بیشترتوضیحاتافزودن یادداشت جدید
مزلو، قبول داشت كه اين موضوعات، سابقا در حوزه مذهب قرار ميگرفت. او شكست مذهب در توانايي پاسخ به اين سؤالات را به اين خاطر ميدانست كه خودش را از علوم جدا كرده بود. او توصيه ميكرد كه به دنياي تجربي و طبيعي برگرديم تا بتوانيم بسياري از رازها و اسرار زندگي بشريراكشفنماييم،ازاين رو به وحدت مجدد حوزههاي به ظاهر غيرقابل اتّصالِ مذهب و علم اميد داشت.عوامليبرتغييرموضعمزلوازنظرياتمشهورروانشناسي مؤثر بودهاند، از آن جمله مشاهدات مزلو از تغييرات روانيفرزندانخودشبوده است. او از زماني كه فرزندانش نوزاد بودند، مشاهده ميكرد كه اين بچّهها چقدر با هم تفاوت دارند، هر كدام از آنها يك شخصيّت مشخّص و معين دارند و با خُلقي خاص متولّد شدهاند. اين مشاهدات موجبشدكهويبهسويپذيرشفرديتذاتي هدايت شود.وي اين نظريه تجربهگرايي را كه ميگويد: موجود انساني مانند يك لوح سفيد است و هرچه بخواهي ميتواني در آن بنويسي، رد كرد.تجربه مهم ديگر مزلو، برخورد و آشنا شدن وي با افرادي بود كه از شخصيت متمايز و والايي برخوردار بودند. منش و برخورد آنها در زندگي، وي را به اين نتيجه رساند كه اين انسانها بسيار والا و متعالي هستند. اينها افرادي هستند كه با تئوريهاي روانشناسي موجود، قابل بررسي و تجزيه و تحليل و شناسايي نيستند و لذا نظريات روان پويايي فرويد را مبني بر برانگيختگي انسان توسط اميال اوليه، كنار نهاد.هنگامي كه مزلو شاهد رژه نظامي سربازاني بود كه عازم جبهههاي جنگ بودند، از اين منظره متأثر شد و اين گونه مسائل را هدر دادن زندگي و نقصان درك انسان به شمار آورد. (لوري 1979). اين مقابله ما بين افراد رشد يافته با زمينه جامعهاي كه جنگ و كشتار در آن وجود دارد، براي او شايان توّجه و دقّت بود.در نتيجه، مزلو تحقيقي را براي تعريف بهتري از انسان آغاز نمود. او متقبّل نگرش تازه و نويني درباره انسان شد؛ بدين معنا كه بتواند از ديدگاه يك عملگرا، هويت ارزشها و قواي انساني را مورد بررسي قرار دهد. بدين طريق اميد داشت كه «تئوري خود شكوفايي» را ارائه دهد. همينطور اميد داشت كه بتواند روشهايي تجربي براي شناسايي «افراد خود شكوفا» ابداع نمايد. از اين فراتر او اميد داشت جرياناتي را شناسايي كند كه در آنها راههاي خود شكوفايي و موانع آن روشن گردد.اينجا بود كه او حس كرد ميتواند اين سؤال را كه (خود او آن را «سؤال بزرگ» ناميد) انسان خوب در جامعه خوب چه كسي است، حل كند. (Maslow, 1971)
استعداد ذاتي
مزلو از مشاهده فرزندانش، و بعدها با تحقيقاتي كه در اين زمينه نمود، «تئوري استعدادهاي ذاتي» را ارائه نمود؛ يعني طبق گفتههاي مزلو، هر فردي با استعدادهاي مشخصي به دنيا آمده، و در جستجوي آن است كه آنها را در طول زندگي شكوفا نمايد. اين عقيده، موضوع مشترك روانشناسي انسانگرايي است، به طوري كه «گلدشتاين» (1947) و ديگر روانشناسان انسانگرا، درباره آن بحث نموده، آن را تمايل به خود شكوفايي ناميدهاند. مزلو بعدها مشاهده كرد كه انسانها در بعضي استعدادها مشترك و در بعضي منحصر به فردند. هر فردي داراي موهبت خاصي استكهاورا با استعداد، ذوق و خلق معيني مشخص ميكند.يك قسمت مهم از تئوري استعدادهاي انساني كه بعدها روي تئوري «خود شكوفايي» و نهايتا روي «تئوري شخصيت» مزلو اثر بسيار عميقي گذاشت، اين است كه هر استعدادي به عنوان يك انگيزه در شخصيّت عمل ميكند. يعني لازم نيست كه شخص براي پي بردن به انگيزههايش در افقهاي پنهان وجود به جستجو بپردازد. همچنين لازم نيست كه فرد به دنبال غرايز پنهان يا ناپسند، يا بعضي سيستمهاي تقويت محيطي بگردد، زيرا هر استعدادي به دنبال ظهور و بروز خودش است و در اينجاست كه انگيزهها به وجود ميآيند.مزلو با قبول اين مطلب كه انسان يك لوح سفيد نبوده، و داراي خصوصيات ذاتي مشخصي است، در ابهام خاصي قرار گرفت؛ زيرا او بايد از يك طرف درباره افراد جنگطلب و از طرف ديگر، درباره افراد والا و متعالي توضيح ميداد. مزلو مقدار زيادي از اين تمايلات و فعاليتهاي انساني را به وسعت اين انگيزهها نسبت داد. اين وضعيت، باعث حيرت او شده و او را به كاوش در اين مطلب واداشت كه چگونه هر دو گروه از انسانها، ميتوانند در استعداد و انگيزههاي پهناور نوعي خود، مشترك باشند؟ از اين سؤال، «تئوري طبقهبندي نيازها» نشأت گرفت. (Maslow, 1970b)