پاسخ به سؤالات عقيدتى
تهيه و تنظيم ناصر سودانىگروه 4 (خاورميانه غربى و شمال آفريقا)
"بسم تعالى"
والحمدلله رب العالمين و الصلوة و السلام على محمد و آله الطاهرين.پاسخ به سؤالات عقيدتى
يكى از دو شبهه زير پيرامون حديث غدير و ديگر احاديثى كه در بردارنده ولايت امير المومنين علي (ع) مى باشد را ارزيابى كنيد:از آنجا كه لفظ ولى بين چند معنى مشترك مى باشد اين احاديث قابل استناد نمى باشد.براى يافتن معناى "ولى" در «من كنت مولاه فهذا على مولاه» قراينى چند مفيد فايده است. و ظواهر و قراين مى تواند معناى مراد "ولى" را بخوبى نشان دهد.1- آيه نازله در حجة الوداع با خطاب يا "ايهاالرسول" است نه يا "ايهاالنبى" و اين مى رساند كه موضوع به رسالت مربوط مى شود نه به مسأله شخصى و عاطفى و خصوصى پيامبر.2- امر خداوند با صيغه مبالغه (بلغ) است كه حتم و جزم و قطعيت و دقت و سرعت و عدم تأخير را مى رساند نفرموده قل، يا ابلغ، يا انذر، يا اقرأ، بلكه بَلِّغ كه اهميت موضوع را مى رساند كه فراتر از موضوع شخصى و خصوصى است.3- «ما انزل اليك من ربك» مطلبى نيست كه مربوط به توحيد و معاد و نبوت باشد زيرا اين اصول را پيامبر از همان آغاز بعثت تبليغ فرموده و ابهامى را فرو گذار نكرده است.هم چنين فروع دين (نماز، روزه، حج، زكوة، جهاد، خمس، امر به معروف، و نهى از منكر....) را بخوبى تبيين فرموده و با اين احكام آشنايى داشته اند. آن موضوعى را كه بايد به طور رسمى و براى همگان آنهم در سفر حج كه مردم پس از مناسك خسته و كوفته بودند و از حيث شرايط جوى و جغرافيايى وضع سختى را بواسطه آفتاب سوزان و بيابان تفتيده و هواى داغ پشت سر گذارده تبيين فرمايند قطعا موضوع مهمى است كه آينده رسالت و مكتب را تضمين مى كند و با اساس آن ارتباط مستقيم پيدا خواهد كرد. آخرين ايام عمر مبارك پيامبر(ص) (هفتاد روز از حيات گرامى ايشان باقى مانده) در يك سفر عبادى عمومى (آنهم رفتگان در مسيرهاى خاص را امر به رجوع و نرسيدگان را در انتظار بنشينند تا اجتماع عظيمى بهم رسد) حكايت از آن دارد كه «ما انزل من ربك» امر مهمى است كه تأكيد پيامبر را مى طلبد و اتمام حجت باشد كه كسى ادعا نكند كه امر بر من مشتبه شده است و يا پيام به من ابلاغ نشده و يا با واسطه شنيده ام بلكه زن و مرد،پير و جوان، مكى و مدنى، شامى عراقى، يمنى، طائفى، حضرى و بدوى همه به طور مستقيم از پيامبر شنيده اند. 4- مطلب آن چنان اهميت دارد كه ارتباط مستقيم با خود رسالت و آينده آن پيدا مى كند چنانچه پيامبر(ص) بازگو نكند اصل ابلاغ نا تمام و ناقص باقى مى ماند:«و ان لم تفعل فما بلغت رسالته» پس اعلان ولايت مربوط به رسالت است نه امر شخصى و خصوصى. اگر موضوع ابلاغ نشود همانند آن است كه رسالت ابلاغ نشده است. 5- از «والله يعصمك من الناس» معلوم مى شود موضوع «ولايت اعلام شده» مربوط به "ناس" است كه اگر گفته شود خداوند دين و مكتب رسول را از آسيب و خطرات فروپاشى و از هم گسيختگى نجات مى دهد.6- در جريان خطبه "غدير خم" پيامبر اكرم(ص) همه موضوعات مربوط به اصول و فروع دين را يكايك ابلاغ مى كنند و از مردم شهادت مى گيرند(اللهم هل بلغت) و پاسخ مى دهند: بلى يا رسول الله قد بلغت و آنگاه آن حضرت سؤال مهمى را طرح مى فرمايند كه دقيقاً معناى "ولى" را برايمان روشن مى سازد:
«الست اولى بكم من انفسكم»
بحث ولايت را پيامبر(ص) در اينجا منحصراً مرتبط با ولايت بر نفوس كه حق رهبرى است عنوان مى فرمايند. «اولى بكم من انفسكم» يعنى سزاوارتر از شما به جانتان يعنى جانتان در اختيار و تصرف من است. تصرف در جان و صاحب اختيارى همان مقام ولايت و رهبرى و سرپرستى است كه حق نبى اكرم(ص) است و لهذا مومنين پاسخ مى دهند: بلى يا رسول الله: «النبى اولى بالمومنين من انفسهم» اين اقرار و اعتراف معناى "ولى" را در «اولى به تصرف در نفوس» منحصر مى كند و بلافاصله پس از آن پيامبر دست على را برداشته و اعلام مى فرمايد: «من كنت مولاه فهذا على مولاه» در حقيقت اين عبارت (من كنت مولاه به معناى من كنت اولى به نفسه) هركس كه رهبر و پيشوا و صاحب اختيار در تصرف جان او بوده ام پس از من على اين حق و اختيار و منزلت را دارد. و جالب آن است كه بلافاصله مى فرمايند:«اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و انصر من نصره و اخذل من خذله». پيامبر(ص) روشن مى فرمايند كه ولايت على(ع) ولايتى نيست كه بدون مسأله و درگيرى و جبهه گيرى باشد بلكه كسانى آن را خواهند پذيرفت و حمايت و يارى خواهند نمود و برخى رودرروى او خواهند ايستاد لذا «وال من والاه و عاد من عاداه» فرمودند. چنين ولايتى دشمن خيز است، عدوات برانگيز است و عكس آن و اين خط را پيامبر(ص) ترسيم نموده اند. مقوله نصرت و يارى و برعكس منحصرا در حاكميت داشتن و رهبرى است. پيروى و اطاعت يا مخالفت و سركشى مرتبط با صاحب اختيارى و سرپرستى جامعه است.7- پس از اعلان ولايت على(ع) مسلمانان زن و مرد با او بيعت كردند بيعت مسلمانان و گفتن كلماتى نظير (بخ بخ لك يا اباالحسن اصبحت مولاى و مولا كل مومن و مومنه) نشان از قبول رهبرى و سرپرستى او پس از پيامبر(ص) است و الا چه ضرورتى دارد كه مسلمين با او بيعت كنند در صورتيكه مسأله شخصى مى بود.پس ولايت كه با بيعت مقرون شد معناى سرپرستى و رهبرى را مى رساند زنان دستهاى خود را در آب تشت مى گذاشتندو از پشت چادر خيمه با ايشان بيعت مى كردند.8- نزول آيه (اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا اليوم يئس الذين كفروا من دينكم فلا تخشوهم و اخشون) نشان از اكمال دين، اتمام نعمت، و يأس كفار و دشمنان و ضمانت پايدارى دين است و اين ممكن نيست مگر با ارائه تضمينى استوار از آينده امت در سايه رهبرى شايسته كه توسط پيامبر(ص) به دستور خداوند تبارك و تعالى صادر و ابلاغ شده باشد. پس ولى كه با اعلام ولايتش اكمال دين و اتمام نعمت و يأس كفار را بدنبال دارد نمى تواند مسأله شخصى باشد بلكه مرتبط با سرنوشت دين و رسالت و مسلمانان است كه قطعا موضوع رهبرى و سرپرستى دين و جامعه اسلامى پس از رسول اكرم(ص) است.9- شعر شعراء از قبيل حسان بن ثابت در خصوص غديرخم و ولايت على(ع) موضوع "ولى