآن و سخنان پيشوايان بزرگ دين مى نشست، حال خوشى پيدا مى كرد؛ آنچنانكه ديگر حاضر نبود به راحتى دست از مطالعه بردارد و به كار ديگرى بپردازد. به خاطر همين علاقه بود كه در سى سالگى ـ با داشتن كارهاى فراوان ديگر ـ قرآن را حفظ كرد.

هر چه از عمر «سيّد رضى» مى گذشت به نكات تازه اى از زيبائيها و ظرافتهاى سخنان پيامبر خداصلّى الله عليه و آله و سلّم و امامان معصوم عليهم السّلام دست مى يافت و شور و شوق بيشترى براى مطالعه و تحقيق در اين زمينه پيدا مى كرد. كم كم به اين فكر افتاد كه كتابى بنويسد و در آن گزيده اى از سخنان پيشوايان معصوم عليهم السّلام را كه در نظرش دلنشين تر و زيباتر بود گردآورى كند. براى همين قلم به دست گرفت و با علاقه اى فراوان به انجام اين كار همت گماشت. او قسمتهايى از آن كتاب را نوشته بود كه متأسفانه به خاطر گرفتاريهاى گوناگون و پيش آمدهاى ناگوار زندگى، از تكميل و ادامه كار باز ماند. حتى قسمتى از سخنان كوتاه امام على عليه السّلام را هم در آن كتاب آورده بود.

ولى به هر حال نتوانست آن كار را به پايان برساند. او خود در اين باره مى گويد:

«من در آغاز جوانى و ايام بهار زندگانى شروع به نوشتن كتابى درباره فضيلت هاى امامان معصوم عليه السّلام نمودم كه شامل بيانات برگزيده و گوهرهاى سخنان آنان بود. قصد خود را از نوشتن اين كتاب در آغاز آن آوردم و آن را پيشگفتار خود قرار دادم. چون از ذكر فضائل اميرمؤمنان على عليه السّلام فراغت يافتم، پيش آمدهاى روزگار و گرفتاريهاى گوناگون، مرا از تكميل بقيه كتاب بازداشت. من كتاب را به بابهاى منظم و فصلهاى مرتبى تقسيم كرده بودم. در آخر آن هم فصلى باز كردم درباره سخنان كوتاه اميرمؤمنان عليه السّلام كه شامل موعظه ها، سخنان حكمت آموز، مثالها و آداب زندگانى بود. ولى سخنرانى هاى طولانى و نامه هاى بلند را نياوردم.»

كتاب ناتمام «سيّد» بى آنكه او قصد پايان بخشيدن آن را داشته باشد، در گوشه اطاقش قرار داشت. او گهگاه همان مقدار از كتاب را به بعضى از دوستان و نزديكان خود نشان مى داد و با آنان در اين زمينه به مشورت مى پرداخت. هر كس آن نوشته ها را مى ديد «سيّد» را تشويق مى نمود و به اينهمه ذوق و استعداد و تلاش، آفرين مى گفت. براى آنها خواندن همين چند ورق از كتاب هم جالب بود.

گروهى از دوستان «سيّد» كه از ناتمام ماندن كتاب او ناراحت بودند، پيشنهاد كردند كه او كار گذشته را به شكل ديگرى دنبال كند و به پايان برساند. آنها به سيّد گفتند: «بسيار بجاست كه تو مجموعه اى از سخنان دلنشين و زيباى اميرمؤمنان على عليه السّلام را گردآورى نمايى و تنها به سخنان كوتاه آن بزرگوار هم اكتفا نكنى. از اين پس هر نامه، سخنرانى، سفارش و سخن كوتاه يا بلندى كه از آن حضرت مى يابى بنويس و كتاب جداگانه اى درباره فرمايشات ايشان تهيه كن.» بهتر است ماجراى پيشنهاد دوستان سيّد را از زبان خود او بشنوى:

«گروهى از دوستانم، چون اين كتاب (يعنى همان كتابى را كه او نوشته بود اما ناتمام مانده بود) را نگريستند، از آنجا كه در آن فصلى با عنوان سخنان كوتاه امام على عليه السّلام بود، آن را پسنديدند و از نو بودن اين كار تعجب كردند. به همين خاطر از من خواستند كتابى بنويسم كه شامل تمام سخنرانى ها، نامه ها، موعظه ها و سخنان كوتاه اميرمؤمنان عليه السّلام باشد. به عقيده آنها، در سخنان آن حضرت شگفتى هاى فراوانى در بيان سنجيده و شيوا، گوهرهاى درخشانى از كلام عربى و گفتارهاى جالبى درباره دين و دنيا وجود دارد كه در هيچ سخنى ديده نشده و در هيچ كتابى گردآورى نگشته؛ چرا كه اميرمؤمنان عليه السّلام سرچشمه سخن سنجيده و شيوا است. هر گوينده توانايى راه او را در پيش گرفته و هر واعظ خوش گفتارى از سخنان آن حضرت يارى جسته است. با اين حال آن بزرگوار بر همه پيشى گرفته و در اين ميدان از همه برتر است. سخنان ايشان پرتوى از دانش الهى است و از آن بوى عطر سخنان پيامبرصلّى الله عليه و آله و سلّم به مشام مى رسد.»

پيشنهاد دوستانِ «سيّد» مورد قبول وى قرار گرفت و تشويق هاى شورانگيز آنان به او توان دوباره اى بخشيد. به قصد نوشتن «من» ـ نهج البلاغه ـ كمر همّت را بست و با عشق و علاقه كار را آغاز كرد.

قلب «سيّد رضى» مالامال از محبت امام على عليه السّلام بود و براى همين از هيچ كارى براى معرفى ايشان به مردم دريغ نمى نمود. او خود شيفته شخصيت بى همتاى اميرمؤمنان عليه السّلام بود و دوست داشت ديگران هم در پرتو خواندن سخنان امام عليه السّلام ، جرعه اى از درياى فيض آن حضرت را بچشند. اين خلاصه انگيزه «رضى» براى نوشتن «من» بود. او خود در اين زمينه مى گويد:

«من درخواست دوستانم را پذيرفتم و اقدام به تأليف اين كتاب (نهج البلاغه) نمودم. مى دانستم كه تأليف آن بهره بزرگى در بردارد و ماندگار خواهد ماند و پاداش جاودانى خواهد داشت. بدين وسيله خواستم گوشه اى از عظمت شخصيت على عليه السّلام را روشن سازم و آن را بر فضائل بيشمارى كه از آن حضرت ميان دوست و دشمن شهرت دارد، اضافه كنم.»

«سيّد» براى نگارش «من» در آغاز به جست و جوى سخنرانى هاى طولانى امام على عليه السّلام پرداخت. او از كتابخانه هاى معتبر بغداد بهره فراوانى برد. كتابخانه «دارالعلم» با «80000» نسخه ـ كه به برادر سيّد رضى تعلق داشت ـ ، كتابخانه «بيت الحكمة» با «100000» جلد كتاب، و چندين كتابخانه كوچك و بزرگ ديگر، در دسترس «سيّد» براى انجام اين كار بزرگ بود. البته خود او و دوستان دانشمندش نيز كتاب هاى فراوانى داشتند كه مى توانست از آنها به راحتى استفاده كند.

«رضى» براى جمع آورى سخنرانى ها يا به عبارت ديگر «خطبه ها» زحمت فراوانى كشيد. «خطبه» به سخنى گفته مى شود كه كمى طولانى است و معمولاً در ميان گروهى از مردم ايراد مى گردد.

اين دانشمند پرتلاش براى يافتن خطبه هاى اميرمؤمنان عليه السّلام صدها برگ از كتابهاى در دسترس خود را مطالعه كرد و از آنها يادداشت بردارى نمود. بخش «خطبه ها» كه نيمى از پيكر مرا تشكيل مى دهد گزيده اى از سخنرانى هاى امام على عليه السّلام است كه آنها را در زمانها و مكانهاى گوناگونى بيان فرموده اند. تعدادى از آنها در زمان جنگ، تعدادى در زمان صلح، بعضى در مسجد، بعضى در صحرا و... بر زبان آن بزرگوار جارى شده است.

در اولين بخش «من» ـ بخش خطبه ها ـ نكته هاى فراوانى در زمينه هاى گوناگون ديده مى شود. مدح و ثناى خداوند، تاريخ و عبرتهاى آن، معرفى پيامبر اسلام صلّى الله عليه و آله و سلّم ، ياد فاطمه زهراعليها السّلام ، خاطرات گذشته، آموزش جنگاوران، آداب زندگانى، نصيحت و اندرز، توبيخ فرماندهان و صدها موضوع ديگر در سخنرانى هاى امام مورد توجه قرار گرفته است. اما آنچه در همه اين خطبه ها بدون استثناء به چشم مى خورد اوج فصاحت[1] و بلاغت[2] آنها است. البته بعضى از خطبه هاى آن حضرت از شهرت بيشترى برخوردارند كه به تعدادى از آنها اشاره مى كنم:

1ـ خطبه «شِقْشِقِيَّه» (خطبه شماره 3):

گفتارى بسيار حزن انگيز و جان سوز است. اين خطبه درباره غصب خلافت امام عليه السّلام به دست ديگران، ايراد شده است.