و ولايت" را كاملا روشن ساخته است.10- دستور پيامبر اكرم(ص) كه حاضران، غائبان را آگاه سازند و اين وظيفه اى است كه فرمان پيامبر را به گوش ديگران برسانند حكايت از امر مهم كه به سرنوشت همه مسلمانان ارتباط پيدا مى كند و فراتر از يك احساس شخصى است .11- جريان حارث بن نعمان فهرى و انكار ولايت على(ع) توسط وى و نزول غذاب الهى كه در سوره معارج نقل شده است «سأل سائل بعذاب واقع، للكافرين ليس له دافع»12- روايت و خبر غديرخم به قدرى متواتر است كه دهها تن از صحابه پيامبراكرم(ص) آن را با تعيين مصداق ولابت نقل كرده و در كتب اهل سنت و جماعت بقدرى نقل شده كه قابل تشكيك نيست و روايات ديگرى كه برخى حديث غديرخم را به گونه اى ديگر معرفى مى كنند و غير قابل اعتماد، مرسل و يا مرفوع بوده و مفيد علم نيستند.13- اگر موضوع "ولى" و "ولايت" به معناى دوستى است چه نيازى به اين همه تأكيد و اجتماع و نزول آيات و اعلام همگانى و بيعت و تبريك گفتن و غيره بوده است در حاليكه بالاتر از دوستى اخوت است و حضرت رسول اكرم(ص) در ده سال قبل از آن از رهگذر "مؤاخاه" با على(ع) برادرى خود را با او برقرار كرده و به همگان(مهاجرين و انصار) اعلام نموده است. پس برادرى بالاتر از دوستى است و اين امر بر كسى پوشيده نيست.14- احتجاج حضرت على(ع) و حضرت فاطمه زهرا(س) به حديث من كنت مولاه فهذا على مولاه بهترين دليل بر معناى رهبرى است. در هنگام احتجاج هيچكدام از افرادى كه براى آنان احتجاج ذكر شده معناى ديگرى را خلاف رهبرى و سرپرستى يادآور نشده اند، چنانچه مفهوم آن غير از مفهوم فوق الذكر مى بود مخاطبين استدلال مى كرده و احتجاج اميرالمؤمنين(ع) و حضرت زهرا(س) و هم چنين ائمه اطهار در عصرهاى بعد از ايشان را نقض مى كردند.در كنار اين امور آيه 55 سوره مائده «انما وليكم الله و رسوله و الذين امنوالذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون» نشانگر آن است كه پس از خدا و رسول، ولايت بايد جريان داشته باشد و اين ولايت منحصرا در على(ع) متعين شده است. و اين نيز به تواتر رسيده است. علاوه بر آن قول پيامبر اكرم(ص) كه فرمود: «علىٌ ولىّ كل مومن و مومنه بعدى» لفظ "بعدى" نشان دهنده حصر ولايت به معناى سرپرستى و صاحب اختيارى است. در اين رابطه مسانيد و جوامع روايى اهل سنت قابل ذكر است.صحيح ترمذى ج 2، ص 298. صحيح بن ماجه باب فضائل اصحاب نبى(ص) ص 12. مسند احمد بن حنبل ج 4، ص 28. كنزالعمال ج 6، ص 397. رياض النضره ج 2، ص 169. محب طبرى خصائص نسائى ص 4. مستدرك الصحيحين ج 3، ص 109. و ص 533 و 116 و 371 و 110 و ج 2، ص 129. مجمع الزوايد هيثمى ج 9، ص 104 ذخائر العقبى محب طبرى ص 86. حلية الاولياء ابى نعيم اصفهانى ج 5، ص 26. تاريخ بغداد ج 8، ص 290. و ج 7،ص 377. اسد الاغابه ابن اثير ج 5، ص 383. صواعق محرقه ابنحجر ص 25. الاصابة ج 1، قسم اول، ص 319. و ج 3، ص 29. و ج 4 ص 16 و 143. الامامة و رياسة ابن قتيبه ص 93. مشكل الاثار طحاوى ج 2، ص 307. فيض الغدير المناوى ج 6، ص 218. و كنوز الحقائق ص 147. مناوى فخر رازى در تفسير مفاتيح الغيب ذيل آيه يا ايهاالرسول بلغ... ج 3، ص 431. اسباب النزول واحدى ص 150. سيوطى در الدر المنثور ذيل آيه اليوم اكملت لكم دينكم.... ثورالابصار شبلنجى ص 71. تهذيب التهذيب ابن حجر ج 7، ص 337. فتح البارى ج 8، ص 76. ينابيع الموده قندوزى باب چهارم. مسند ابوداود ج 3، ص 111. تفسير ابن جرير طبرى ج 6، ص 186. الفصول المهمه ص 31. تذكرة ابن جوزى ص 9. تفسير نيشابورى ج 3، ص 461. كفاية گنجى شافعى ص 106. مناقب خوارزمى ص 178. فرائدالمسلمين ج 1، ص 182. و 190. المواقف ج 3، ص 276. جامع الاصول ج 9، ص 478. تفسير ابن كثير شامى دمشقى ج 2، ص 71. البداية و النهاية ج 7، ص 357. الكافى الشافى ابن حجر ص 56.استدلال فخر رازى بر عصمت اولى الامر:
امام المشككين فخر رازى در تفسير معروف خود مفاتيح الغيب يا تفسير كبير جلد دهم صفحه 144 به بعد گويد:خداوند اطاعت اولى الامر را در آيه 59 سوره نساء بدون هيچ قيد و شرطى و بطور مطلق و با قطعيت بى چون و چرايى لازم و واجب شمرده است. اطاعت از كسى لازم مى آيد كه او مرتكب هيچگونه اشتباه و خطا و گناهى نشود زيرا كه اگر مرتكب اشتباهى شود و در عين حال اطاعت از او واجب باشد در حكم الهى تضاد و تناقض پيش مى آيد. چون از يك سو عمل گناه و اشتباه توسط خداوند مردود و محكوم شمرده شده و اطاعت از گناهكار را ممنوع و غير مجاز شمرده است و از سوى ديگر اطاعت اولى الامر را واجب، و اين قابل جمع نيست(امر و نهى در يك مورد واحد) مگر آنكه اولوا الامر معصوم و مبرا از گناه و اشتباه باشند. لذا اولوا الامر حتما بايد معصوم باشند. اما فخر رازى در تعيين مصداق اولى الامر دچار خطا و اشتباه مى شود و مى گويد معصوم بايد يكى از دو حال باشد: الف - مجموع امت اسلام، ب - بعضى از امت اسلام.پس او مى گويد ما از يافتن بعضى از امت عاجزيم (امكان دسترسى به چنين افرادى در امت وجود ندارد) لذا بايد احتمال اولى را بپذيريم كه منظور از اولى الامرى كه داراى عصمت هستند اتفاق و اجماع امت است و اين چنين اجماعى، عصمت آور است، و به حديثى از پيامبر استناد مى كند كه (لا تجتمع امتى على خلاف).پاسخ به فخر رازى چنين است