2ـ خطبه «غرّاء» (خطبه شماره 83):

خطبه اى سراسر موعظه و نصيحت است. اين خطبه آنچنان در دل شنوندگان اثر كرد كه چون سخن امام عليه السّلام پايان پذيرفت، همه به خود مى لرزيدند و مانند ابر بهارى اشك مى ريختند.

3ـ خطبه «اشباح» (خطبه شماره 91):

اين خطبه درباره خداشناسى است و در پاسخ به مردى بيان شده كه از آن حضرت پرسيد: «خدا را آنچنان برايم توصيف كن كه گويى او را بطور آشكار مى بينم.»

4ـ خطبه «قاصعه» (خطبه شماره 192):

خطبه اى است طولانى درباره شيطان كه در آن مردم را از پيروى شيطان برحذر مى دارد.

5ـ خطبه «پرهيزكاران» (خطبه شماره 193):

اين خطبه در وصف پرهيزكاران است و در پاسخ به درخواست مرد پرهيزكارى به نام «هَمّام» ايراد شده است. سخنان امام عليه السّلام آنچنان حال «هَمّام» را دگرگون كرد كه او پس از پايان خطبه، آهى كشيد و در دم جان سپرد. اين خطبه پيوسته مورد توجه عالمان مسلمان بوده است و از آن براى تربيت شاگردان و راهنمايى مردم بهره مى گرفته اند.

بالآخره كار «سيّد رضى» در جمع آورى «خطبه ها» به پايان رسيد و او توانست 241 خطبه را از ميان انبوه كتابهاى در دسترس خود برگزيند.

پس از تأليف اولين بخش «من» ـ بخش خطبه ها - سيّد به جمع آورى نامه هاى امام على عليه السّلام پرداخت. از آن حضرت نامه هاى فراوانى به جاى مانده كه يا به قلم خود امام عليه السّلام و يا به قلم كاتب ايشان و انشاء آن بزرگوار نگارش يافته است. نامه ها نيز همچون خطبه ها به مناسبتهاى گوناگونى نوشته شده اند. اگر زمان جنگ بود، امام عليه السّلام با نگارش و ارسالِ نامه اى به فرمانده سپاه خود، نكات لازم را به او گوشزد مى فرمود. اگر استانداران و دست اندركاران حكومت خطايى مى كردند، حضرت با قلم استوار خود آنان را مورد سرزنش قرار مى داد و از حقوق مردم دفاع مى كرد.

گاهى هم نامه اى از دشمن كينه توز و نابكارش ـ معاويه ـ دريافت مى نمود كه با صلابت و قاطعيتى چشمگير به آن پاسخ مى داد.

اكنون به تعدادى از نامه هاى مشهور امام على عليه السّلام كه «سيّد» گردآورى نمود، اشاره مى كنم:

1ـ نامه اى به امام حسن عليه السّلام (نامه شماره 31):

اميرمؤمنان عليه السّلام در اين نامه كه به هنگام بازگشت از جنگ صفين نوشته، فرزند خود را با لحنى محبت آميز نصيحت مى كند و به او نكات مهمى را مى آموزد. اين نامه يكى از جامع ترين متون اسلامى در تعليم و تربيت است كه مى تواند راهنماى خوبى براى معلمان و مربيان باشد.

2ـ نامه اى به عثمان بن حُنَيف (نامه شماره 45):

اين نامه، نامه اى توبيخ آميز است. عثمان بن حنيف از سوى امام عليه السّلام فرمانرواى بصره بود. به آن حضرت خبر دادند كه عثمان در جلسه اى اشرافى حضور يافته و بر سر سفره اى نشسته كه فقيران و مستمندان شهر از آن محروم بوده اند. امام عليه السّلام نامه اى به عثمان نوشت و او را به خاطر اين كار ـ كه هرگز در شأن يك حاكم مسلمان نبود ـ سرزنش نمود.

3ـ وصيّتى به امام حسن و امام حسين عليهما السّلام (شماره 45):

اين وصيت را امام عليه السّلام در روزهاى آخر عمر خود ـ يعنى پس از مجروح شدن با شمشير زهر آلود ابن مُلجم ـ بيان فرمود. اهميت اين وصيت از آن روست كه جزو آخرين فرمايشات امام عليه السّلام است و نكات مهمى در آن به چشم مى خورد.

4ـ نامه اى به مالك اشتر (نامه شماره 53):

نامه اى است كه هنگام انتخاب مالك به فرمانروايى مصر نگارش يافته است. اين نامه داراى نكات فراوانى در اصول فرمانروايى و حكومت است و در طول تاريخ بسيار مورد توجه مسلمانان قرار گرفته است. در اين نامه زواياى گوناگون حكومت مانند: مسائل نظامى، حسابرسى بيت المال، ماليات، برخورد با مردم، دستگاه قضايى، اقتصاد، انتخاب مشاوران و وزيران، رفتار حاكم مسلمان، تجارت و صنعت، رسيدگى به محرومان، جنگ و صلح و دهها موضوع ديگر بررسى شده و براى هر يك، از جانب امام عليه السّلام راهنمائى هاى سودمندى بيان شده است.

پس از روزها تلاش و جست و جوى عالمانه، كار جمع آورى نامه ها هم پايان پذيرفت و سيّد 79 نامه و سفارش از امام را گردآورى نمود. اين بخش، دوّمين جزء پيكر «من» بود كه تكميل شد.

سيّد رضى دوباره مشغول كار و تحقيق شد؛ زيرا سوّمين بخش از پيكر «من» ـ يعنى بخش كلمات قصار (سخنان كوتاه) ـ هنوز جمع آورى نشده بود. زيبايى سخنان كوتاه امام عليه السّلام بيشتر بدان خاطر بود كه آن بزرگوار حقايق ارزشمندى را با چند كلمه يا جمله كوتاه به شنونده مى آموخت و دريايى از علم و حكمت را در ظرف كوچكى از كلمات جاى مى داد. هر كس بخواهد نمونه هاى روشنى از ضرب المثلِ فارسىِ «كم گوى و گزيده گوى چون دُر» را بيابد، كافى است به آخرين بخش «من» مراجعه كند و با حوصله سخنان كوتاه امام على عليه السّلام را بخواند؛ كه هم از دُر زيباترند و هم از دُر با ارزشتر.

كار سيّد رضى همچنان ادامه داشت و او هر روز برگى بر يادداشتهاى گذشته مى افزود. با نوشتن چهارصد و نودمين سخن كوتاه و حكمت آموز امام على عليه السّلام ، فصل «كلمات قصار» ـ سوّمين بخش «من» ـ نيز نوشته شد. بدين ترتيب كل پيكر «من» كه شامل خطبه ها، نامه ها و كلمات قصار بود تكميل گرديد و سيّد رضى توانست كار بزرگى را كه مدّتها پيش آغاز كرده بود به پايان برساند.

انتخاب مشهورترين و زيباترين سخن، از بخش كلمات قصار كار دشوارى است. هر يك از آنها را كه بنگرى در حد خود زيبا و رسا و دلنشين است و به راحتى نمى توان يكى را بر ديگرى برترى داد. با اين حال، من چند گل از اين گلستان پر طراوت برمى چينم و تقديم حضور تو خواننده گرامى مى كنم:

1ـ «إِذَا تَمَّ الْعَقْلُ نَقَصَ الْكَلاَمُ.»

چون عقل كامل شود، سخن كوتاه گردد.

2ـ «مَاعَالَ مَنِ اقْتَصَدَ.»

كسى كه در خرج كردن ميانه روى نمايد، هرگز نيازمند نگردد.

3ـ «اَلطَّامِعُ فِى وِثَاقِ الذُّلِّ.»

طمعكار در بند ذلت و خوارى است.

4ـ «إِضَاعَةُ الْفُرْصَةِ غُصَّةٌ.»

از دست دادن فرصت مايه غم و اندوه است.

5ـ «أَشَدُّ الذُّنُوبِ مَااسْتَهَانَ بِهِ صَاحِبُهُ.»

بدترين گناه، گناهى است كه گنهكار، آن را كوچك شمارد.

6ـ «كَفَاكَ أَدَباً لِنَفْسِكَ اجْتِنَابُ مَاتَكْرَهُهُ مِنْ غَيْرِكَ.»

در ادب كردن خودت همين بس كه از آنچه از ديگران نمى پسندى دور كنى.

7ـ «لاَيَعْدَمُ الصَّبُورُ الظَّفَرَ وَإِنْ طَالَ بِهِ الزَّمَانُ.»