اولا او خوشبختانه اين را پذيرفته است كه اولى الامر بايد معصوم باشد تا وجوب اطاعت از آنان محرز شود خالى از فساد باشد موضوعى كه بسيارى از اهل سنت قائل به آن نيستند.ثانيا: او اين موضوع را از ياد برده است كه اولى الامر را قرآن به عنوان كسانى معرفى كرده كه امت از آنان موظف به پيروى شده اند. به عبارتى اين امت و اجماع امت است كه موظف به اطاعت از آنان شده اند و اين مطلب در عنايت به آيات قبلى و بعدى به خوبى موضوع را روشن مى سازد كه اولى الامر كسانى بايد باشند كه در رأس امت باشند. همانطورى كه پيامبر(ص) در رأس امت به شمار مى آمدند. آنان نيز همان جايگاه و مكان را بايد داشته باشند. يعنى برخوردار از مقام حكومتى باشند. اولوا الامر بايد كسانى باشند كه امور امت را حل و فصل نمايند و مشكلات مسلمين را برطرف سازند و اين شأن حاكم و پيشوا و رهبرى جامعه است نه مجموع امت.ثالثا: تحصيل اتفاق آراء و اجماع امت، امرى امكان ناپذير است. (هم از آن جهت كه امكان اينكه امت در مسأله اى اتفاق نظر داشته باشند معمولا غير قابل تحقق است و هم از جهت اينكه بدست آوردن آمارى از مجموع امت و آراء و نظرات آنان امكان پذير نيست.رابعاً:موضوعيتى كه براى اطاعت از اولى الامر عنوان شده در كنار اطاعت از آنان در همه شؤون و امور معنوى و هدايت هاى دينى و فكرى و فرهنگى است. در امور اختلافى و در قضاياى اقتصادى، حقوقى، سياسى، اجرائى، و غيره. هر جا كه اختلاف نظر پيش آمد موظف به ترجيح راى اولى الامر باشند پس موضوع ائتلاف و اتفاق و اجماع نيست(سالبه به انتفاء موضوع مى شود) يعنى همه امت كه نمى تواند براى حل مسائل خودش به همه امت مراجعه كنند، اين در حالى است كه مقام اولوا الامر مقام قضاء است و اين مقام نيز انحصارى است. در نتيجه اطاعت از اولوا الامر بر اساس استدلال فخر رازى به صورت يك موضوع ناممكن و تكليف مالا يطاق و به تعبير مناسب تر «معلق به محال» مى شود و صدور چنين حكمى نغوذبالله عبث و فاقد موضوعيت مى شود كه از ساحت قدس ربوبى بدور است. لهذا بايد پذيرفت كه جمعى از امت هستند كه معصومند و مصداق اولوا الامرند و امت موظف به پيروى و اطاعت محض و مطلق از آنان هستند.همچنين فخر رازى موضوعى ديگر را مطرح مى كند كه: "اولوا الامر" را اگر آنگونه كه شيعه معتقد است كه امامان يكى پس از ديگرى اولوا الامرى معصومند لازم مى آيد "جمع" را به "مفرد" حمل كنيم و اين خلاف ظاهر است. در پاسخ مى گوييم:استعمال اولوا الامر كه رسم جمع است به حسب لفظ فرض اطاعت را از همه آنان واجب شمرده است و اين تعبير در آيات و روايات آمده است و بسيار رايج و شايع است.استعمال آن در قرآن
فلا تطع المكذبين سوره قلم آيه 8.فلا تطع الكافرين سوره فرقان آيه 52.انا اطعنا سادتنا و كبرائنا سوره احزاب آيه 67.حافظوا على الصلوات سوره بقره آيه 238. و آيات 88 سوره حجر، و 151 سوره شعراء، استعمال رايج يا قول شايع عرب: «صَلِّ فرائضك» يا «أطع سادتك و كبراء قدمك» «اكرم علماء بلدك»آنچه خلاف ظاهر است آن است كه جمع را بگويند و مفرد اراده كنند نه اينكه حكم بر مجموع باشد ولى قابل انطباق بر افراد متفاوت (در زمانهاى پياپى و يا مكانهاى گوناگون)باشد.در عبارت نهج البلاغه در معرفى اهل بيت پيامبر(ص):
الف - مَوضعُ سرِهِ و لَجأُ اَمرِه وَ عَيبةُ عِلمِه و مَوئِلُ حُكمِه و كُهُوفُ كُتُبه و جبالُ دينهِ بهم اقامَ الخناءَ ظهرِه و اذهبَ ارتعادَ فرائضه نهج البلاغه صبحى صالح خ 2، ص 47.ب - اُنظروا اَهلَ بَيتِ نَبيّكُم فَالزَموا سَمْهتمُ و اتَّبَعوا اثَرهُم فَلَن يُخرِجوكُم مِن هُدىً و لَن يُعيدوكُم فى رَدىً فَاِن لَبَدوا فَالبُدوا و اِن نَهَضوافَانهَضوا و لا تَسبِقوهُم فَتَضِّلوا و لا تتأخَّروا عَنهُم فَتَهلِكو» صبحى صالح خ 97 ص 143.ج - نَحنُ شَجرةُ النُّبوة و مَحَطُّ الرِّسالةِ و مُختَلَفَ المَلائِكة و معادنُ العلمِ و ينابيعُ الحُكمِ و ناصرُنا و مُحِبُّنا يَنتَظروا الرَّحمةَ و عُدّونا و مُبغِضُنا يَنتَظروا السَّطوةَ. خ 109 ص 162.د - الا اِنَّ مثل آلِ مُحمدٍ صلى الله عليه و آله كَمثلِ نُجومِ السَماءِ:اذا خَوىَ نَجمً طَلَعَ نجمٌ فكانّكم قد تَكامَلَتْ مِنَ اللَّه فيكُم و الصّنائعُ و أراكُم ما كُنتُم تأمَلونَ ه - هُم ازِمّةُ الحقِ و اعلامُ الدّينِ و السِنَةُ الصّدق فَائزاوهُم بِاَحسنِ منازلِ القرآنِ و رِدوهم الهيمَ العِطاشِسه دليل روشن بر اعلميت على(ع) در ميان تمامى صحابه پيامبر(ص) بيان نمائيد:
1- مكانت و منزلت على(ع) نزد رسول الله(ص) و آن ارتباط تنگاتنگ و ديرينه و قرب حسبى و نسبى كه برقرار بوده سبب شده كه على(ع) در دامان پيامبر(ص) رشد كند و از علوم و معارف ايشان بهره مند شود. پيامبر اكرم(ص) فرمود: «انا اديبُ اللَّهِ و علىٌ اديبى » من پرورش يافته خدايم و على پرورش يافته من است. كودكى او در كنار رسول خدا(ص) اِجعَلى مَهدَه بِقُربِ فِراشى و....و خود على(ع) نيز فرموده است: اِنَّ رسولَ الله اَدَّبَه الله و هو ادَّبَنى و انَا أؤُدّبُ المومنين و اُورّت الادابَ المُكرَمين» تا آنجا كه در زمان بعثت اولين مومن به رسالت حضرت على(ع) بود: علىٌ اوّل من آمَن بى اين همراهى پيوسته و هميشگى سبب شده كه:«وَ لَقَد سَمِعْتُ رَنَّةَ الشيطانِ حينَ نَزَلَ الوحىُ على صلى الله عليه و آله فقال (ص) انك تَسمَعُ ما اَسمَعُ وترى ما ارى الاّ اَنَّكَ لَشت بنبىٍّ و لا الوزير» شرح ابن ابى الحديد ج 13 ص 197 و جامع الصغير سيوطى ج 2 ص 209 ش 5836. بنابراين آموخته هاى پيامبر اكرم(ص) رااو از همه بيشتر دريافت و بكاربست. و در احاديث فراوان ديگرى نقل شده است كه على(ع) با حضرت رسول اكرم(ص) خلوتهاى آموزشى داشته كه پيامبر گرامى(ص) به ايشان علوم مختلفه اى را ارزانى فرموده و به همين جهت از زمان پيامبر(ص) روايت شده كه: «انا مدينةُ العلم و علىٌ بابها و من اراد المدينة فليأتها من بابها» يا «انا مدينة الحكمة وعلىٌ بابها» و يا على اعلمكم - على افقهكم - على اقضاكم - على افضلكم .احاديث ديگرى نظير «على مع القرآن و القرآن مع على» بهترين دليل بر آن است كه درجه علمى على(ع) برترين درجه نسبت به ساير صحابه پيامبر(ص) است.همچنين شأن نزول آياتى نظير «فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لا تعلمون» «و من عنده علم الكتاب» «افمن كان على بينة من ربه و يتلوه شاهد منه» «انما انت منذر و لكل قوم هاد» با استفاده از تفاسير نظير الدرر المنثور سيوطى و بن جرير طبرى ج 29، ص 35. و ج 21، ص 35. و ج 17، ص 5. اسباب النزول و كتب روايى ديگر كه در خصوص حضرت على(ع) نازل شده بيانگر مكانت علمى آن حضرت استدر كنزالعمال ج 13 ص 146 ش 36461 آمده است: رسول خدا(ص) فرمود: «قُسمَّتِ الحِكمة عَشَرَةَ اجزاءً فَاُعطِىَ علىٌ تسعةُ اجزاءً و النّاسُ جزواً واحداً و علىٌ اعلَمُ بالواحِدر مِنهُم».عبداله بن مسعود از پيامبر اكرم(ص) روايت مى كند كه حضرت فرمود: علم و دانش به ده قسمت تقسيم گرديده به جزء آن را به على(ع) داده اند و يك جزئش را به ساير مردم كه على(ع) در آن قسمت دهمى نيز از ديگران داناتر است. و نيز حديث تزويج زهرا(س) به اعلم امت در كتب عديده اى از جمله كنزالعمال، فرائد المسلمين آمده است. علامه امينى براى حديث انا "مدينة العلم" يكصد و چهل و سه منبع ذكر مى كند الغدير ج 6، ص 61-77.مراجعه خلفاء و صحابه به حضرت على(ع) براى حل مشكلات فكرى و علمى و پاسخ به سؤالاتى كه از آنان به عمل مى آمد دليل ديگرى را اعلميت حضرت على(ع) است. در كتاب "المجتبى" تأليف ابن وريد ص 35 و مناقب ابن شهر آشوب ج 2، ص 257. آمده است كه ابوبكر در جريان پاسخ به پرسشى كه يهودى داشت و او در آن مانده بود به حضرت على(ع) كه جواب كامل داده چنين گفته است «يا على يا مفرِّج الكَرب».قول معروف خلفاء در اين رابطه «لو لا على لهلك عمر» حدود هفتاد مرتبه آمده است از جمله در شرح ابن ابى الحديد ج 1، ص 184، مناقب خوارزمى ص 48 و 58 و 60 .طبقات ابن سعد ص 860 تاريخ ابن عساكر ج 2، ص 325. الصواعق المحرقه ص 76. و دهها مدرك ديگر كه در الغدير ج 3، ص 97. به بعد ذكر شده است.«لا بقيت لمعضل ليس لها ابوالحسن» يا «ابقانى الله بارض لست فيها ياابالحسن» «لا يفتين احد فى المسجد و على حاضر».پناه آوردن عمر، ابوبكر، و عثمان در تفسير آيات، در حل معضلات، پاسخ به سؤالات و در قضاوتها آن چنان فراوان است كه كتاب مستقلى را مى طلبد در مسند احمد ج 1، ص 104. تفسير ابن كثير ج 1، ص 488. كنزالعمال ج 3، ص 227. به نقل از الغدير ج 8، ص 195. برخى از اعترافات خلفاء ذكر شده است.هيچ يك از صحابه نظير على(ع) ادعا نكرده است: سلونى قبل ان تفقدونى فوالذى نفسى بيده لا تسألوننى عن شى ء فيما بينكم و بين الساعة و لا عن فئة تهدى مأه و تضل مأه الا انبئتكم بناعقها و قائدها و سائقها و.... فلا بطرق السماء اعلم منى بطرق الارض.... فان عندى علم الاولين و الاخرين. شرح ابن ابى الحديد ج 7، ص 44. و ج 3، ص 101. و بحارالانوار ج 4، ص 144.البته اين ادعاى صرف نيست بلكه در عمل نيز ثابت شده است. سخن«يظر لو كشف الغطاء ما ارددت يقيناً» خاص على(ع) است.شايد اين برخاسته از الف - آيه تطهير كه هر نوع رجس را از ساحت اهل بيت(ع) بدور مى سازد. جهل نوعى رجس است و مشمول آيه تطهير از هر نوع رجسى از جمله از جهل بدور است. بدون شك على(ع) از جمله افراد مشمول آيه تطهير است.صحيح مسلم كتاب فضائل اصحابه باب فضائل اهل البيت مستدرك الصحيحين ج 3، ص 147. صحيح ترمذى ج 2، ص 209 و ص 308 و 319. ابن جرير طبرى ج 22، ص 5. احمد بن حنبل در مسند ج 6، ص 306. ابن اثير جزرى د راسد الغابه ج 4، ص 29. ابن حجر عقلانى تهذيب التهذيب ج 2، ص 297. محب طبرى در ذخائر ص 21. حاكم در مستدرك ج 3، ص 158. الشافى در خصائص ص 8. طبرى در رياض النضره ج 2، ص 203. الموافقات: ابن ابوالقاسم دمشقى، طبرانى در دو كتاب تفسير كبير و تفسير اوسء بيهقى در سنن ج 2، ص 152. طحاوى در مشكل الآثار ج 1، ص 336. كنزالعمالج 7، ص 92. مجمع الزوائد ج 9، ص 167. اسباب النزول واحد ص 267. تاريخ بغداد ج 5، ص 278. استيعاب ج 2، ص 598. و منابع ديگر.حضرت على(ع) را در رديف اهل بيت عليهم السلام كه آيه تطهير شامل آنان است.رسول خدا(ص) هزار باب علم به على آموخته كه از هر بابى هزار باب ديگر گشوده شد. اين روايت را تفسير كبير فخر رازى در ذيل آيه «ان الله الصطفى آدم و نوحاً و آل ابراهيم و آل عمران على العالمين».اعلميت على(ع) در كتب متقدمين و متأخرين يادآور شده مى توان به كتب زير د رخصوص اعلميت ايشان اشاره كرد.سنن بيهقى ج 8، ص 158. كنزالعمال ج 13، ص 167. فرائد المسلمين ج 1 ص 209. فتح البارى ج 8، ص 458. ينابيع الموده ص 274. الامكان ج 2، ص 319.واقعه اعلان منشور برائت در سال نهم هجرى را بيان و بگوييد چه پيغام مخصوصى را بهمراد دارد
پاسخ: در اواخر نهم هجرى، جبرئيل (عليه السلام) آياتى چند از سوره برائت (توبه) را از سوى خداوند تبارك و تعالى آورده و پيامبر(ص) را مأمور كرد تا در موسم حج آيات ياد شده را همراه با قطعنامه چهار ماده اى بوسيله يكى از مسلمانان ابلاغ نمايد.مضمون آيات لغو پيمانهاى قبلى و رفع امان از مشركان بوده (زيرا كه آنان پيمانها را نقض كرده اند) و هم چنين اعلام مهلت چهار ماهه براى تعيين تكليف مشركان بوده كه موضع خود را نسبت به اسلام و حكومت اسلامى در مكه و ترك شرك و بت پرستى مشخص نمايند وگرنه از آنان سلب مصونيت خواهد شد.پيامبر اكرم(ص) ابوبكر را به حضور طلبيد و آن آيات را به وى آموخت و دستور داد به همراهى چهل تن از مسلمانان راه مكه را در پيش گيرد و اين آيات را در روز عيد قربان تلاوت كند. ابوبكر به فرمان پيامبر آماده حركت گرديد و راه مكه را در پيش گرفت. ديرى نپائيد كه جبرئيل(ع) نازل و پيام مهمى را از جانب خداوند عزوجل آورد و آن اينكه بايد موضوع بيزارى و برائت از مشركان را (لا يؤديها عنك الا انت اورجل منك) يا (او رجل من اهل بيتك) كسى جز تو يا كسى از خاندان تو به مردم ابلاغ نكند. لهذا على(ع) را به حضور طلبيد و جريان را به او گوشزد كرد و مركب مخصوص را در اختيار وى قرار داد و دستور داد كه هر چه زودتر مدينه را ترك و خود را به ابوبكر برساند و آيات را از او بگيرد و خود در روز عيد قربان آن آيات را با صداى بلند بر اجتماع با شكوه مردم حجاز ايراد كند. اميرمؤمنان(ع) با جابر بن عبدالله انصارى و تنى چند از صحابه خود را در حجفه به ابوبكر رسانيد و آيات را از او گرفت و او را مخير كرد كه با من به مكه بيايى يا به مدينه بازگردى. ابوبكر به مدينه مراجعت نمود و از پيامبر(ص) سؤال كرد كه آيا درباره من وحى نازل شده است پيامبر(ص) با دلجوئى فرمود: جبرئيل آمد و پيام الهى را رسانيد كه براى اينكار جز من و يا كسى از خودم باشد صلاحيت ندارد. حضرت على(ع) بالاى حجره عقبه روز عيد قربان با دلى لبريز از شجاعت و قدرت و با صداى بلند (كه به گوش تمام شركت كنندگان مى رسيد) سيزده آيه از آغاز سوره برائت را قرائت نمود.