انسان شكيبا پيروزى را از دست نخواهد داد گرچه مدتى طول بكشد.

8ـ «لاَتَرَى الجَاهِلَ إلاَّ مُفْرِطاً أَوْ مُفَرِّ طاً.»

نادان را نمى بينى مگر آنكه يا زياده روى مى نمايد و يا كوتاهى مى كند.

9ـ «أَكْبَرُ الْعَيْبِ أَنْ تَعِيبَ مَا فِيكَ مِثْلُهُ.»

بزرگترين عيب آن است كه چيزى را بر ديگران عيب شمارى كه مانند آن در تو نيز باشد.

10ـ «مَنْ ضَنَّ بِعِرْضِهِ فَلْيَدَعِ الْمِراَءَ.»

كسى كه به آبروى خود علاقه مند است بايد جرّ و بحث با ديگران را رها سازد.

11ـ «مَنْ أَطَالَ الْأَمَلَ أَسَاءَ الْعَمَلَ.»

آن كس كه آرزوى طولانى نمايد، بدكردار گردد.

12ـ «مَنْ طَلَبَ شَيْئاً نَالَهُ أَوْ بَعْضَهُ.»

هركس چيزى را بجويد به همه آن ويا به قسمتى از آن دست خواهد يافت.

13ـ «إِذَا أَضَرَّتِ النَوَافِلُ بِالْفَراَئِضِ فَارْفَضُوهَا.»

هنگامى كه انجام مستحبات به واجبات زيان مى رساند، آنها را رها سازيد.

14ـ «سَيِّئَةٌ تَسُوءُ كَ خَيْرٌ عِنْدَاللَّهِ مِنْ حَسَنَةٍ تُعْجِبُكَ.

كار بدى كه تو را ناراحت (و پشيمان) سازد، نزد خدا از كار نيكى كه مغرورت نمايد بهتر است.

كم كم وقت آن رسيده بود كه «سيّد» نامى براى «من» برگزيند. نام هر كتابى بايد بيانگر محتواى آن باشد. سيّد با خود مى گفت: چه نامى براى اين كتاب انتخاب كنم كه بتواند متن زيبا و خواندنى آن را معرفى كند. خيلى در اين باره فكر كرد. ناگهان كلمه اى در آينه ذهنش نقش بست: «نهج البلاغه».

آرى او مرا «نهج البلاغه» ناميد. «نهج» يعنى راه روشن و «البلاغة» يعنى سخن سنجيده و رسا گفتن و اين دو كلمه با هم به معنى «راه روشن سخن سنجيده و رسا گفتن» است. سيّد درباره نامگذارى «من» مى گويد:

«سپس ديدم بهتر است كه اين كتاب را «نهج البلاغه» بنامم؛ زيرا اين اثر درهاى بلاغت را به روى بينندگان مى گشايد و جويندگان بلاغت را به آموختن آن نزديك مى سازد و آنچه را كه مورد نياز و خواسته استاد و شاگرد و واعظ و زاهد است در دسترسشان قرار مى دهد.»

«رضى» پس از نامگذارى، مقدمه اى نوشت و آن را در آغاز سه بخش «من» قرار داد. او در مقدمه ماجراى نوشتن مرا توضيح داد و به معرفى ام پرداخت. آنچه تا كنون برايت گفته ام از مقدمه اى است كه او به قلم رساى خويش نوشته.

بدين ترتيب كار نگارش «من» در سال 400 هجرى قمرى، يعنى هنگامى كه «سيّد» چهل و يكساله بود، پايان پذيرفت.

«رضى» اولين بار مرا به برادرزاده خود، يعنى دختر سيّد مرتضى آموخت و معانى دقيق سخنان امام عليه السّلام را براى آن دختر دانش دوست توضيح داد و هر جا كه شاگرد عزيزش سؤالى مى نمود، به روشنى پاسخ مى گفت.

پس از آنكه دختر سيّد مرتضى مرا بخوبى فرا گرفت، سيّد رضى به او اجازه داد تا همانگونه كه از عموى دانشمندش آموخته، مرا براى ديگران بخواند و به ديگران بياموزد.

«سيّد» شش سال پس از نوشتن «من» در سال 406 هجرى قمرى در چهل و هفت سالگى به رحمت ايزدى پيوست و دار فانى را وداع گفت. مردم بغداد با شكوه فراوان پيكر پاك اين عالم وارسته را تشييع كرده و پس از نماز بر جنازه مطهرش، او را در خانه خودش در محله «كَرخ» به خاك سپردند.

/ 1