با توجه به آنكه مضمون آيات روشن و قطعنامه نيز گويا بوده است مشركان هنوز چهار ماه از اعلان برائت نگذشته بود كه دسته دسته به يگانه پرستى و توحيد روى آورده و بت پرستى را به طور كلى در شبه جزيره عربستان ريشه كن گرديد. موارد قابل استدلال:1- مواد قطعنامه و آيات ياد شده در خصوص زدودن بت و بت پرستى و ترويج آئين يكتاپرستى و توحيد بوده است. ابلاغ چنين آياتى جزء وظايف پيامبر(ص) يا كسى كه لياقت رهبرى جامعه اسلامى بعد از پيامبر(ص) را دارا باشد. همانگونه كه در وقت از بين بردن بت ها و شكستن آنها حضرت رسول اكرم(ص) و حضرت على(ع) هر دو باهم اقدام كرده و على(ع) بر شانه حضرت رسول اكرم(ص) پا گذارده و بت ها را يكى پس از ديگرى متلاشى كرد.2- موضوع نسخ پيمانهاى منعقده و اعلام آن نسخ و لغو و نقض قراردادهاى گذشته جزء وظايف و شئون رهبر و والى و حاكم جامعه است كه به فرمان الهى يا پيامبر(ص) و يا كسى از او (جانشين او) اين حق را دارند كه چنين امرى را جامه عمل بپوشانند.و اين نشان دهنده آن است كه مسائل سياسى و اداره امور اجتماع كه در شأن حاكم است به دست على(ع) پس از رسول اكرم(ص) حل و فصل گردد و كسى جز او اين شايستگى را ندارد كه كانديدا (نامزد) چنين كار مهمى شود.پس مطلب مربوطه به حكومت اسلامى بوده است. و اين حاكم اسلامى است كه مى تواند در اين گونه موارد تصميم گيرى و يا اقدام نمايد. 3- تشكيكى كه در موضوع كرده اند: مثلاً نقض و رفض پيمان در رسم عرب به اين صورت است كه بايد شخص متعهد يا يكى از بستگان او اقدام به اين امر كند. در پاسخ بايد گفت كه موضوع پيمان شخصى يا قبيله اى نبوده بلكه مربوط به جامعه اسلامى بوده است. و لذا حق رهبر و حاكم جامعه است اگر گفته شود خاندان او(پيامبر(ص) با وجود عباس بن عبدالمطلب چه لزومى داشته كه على(ع) را كه قرابت كمترى نسبت به عموى او داشته موظف كنداگر مسأله شجاعت و قدرت على(ع) را مطرح كنند بايد گفت كه اول پيامبر(ص) مأمور و بعد يكى از او يا از اهل بيت او (در حاليكه پيامبر رحمة للعالمين و رحمت و رأفت او در اوج كمال بوده است) لذا "رجلٌ منك" در اين امر مهم يعنى شرك ستيزى و تبيين آيات مربوط به چنين امر مهم اجتماعى كه حق حاكم اسلامى است منزلت على(ع) را نشان مى دهد.نشانى منابع در اين خصوص: مغازلى واقدى ج 3، ص 177. مسيرة بن للشام ج 6، ص 545. بحار ح 21، ص 267. فروع كافى ج 1، ص 326. ارشاد مفيد/ 33. و تفسير روح المعانى، سوره توبه.چهار مورد از تصريحات پيشوايان و علماى مذاهب اهل سنت در عظمت مقام علمى و فضائل درخشان امام صادق(ع)
الف - مالك بن انس پيشواى فرقه (مذهب) مالكيه:
جعفر بن محمد اختلفت اليه زمانا فما كنت اراه الا على احدى ثلاث خصال: اما مصل و اما صائم و اما يقرأ القرآن. «هرگاه در مدت زمانى كه بر امام صادق(ع) وارد مى شدم ايشان را در يكى از سه حالت زير مشاهده مى كردم: يا در حال نماز، يا روزه دار، و يا در حال قرائت قرآن .هم چنين مالك بن انس در اين خصوص مى گويد:«ما رأت عين و لا سمعت اذن و لا خطر على قلب بشر افضل من جعفر بن محمد الصادق علما و عبادة و ورعاًنه چشمى ديد و نه گوشى شنيد و نه بر خاطر كسى گذر كرد كسى از نظر علمى و عبادت و پرهيزگارى (خويشتن دارى) از امام صادق(ع) برتر باشد.كتاب تهذيب التهذيب ابن حجر ج 2، 104. المجالس السنيه ج 5. التوسل و الوسيله ابن تيميه ص 52. الامام صادق(ع) اسد حيدر ج 1، ص 53.ب - ابو حنيفه
ما رأيت افقه من جعفر بن محمد و السنا روينا اعلم الناس اعلمهم باختلاف الناس.از امام صادق(ع) فقيه تر نديدم. هم چنين گفته است كه ما معتقديم كه داناترين مردم كسى است كه به مسائل گوناگون مردم آگاه باشد و ايشان چنين هستند.كتاب تهذيب التهذيب ج 2، ص 104. مناقب ابو حنيفه الموفق ج 1، ص 173. جامع اسانيد ابى حنيفة ج 1، ص 222.تذكرة الحفاظ ذهبى ج 1، ص 157. الامام صادق(ع) اسد حيدر ج 1، ص 53. و قول معروف ابو حنيفه لو لا اسنتان لهلك التغمانج - ابن ابى العوجاء (عبدالكريم)
ما هذا ببشر و ان كان فى الدنيا روحاتى يتجد اذا شاء و يتروج اذا شاء فهو هذه و اشار الى الصادق ايشان بشر نمى توانند باشند، اگر بناست در دنيا يك وجود روحانى و ملكوتى به لباس بشر در آيد و پس به آن حالت برگردد پس او ايشان است و اشاره به امام صادق(ع) كردند.د - ابوبحر جاحظ درباده امام صادق(ع) گويد:
جعفر بن محمد الذى ملأ الدنيا علمه و فقهه و يقال: ان ابا حنيفة من تلامذته و كذلك سفيان الثورى و حسبك بهما فى هذا الباب امام صادق(ع) كسى است كه دانش و فقه او دنيا را پر ساخته است. گفته شده است كه ابوحنيفه و سفيان ثورى از شاگردان ايشان بوده اند و همين دو نفر به تنهايى كافى است.رسائل الجاحظ:ض 106 اسد حيدر ص 55.ابن خلكان گويد: و لُقِّب بالصادق لصدقه و فضله اشهر من ان يذكر، به دليل صدق و راستى و درستى به صادق ملقب گرديد و فضل و جايگاه بلند او آن چنان معروف و آشكار است كه نيازى به گفتن ندارد. اسد حيدر ص 60.ابن ابى حيان الاندلسى: جعفر بن محمد كان من سادات اهل البيت فقهاً و علماً و فضلاً از بزرگان اهل بيت در فقه و دانش و فضيلت بودند.عمرو بن المقدام: كت اذا نظرت الى جعفر بن محمد علمت انه من سلاله النبيين. هرگاه به امام جعفر بن محمد نظر مى افكندم در مى يافتم كه او از نوادگان انبياء است.منصور دوانيقى: ان جعفر بن محمد محدّثا اليوم. محدث عصر ما امام جعفر بن محمد است.سرپيچى بعضى از صحابه از فرمانهاى رسول اكرم(ص) در زمان حيات آن بزرگوار
1- ماجراى صلح حديبيه را بخارى در بخش شروط جهاد كتاب صحيح خود ج 2، ص 122 و مسلم در باب صلح حديتبيه ج 2، كتاب صحيح خود آورده كه گوشه اى از آن را اشاره مى نمايم.عمر در ابتدا به پيامبر(ص) اعتراض مى كند و در زمانى كه پيامبر(ص) صلحنامه را نوشتند (دستور به كتابت دادند) به اصحاب فرمودند برخيزيد و گوسفند قربانى كنيد و سر بتراشيد ولى با وجود آنكه سه بار تكرار كردند كسى از آنان كه (عمر و ابوبكر و عثمان) در جمع آنان بودند فرمان پيامبر(ص) را اجرا نكردند حضرت به درون خيمه رفتند و بدون آنكه با كسى حرف بزنند خود با دست خويش قربانى كرده و سلمانى را خواستند تا سر ايشان را بتراشد. بعد از آن اصحاب برخاستند و مثل پيامبر(ص) رفتار كردند اما وضعشان طورى بود كه مثل اينكه مى خواستند خون همديگر را بريزند. (در حاليكه فرمان خدا و رسول او بوده و به نص آيه و ما كان لمومن و مومنة ادا قضى الله و رسوله امراً ان يكون لهم الخيرة من امرهم) نبايد تخلفى كنند.موضوع فوق در تاريخ طبرى به طبقات ابن سعد و تاريخ كامل ابن اثير نيز آمده است.2- هم چنين در كتاب صحيح بخارى ج 2، باب قول المريض، قوموا عنى و در صحيح مسلم ج 5، ص 75 در آخر باب كتاب وصيت و در مسند احمد حنبل ج 1، ص 320. در خصوص فاجعه "يوم الخميس" روز پنج شنبه و مخالفت برخى از صحابه با جريان قلم و دوات مطالبى آورده است.سه روز قبل از رحلت حضرت رسول اكرم (ص) دستور دادند كه صحابه اى كه در منزل ايشان جمع شده بودند دوات و كاغذ بياورند تا براى آنها چيزى بنويسند تا از گمراهى نجات يابند. اما اصحاب گردن ننهادند و اختلاط كردند و عمر بن خطاب گفتارى نظير ان الرجل ليهجر و غلبه الوجع را بر سر زبان آورد تا پيامبر(ص) را خشمگين كرد و حضرت دستور دادند كه آنان متفرق شوند. همواره ابن عباس مى گفت: فاجعه دردناك اين بود كه مانع رسول اكرم(ص) كه آن كتاب (وصيت) را كه مى خواستند بنويسند.و اين كار با يا ايها الذين امنوا لا ترفعوا اصواتكم فوق صوت النبى و لا تجهروا له بالقول كجحر بعضكم لبعض ان تحبط اعمالكم و انتم لا تشعرون تعارض آشكار دارد. 3- تخلف و سرپيچى آنان از سريه و جيش اسامه بن زيد بن حارثه دو روز قبل از رحلت حضرت رسول اكرم(ص) آن بزگوار دستور دادند تا اسامه بن زيد كه بيش از 18 سال سن نداشت سپاهى را مجهز كند و آن را براى جنگ با روميان آماده نمايد. ايشان دستور دادند ابوبكر، عمر، ابى عبيده، و برخى ديگر از صحابه معروف جهت تجهيز و آماده سازى آن سپاه اقدام نمايند. اما آنان شروع به اشكالتراشى كرده و گفتند كه چرا جوانى را كه هنوز ريش در نياورده فرمانده و رئيس ما شود. در اين حال با وجود آنكه بيمار بودند و تب شديدى داشتند دستور دادند كه او را بلند كنند و در حاليكه پاهاى مباركش به زمين كشيده مى شد در ميان ازدحام و شلوغى و سروصداى مردم بالاى منبر رفته و صحابه را نكوهش كردند. و حتى فرمودند انكس كه تجهيز نكند مورد لعن خداوند است. و آنها با اكراه و بى ميلى آنهم نه به صورت كامل خيمه هايشان را در جرف بپا كردند (طبقات ابن سعد ج 2، ص 190. تاريخ ابن اثير ج 2، ص 317. سيرة حليئه ج 3، ص 307. و تاريخ طبرى ج 3، ص 2264- در جنگ موته سال هشتم هجرى كه پيامبر اكرم (ص) فرمودند: جعفر بن ابى طالب(ع) فرمانده سپاه است اگر او شهيد شد زيد بن حارثه و پس از او عبدالله بن رواحه. برخى از اصحاب، فرماندهى زيد بن حارثه را (به دليل اينكه بنده اى آزاد شده است) مورد نكوهش قرار دادند و اجتهاد خود را در مقابل نص پيغمبر معصوم(ص) جايز شمردند. و اين نوعى سرپيچى و تخلف از فرمان پيامبر (ص) بود همانطورى كه با فرزند او نيز چنين كرده اند. 5- پيامبر اكرم(ص) فرمان دادند حرقوص بن زهير تميمى (ذواالثديه يا ذواالخوهيره) را براى پايان دادن به سركشى هاى او و فسادى كه براه انداخته است را بكشند. (به ابوبكر و عمر دستور دادند) ولى آنها امتناع كردند. (ذواالثديه سركرده خوارج در جنگ نهروان بوده است) امتناع آنها از اجراى فرمان پيامبر(ص) به دليل اينكه او در حال نماز است قطعاً سرپيچى و تخلف است. گفته شده است كه فرمان به قتل او دوباره صورت گرفته و تخلف نيز چنين.6- شفاعت ابوبكر و عمر در خصوص گروهى از مشركان كه نزد پيامبر(ص) آمده و گفتند كه تنى چند از بردگان ما به تو پيوسته اند آنان را به ما تحويل ده كه پيامبر(ص) رنگ رخسارشان از نظرات ابوبكر و عمر دگرگون شد. اين حديث در مسند ابن ابى حنبل ص 155 و الخصائص العلويه نسائى ص 11. آمده است.7- سرپيچى خالد بن وليد در روز فتح مكه از فرمان پيامبر اكرم(ص) او را ازكشتار و جنگ منع فرموده است. عمل زشت خالد بن وليد در كشتار افراد قبيله "بنى جذيمه" در حاليكه بنى جذيمه مسلمان شده بودند و تنها به جرم قتل زمان جاهليت اين جنايت را مرتكب شد كه پيامبر(ص) فرمود خدايا! من از آنچه خالد بن وليد مرتكب شده است بيزارى مى جويم. صحيح بخارى ج 3، ص 48. و احمد بن حنبل در مسند خود از عبدالله بن عمر نقل كرده است.8- همدستى عايشه و حفصه كه نوعى سرپيچى و كارشكنى در برابر پيامبر(ص) بود (در قضيه اسماء بنت جونيه) كه او را با كلمه (اعوذ بالله منك) فريب داده بودند و اسماء همواره مى گفت اين زن سنگدل (عايشه) مرا فريب داد تا از غصه دق كرد و مرد.هم چنين تهمت عايشه به ماريه قبطى (مادر ابراهيم فرزند رسول(ص)) كه عايشه در جواب پيامبر گفته كه ابراهيم شبيه تو نيست. مستدرك صحيحين ص 39 آمده. همدستى عايشه و حفصه بر ضد پيغمبر(ص) به نص قرآن سوره تحريم آيه 4. 9- شكايت ام هانى از عمر نزد پيامبراكرم(ص)10- امتناع عمر از دستور پيامبر(ص) كه اسلام خود را پنهان دارد. 11- تصديق حاطب ابن ابى بلتعه و نهى حضرت از بدگويى وى. با وجود آنكه پيامبر فرمود جز يكى در حق او نگوييد اما عمر اصرار داشت كه بايد گردن او را بزنيم. 12- پيامبر اكرم(ص) دستور دادند كه پيك خوش نام و خوش صورت باشد عمر به پيامبر(ص) اعتراض كرد كه چرامى كنى پيامبر(ص) فرمود طلب خير كردم.13- تقسيم زكات توسط پيامبر(ص) و اعتراضات و سؤالات عمر كه موجب ناراحتى پيامبر(ص) شد.14- شراب خوردن عمر و استخوان بر سر عبدالرحمن كوبيدن پس از آمدن آياتى كه شراب را محكوم كرده است موجب خشم پيامبر(ص) شده است. و موارد ديگرى كه در كتاب اجتهاد در مقابل نص آمده است.نقد عبارات ابن خرم
«لا خلاف من احد من الامة فى ان عبدالرحمن بن ملجم يقتل علياً رضى الله عنه الا متأولاً مجتهداً مقدراً على انه صواب» المحلى 10 / 482.نقد: 1- اول ادعاى بن ملجم كه او را مجتهد در رأى (با اجتهاد خويش امام على(ع) را به شهادت رسانيد) از صحابه نبوده است كه گفته شود اجتهاد صحابه بلامانع است. چرا چنين موضوعى را تا بدانجا مى كشانيد كه فردى مثل ابن ملجم را كه هيچ يك از صحابى بودن او مطلبى نگفته است صاحب اجتهاد و محقق ميدانيد3- اگر او كه بر خليفه وقتش خروج كرده به اجتهاد شخصى خويش عمل كرده در حاليكه صحابى نبوده ديگر براى نظام اسلامى چه ضمانت اجرايى باقى مانده كه از امنيت برخوردار باشد اگر خليفه از كشته شدن و ترور به دليل اجتهاد ديگران در امان نماند مگر مى توان سنگ را بر سنگ بند كرد از طرف ديگر اگر چنين عملى مجاز شمرده شود عمل ابولؤلؤ در قتل عمر نيز اجتهادى بوده است. كه نبايد محكوميتى به همراه داشته باشد و از سوى ديگر كشتن عثمان كه نه كار يك مجتهد بلكه كار گروه زيادى از مسلمانان و صحابه بوده است نبايد مورد نكوهش قرار گيرد!4- انگيزه هاى ابن ملجم بر هيچ يك از مورخان منصف و صاحب نظران بى طرف مخفى نيست، تحريكات شهوانى و همدستهاى قطام و صحنه سازيهاى برخى عوامل بنى اميه آيا به عنوان اجتهاد آنهم براى فردى مانند ابن ملجم تلقى ميى شود5- او را كه در حديث صحيح، حضرت رسول اكرم(ص) به عنوان اشقى الاشقياء معرفى كرده بعنوان صاحب اجتهاد و مختار در عمل معرفى كنيد، با اين حساب ديگر چه جاى حساب و عقوبتى براى گناهان بزرگى نظير قتل مى ماند اگر چنين است و اجتهاد در قتل و كشتار جارى و سارى است (نه در احكام فقهى و فروع دين) چرا عقوبت مجرم از سوى خداوند تبارك و تعالى قبيح خواهد بودبلكه اجتهاد به خطا اگر تا اين حد تسرى يابد كه كشتن خليفه آنهم اميرالمؤمنين(ع) به اين سادگى توجيه شود. اين حق را بايد به ابن خرم داد كه در قبال اين كار ابن ملجم را پاداش نيك دهد!!6- اجتهاد يك نفر غير صحابى در مسأله اى (غير فقهى و تفسيرى) آنهم قتل اميرالمؤمنين(ع) خليفه وقت جايز است ولى اجتهاد گروه زيادى از مسلمانان و صحابه غير مجاز و حرام است.خليفه اى كه مردم با او بيعت كرده و خود او را برگزيده اند (امام على(ع)) البته به منطق آنان در مقايسه با خليفه اى كه با اختلاف يك رأى به خلافت رسيد و نظام اسلامى را در بستر غير راستين آن قرار داد چگونه قابل توجيه است. 7- در آخر قتل يك خليفه (آن هم شخصيتى نظير اميرالمونين على بن ابى طالب عليه السلام) در نماز و در محراب مسجد كوفه و در ماه مبارك رمضان توسط يك خارجى و غير صحابى (منافق و هوسران) چگونه اجتهادى است كه حاضر شده ابن خرم با اين بيشرمى از جرثومه شقاوت چنين دفاع سخيفى كندعبارت ابن خرم در الفصل 4 / 161. «قطعنا ان معاوية رضى الله عنه و رضو من معه مخطئون مجتهدون مأجورون اجراً واحداًو عبارت: انما اجتهدوا فى مسائل دماء كالتى اجتهد فيها المفتون و فى المفتين من يرى قتل الساحر و فيهم من يرى الحر بالعبد و منهم من لا يراه و منهم من يرى قتل المؤمن بالكافر و منهم من لا يراه فاى فرق بين هذه الاجتهادات و اجتهاد معاويه و عمرو و غيرها.پاسخ: 1- امام على(ع) خليفه بوده است و معاويه مأموم و اطاعت مأموم از خليفه بر اساس اعتقادات شما لازم و واجب است. معاويه و عمرو عاص در برابر على(ع) نبايد اجتهادى كنند. پس اگر آنان اجتهادى بكنند غير نافذ است و اين اجتهاد خليفه است كه نافذ و معتبر است. (ابن حجر هيتمى در الصواعق المحرقه ص 216. به اين نكته اشاره دارد.2- مثالهايى كه ابن خرم آورده است همه در خصوص احكام شرعى و فقهى است. اختلاف در قتل ساحره و حر در برابر عبد و مومن در برابر كافر همه از مسائلى است كه در حيطه "فقه" است. و تازه در مقام اجرا حكم حاكم و خليفه و اجتهاد او نافذ است، نه غير او. در حاليكه اجتهاد معاويه و عمر و عاص در قتال با على(ع) به هيچ وجه جايز نيست. چرا كه نفس اجتهاد در برابر نص قرآنى كه حرمت آن آشكار است چه محلى از اعراب دارد3- از طرف ديگر چگونه عقل سالم مى تواند اين را بپذيرد كه سب و تكفير مؤمن حرام است ولى قتال آنان كه نص حرمت آن وجود دارد. تنها و تنها با مجوز واهى اجتهاد قابل تأويل و مجاز شمرده شود هم چنين دو گروه كه به قتال هم پرداخته اند چگونه بايد بپذيريم كه هر دو مجتهدند و به خطا هم اگر روند مشكلى نيست (و اين با حديثى كه خود آنان مطرح مى كنند (القاتل و المقتول كلاهما فى النار) قابل جمع نخواهد بود.4- اين تناقض را چگونه مى توان حل كرد كه كسى بگويد معاويه در مسائلى اجتهاد كرد (چون حق اجتهاد دارد قابل سرزنش نيست) و به قول شيخ عبدالوهاب عبدالطيف در تعليق بر تطهير الجنان و اللسان عن الخطور و التفده ابن حجر هيتمى بسيارى از صحابه در آنچه كه او حديث گفته است اعتراضى داشته و او را تكذيب كرده اند. 5- چنانچه در معالم المدرستين ج 2، ص 73. آمده است: پيروان مكتب خلفاء بر اين عقيده اند كه صحابه در برابر گناهان كبيره اى چون ريختن خون در قتل و غارت، كينه توزى و دشمنى هاى منجر به جنگ و كشتار مأجور خواهند بود. و با اين حساب خداوند ما را در برابر گناهانمان كيفر مى دهد و صحابه را در برابر گناهانشان پاداش و اين عجب عدالتى از سوى خداوند تبارك و تعالى است در حاليكه از ياد برده اند كه اصل اجتهاد در موارد فقهى است كه براى آن نصى وجود ندارد نه در هر مسئله اى كه بخواهند.عبارت: عمار رضى الله عنه قتله ابوالغاويه. فابوا الغاوية رضى الله عنه متأول مجتهد مخطى فيه باع عليه مأجور اجراً واحداً و ليس هذا كقتله عثمان رضى ا... عنه لانهم لا جمال الاجتهاد فى قتله لانه لم يقتل احداً و لا حارب و لا قاتل و لا دافع و لا زنا بعد احصان و لا ارتد فيسوغ المحاربة تأويل بل هم نساق محاربون سافكون دماً حراماً عمداً بلا تأويل على سبيل الظلم و العدوان فهم نساق ملعونون.پاسخ: 1- عمار بن ياسر صحابى جليل القدرى كه بيعت رضوان را حاضر بود و قرآ قلب او را (مطمئن و بالايمان) معرفى كرده و سكينه بر او نازل شده و مبشر بالجنة و كسى كه پيامبر(ص) قاتلان او را "فئه باغيه" معرفى كرده (تقتلك الفئة الباغية) قتل او توسط يك مزدور زنديق (كه صحابى بودن او نيز معلوم نيست) به عنوان اجتهاد در نظر گرفت و قاتل او را با اين نظر شيطانى تبرئه كرد2- سياق كلام ابن خرم بگونه اى است كه براى دفاع از عثمان و تيزيه او واژه هايى را بكار برده است كه انگار نغوذ بالله اينها از جرائمى كه عمار مرتكب شده و قتل او بر اساس دين جرائم جايز بوده است. 3- قتل عثمان به عنوان يك صحابى توسط صحابه ديگر آنهم به دلايل تصرفات سوء او در خلافت و بيت المال و در عزل و نصب ها و عدم اجراى احكام خدا و انحراف از اسلام و قرآن و سنت پيامبر(ص) به عنوان اجتهاد (حتى اجتهاد مخطى) در نظر گرفته نشده و آنان را صاحب اجتهاد در قتل نمى دانند ولى قتل صحابى جليل القدر ديگرى نظير عمار را با اجتهاد توجيه كرده اند زهى بى انصافى!!شرح حال كوتاهى از پيشوايان مذاهب چهارگانه اهل سنت به همراه خصائص هر يك.
الف - ابوحنيفه
نعمان بن ثابت بن زوط بن ماه، مولى تيم الله بن ثعلبه.سنه 80 ه ق - متولد شده و در سال 150 ه ق - در گذشته است. ابوحنيفه فقه را مدت دو سال محضر امام صادق(ع) را بصورت شاگردى درك كرده است. و جمله معروف (لولا السنتان لهلك النعمان) زبانزد خاص و عام است.هم چنين وى در فقه شاگرد حماد بن ابى سليمان بوده است. چهار صحابى (انس بن مالك، عبدالله بن ابى اوفى، ابو طفيل عامر بن وائله، و سهل بن سعد ساعدى) را درك كرده است.خطيب بغدادى او را در جلد 3 كتاب خود به عنوان امام اصحاب الرأى و فقيه اهل عراق لقب گذارده است. هم چنين از تابعين عطاء بن ابى رباح و ابو اسحق سبيعى و حماد و سيزده نفر ديگر را ديده است.نوادگان او ادعا كرده اند كه على(ع) در حق او كه كودكى بيش نبوده و همراه پدرش خدمت آن حضرت رسيده او را دعا كرده اند. گفته اند كه پدر بزرگ او ايرانى بوده و خدمت حضرت على(ع) رسيده و براى ايشان حلوا (فالوذج) در نوروز برده است. كه امام (ع) فرموده: «مهرجونا كل يوم» يا نوروزنا. والى عراق (ابن هبيره) كه از طرف آخرين خليفه اموى (مروان) بر آنجا حكمرانى مى كرده از ابوحنيفه خواسته كه مشغل قضاء يا تصدى بيت المال را عهده دار شود ولى او نپذيرفته و دستور داده كه به مدت ده روز تازيانه بر او زدند كه بپذيرد ولى او امتناع ورزيده و گفته عذاب بشر را بر عذاب خدا ترجيح مى دهم.برخى گفته اند كه ابوجعفر منصور دوانيقى او را از كوفه به بغداد فراخوانده تا قضاوت كند ولى او امتناع كرده است. ابوحنيفه در ميان علوم، علم فقه را برگزيد زيرا كه او احساس كرد مردم از او سؤال خواهند كرد و فتوى خواهد داد. و كار قضاء را به او خواهند سپرد گر چه جوان باشد.ابوهريره درباره او حديثى روايت كرده اند (هو سراج امتى) و او را با كنيه (ابوحنيفه) ياد كرده است كه موضوع و جعلى بودن حديث روشن است. نقل شده كه شافعى در حق او گفته است «الناس عيال على ابى حنيفه فى الفقه» خطيب بغدادى در خصوص اعتقاد كلامى او گويد كه او در "وعيد" با معتزله مخالف است زيرا مرجى ء است (يعنى پيرو مرجئه يا قائل به آنچه كه مرجئه قائل هستند با وجود ايمان هر گناهى قابل بخشش است)و در خلق افعال با آنان مخالف است زيرا كه قدرى است. يعنى همه چيز از قبل و از قبل خداوند صادر شده. ثابت شده است كه ابوحنيفه با چهارصد حديث از احاديث پيامبراكرم(ص) مخالفت كرده است.از ابو حنيفه نقل شده كه گفته است: بخدا سوگند نمى دانم مخطى ء هستم يا مصيب.مثلا پيغمبر(ص) فرموده: للفرس سهان و للرجل سهم او گقته كه سهم بهيمه را بيشتر از سهم مومن قرار نمى دهم. مسأله قرعه را قمار مى داند و موارد عديده ديگر او قياس را در مسائل فقهى وارد كرده و گفته است هل الدين الا الرأى الحس سفيان بن عثينه گويد: كسى را با جرأت تر (گستاخ تر) بر خدا از ابوحنيفه نديده ام. روزى مردى از اهل خراسان نزد او آمد و گفت، صدهزار مسأله آورده ام كه مى خواهم آنها را از تو بپرسم. گفت، بياوريد، سفيان ثورى گويد: امر دين مستقيم بود تا ابوحنيفه در كوفه و..... پيدا شد.اما شافعى گويد: موجودى شريرتر از ابوحنيفه متولد شده است. يا فتنه اى در اسلام زيان آورتر از فتنه ابوحنيفه يا رأى او پيدا نشده است.كتاب او 130 ورقه داشت كه هشتاد ورقه آنها را شمردم با كتاب و سنت مخالف بوده است. با مومن طاق مناظراتى داشته است كه در زمان شهادت امام صادق(ع) نمونه اى از آن چنين است: ابوحنيفه به مومن طاق گفت: مات امامك. مومن طاق در پاسخ به او فرمود: (اما امامك فمن المنتظرين الى يوم الوقت المعلوم) منظور او شيطان بوده است.برخى در زمان او تبليغ مى كردند كه ابو حنيفه در قضاء از پيغمبر اعلم بوده است "نعوذ بالله" احمد حنبل در خصوص ابو حنيفه گويد: لا رأى و لا حديث ايشان نه رأى و نه حديث هيچكدام درست نيست.در امر قياس و ترجيح رأى تا آنجا پيش رفته كه رأى را بر حديث مقدم مى داشته است. شاگردش عبدالله بن مبارك بارهااز او بيزارى جسته است.ب - مالك بن انس
ابوعبدالله مالك بن انس بن مالك اصبحى متولد (95 ه ق) و متوفى (179 ه ق) است.مالك علم را از ربيعه فرا گرفته و با ربيعه نزد سلطان به افتاء پرداخته است.بارها كسانى از شام، مصر، و عراق براى حل مشكلات خود به مالك مراجعه مى كردند كه او پاسخ نمى دانم مى داد. در جواب اعتراض مى گفت: اگر به آنان جواب خطا بدهم براى اصلاح آن آنها را كجا مى توانم پيدا كنم. لذا راحت مى گويم نمى دانم.پس از مرگ نافع وى در مدينه حلقه درس و حديث برگزار كرد. ابوداوود نقل مى كند كه مالك را جعفر بن سليمان به خاطر "طلاق مكره" تازيانه زده و بر شترى سوار كرده در مدينه گرداندند. و او در حالى كه بالاى شتر بود خودش را چنين معرفى كرد: من مالك بن انس بن ابى عامر اصبحى هستم من همانم كه "طلاق مكره" را صحيح و درست نمى دانم. ابن نديم در فهرست خود گويد كه مالك سه سال در شكم مادر بوده است! او مدتى ترك رفتن به مسجد كرده و در تشييع جنازه ها شركت نمى كرد. از تأليفات او المدى است كه گفته شده به امر ابو جعفر منصور دوانيقى دومين خليفه عباسى اين كتاب را تأليف كرده است.مالك نسبت به ابوحنيفه بسيار بدبين بوده و او را مخرب دين معرفى كرده است. ابن خلكان از كتاب جذوة المقتبس ابوعبدالله حميدى نقل مى كند كه قعنبى چنين حديث كرده: بر مالك در بيمارى كه در آن مرد وارد شدم، سلام كردم و نشستم .ديدم مالك بسيار گريه مى كند. گفتم يا اباعبدالله تو را چه شده كه چنين گريه مى كنى گفت اى پسر قعنب چگونه گريه نكنم و كسيت كه به گريه كردن از من سزاوارتر است. بخدا سوگند آرزو دارم كه براى هر مسأله اى كه در آنها به رأى و نظر خود فتوى داده ام تازيانه بر من زنند و من آن را فتوى نمى دادم. كاش مرا افتاء نمى بود، در حالت او نقلهاى متعارضى شده است. برخى گفته اند كه شارب را كوتاه مى كرده و به شدت از بلندى آن منع مى كرده و بعضى گفته اند حلق شارب را مانند مثله ممنوع مى دانسته است.ج - محمد بن اريس شافعى
محمدبن ادريس بن العباس بن عثمان بن شافع بن سائب بن عبيدبن عبد يزيد بن هاشم بن عبدالمطلب بن عبد منافالمطلب سال تولد او (150 ه ق) و وفات او (204 ه ق) نقل شده است.شافعى نقل كرده كه بر مالك بن انس وارد شدم. او از من خرسند شد و در آنجا دستور داد كه كتاب الموطأ او را به من بياموزند، در همانجا به وى گفتم كه كتاب را تماماً از بر دارم و سپس موطأ را از حفظ براى او خواندم. مالك گفت: اگر كسى رستگار مى گردد اين جوان است.گفته شده كه سفيان بن عيينه فتوى و تفسير را به شافعى ارجاع مى داد. احمد بن حنبل گويد: ناسخ و منسوخ حديث را از شافعى ياد گرفتم. ابن النديم گويد كه شافعى بر هارون خليفه عباسى خروج كرده است. هم چنين مى گويد: كان الشافعى شديداً فى التشيع» و او را شيعه معرفى كرده است. نسبت به اهل بيت عصمت و طهارت(ع) ارادات خاصى داشته است.يا اهل بيت رسول الله حبكمفرض من الله فى القرآن انزله
كفاكم من عظيم القدر انكم
من لا يصلى عليكم لا صلوة له
سحراً اذا كان فاض الحجيج الى منى
فيضاً بلثطم الفرات الفائض
هف بالمحصب من منى فاهتف بها
واهتف بقاعد خيفها و الزاهض
ان كان رفضاً من آل محمد
فليشهد الثقلان انى رافضى
از كتب معروف او: كتاب مسبوط در فقه است. كتاب الرسالة، كتاب الامامة يا رسالة الام، كتاب احكام القرآن و كتاب اختلاف الحديث و.... تا يكصد و پنجاه كتاب ذكر كرده اند. گفته شده كه در هشت سالگى همه قرآن را حفظ كرده و مناظراتى با شيبانى و حفض داشته است.حجيت ظواهر را قبول داشت و از علم كلام بيزار بود .گفته شده كه علم نجوم و طب و فراست را مى دانست. شافعى جبرى بوده است. در مسائل فقهى تجدد رأى و تبدل اجتهاد داشته بطورى كه گفته اند نظر او در قديم چنين و در جديد (كتاب جديد) چنين است. احمد بن حنبل از شافعى و كتب وى ستايش كرده است. علت مرگ او را حمله كردن تعدادى از شاگردانش بخاطر تازيانه زدنذكر كرده اند. بدليل هجوم آنان و كتك كارى او بيمار شده و سپس در گذشته است.